درحینی که گابریل را هنگام مرتب کردن قاشق داروها تماشا می کرد، تصمیم گرفت تا شاخ غول را بشکند. بی پرده گفت: " احتمالاً خودت این رو می دونی، اما من عاشقت هستم. در حقیقت، انقدر عاشقتم که به خوش تیپی خسته کننده ات، به تعصبت نسبت به بعضی سبزیجات ریشه دار و یا علاقه عجیب و غریبت در غذا دادن به من اهمیتی نمی دم. هرگز ازت اطاعت نمی کنم. اما همیشه عاشقت می مونم. "

اظهارات او دقیقاً شاعرانه نبود، اما بنظر می رسید همان چیزیست که گابریل نیازمند شنیدنش بود.

قاشق ها تلق تلوق کنان روی میز افتادند. لحظه ای بعد، گابریل لبه تخت نشسته بود و او را به سینه اش می فشرد. او را روی قلبش که به شدت می تپید نگهداشت و با صدایی خش گرفته گفت: " پاندورا، من بیشتر از حد تحملم عاشقتم. تو همه چیز منی. تو برام دلیل چرخیدن زمین و رسیدن شب به روز هستی. تو معنی گل پامچالی و دلیل به وجود اومدن بوسه. تو دلیل تپیدن قلبم هستی. خدا به فریادم برسه، اونقدر قدرت ندارم که بدون تو زنده بمونم. با تمام وجود به بودنت نیاز دارم.... بهت نیاز دارم...."

صورت پاندورا را به سمت خودش چرخاند. حالا همان شوهر آشنای پاندورا شده بود، گرسنه و مشتاق.

گابریل درحالیکه به سنگینی نفس می کشید سرش را بلند کرد و او را نگهداشت و به آرامی تکان داد. پاندورا می توانست جدال درونی میان اشتیاق شدید و نیروی خودداری او را احساس کند.

به محض اینکه گابریل حرکت کرد تا او را از کنار خودش دور کند، بازوان پاندورا دور گردنش محکم پیچید. " با من همینجا بمون. "

گابریل با صدا آب دهانش را فرو داد. " نمی تونم، یا کاملاً می خورمت. نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. "

" دکتر گفت اشکال نداره. "

" نمی تونم ریسک صدمه زدن به تو رو بپذیرم. "

پاندورا با لحنی جدی گفت: " گابریل، اگر پیشم نمونی، درحالیکه آواز " سالی در کوچه ما " رو با تمام قوا می خونم از پله ها بالا و پایین می دوم. "

چشمان گابریل باریک شدند. " سعی ات رو بکن و من تو رو به تخت خواهم بست. "

پاندورا لبخند زد، چانه گابریل را گاز گرفت و درحالیکه عاشقانه به خراش روی صورت او نگاه می کرد گفت: " آره... بیا همین کارو بکنیم. "

گابریل ناله کنان شروع کرد به کنار کشیدن خودش اما پاندورا نگذاشت. آندو با هم گلاویز شدند اما در کل مبارزه منصفانه ای نبود چون گابریل از اینکه به پاندورا صدمه بزند می ترسید و ذهنش آنقدر مشتاق بود که نمی توانست درست فکر کند.

........

اگرچه موضوع کسب و کار تخته بازی پاندورا آن شب دیگر مورد بحث قرار نگرفت، می دانست که وقتی بخواهد دوباره کارهایش را بدست بگیرد، گابریل مقاومت نخواهد کرد. گابریل علاقه او به بیرون رفتن را دوست ندارد، هیچ شکی در مورد نظرش در این باره نیست اما به تدریخ خواهد فهمید که هرچقدر آزادی پاندورا را بیشتر به رسمیت بشناسد، پاندورا راحت تر به او نزدیک می شود.

هردوی آنها می دانستند که پاندورا آنقدر برای گابریل ارزشمند است که روی از دست دادن علاقه اش ریسک نمی کند. اما پاندورا هرگز از عقش او به عنوان سلاحی علیه اش استفاده نخواهد کرد. ازدواجشان درست مثل والس رقصدنشان بر پایه همدلی شکل گرفته بود.... کامل نبود، همیشه دلپذیر نبود اما آنها راهشان را در کنار هم پیدا می کردند.

آن شب گابریل در کنار او ماند و روز بعد بیشتر از همیشه شبیه خود قبلی اش از خواب برخاست.

گابریل با صدایی خفه پرسید: " چه احساسی داری؟ "

" کاملاً عالی ام. " دست ماجراجویش را به سمت گابریل دراز کرد تا او را به سمت خود بکشد.

گابریل با دهان بسته خندید و دستش را کنار زد، به سمت کناره تخت غلتید. " دوباره شروع نکن، روباه کوچولو. امروز کلی کار داریم که انجام بدیم. "

پاندورا درحالیکه گابریل ردایش را بر تن می کرد تماشایش کرد. " اوه، راست میگی. بی نهایت سرم شلوغه. اول باید نون تُست ام رو بخورم و بعد قراره مدت ها به دیوار خیره بشم. بعد از اون برای کمی تنوع، شاید روی بالشت ها دراز بکشم و به سقف خیره بشم... "

" اگه ملاقات کننده داشته باشی چی؟ "

" چه کسی؟ "

" آقای رنسام، کارآگاه. اون میخواست وقتی از کلینیک مرخص شدی ازت سوالاتی بپرسه، اما بهش گفتم صبر کنه تا تو به اندازه کافی حالت بهتر بشه. "

" اوه. " دانستن اینکه یک کارآگاه می خواهد از او درباره بازدیدش از چاپخانه و همچنین شبی که مورد سوء قصد قرار گرفته بود سوال کند، مخلوطی از احساسات درون پاندورا ایجاد کرد و حقیقتاً هیچ اشتیاقی برای یادآوری هیچ کدام از آن خاطرات نداشت. از طرف دیگر، اگر بتواند به اجرای عدالت کمک کند- و در مقابل امنیت خودش هم تامین شود – ارزشش را خواهد داشت. علاوه بر این، کاری است که باید انجام شود. پاندورا گفت:  " بهش بگو هر وقت که راحته باهاش ملاقات می کنم. برنامه ام کاملاً انعطاف پذیره، به غیر از زمانی که پودینگ ام رو می خورم و به هیچ دلیلی نمی تونم قطعش کنم. "