کتاب راونل ها - جلد سوم (شیطان در بهار) - فصل بیست و یکم - قسمت اول

دو ساعت بعدی، گابریل با کتش که روی پاهایش افتاده بود یک گوشه اتاق انتظار ماند. او ساکت و بی حس بود، به سختی فقط متوجه آمدن دوون، کتلین و کاساندرا شد که به همراه او و وینتربورن ها منتظر بودند. خوشبختانه آنها درک کردند که نمی خواهد کسی نزدیکش شود. صدای آرام صحبت کردن آنها و فین فین کردن کاساندرا برایش آزار دهنده بود. هیچ حرکتی را اطرافش نمی خواست در غیر این صورت فرو می ریخت. با پیدا کردن گردنبند پاندورا در یکی از جیب های کتش، مروارید های خونین را میان دست هایش نگهداشت و میان انگشتانش چرخاند. پاندورا خون زیادی از دست داده بود. برای بدن یک انسان چقدرطول می کشید تا خون بیشتری تولید کند؟
به زمین شیار دار که مشابه کف زمین اتاق معاینه بود خیره شد، با دیدن نولا در کنار پاندورا خشمی شدید احساس کرده بود. آنقدر خوب نورا را می شناخت که مطمئن باشد حرفهایی زهرآگین به همسرش زده است. آیا این آخرین خاطره ای خواهد بود که پاندورا از او بیاد خواهد داشت؟ دستش دور گردنبند مشت شد تا اینکه یکی از رشته ها پاره شد و مرواریدها پراکنده شدند.
وقتی کتلین و هلن خم شدند تا مروارید ها را جمع کنند، گابریل بی حرکت باقیماند و کاساندرا دور اتاق انتظار چرخید تا دانه های سرگردان را بردارد.
" جناب کنت. " گابریل صدای کاساندرا را شنید. در کنار او ایستاده بود و دستان گود شده اش را به سمت او دراز کرده بود. " اگه اونها رو به من بدین، مطمئن میشم که تمیز و دوباره نخ کشیده بشن. "
گابریل با بی میلی اجازه داد مروارید ها درون دستان کاساندرا بلغزند. اشتباه کرد و نگاهش را به سمت صورت کاساندرا بالا آورد و درچشمان آبی نمناک او با حاشیه سیاه خیره شد. خدایا، اگر پاندورا می مرد، هرگز نمی توانست دوباره به این آدم ها نگاه کند. نمی توانست نگاه کردن به چشمان شبیه به هم راونل ها را تاب بیاورد.
ایستاد، اتاق انتظار را به سمت سرسرای ورودی ترک کرد و پشتش را به دیوار تکیه داد.
ظرف چند دقیقه، دوون ازگوشه ای بیرون آمد و به او نزدیک شد. گابریل سرش را پایین تر گرفت. این مرد پاندورا را به او امانت داده و او در نگهداشتن آن کاملاً شکست خورده بود. احساس گناه و خجالت بر او غلبه کرد.
قمقمه ای نقره ای در زاویه دید گابریل قرار گرفت. " خدمتکارام با دانایی نامحدودش، وقتی داشتم خونه رو ترک می کردم این رو به دستم داد. "
گابریل قمقمه را گرفت، درش را باز کند و جرعه از نوشیدنی خورد. آتش راهش را به سمت پایین و معده او باز کرد و یک یا دو درجه از یخ زدگی درونی اش را کاهش داد. سرانجام گفت: " تقصیر من بود. اونقدر که باید چشمم بهش نبودم. "
دوون گفت: " احمق نباش. هیچ کسی نمی تونه بیشتر از یک دقیقه چشمش به پاندورا باشه. نمی تونی اون رو زیر قفل و زنجیر نگهداری. "
" اگر از این ماجرا جون سالم در ببره، به خدا این کارو می کنم. " گلویش گرفت و ساکت شد، قبل از اینکه بتواند دوباره صحبت کند مجبور شد یک جرعه دیگر بنوشد. " ما حتی یک ماه هم نمیشه که ازدواج کردیم و اون روی میز جراحیه. "
صدای دوون چیز بین اندوه و تفریح بود. " سنت وینسنت.... وقتی من عنوانم رو به ارث بردم، به هیچ عنوان آمادگی قبول مسئولیت سه دختر معصوم و یه بیوه بد اخلاق رو نداشتم. اون ها همیشه در جهت های مختلفی حرکت می کردند، تصمیمات ناگهانی می گرفتند و خودشون رو به دردسر می انداختن. فکر می کردم هرگز نمی تونم کنترلشون کنم. اما یه روز یه چیزی متوجه شدم. "
" چی؟ "
" اینکه هرگز نخواهم توانست کنترلشون کنم. اونها همون بودن که باید. تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که عاشقشون باشم و نهایت تلاشم رو برای ایمن نگهداشتنشون بکنم، حتی با دونستن این که همیشه هم امکان پذیر نیست. " صدای دوون کنایه آمیز شد. " داشتن یه خانواده من رو به یه مرد خوشحال تبدیل کرد. در ضمن آرامش ذهنی من رو برای همیشه ازم دزدید. اما در مجموع... معامله بدی نبود. "
گابریل در قمقمه را بست و در سکوت آن را به سمت دوون گرفت.
