کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل بیست و دوم

اواخر بعد از ظهر، دوون تختخوابش را با قصد ملحق شدن به باقی خانواده در اتاق غذا خوری و خوردن چای کریسمس ترک کرد. با کمک خدمتکار شخصی اش لباس پوشید، اما این کار بیشتر از آنچه پیش بینی می کرد طول کشید.
مراحل لباس پوشیدن اول شامل پوشیدن یک گارد محافظ برای نگهداشتن دنده های شکسته و جلوگیری از حرکات ناگهانی می شد. حتی با وجود کمک های ساتون، فروکردن دست هایش در آستین پیراهن برایش مشقت بار بود. کوچکترین چرخش نیم تنه اش باعث پخش شدن دردی عذاب آور درونش می شد. قبل از اینکه دوون بتواند کتش را بپوشد مجبور شد نیم دوز مسکن برای ساکت کردن دردش بخورد.
سرانجام ساتون کراوات او را با دقت گره زد و عقب ایستاد تا تماشایش کند. " چه احساسی دارین، جناب کنت؟ "
دوون گفت: " انقدر خوبم که مدتی به طبقه پایین برم. اما اونقدر خوب نیستم که بشه بهم گفت فرز. و اگه سرفه کنم، کاملاً مطمئنم شروع می کنم به گریه کردن."
پیشخدمت به نرمی لبخند زد. " از نظر تعداد کسانی که مشتاق کمک به شما هستن هیچ کمبودی نخواهید داشت. خدمتکارها برای اینکه تصمیم بگیرند چه کسی شما رو تا طبقه پایین همراهی کنه تقریباً با هم دست به یقه شدند. "
دوون گفت: " نیاز ندارم کسی منو همراهی کنه. " از اینکه با او مثل پیرمرد خسیس نقرس دار رفتار کنند خوشش نمی آمد. " از نرده ها برای نگهداشتن خودم استفاده می کنم. "
" سیمز آدم یک دنده ایه. برای تمام کارکنان یه سخنرانی بلند بالا در مورد لزوم محافظت از شما در مقابل آسیب بیشتر کرده. از این گذشته، شما نمی تونید با رد کمک خدمتکارها اونها رو نا امید کنید. شما بعد از نجات اون آدمها براشون به یه قهرمان تبدیل شده اید. "
دوون با تمسخر گفت: " من یه قهرمان نیستم، هرکسی می تونست این کارو بکنه."
" فکر نمی کنم خودتون خبر داشته باشید، عالیجناب. بر طبق محاسبات روی کاغذ، زنی که شما نجات دادید همسر یه آسیابان بود- اون به لندن رفته بود تا برادرزاده اش که مادرش به تازگی فوت شده بود رو با خودش بیاره. و اون پسر و خواهرهاش بچه های کارگرهای کارخانه بودند که برای زندگی با پدربزرگ و مادربزرگشان به حومه شهر فرستاده شده بودند. " برای تاکید بیشتر ساتون لحظه ای مکث کرد. " همه اونها مسافرین درجه دو بودن. "
دوون نگاهی چپ چپ به او انداخت.
پیشخدمت گفت: " برای شما به خطر انداختن زندگیتون از نظر همه قهرمانانه هست، اما این حقیقت که یک مرد با رتبه اجتماعی شما برای نجات کسانی از سطوح پست جامعه فداکاری کرده این معنی رو میده که.....خوب، تا اونجایی که به هر کسی در املاک اورسبی پریوری مربوطه، مثل این می مونه که شما این کار رو برای تک تک اونها انجام دادین. " ساتون با دیدن چهره ناباور دوون لبخند زد. " به همین دلیله که شما بخاطر احترام خدمتکارانتون به ستوه میاین و ستایش اونها برای دهه ها ادامه خواهد داشت. "
دوون با چهره ای گَر گرفته غرغر زد: " یا خدا، اون داروی مسکن من کجاست؟ "
ملازم خندید و رفت تا زنگ احضار خدمتکاران را بصدا در بیاورد.
به محض اینکه دوون اتاقش را ترک کرد، در هجومی از توجه های ناخواسته غرق شد. نه یکی بلکه دو پیشخدمت او را از پله ها به سمت طبقه پایین همراهی کردند و مشتاقانه به خطراتی مثل تعدادی از پله ها که لبه هایشان صاف نیست یا قسمتی از نرده ها که بخاطر پولیش اخیر لغزنده شده بودند اشاره می کردند.
