پاندورا با حسی مبهم فقط متوجه خروج فوئبه از اتاق پذیرایی شد. وقتی طوفان اشک ها آنقدری فروکش کرد که توانست نگاهش را به سمت گابریل بالا بیاورد و در نگاه خیره او گیر افتاد.

گابریل گفت: " تو داری گریه می کنی چون می خوای با من ازدواج کنی، آره؟ "

هق هقی سکسکه مانند از دهان پاندورا بیرون پرید: " نه. دارم گریه می کنم چون نمی خوام باهات ازدواج کنم. "

گابریل نفس عمیقی کشید.

پاندورا دستانش را روی گونه های او گذاشت و محنت زده به او خیره شد. " کد-کدوم زن عاقلی دلش می خواد که مردی با قیافه تو شوهرش باشه؟ "

گابریل با صدایی خش دار پرسید : " مگه قیافه من چه اشکالی داره؟ "

" واضح نیست؟ تو زیادی خوش قیافه ای. زن های دیگه باهات گرم می گیرین و سعی می کنن توجهت رو جلب کنن و تا قیامت دنبالت راه می افتن. "

گابریل گفت:  " اونها همیشه این کارو می کنن، من حتی متوجهشون نمی شم. "

" اما من متوجه می شم، و از این موضوع متنفرم. در ضمن هر روز نگاه کردن به یه آدم کامل و زیبا خیلی خسته کننده خواهد بود. حداقل می تونی سعی کنی چاق بشی، یا کمی مو توی گوش هات سبز بشه، یا دندون جلوییت رو از دست بدی- نه حتی با این اوصاف هم تو هنوز خوش قیافه ای. "

گابریل پیشنهاد داد: " می تونم خط موهام رو عقب ببرم. "

پاندورا پیش خودش تصور کرد که، دست دراز کند و دسته های موهای طلائی رنگ او را که روی پیشانی اش ریخته بودند عقب براند. " توی خانواده تون کسی کچل هست؟ از سمت پدری یا مادری؟ "

گابریل اعتراف کرد: " نه تا اونجایی که من می دونم. "

پاندورا با ترش روئی گفت:  "پس به من امید دروغی نده. فقط اعتراف کن که تو همیشه می خوای خوش قیافه بمونی و من باید یه راه دیگه برای کنار اومدن با این موضوع پیدا کنم."

وقتی پاندورا سعی کرد خودش را کنار بکشد، گابریل بازوهایش را محکم تر کرد. همانطور که او را نگهداشته بود زمزمه کرد:  "پاندورا، پاندورا. "

اگر فقط می توانست جلوی احساسات وحشتناک و شگفت انگیزی مثل احساس گرما، سرما، خوشحالی و ترس که دربرگرفته بودش را بگیرد، می توانست درک کند که چه اتفاقی دارد برایش رخ می دهد. گابریل داشت کلماتی لذت بخش را در گوشش نجوا می کرد. " تو خیلی زیبایی.... برام خیلی با ارزشی. به دور و اطرافم هیچ توجهی نمی کنم، همه فکرم و ذکرم پیشکش تو. بخاطرت هرکاری خواهم کرد، پاندورا.... فقط تو.... تا پایان عمرم. با من ازدواج کن......بگو که باهام ازدواج می کنی.... "

و بعد گابریل ساکت شد، انگار که به بیهودگی کلمات پی برد. با بی رحمی و صبری ویرانگر منتظر پاسخ او شد.

پاندورا با صدایی گرفته گفت:  "خیله خوب. "

نفس کشیدن گابریل متوقف شد و سرش بالا پرید. با دلواپسی انگار که می خواهد مطمئن شود سوء تفاهمی پیش نیامده گفت: " با من ازدواج می کنی؟ "

پاندورا به سختی توانست صحبت کند. " بله. "

چهره گابریل به سرخی گرایید و آهسته لبخندی آنقدر درخشان روی صورتش گسترش یافت که نزدیک بود پاندورا را کور کند. " لیدی پاندورا راونل.... من میخوام انقدر تو رو خوشحال کنم که دیگه از دست دادن پول، آزادیت و موجودیت قانونیت دیگه برات اهمیتی نداشته باشه. "

پاندورا نالید: " در موردش حتی شوخی هم نکن. من شرط و شروطی دارم. هزارتا شرط. "

" همشو قبول می کنم. "

" شرط هام با .... خواستن یه اتاق خواب شخصی شروع میشه. "

" فقط همین یکی قبول نیست. "

" ازش برای خلوت و تنهایی استفاده می کنم. من توی خونه به یه اتاق که فقط مال خودم باشه نیاز دارم. "

" تو می تونی چندین اتاق برای خلوتت داشته باشی. ما یه خونه بزرگ خواهیم خرید. اما ما قراره اتاق خوابمون مشترک باشه. "

پاندورا تصمیم گرفت بعداً در مورد اتاق خواب بحث کند. " مهم ترین موضوع اینه که من قول نمی دم ازت اطاعت کنم. حتی به شکل زبانی هم نمی تونم این حرف رو بزنم بنابراین باید از سوگند ازدواجمون حذف بشه. "

گابریل از روی میل گفت:  "موافقم. "

چشمان پاندورا ازحیرت گشاد شدند. " واقعاً ؟ "

" تو مجبوری اون کلمه رو با کلمه دیگه ای جایگزین کنی. با یه چیز خوب. "

پاندورا از نفس افتاده پیشنهاد داد: " نوازش کردن؟ "

گابریل با تفریح صدای در آرود. " اگه دوست داری. "

" صبر کن یه شرط دیگه هم هست. در مورد خانمی که باهاش  دوستی. " پاندورا احساس کرد گابریل ساکت و نگاهش روی او متمرکز شد. " من دوست ندارم- موضوع اینه که، نمی تونم- " حرفش را نیمه کاره گذاشت و با بداخلاقی خودش را مجبور کرد حرفش را بزند. " من تو رو تقسیم نمی کنم. "

درخشش درون چشمان گابریل انگار از قلبش روشنایی گرفته بود. یادآوری کرد:  "من وقتی گفتم فقط تو، منظورم همین بود. "

و مدتی طولانی بعد از آن دیگر هیچ بحثی بوجود نیامد.