همپشایر، انگلستان

آگوست ( مرداد) سال 1875

دوون راونل ظالمانه گفت: " خدا می دونه چرا زندگی من باید نابود بشه، همش بخاطر اینه که یه عموزاده ای که هرگز دوستش نداشتم از روی اسبش سقوط کرده. "

برادر جوانترش، وستون پاسخ داد:" تئو دقیقاً سقوط نکرد، بلکه پرتاب شد. "

" واضحه که اسب هم مثل من اون رو تحمل ناپذیر دیده. " دوون با بیقراری اطراف اتاق پذیرایی را با گامهایی کوتاه قدم زد. " اگه تئو از قبل اون گردن لعنتیش رو نشکونده بود، خودم می رفتم و براش می شکوندمش. "

وست نگاهی حاکی از سرگرم شدن به او انداخت. " چطور می تونی این همه غر بزنی درحالیکه یه کنت نشین به ارث بردی که شامل املاکی در همپشایر، زمینی در نورفولک و یک خانه در لندنه—"

" همه شون توی رهن هستن. منو بخاطر عدم علاقه ام به زمین­هایی که هرگز نمی تونم مالکشون بشم و بفروشمشون ببخش. "

" ممکنه بتونی از رهن درشون بیاری، بستگی به این داره که چطور بدهی­ها رو تسویه کنی. اگه اینطوری بشه، می­تونی همه چیز رو بفروشی و از دستش خلاص بشی. "

دوون به کپکی در گوشه اتاق با نفرت خیره شد. "خدا کنه، هیچ کسی از من توقع نداره اونجا زندگی کنم. اونجا یه کشتارگاهه. "

****

این اولین باری بود که آنها پایشان را در املاک اورسبی پریوری می­گذاشتند، ملک اجدادی­ای که سالها قبل روی بقایای کلیسا و صومه­ای ساخته شده بود. هرچند دوون سه ماه قبل بعد از مردن پسر عمویش مدت کوتاهی به آنجا تشریف فرما شده بود، اما روبروئی با کوه مشکلات را تا آنجا که امکان داشت عقب انداخته بود.

تابحال تنها این اتاق و هال ورودی را دیده بود، دو مکانی که بیشتر از همه ملاقات کنندگان را تحت تاثیر قرار می­داد. فرشها فرسوده، اثاثیه نخ نما و دیوارهای گچی پر از تبله و ترک بودند. هیچ کدام از اینها نشانه خوبی در مورد وضعیت باقی خانه نبودند.

وست اقرار کرد: " اینجا احتیاج به تجدید اثاثیه داره."

" اینجا لازمه که با خاک یکسان بشه. "

" خیلی هم بد نیست..." صحبت وست با صدای فریادش بخاطر فرو رفتن پایش در تورفتگی فرش نیمه کاره ماند. لی لی کنان کنار رفت و به تو رفتگی کاسه مانند خیره شد. " چه بدشانس ای...؟ "

دوون خم شد و گوشه فرش را بالا زد تا سوراخ موش زیر آن آشکار شود. سرش را تکان داد، فرش را سرجایش بازگرداند و به سمت پنجره­ای رفت که شیشه­هایش به شکل لوزی برش خورده بودند. قاب پنجره پوسیده و لولاهایش زنگ زده بودند.

وست پرسید: " چرا اینجا بازسازی نشده؟ "

" واضحه، بخاطر اینکه پول لازم داره. "

" اما چرا اینطوریه؟ این ملک بالغ بر بیست هزار هکتاره. با کلی مستاجر و محصول سالیانه... "

" املاک زراعتی دیگه سودآور نیستن. "

" توی همپشایر؟ "

دوون قبل از اینکه توجهش را به سمت منظره بازگرداند نگاهی تیره به او انداخت. " همه جا همینطوره. "

منظره همپشایر سبز و روستایی بود، با تقسیماتی منظم و شمشاد های مملو از گل. هرچند، جایی آنسوی اجتماع شادی از کلبه­هایی با سقف کاهگلی، مزارعی حاصلخیز و جنگلهایی کهنسال، هزاران مایل ریل آهنی برای عبور لوکوموتیوها و ماشین­های ریلی روی زمین کشیده شده بود. در تمام انگلستان، کارخانجات جدید و شهرهای صنعتی سریعتر از شکوفه دادن درخت فندق هنگام بهار درحال پدیدار شدن بودند. از بدشانسی، دوون عنوانی را به ارث برده بود که بخاطر جریان صنعتی به راه افتاده زندگی با سبک و سیاق اشرافی دیگر بی معنی شده بود.

برادرش پرسید: " تو از کجا می­دونی؟ "

" همه اینو می­دونن، وست. قیمت حبوبات سقوط کرده. آخرین باری که یکی از روزنامه­های تایمز رو خوندی کی بود؟ اصلاً توجهی به بحث هایی که در کلوپ یا باشگاه شبانه می­شه نشون می­دی؟ "

وست لجوجانه جواب داد: " نه وقتی که بحث مربوط به کشاورزی میشه. " به سختی نشست و شقیقه هایش را مالید. " از این بحث­ها خوشم نمیاد. فکر می­کردم به توافق رسیدیم که هرگز در مورد هیچ چیز جدی نباشیم. "

" دارم سعی می­کنم. اما مرگ و فقر باعث می­شه همه چیز کمتر سرگرم کننده بنظر برسه. " با بدخلقی پیشانی­اش را به  شیشه پنجره تکیه داد. " همیشه از یک زندگی راحت بدون اینکه مجبور باشم حتی یک روز زحمت بکشم خوشحال می­شدم. حالا مسئولیت­هایی دارم. " او این کلمات را طوری ادا کرد که انگار کفر می­گوید.