پس از مذاکره درباره خطرات راه پله، دوون در طول سالن اصلی به راهش ادامه داد و مجبور شد بارها در طول راه بایستد و به تعارفاتی از قبیل " کریسمس مبارک" و " خدا حفظتون کنه، عالیجناب" ندیمه ها و آرزوهای بسیار فراوان برای سلامتی اش پاسخ بگوید.
دوون شرمنده از نقشی که داشت بازی می کرد، لبخند می زند و تشکر می کرد. رنجور راهش را به سمت اتاق غذاخوری که به شکل افراطی با گلهای مخصوص کریسمس و حلقه هایی از برگهای درخت کاج با روبان طلائی تزئین شده بود درپیش گرفت. وست، کتلین و دوقلوها همگی نشسته بودند، می خندیدند و با خیال راحت آرامش می گرفتند.
پاندورا به دوون گفت: " با اون همه صداهای خوشحالی که از سرسرای ورودی می اومد فهمیدیدم که دارین میاین اینجا. "
وست با لحنی موقر گفت: " اون به اینکه وقتی می رسه مردم از خوشحالی فریاد بکشن عادت نداره. معمولاً وقتی از جایی می رفت مردم خوشحال می شدن. "
دوون یکی از آن نگاه های تهدید آمیزش را به برادرش انداخت و رفت تا در صندلی خالی کنار کتلین بنشیند. فوراً خدمتکاری که گوشه اتاق منتظر ایستاده بود صندلی را برایش عقب کشید و با احتیاطی اغراق آمیزی مراقب بود تا بنشیند.
بنظر می رسید کتلین برای پاسخ گفتن به نگاه خیره دوون دچار مشکل شده است. کتلین با نگرانی ملایمی گفت: " نباید بیش از حد به خودت فشار بیاری. "
دوون جواب داد: " نمی یارم، میخواستم چای بخورم و به خانواده در خوشامد گویی به مستاجرین از راه رسیده کمک کنم. حداقل، انتظار داشتم این کارو انجام بدم. " به اطراف میز نگاه کرد و گفت: " هلن کجاست؟ "
کاساندرا با زرنگی گفت: " اون کنار آقای وینتربورن مونده. "
این دیگر از کجا آمد؟ دوون نگاهی سوالی به وست انداخت، که او هم در جواب به آرامی شانه ای بالا انداخت.
کتلین توضیح داد: " آقای وینتربورن روز بسیار سختی داشته. تب کرده و داروی مخدر مریضش کرده بود. بطور واضحی در برابر همه جبهه گرفته بود، اما هلن گفت که ممکنه بتونه کمکش کنه. "
دوون گفت: " این مهربونیش رو می رسونه. و همینطور مهربونی شما رو که اجازه دادید. "
پاندورا داوطلبانه گفت: " خانم چرچ میگفت که آقای وینتربورن دیگه فحش نمیده و غر نمی زنه. روی بالشت ها استراحت می کنه و چای ارکیده می نوشه. و هلن مثل یه آدم وراج ساعت ها داشته براش حرف می زده. "
کاساندرا متحیرانه نگاه کرد. " هلن، ساعت ها وراجی می کرده؟ غیر ممکن بنظر می رسه. "
پاندورا موافقت کرد: " شاید فقط به این خاطره که هرگز نمی تونه جلوی نگاه دیگران یک کلمه حرف بزنه. "
چند ثانیه بعد، دوون مورد اصابت بارانی از حبه های قند قرار گرفت.
کتلین با اوقات تلخی فریاد کشید: " دخترا، همین الان دست از این کار بردارید! وست، با خندیدنت اونها رو تشویق نکن! "
کتلین نگاهی تهدید آمیز به دوون که در تلاش برای سرکوب کردن حالت تفریح آمیز چهره اش بود انداخت. سختگیرانه به او گفت: " شامل تو هم میشه. "
دوون قول داد: " من نیستم. " اندوهناک خودش را کنار کشید درحالیکه به این می اندیشید کسی که گفته خنده بهترین دواست هیچ وقت دنده هایش را نشکسته بود.
کتلین با نگرانی فکر کرد جای تعجب دارد اگر این خانواده هنگام ورود مستاجرین و مردم شهر به مراسم بتواند رفتاری مناسب و منطقی از خودش بروز دهد.
