کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل بیست و سوم

با ترمیم شدن بینائی رایز و از بین رفتن تبش، احساس کرد که شبیه خود همیشگی اش شده است. به محض اینکه فکرش به سمت فروشگاهش کشیده شد، موجی از بی تابی درونش را فرا گرفت. نیاز داشت تا با مدیرانش، کارشناس مطبوعاتش، منشی خصوصی اش، تامین کنندگانش و تولید کنندگانش مکاتبه کند. فروشگاه به تازگی شعبه کتاب فروشی را افتتاح کرده بود- دو هفته اول فروشش چگونه پیش رفته بود؟
یک اتاق استراحت و تغییر لباس قرار بود تا یک ماه دیگر آماده شود- آیا نجارها و تکنسین ها بر طبق برنامه پیش رفته بودند؟
با نوازش کردن چانه اش متوجه شد که به پر مویی یک جوجه تیغی شده است. با نارضایتی، زنگ کنار تخت را به صدا در آورد. بعد از اینکه نیم ساعت گذشت و هیچ کسی پیدایش نشد، رایز میخواست دوباره زنگ را بصدا در آورد که مردی مو سفید و مسن از راه رسید. او مردی کوتاه قد و تنومند بود که کت سیاه پشت دار ساده ای به همراه شلوار خاکستری تیره به تن داشت. صورت عادی و ساده اش شبیه یک قرص نان پف کرده ، دماغش به نوعی شبیه پیاز بود... اما چشمان تیره کشمشی اش در زیر چین های ابروهای سفید برفی رنگش دانا و مهربان بنظر می رسید. خودش را کوینسی معرفی کرد و پرسید که چه چیزی نیاز دارد.
رایز گفت: " به حمام و ریش تراشیدن نیاز دارم. " در لحظه ای نادر با بیزاری از خودش اضافه کرد: " واضحه که تو اول باید ریش خودت رو کوتاه کنی. "
پیشخدمت بدون هیچ لبخندی فقط با خوش روئی جواب داد. " نه اصلاً، آقا. "
کوینسی اتاق را ترک کرد تا مقدمات را فراهم کند، و زود با یک سینی وسایل اصلاح شامل قیچی، تیغ استیل درخشان و بطری های شیشه ای پر از مایع های رنگارنگ بازگشت. با راهنمایی پیشخدمت، یکی از خدمه توده ای بلند بالا از حوله، دو ظرف بزرگ آب گرم و یک تشت با خود آورد.
واضح بود که پیشخدمت قصد دارد فراتر از یک شستشو و اصلاح ساده برایش انجام دهد. رایز با بدگمانی به تدارکات آماده شده نگاه کرد. تابحال پیشخدمت شخصی نداشت، کاری که همیشه به عنوان تکبر افراد طبقه بالای جامعه به آن نگاه کرده بود نه تجاوز به حریم شخصی خودش. معمولاً خودش صورتش را اصلاح می کرد، ناخن هایش را می گرفت، با صابون حمام می کرد، دندانهایش را تمیز می کرد و دوبار در ماه برای آرایش موهایش به آرایشگاه می رفت. اینها کارهای محدودی بودند که برای آراستن خود انجام می داد.
پیشخدمت اول از همه مشغول کار بر روی موهایش شد، یک هوله دور گردن و روی شانه هایش گذاشت و با اعتماد به نفسی آرام شروع به قیچی کردن لایه های سنگین آن کرد. پیشخدمت به سرعت به سوال او پاسخ گفت، معلوم شد که کوینسی به عنوان پیشخدمت مخصوص به کنت ترنر قبلی و کنت قبل از او خدمت می کرده و تمام سی و پنج سال کاری اش برای خانواده راونل کار می کرده. حالا که کنت جدید پیشخدمت شخصی خودش را آورده است، کوینسی به مقام کمک به مهمانان تنزل کرده بود، و اگر مهمانی نبود در پرداخت و برق انداختن نقره جات و کمک به افراد خانه برای برخی تعمیرات اثاثیه و رفو کردن ها می پرداخت.
رایز پرسید: " تو می دونی چطور رفو کنی؟ "
" البته، آقا. این جزء وظایف یه پیشخدمت مخصوصه که لباسهای اربابش رو به بهترین شکل بدون هیچ ساییدگی یا دکمه گمشده ای تعمیر کنه. اگر نیاز به تغییراتی باشه، یه پیشخدمت باید بتونه فوری اونها رو انجام بده. "
در طی دو ساعت آینده، مرد مسن موهای رایز را شست و با روغن صافشان کرد، صورتش را با حوله داغ بخار داد، اصلاح کرد، و با ابزار متنوعی به دستها و پاهایش رسیدگی کرد. در پایان کوینسی آینه ای جلوی او نگهداشت و رایز تصویر خودش را با حیرت برانداز کرد. موهایش کوتاه تر و به خوبی آراسته شده بود، صورتش مثل پوست تخم مرغ صاف و سیقلی شده بود. دستانش تا بحال تمیز تر از این نشده و سطح ناخنهایش کاملاً براق شده بودند.
