یکی از پسرها قبل از سوال پرسیدن از پاندورا با ترس به چهره عبوس دراگون نگاه کرد. " اون چرا شبیه ملازم ها لباس پوشیده؟ "

پاندورا با حالتی پر تاسف و محرمانه گفت: " همش دریا زده میشه. بیشتر از این نمی تونه روی کشتی دوام بیاره. بنابراین حالا یه ملازم هست و وقتی کارش تموم شد یه دزد خشکی هست. "

بچه ها با کنجکاوی دور آن غول خونسرد جمع شدند. یکی از آنها پرسید: " تو پای چوبی داری؟ "

دراگون با خرناس گفت: " نه. "

" تو مردم رو از روی تخته به دریا می ندازی؟ "

" نه. "

" اسم نهنگ ات چیه؟"

دراگون عصبانی شد. قبل از اینکه بتواند کلمه ای حرف بزند، پاندورا با عجله جواب داد. " اون نهنگ یه خانمه و اسمش حباب هست. "

دراگون حرفش را تصحیح کرد: " اون پسره و اسم چلپ چلوپ هست. "

پاندورا که به شدت داشت تفریح می کرد خودش را عقب کشید، درحالیکه بچه ها همچنان به بیرون کشیدن اطلاعت از دراگون ادامه می دادند... بله، او یک بار یک پری دریایی با موهای سبز را دیده بود، آواز می خواند و روی یک تخته سنگ آفتاب می گرفت. در مورد گنج های دفن شده، خوب، اگر دراگون یک صندوق پر از سکه های طلا در محلی مخفی کرده بود، مطمئناً نمی خواست به آن اعتراف کند. فقط دزدان دریایی سرگردان در مورد غارت هایی که انجام داده بودند لاف می زدند. درحالیکه دراگون بچه ها را سرگرم کرده بود- یا شاید برعکس- پاندورا تصمیم گرفت وقتش رسیده در مورد فروش کالای خودش اطلاعات بدست بیاورد.

شانه هایش را بالا داد و به سمت دیگر درخت کریسمس بلند رفت... با دیدن هیکل بلند و کشیده شوهرش که نصفه و نیمه روی یکی از میزهای نمایش  کالا نشسته و سهل انگارانه  پاهایش را روی هم انداخته بود، متوقف شد. گابریل به شدت اشرافی و بسیار نفس گیر بنظر می رسید و نورهای لوستر شمعی بالای سرش روی موهای برنزی طلائی اش انگار جرقه می زدند. درحالیکه چشمان آبی زمستانی اش  بی صدا شعله می کشیدند، نگاهش به پاندورا افتاد و به نرمی لبخند زد.

جای تعجب بود که با آن همه بال بال زدن و پچ پچ زنان فروشنده اطراف گابریل، هیچ کس هنوز غش نکرده بود. پاندورا با لبخند کنایه آمیز نزدیک شد. " جناب کنت؟ "

" می دونستم که بعد از ملاقاتت با دکتر به اینجا میای. و در مدتی که منتظر بودم.... شایعاتی در مورد زن تاجری شنیدم که تمام موجودی تخته های بازیش در کمتر از یک هفته به فروش رفته. "

پاندورا با گیجی پلک زد. " همه اش رفته؟ همه پانصدتاش؟ "

گابریل ایستاد و از جلوی میز کنار رفت که به جز یک پلاکارد کوچک کاملاً خالی بود.

روی پلاکارد نوشته شده بود:

تخته بازی فصل
پرفروش ترین کالای فروشگاه
به زودی موجود خواهد شد

گابریل ادامه داد: " چند دقیقه پیش با وینتربورن صحبت کردم. قلب تجاریش به درد اومده که نمی تونه کالایی با این تقاضای بالا رو بفروشه. بازی های بیشتری می خواد، به محض اینکه کارخونه کوچیک و شلوغ تو بتونه اونها رو تولید کنه. "

سلسله ای از اعداد دیوانه وار در سر پاندورا شروع به حرکت کردند. " بترکی. مجبورم زن های بیشتری استخدام و ایدا رو به عنوان مدیر اونجا منسوب کنم. "