****
در حینی که آنها به گروه مهمان ها خوشامد می گفتند، دوون از خود مطمئن و دلپذیر بود، بدون اینکه کوچکترین نشانه ای از تکبر و نخوت از خود نشان دهد. بخاطر دریافت تحسین ها و تعریف های ستایش آمیز با شوخ طبعی خودش را خوشحال نشان می داد.
کودکان در لباسهای مرتب جلو آمدند، پسرهای کوچک تعظیم کردند، دخترها تواضع کردند و دوون بدون نشان دادن دردی که حتماً احساس می کرد در جواب برایشان تعظیم کرد.
هرچند، بعد از یک ساعت و نیم، کتلین متوجه شیارهای ضعیف خستگی روی صورت دوون شد. کتلین با خودش اندیشید وقتش است که او استراحت کند. وست و دخترها می توانند از عهده آخرین از راه رسیدگان برآیند.
به هرحال قبل از اینکه بتواند دوون را از آنجا دور کند، زوجی به همراه یک کودک لپ گلی و یک دختر با موهای بور فرفری که با روبان بسته شده بود از راه رسیدند.
مادر جوان با خوشحالی پرسید: " میخواین بچه رو بغل کنید؟ برای خوش شانسی؟ " کاملاً آشکار بود که او هیچ چیز در مورد آسیب دیدگی دوون در حادثه قطار نمی دانست.
قبل از اینکه او بتواند جواب دهد کتلین بلند گفت: " اوه، لطفاً بدینش بغل من. " درحالیکه بخاطر اطلاعات کم اش در مورد اطفال احساس ناشی گری می کرد، دستش را به سمت آن فرشته کوچک دراز کرد. اما بچه با رضایت در میان بازوهای او آرام گرفت و با چشمان درشتش به او خیره شد. کتلین به کودک لبخند زد و از لطافت پوست او و لبهای کوچک غنچه ای اش حیرت زده شد.
به سمت دوون چرخید، بچه را بلند کرد و پیشنهاد داد: " یه بوس برای خوش شانسی؟ "
دوون بدون درنگ موافقت کرد، خم شد و لبهایش را به پیشانی کودک فشرد.
وقتی دوباره راست ایستاد، نگاهش از بچه به سمت صورت کتلین کشیده شده و یک لحظه کوتاه چشمان دوون به سردی و سختی یک تکه یخ آبی رنگ شد. حالت یخی صورتش به سرعت از بین رفت، اما نه قبل از اینکه کتلین متوجه آن شود. کتلین به طور غریزی متوجه شد که تصویر خودش به همراه بچه درهای احساساتی را در درون دوون گشوده است که نمی خواهد با آن مواجه شود.
کتلین لبخندی روی لبهایش نشاند، بچه را به مادر سربلندش بازگرداند و گفت: " چه دختر زیبایی مثل فرشته هست! "
خوشبختانه وقفه ای در صف مهمانان از راه رسیده بوجود آمد و کتلین سریع از این وقفه استفاده کرد. دستش را زیر بازوی دوون سراند و به آرامی گفت: " بیا بریم. "
دوون بدون هیچ حرفی او را همراهی کرد و در حینی که از میان سرسرای ورودی عبور می کردند اجازه داد آهی حاکی از آسودگی از دهانش بیرون بیاید.
کتلین قصد داشت جایی به دور از هیاهو برای نشستن بیابد، اما دوون با کشیدن او به پشت درخت کریسمس شگفت زده اش کرد. دوون او را به فضای زیر راه پله که با شاخه های سنگین درخت کاج از نظرها پنهان مانده بود کشید.
کتلین با سردرگمی پرسید: " چیکار داری می کنی؟ "
نور صدها شمع کوچک درون چشمان دوون می رقصید. " من یه هدیه برات دارم. "
کتلین با دستپاچگی گفت: " اوه، اما...خانواده هدیه هاشون رو فردا صبح رد و بدل می کنن. "
" متاسفانه هدایایی که از لندن خریده بودم توی تصادف گم شدن. " دستش را درون جیب کتش برد و گفت: " این تنها چیزی بود که تونستم حفظش کنم. چون چیزی برای بقیه ندارم، ترجیح میدم اینو به طور خصوصی بهت بدم. "
کتلین با مکث شیء درون دست او را گرفت.
آن شیء یک سنگ سیاه مزین به جواهری تراش خورده و کوچک در قابی از مروارید بود. تصویر زنی سوار بر یک اسب.