کوینسی پرسید: " رضایت بخش هست، آقا؟ "
" هست. "
در حینی که رایز با اخمی متفکرانه او را تماشا می کرد، پیشخدمت مشغول جمع کردن وسایلش شد. بنظر می رسید در مورد داشتن پیشخدمت شخصی اشتباه می کرد. هیچ شکی نبود که چرا دوون راونل همیشه آراسته و شیک ظاهر می شد.
پیشخدمت به رایز کمک کرد تا لباس خواب جدیدی که از وست قرض گرفته بود بپوشد به علاوه یک ربدشامبر مخمل مشکی با دوخت های لوزی ، یک دستمال گردن و کمربند باریک ابریشمی. هر دوی آنها بهتر از هر لباسی بود که رایز تا بحال داشت.
رایز، در حینی که کوینسی پایین ردا را روی پاهایش مرتب می کرد، پرسید: " فکر می کنی یه غیر اشرافی جرات پوشیدن لباسهای یه اشراف زاده رو داره؟ "
" من باور دارم که هر کسی باید تا اونجایی که در توانشه بهترین لباس رو بپوشه. "
چشمان رایز باریک شدند. " از نظرت درسته که مردم یه نفر رو از لباسهایی که پوشیده قضاوت کنن؟ "
" من نمی تونم تعیین کنم که آیا این کار درسته یا نه، آقا. حقیقت اینه که مردم این کارو می کنن. "
هیچ جواب دیگری نمی توانست بیشتر از این رایز را خوشنود کند. این موضوع از آن نوع عقایدی بود که او همیشه درک می کرد و به آن اطمینان داشت.
تصمیم گرفته بود تا کوینسی را استخدام کند، مهم نبود چقدر برایش خرج بردارد. هیچکس دیگری نمی توانست این کار را انجام دهد، رایز به شخصی مسن و با تجربه نیاز داشت، که با قوانین بغرنج و پیچیده آداب معاشرت و سبک زندگی طبقه اشراف آشنایی داشته باشد. کوینسی پیش از این خدمتکار شخصی دو کنت بوده و میتوانست در هنگام لزوم جلوی احمق جلوه کردن او را بگیرد.
رایز پرسید: " حقوق سالیانه ات چقدره؟ "
پیشخدمت غافلگیر بنظر می رسید. " آقا؟ "
" حدس می زنم، سی پوند. " رایز با خواندن حالت صورت مرد دیگر، متوجه شد که حساب کتابش کمی بالا بوده.
با لحنی خونسرد گفت: " من چهل تا بهت میدم اگه پیشخدمت مخصوص من توی لندن بشی. من به راهنمایی و تخصص تو نیاز دارم. من کارفرمای سختگیر اما منصفی هستم، خوب حقوق می دم و بهت اجازه می دم که پیشرفت کنی. "
پیشخدمت برای خریدن زمان، عینکش را تمیز کرد و آن را داخل جیبش گذاشت. گلویش را صاف کرد و گفت: " توی سن من یه مرد معمولاً دوست نداره زندگیش رو تغییر بده و به جایی ناآشنا بره. "
" تو اینجا زن داری؟ خانواده؟ "
بعد از سکوتی مختصر ولی گویا، پیشخدمت جواب داد: " نه، آقا. هرچند، دوستانی در همپشایر دارم. "
رایز گفت: " می تونی دوستای جدیدی در لندن پیدا کنی. "
" می تونم بپرسم، آیا شما در یک خونه شخصی زندگی می کنید؟ "
" بله، کنار فروشگاهم واقع شده، کاملاً مستقل اما متصل به ساختمان فروشگاه. من مالک تمام مغازه های خیابان کورک و ساختمانهای پشت اون هستم، و اخیراً یک بلوک از خیابان کلیفورد روبروی ساویل رو را خریدم. خدمتکارهای من شش روز هفته کار می کنن و تعطیلات معمول رو تعطیلن. درست مثل کارکنان فروشگاه، تو هم می تونی از مزایای دندان پزشک و دکتر خصوصی بهرمند بشی. می تونی توی رستوران کارکنان بدون هیچ هزینه ای غذاب بخوری، و برای هر چیزی که بخوای از فروشگاه های وینتربورن بخری تخفیف می گیری. " رایز مکث کرد، می توانست مثل یک سگ تازی دو دلی را با زیرکی بو بکشد.