دوون گفت: " فعلاً نگهش داد. می رم که همراه بقیه منتظر بمونم. "
تنها بعد از پایان ساعت سوم، صدای آرام زمزمه هایی از اتاق انتظار بگوش رسید.
صدای دکترگیبسون را شنید که پرسید: " کنت سنت وینسنت کجاست؟ "
سر گابریل بالا پرید. شبیه یک روح لعنت شده منتظر ماند و زن باریک اندام را تماشا کرد که از گوشه ای پیدایش شد.
دکتر گیبسون کلاه و گان جراحی را در آورد. موهای شابلوطی اش مرتب بهم بافته شده، از هر سمت سرش عبور کرده و پشت آن بهم پیچیده شده بود و ظاهر مرتب یک دختر مدرسه ای را به او داده بود. چشمان سبزش خسته ولی هوشیار بودند. همانطور که با گابریل روبرو می شد، لبخندی خفیف لایه های نیرومند تسلط به نفسش را شکست.
گفت: " اولین مانع سخت رو پشت سر گذاشتیم. همسرتون با وضعیت خوبی از اتاق جراحی بیرون اومد. "
گابریل زمزمه کرد: " خدایا. " با یک دست چشمانش را پوشاند، گلویش را صاف کرد و آرواره اش را برای مقابله با لرزش شدید احساساتش محکم نگهداشت.
دکتر گیبسون ادامه داد: " بدون نیاز به بریدن استخوان ترقوه تونستم به قسمت آسیب دیده رگ دسترسی پیدا کنم. " با جواب ندادن گابریل، دکتر گیبسون انگار که سعی دارد زمان بیشتری برای مسلط شدن به خودش به او بدهد همچنان ادامه داد: " به جای دوختن رگ با ابریشم یا موی اسب از شریان بند مخصوصی که بعد از مدتی جذب خواهد شد استفاده کردم. ساخت این شریان بند ها هنوز در اواخر مراحل تکمیلی هست ولی در موارد خاصی مثل این ترجیح میدم ازشون استفاده کنم. بعداً نیاز به برداشته شدن ندارن و خطر عفونت و خونریزی رو به حداقل می رسونن. "
گابریل بالاخره موج شدید احساساتش را کنترل کرد و با نگاهی مه گرفته به او نگاه کرد و با بدخلقی پرسید: "بعدش چی؟ "
" مهم ترین نگرانی کاملاً آرام و ساکت نگهداشتن اونه تا ریسک پاره شدن بخیه و خون ریزی رو به حداقل برسونیم. اگر مشکلی باشه، در طول چهل و هشت ساعت اول خودش رو نشون خواهد داد. "
" به همین دلیله که هیچ کدام از بیمارها نجات پیدا نکردن؟ خونریزی؟ "
دکتر نگاهی پرسشی به او انداخت.
گابریل گفت: " دکتر هاولوک در مورد مریض های دیگه ای شبیه پاندورا برام گفت. "
نگاه دکتر گیبسون نرم شد. " اون نباید می گفت. حداقل بدون تجسم چشم انداز مناسب. موارد قبلی به دو دلیل موفقیت آمیز نبودند: دکترهایی که روی تکنیک های قدیمی جراحی اصرار داشتن و عمل جراحی در محیطی آلوده انجام گرفته بود. وضعیت پاندورا به طور کامل متفاوت هست. تمام ابزارهای ما استریل شده بود، هر سانت از اتاق جراحی ضد عفونی شده بود و من محلول کربولیک رو روی هر چیز زنده ای که به چشم می خورد اسپری کردم که شامل خودم هم می شه. ما به طور کامل زخم رو تمیز کردیم و با پارچه ضدعفونی شده پانسمان کردیم. من به بهبود پاندورا کاملاً خوشبین هستم.
گابریل نفسی لرزان بیرون داد. " دلم میخواد حرفهات رو باور کنم. "
3 نظر(ها)
مرررررررررررررسی
خواهش می کنم عزیزم
مریسی عزیزم
خواهش می کنم. ممنون از محبتت
سلام الی جون جونم،خوبی؟دستت درد نکنه دخملی جونم
الهیی دوو چقد پدر خونواده شده اصلا بهش نمیادD:
سلام عزیزم. خواهش می کنم. دوون دیگه شرارت رو گذاشته کنار الان بابای یه بچه است خوب :)
پیام بگذارید