دوون گفت: " زن کنده کاری شده آتنا هست ( الهه عقل و زیبایی در افسانه های یونان). بر طبق افسانه ها، اون افسار اسب رو اختراع کرده و اولین اسب رو اهلی کرده. "
کتلین با شگفتی به هدیه نگاه کرد. اول آن شال کشمیر... حالا این. هدایایی شخصی، زیبا و اندیشمندانه. هیچ کسی تا بحال سلیقه او را اینطور با زیرکی درک نکرده بود.
لعنت به او.
با لحنی لرزان گفت: " خیلی زیباست. ممنون. "
در میان حلقه ای از اشک، دید که دوون لبخند زد.
کتلین سنجاق کوچک پشت سنگ را باز و سعی کرد آن را جلوی یقه اش وصل کند. " صاف هست؟ "
" نه کاملاً. " درحینی که دوون آن را تنظیم و دوباره سنجاق می کرد پشت انگشتان با گردن کتلین تماس پیدا کرد." هنوز سواری کردنت رو ندیدم. وست می گفت تو بهتر از هرکس دیگه ای که تا بحال دیده سواری می کنی. "
" اغراق می کنه. "
" شک دارم. " انگشتانش یقه او را رها کرد. زمزمه کرد: " کریسمس مبارک. " و خم شد تا پیشانی او را ببوسد.
به محض اینکه فشار لبهای او برداشته شد، کتلین قدمی عقب گذاشت و سعی کرد فاصله لازم را بین خودشان ایجاد کند. پاشنه کفشش چیزی سفت و زنده را لگد کرد و صدای جیغی تیز کتلین را از جا پراند.
کتلین ناخواگاه به سمت جلو پرید و با دوون برخورد کرد. " اوه! " بازوهای دوون اتوماتیک دور او حلقه شدند حتی با اینکه صدای ناله ای از درد از دهانش بیرون پرید." اوه- متاسفم... خدا رحم کرد... " کتلین چرخید تا پشت سرش را ببیند و با قیافه هملت مواجه شد که برای پیدا کردن شیرینی هایی که ممکن است از روی شاخه ها به زمین افتاده باشند به زیر درخت آمده بود. خوک بو کشان در زیر شاخه های درخت می چرخید و هدیه هایی که در کاغذهای رنگی پیچیده شده بودند را پخش و پلا می کرد. با پیدا کردن یک چیز عالی از خوشحالی جیغی کشید.
کتلین سری تکان داد و درحینی که هر دوی آنها از خنده می لرزیدند به دوون چسبید. کتلین درحالیکه دستش به آرامی روی جلیقه او قرار داشت پرسید: " بهت صدمه زدم؟ "
لبهای خندان دون به شقیقه او کشیده شد. " البته که نه، قلدر کوچولو. "
آنها در میان نورهای پراکنده، بوی درخت کاج و جاذبه ای غیر قابل مقاومت در لحظاتی دلپذیر کنار یکدیگر ماندند.
سرسرای ورودی حالا خالی بود و مهمانها به سمت اتاق پذیرایی هدایت شده بودند.
سر دوون پایین تر آمد کنار گردن او را بوسید و زمزمه کرد: " باز هم می خوامت. " جایی حساس روی گردن او پیدا کرد که باعث لرزیدن کتلین می شد، همانجایی که ضربانی ظریف را می شد حس کرد.
کتلین با خودش فکر کرد چقدر برایش راحت است که به او اجازه دهد هرکاری دلش می خواهد انجام دهد. به لذت در کنار او بودن و فقط همین لحظه بی اندیشد.
و بعد یک روز.... آنها از هم جدا خواهند شد و او ویران شده برجای خواهد ماند.
کتلین خودش را مجبور کرد از او فاصله بگیرد، با احساس بدبختی و عزمی راسخ به دوون نگاه کرد. " نمی تونم چنین روابط عاشقانه ای باهات داشته باشم. "
دوون از راه دور احساسات او را متوجه شد.
" تو چیزی بیشتر از این میخوای؟ "
کتلین با احساس گفت: " نه، نمی تونم هیچ نوع رابطه ای با تو رو تصور کنم که پایانش به بدبختی و بیچارگی ختم نشه. "
انگار تیری با نوک فلزی بدن دوون را سوراخ کرد.