به نرمی گفت: " بیا، مرد. تو اینجا حروم می شی. چرا می خوای باقی عمرت رو توی حومه شهر حدر بدی وقتی می تونی برای من مفید باشی؟ کارهای زیادی هست که دلت می خواسته انجام بدی، و اونقدرها هم مسن نیستی که نتونی از لندن لذت ببری. " با خواندن عدم اطمینان در صورت کوینسکی، تصمیم گرفت کار را یکسره کند. " پنجاه و پنج تا برای یه سال. این آخرین پیشنهادمه. "
پیشخدمت با شنیدن پیشنهاد او آب دهانش را قورت داد. پرسید: " کی می تونم کارم رو شروع کنم؟ "
رایز لبخند زد: " از امروز. "
خبرها به سرعت در کل خانه راونل پخش شد. وقتی که عصر دوون به ملاقات رایز رفت، از قبل در مورد پست جدید کوینسی شنیده بود.
دوون با لحنی خشک گفت: " اینطور که پیداست تو شروع کردی به استخدام خدمتکارهای من. "
رایز لیوان نوشیدنی را به سمت دهانش برد. " تو مخالفتی داری؟ " تازه سینی شامش را تمام کرده بود و حال و حوصله اش چیز مرغی بود. استخدام یک پیشکار شخصی تنها چند دقیقه به او احساس رضایت داده بود.
حالا تشنه تصمیم گرفتن، به انجام رساندن کارها و یک بار دیگر در دست گرفتن افسار زندگی اش بود. اما اینطور به نظر می رسید که انگار برای همیشه در این اتاق کوچک گیر افتاده است.
دوون گفت: " داری شوخی می کنی. من یک خروار پیشخدمت دارم. ده تای دیگه استخدام کن، و من از خوشحالی برات سالسا می رقصم. "
رایز غرغر کرد: " حداقل یکی از ما می تونه برقصه."
"تو قبل از اینکه پات بشکنه هم نمی تونستی برقصی. "
رایز با بی میلی خندید. دوون یکی از آن دست مردانی در دنیا بود که هیچ ترسی از مسخره کردن او نداشت.
دوون ادامه داد: " در انتخاب کوینسی اشتباه نکردی. اون یه پیر مرد قوی هست. " روی صندلی کنار تخت نشست، پاهایش را کش داد و روی هم قلاب کرد.
رایز با تشخیص اینکه دوون با احتیاط حرکت می کند پرسید: " تو چطوری؟ "
دوون آرام و راضی تر از هر زمانی بود که رایز تا بحال دیده بودش. " از اینکه زنده موندم خوشحالم. بعد از این ماجرا، متوجه شدم حداقل برای چهل سال آینده نمی تونم بمیرم. کلی کار توی اورسبی پریوری مونده که باید انجام بدم. "
رایز آه کشید، فکرش به سمت فروشگاه های زنجیره ای اش رفت. " دارم اینجا دیوانه میشم، ترنر. در اولین فرصت ممکن باید به لندن برگردم. "
دکتر ویکز گفت تا سه هفته دیگه با کمک چوب زیر بغل می تونی شروع کنی به راه رفتن. "
" باید تا دو هفته دیگه این کارو بکنم. "
دوون گفت: " می فهمم. "
" اگه مخالفتی نداشته باشی، می خوام دنبال بعضی از کارکنانم بفرستم و یک روز باهاشون ملاقات داشته باشم. لازمه بدونم در نبودم چه اتفاقاتی افتاده. "
" البته. بگو چطور می تونم کمکت کنم. "
رایز آنقدر از دوون ممنون بود که هرگز در زندگی اش تا این حد از کسی احساس امتنان نکرده بود. احساس خوبی نبود، دوست نداشت به هیچ کسی مدیون باشد. " تو با نجات من بیشتر از حد به من کمک کردی. حالا میخوام که لطفت رو جبران کنم. "
" دینت رو ادا می کنی اگه به نصیحت هات در مورد اجاره دادن زمین به شرکت سورین به من ادامه بدی. "
" بیشتر هم کمکت می کنم اگه اجازه بدی یه نگاهی به اسناد مالی املاک و برآورد در آمد اجاره ها بندازم. کشاورزی انگلیسی بدترین راه سرمایه گذاری هست. تو نیاز داری که منبع درآمدی به غیر از کشاورزی داشته باشی. "
" وست داره تغییراتی ایجاد می کنه تا محصول سالیانه رو حداقل به دو برابر مقدار الان افزایش بده. "
" این شروع خوبیه. با مهارت و شانس، ممکنه عاقبت املاک بتونه خرج خودش رو در بیاره. اما تو هرگز به سود دهی نمی رسی. این کار تنها با معامله کردن روی چیزی به غیر از زمین درست میشه، مثل تولید یا دارایی های شهری. "
" داشتن سرمایه یه مشکله. "
" لزوماً نباید سرمایه باشه. "
نگاه دوون به سرعت و با علاقه به سمت او چرخید. قبل از اینکه بتواند بیشتر توضیح دهد، هیکلی تیره از کنار در عبور کرد و رایز لبخند نیم بندی زد. فقط یک نگاه کوتاه بود... اما کافی تا با آگاهی از حضور او تکانی بخورد.