" بهت  کمک می­کنم تا راهی برای خلاص شدن ازش پیدا کنی. " وست درون جیب­های کتش گشت و قمقمه ای نقره­ای از جیب بغلش بیرون آورد. درش را باز کرد و جرعه­ای طولانی نوشید.

ابروهای دوون بالا رفت. " یه کمی برای خوردن نوشیدنی زود نیست؟ تا ظهر کله­ات گرم میشه. "

وست قمقمه را دوباره بالا برد. " بله، اما اگه الان شروع به خوردن نکنم این اتفاق نمی­افته."

دوون از درون انعکاس شیشه با نگرانی به عادت افراط کاری برادر جوانترش نگاه کرد. وست در سن بیست و چهار سالگی جوانی خوش قد و بالا و خوش تیپ بود، با هوش و زیرکی ای که به ندرت ترجیح می داد از آن استفاده کند.  سالها نوشیدن نوشیدنی های قوی، حالتی سرخ روی گونه های او برجای گذاشته و باعث شل شدن غبغب و دور کمر او شده بود. هرچند دوون هرگز درکارهای برادرش دخالت نمی کرد، با خود فکر کرد که آیا باید در مورد نوشیدن زود هنگامش به او تذکر دهد. اما نه، وست از نصایح ناخواسته استقبال نمی کند.

وست بعد از اینکه قمقمه اش را درون کتش گذاشت، نوک انگشتانش را به شکل هشت بهم چسباند و از ورای آن به دوون نگاه کرد. " تو برای بدست آوردن سرمایه و داشتن وارث به یک زن ثروتمند نیاز داری تا تمام مشکلاتت حل بشه. "

رنگ دوون پرید. " تو می دون که من هرگز ازدواج نمی کنم. " دوون محدودیتهایش را می شناخت: او برای همسر بودن یا پدر شدن ساخته نشده بود. ایده تکرار دوران کودکی مضحک اش با قرار دادن خودش در نقش والدینی بی رحم و بی تفاوت، باعث شد پوستش مور مور شود. ادامه داد: " وقتی من مردم، تو کنت بعدی خواهی بود. "

وست پرسید: " تو واقعاً باور داری که من بیشتر از تو عمر می کنم؟ با تمام عادت های بدی که دارم؟ "

" من هم بهتر از تو نیستم. "

" بله، اما من توی کارهام اشتیاق بیشتری دارم. "

دوون نتوانست کج خندش را پنهان کند.

هیچ کسی نمی توانست پیش بینی کند که این دو برادر، از شاخه های دور خانواده راونل، آخرین کسانی خواهند بود که می توانند نام و نژاد خانواده را حفظ کنند. متاسفانه، راونل ها همیشه آتشین مزاج و خیره سر بوده اند. آنها تسلیم هر وسوسه ای می شدند، در هر گناهی زیاده روی می کردند و به هر گونه پاکدامنی ای با تحقیر نگاه می کردند، نتیجه این می شد که سریعتر از اینکه بتوانند وارثی داشته باشند به سمت مرگ می رفتند.

و حالا فقط دو نفر از این خانواده باقیمانده بود.

هرچند دوون و وست نجیب زاده بودند، هرگز قسمتی از اعیان نبودند، دنیایی که حتی برای بالاترین سطوح طبقه مرفه هم جزئی نفوذ ناپذیر محسوب می شد. دوون بسیار کم در مورد قوانین پیچیده و تشریفاتی که اشراف برجسته را از عوام متمایز می کرد، می دانست. چیزی که می دانست این بود که املاک اورسبی ثروتی باد آورده نبود بلکه یک دام بود. این ملک آنقدر عایدی نداشت تا هزینه های خودش را تامین کند. بنابراین در آمد اندک سالیانه او را خواهد بلعید، ورشکستش خواهد کرد و بعد کار او و برادرش تمام بود.

دوون گفت: " بذار دودمان راونل به آخر برسه. ما همیشه آدمهای بدی بودیم. کی به اینکه یه کنت نشین منقرض بشه اهمیت می ده؟ "

وست با لحنی خشک گفت:" ممکنه پیشخدمت ها و  مستاجرها در مقابل از دست دادن خانه و در آمدشون مخالفت کنن. "

" همه شون می تونن برن به درک. بهت می گم چطوری این کارو انجام می دم: اول از همه بیوه تئو و خواهرهاش رو میفرستم برن، اونها هیچ سودی برای من ندارن. "

صدای برادرش را شنید که به سختی  گفت: " دوون... "

" بعد یه راهی پیدا می کنم تا ملک رو از رهن در بیارم، به چند قسمت تفکیکش می کنم و تکه تکه می فروشمش. اگر این کار ممکن نباشه، خونه رو از هرچیز قیمتی ای خالی می کنم، تکه تکه اش می کنم و سنگهاش رو می فروشم..."

وست به سمت در اشاره کرد:" دوون. " جایی که زنی ریزنقش و باریک اندام با نقاب توری مشکی در آستانه در ایستاده بود.

بیوه تئو.