دوون با لحنی سرد و برنده پرسید: " می خوای از کسی بپرسی؟ تا به عملکرد رضایت بخش من توی اتاق خواب شهادت بدن؟ "
کتلین کوتاه گفت: " البته که نه، طعنه نزن. "
دوون با آبی های عمیقی که انگار آتشی سوزاننده درون آنها می سوخت به کتلین نگاه کرد. " پس چرا منو پس می زنی؟ و چرا خودت رو از چیزی که دلت میخواد محروم می کنی؟ تو ازدواج کرده بودی—هیچ کسی انتظار دوشیزه بودن از تو نداره. این کار به هیچ کسی آسیب نمی زنه اگه من و تو از در کنار هم بودن لذت ببریم. "
" آخرش به من آسیب می زنه. "
دوون با خشم و پریشانی به او خیره شد. " چرا این حرفو می زنی؟ "
کتلین گفت: " چون خودم رو میشناسم و تو رو هم به اندازه کافی میشناسم که مطمئن باشم عمداً به هیچ زنی آسیب نمی رسونی. اما برای من خطرناکی. و هرچی بیشتر برای متقاعد کردن من سعی می کنی، این بیشتر بهم ثابت میشه. "
*****
هلن سه روز را در اتاق رایز ونیتربورن گذراند، درحالیکه او تب دار و بیشتر اوقات ساکت دراز کشیده، برایش پیوسته وراجی کرده بود. هلن حقیقاً از صدای خودش خسته شده، و این موضوع را اواخر روز دوم متذکر شده بود.
وینتربورن کوتاه گفته بود: " من خسته نشدم. به حرف زدن ادامه بده. "
ترکیبی از پای شکسته، تب و اجبار استراحت کردن وینتربورن را تندخو و زود جوش کرده بود. بنظر می رسید اگر هلن آنجا نبود تا سرگرمش کند، کلافگی اش را بر سر هرکسی که دستش می رسید خالی می کرد، حتی به خدمتکار بیچاره ای که صبح برای تمیزکاری و روشن کردن بخاری آمده بود حرف های ناجور زده بود.
هلن بعد از صحبت کردن در باره دوران کودکی اش، جزئیات تاریخی خانواده راونل و توصیف تمام آموزگارانش، حیوانات خانگی مورد علاقه اش، مناظر زیبای اطراف اورسبی، به سراغ پیدا کردن چیزی برای خواندن رفته بود. هرچه سعی کرده بود وینتربورن را به داستانهای چارلز دیکنز علاقمند کند، او تمامی کتابهای داستان و شعر را رد کرده بود. بعد هلن روزنامه را که فکر می کرد مورد پذیرش خواهد بود امتحان کرد. در حقیقت، وینتربورن از هلن خواست تمام روزنامه حتی آگهی هایش را هم کلمه به کلمه برایش بخواند.
وقتی بعداً هلن در این باره برای کتلین تعریف کرد، او گفت: " از اینکه تو اصلاً قبول کردی که براش بخونی تعجب می کنم. اگه من بودم به خودم زحمت نمی دادم. "
هلن با حیرت به کتلین نگاه کرد. آنها در گلخانه ارکیده ها بودند جایی که کتلین در کار پرزحمت گرده افشانی دستی شکوفه های وانیل داشت به هلن کمک می کرد. " طوری حرف می زنی که انگار از آقای وینتربورن خوشت نمیاد."
کتلین گفت: " اون با خدمتکارها برخورد بدی داره، به خانم چرچ فحش داد، به سیمز توهین کرد و خیلی تند خو با من رفتار کرد. دارم فکر می کنم تنها کسی که توی خونه از دستش نرنجیده خوک هستش و اون هم تنها به این خاطره که هملت تاحالا توی اتاقش نرفته."
هلن اعتراض کنان گفت: " اون تب داره. "
" حداقل باید اینو قبول کنی که او خیلی بدخلق و پرتوقع هستش. "
لبهای هلن با پذیرش حرف او به لبخند کش آمدند. " شاید یه کمی پر توقع باشه. "
کتلین بلند خندید. " تا حالا انقدر تحت تاثیر توانایی تو در مدیریت افراد مشکل دار قرار نگرفته بودم. "
هلن با دقت یک گل زرد روشن را باز کرد تا پرچم گرده افشانی اش را پیدا کند. " اگر توی خونه راونل ها زندگی کنی و آمادگی لازم رو نداشته باشی، نمی تونم درک کنم چه اتفاقی خواهد افتاد." هلن با استفاده از خلال دندان گرده های پرچم را جمع کرد و آنها را به برآمدگی نازکی که زیر گل پنهان بود اضافه کرد. دستانش بخاطر سالها تمرین ماهرانه حرکت می کردند.