" ندیمه ات رو؟ "

" بله، اون ماه هاست که یه شغل از من میخواد و من مخالفت کردم، اما حالا اجتناب ناپذیره. " با دیدن حیرت گابریل، توضیح داد: " تمام ماه سپتامبر اظهار نظرهای سوزنده ای در مورد اینکه چقدر دوست داره به من بگه چیکار کنم  شنیدم و احتمالا چقدر مایه خوشحالیه که اون روی تمام کارکنان مدیریت و نظارت داشته باشه- و اون عاشق این ایده بود. "

" چرا انجام این کار برات مشکله؟ "

پاندورا نگاهی طولانی و رنجیده به گابریل انداخت. " موهای من صاف و لخت هستن و هرگز فر نمی مونن. ایدا تنها کسی هست که می تونه از پسشون بر بیاد و ثابت نگهشون داره. هرگز انتظار نداشتم مجبور بشم بین موهای وحشتناکم و کسب و کارم یکی رو انتخاب کنم. "

گابریل قدمی جلوتر گذاشت و طره های موی کنار شقیقه پاندورا را نوازش کرد. زمزمه وار گفت: " عاشق موهاتم. توی دستام مثل نیمه شب می مونن. "

پاندورا با خنده ای فروخرده خودش را عقب کشید . " نه، وسط قسمت اسباب بازی ها رمانتیک نشو. "

" یعنی تاثیری نداره؟ "

" تاثیر داره، مشکل همینجاست. "

درحالیکه پاندورا از کنار میز خالی رد می شد، گابریل به آرامی دنبالش رفت. " دکتر گیبسون در مورد گوش ات چی گفت؟ "

پاندورا دقیقا روبرویش آن طرف میز ایستاد و ریز خندید. " گفت با معالجه درست، بهتر میشه. دیگه توی گوشم صدای وز وز نمی شنوم یا تعادلم رو از دست نمی دم یا از جاهای تاریک نمی ترسم. "

لحظاتی نگاهشان با هم تلاقی کرد تا خوشی و پیروزیشان را با هم شریک شوند. قبل از اینکه پاندورا بتواند حرکت کند، گابریل میز را پشت سر گذاشت و مثل پلنگی تند و تیز مچ اش را گرفت. به نرمی دستش را کشید و زمزمه کرد: " به طرف من بیا. "

پاندورا با دیدن برق نگاه او سعی کرد مقاومت کند، ضربان قلبش به شکل خوشایندی بالا رفت. با صدایی آهسته التماس کرد: " کنت، جلوی این همه آدم نه. "

لبهای گابریل کش آمدند. " پس یه گوشه پیدا کن که بتونم راحت ببوسمت. "

پاندورا خودش را درحالی یافت که با گونه هایی گل انداخته در میان جمعیت توسط شوهرش کشیده می شد. وقتی ایستادند تا به تعدادی از فروشنده ها اجازه دهند از جلویشان عبور کنند، صدای نجوا گونه گابریل را از پشت سرش نزدیک گوش سالمش شنید. " اصلا مهم نیست چه اتفاقی بیفته، عشقم، می دونی که هرگز نباید از تاریکی بترسی. من همیشه اونجا خواهم بود تا تو رو از سقوط محافظت کنم. "

وقتی انگشتانشان در هم گره خورد، پاندورا با خودش فکر کرد با اینکه دکتر گرت گیبسون بسیار باهوش بود، اما در مورد چیزی اشتباه می کرد. جادو در دنیا وجود داشت و در تار و پود هر روز معمولی ای بافته شده بود، همان نیروئی که باعث نامنظم شدن ضربان قلب انسان می شد.

با الهام گرفتن از این فکر، پاندورا، لیدی سنت وینسنت- زنی که روی انگیزه های ناگهانی کنترل چندانی نداشت- چرخید تا درست در میان بخش فروش اسباز بازی فروشگاه همسرش را ببوسد. و گابریل- مرد محترمی که آشکارا توسط همسرش شیفته شده است- در جواب او را بوسید.