بعد از تمام شدن کار گلها، کتلین نگاهی معماگونه به خواهر شوهرش انداخت. " همیشه با خودم فکر می کردم چرا تو تنها کسی هستی که زود عصبانی نمیشی. من هرگز تا بحال خشم تو رو ندیدم. "
هلن با کج و کوله کردن صورتش او را مطمئن کرد: " من کاملاً مستعد عصبانی شدن هستم. "
" عصبانیت، بله. اما نه اون نوع درنده خویی که فریاد بکشی، همه چیز رو بشکنی و کارهایی بکنی که بعداً پشیمون بشی. "
هلن همانطور که با تلاش روی یک شکوفه وانیل کار می کرد جواب داد. " شاید من تاخیر دارم. می تونم بعداً به این مشکل دچار بشم. "
" خدایا، امیدوارم اینطور نباشه. اگه تو هم اینطوری بشی، ما دیگه هیچ آدم مهربون و آرومی نداریم تا حیون وحشی ای مثل آقای وینتربورن رو بهش بسپاریم. "
هلن لبخند سریع و کجی به کتلین زد. " اون وحشی نیست. اون عادت داشته در مرکز کلی جنب و جوش و فعالیت باشه. این برای مردی با طبیعتی قوی مشکله که بیکار و مریض باشه. "
" درهر صورت، امروز حالش بهتره؟ "
" قطعاً. و چشم پزشک هم امروز اومد تا بینایش رو چک کنه. " هلن مکث کرد، گل دیگری را بازکرد. " انتظار دارم وقتیکه آقای وینتربورن بتونه دوباره ببینه، حالش صد برابر بهتر بشه. "
" اگه نتونه چی؟ "
" دعا می کنم این اتفاق نیفته. " با فکر کردن به این سوال، هلن آشفته به نظر رسید. " فکر می کنم.... اون نمی تونه هرگونه نقص یا ضعیفی در خودش رو تاب بیاره. "
بعد از اینکه آخرین شکوفه وانیل گرده افشانی شد، هلن و کتلین به خانه برگشتند و متوجه شدند که چشم پزشک، دکتر جانزر قبل از آنها رسیده بود. او در حال بررسی چشمان وینتربورن بود درحالیکه دکتر ویکز و دوون به همراه آنها در اتاق بودند. با وجود تلاشهای بی شرمانه آنها برای استراق سمع، هیچ کسی از خلال در بسته چیزی دستگیرش نشد.
در حینی که وست و باقی خانواده در اتاق نشیمن خصوصی طبقه بالا منتظر بودند گفت: " افرادی با تجربه دکتر جانزر در تمام انگلستان انگشت شمار هستن. اون آموزش دیده که با ابزار معاینه چشم کار کنه، این وسیله مستقیم نور رو داخل چشم می تابونه تا اون بتونه مستقیماً داخل چشم زنده رو ببینه. "
کاساندرا با نگاهی حیرت زده پرسید: " توی مردمک چشم رو؟ اون تو چی میشه دید؟ "
" فکر می کنم، اعصاب و رگ های خونی. "
پاندورا که چند دقیقه پیش اتاق نشیمن را ترک کرده بود، به سمت در هجوم آورد و با لحنی تاثیر گذار اعلام کرد. " آقای وینتربورن می تونه ببینه! "
هلن نفس سریعی کشید، قلبش تاپ تاپ می زد. با لحنی آرام پرسید: " تو از کجا می دونی عزیز؟ "
" شنیدم که داشت لغت های جدول سنجش بینایی رو می خوند. "
کتلین نگاهی سرزنش آمیز به پاندورا انداخت. " من ازت نخواستم که پشت در گوش نایستی، پاندورا. "
پاندورا یک لیوان خالی را بالا گرفت. " من گوش نایستادم. رفتم به اتاق مجاور و این لیوان رو روی دیوار گذاشتم. وقتی گوش ات رو به اندازه کافی نزدیک ببری، می تونی چیزهایی که اونا میگن رو بشنوی. "
کاساندرا بلند گفت: " من می خوام امتحان کنم! "
کتلین به پاندورا اشاره کرد که وارد اتاق شود و بنشیند. " تو همچین کاری نمی کنی. حق آقای وینتربورن هست که فضای خصوصیش رو داشته باشه. اگر اون بیناییش سالم باشه به زودی می فهمیم. "
پاندورا با لحنی از خودراضی گفت: " سالمه. "
هلن نمی توانست جلوی خودش را بگیرد تا نپرسد. " تو مطمئنی؟ "
پاندورا با تاکید سر تکان داد.
هلن ظاهر خانمانه اش را حفظ کرد، اما درونش از آسودگی وا رفت و در سکوت با قدردانی دعا کرد.
صدای وست را که روی نیمکت کنار او لم داد شنید که به آرامی گفت: " خدا رو شکر. "
در حینی که باقی افراد درون اتاق به گفتگویشان ادامه می دادند، هلن از وست پرسید: " آیا تو نسبت به بینایی آقای وینتربورن خوش بین نبودی؟ "
" انتظار داشتم همه چیز خوب پیش بره، اما همیشه ممکنه یه اتفاق بد بیفته. از اتفاقی که برای وینتربورن افتاد خیلی ناراحت شدم. او آدمی نیست که در مقابل چنین درد و رنجی صبور باقی بمونه."
هلن پیش خودش نتیجه گرفت که تمام بی تابی وینتربورن بخاطر محدود شدن در بستر بیماری نیست. " تصور می کردم مردی که مالک یک سری فروشگاه زنجیره ای هست خیلی بیشتر مردم دار و خوش رو باشه. "
وست به حرف او خندید. " می تونه باشه. اما زمانهایی که خوش اخلاقه و مردم داری می کنه همون زمانیه که بیشتر از همیشه خطرناک میشه. وقتی دوست داشتنی میشه هیچ وقت بهش اعتماد نکن. "
چشمان هلن از شگفتی گرد شدند. " فکر می کردم اون دوست تو هست. "
" اوه، دوستمه. اما گول وینتربورن رو نخور. اون شبیه هیچ کدوم از مردهایی که تو تابحال شناختی نیست، از اون مردایی هست که والدینت ممکن نبود اجازه بدن توی اجتماع باهاشون ملاقاتی داشته باشی. "
هلن گفت: " والدینم، قصد نداشتن به من اجازه بدن هیچ کسی رو توی اجتماع ملاقات کنم."
وست با زیرکی به هلن خیره شد و پرسید: " برام عجیبه چرا اینطوری بودن؟ "
هلن پشیمان از حرفی که زده بود ساکت ماند.
وست اصرار کرد: " همیشه فکر می کردم این کارشون عجیبه که تو مجبوری مثل یه آدم تارک دنیا توی صومعه زندگی کنی. چرا برادرت وقتی داشت با کتلین به مراسم ها می رفت تو رو با خودش به لندن نیاورد؟ "
هلن مستقیماً نگاه او را پاسخ گفت: " شهر هیچ چیز جالبی برای من نداره، اینجا بمونم خوشحال ترم. "
دست وست روی دست او لغزید و مختصر آن را فشار داد. " دوست کوچولو.... بذار چند تا نصیحت که ممکنه در آینده به دردت بخوره بهت بکنم. وقتی توی اجتماع هستی. وقتی می خوای دروغ بگی، با دستت با چیزی ور نرو. اونها رو آروم و ریلکس روی دامنت نگهدار. "
هلن به تندی حرف او را قطع کرد. " من دروغ نمی گفتم.... " بعد از نفسی آرام، با آرامش صحبت کرد. " دلم می خواست به شهر برم، اما تئو فکر می کرد من آماده نیستم. "
وست به او خندید: " حالا بهتر شد. هنوز هم یه دروغه... اما بهتره. "
هلن از ضرورت پاسخ گفت خلاص شد وقتی دوون پا درون اتاق گذاشت. با لبخند به سمت همه صحبت کرد. "طبق گفته های دکتر جانزر، چشم های وینتربورن به خوبی بهبود پیدا کرده و بیناییش کامله. " وقتی صدای فریادهای شادی از همه بلند شد لحظه ای مکث کرد. " وینتربورن بعد از معاینه خسته شده بود. کمی بعد متونیم تک تک به ملاقاتش بریم، به جای اینکه همگی یک دفعه بریزیم تو اتاقش و مثل یه میمون توی باغ وحش بریستول بهش نگاه کنیم. "
پیام بگذارید