با صدایی که تا سرسرای ورودی هم می رسید گفت: " تو، که از کنار در رد شدی. بیا اینجا. "
در سکوت سنگین بعد از آن، زنی جوان در آستانه در ظاهر شد. صورتش ظریف و زاویه دار بود با چشمان درشت به رنگ آبی نقره ای. به محض اینکه نزدیک نور چراغ ایستاد، بنظر رسید پوست لطیف و موهای بلوند روشنش از خودشان نور ساطع می کنند، مثل یک نقاشی که از فرشتگان عهد عتیق دیده بود.
وقتی پدر رایز می خواست چیزی خوب، آراسته و کامل با بالاترین کیفیت را توصیف کند، همیشه می گفت : " یه گوهری تو دلشه. " اوه یه گوهر توی وجود این زن نهفته بود. قدش متوسط بود اما لاغری بیش از حدش این تصور را ایجاد می کرد که او بلند تر است. در زیر پیراهن تا گردن پوشیده اش بالاتنه ای بلند و برجسته داشت و برای یک لحظه لذت بخش، رایز به یاد زمانی افتاد که سرش را به او تکیه داده وجرع جرعه چای ارکیده می نوشید.
رایز با بدخلقی گفت: " یه چیزی بگو. "
لبخند خجالتی هلن هوا را درخشان کرد. " از اینکه می بینم بهترین خوشحالم آقای وینتربورن. "
صدای هلن.
او از ستاره ها هم زیبا تر و به همان اندازه دست نیافتنی بود. در حینی که به هلن خیره بود، با تلخی بیاد آورد که وقتی پادوی مغازه بود خانم های اعیان چطور با تحقیر نگاهش می کردند و اگر در خیابان از کنار آنها عبور می کرد دامن هایشان را از سر راهش عقب می کشیدند. آنها برای اجتناب از برخورد با سگ های کثیف ولگرد هم به همین شکل عمل می کردند.
هلن پرسید: " کاری هست که بتونم براتون انجام بدم؟ "
رایز ناتوان از برداشتن نگاه خیره اش سری تکان داد. " فقط می خواستم صورت شما رو با صداتون تطبیق بدم. "
دوون به هلن پیشنهاد داد: " شاید هفته دیگه، وقتی اون تونست توی اتاق نشیمن بنشینه، بتونی براش پیانو بزنی. "
هلن لبخند زد: " بله، اگه آقای وینتربورن از سرگرمی های متوسط خوشش بیاد. "
دوون نگاهی به رایز انداخت و گفت: " گول فروتنی ساختگی لیدی هلن رو نخور، اون پیانیست به شدت با استعدادیه. "
هلن با خنده اعتراض کرد: " ساختگی نیست. در حقیقت، یه کمی استعداد دارم. فقط به خاطر اینکه ساعت ها تمرین می کنم. "
رایز به دستهای رنگ پریده او نگاه کرد و روشی که دستهای نرم او با نوک انگشت به لبهایش پماد می مالید را بیاد آورد. آن لحظات یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی اش بودند. برای مردی که در اشتهای جسمانی اش بدون هیچ مانعی زیاده روی کرده است، این احساس چیزی برای گفتن داشت.
رایز در جواب به حرف هلن گفت: " سخت کار کردن اغلب نتیجه بهتری از استعداد داشتن داره."
هلن اندکی سرخ شد و نگاهش را پایین انداخت. " خوب، عصر خوبی داشته باشین. شما رو تنها میذارم تا به صحبت ها تون برسید. "
رایز جواب نداد، تنها لیوان نوشیدنی اش را بلند کرد و جرعه ای طولانی نوشید. اما نگاه خیره اش ثانیه به ثانیه حرکت او را تا خارج شدن از اتاق دنبال کرد.
دوون به عقب تکیه داد و انگشتانش را روی شکمش در هم گره کرد. " لیدی هلن خانم جوان کاملی هست. در تاریخ، ادبیات و هنر تحصیل کرده و زبون فرانسه رو مثل بلبل حرف می زنه. اون همچنین می دونه که چطور با خدمتکارها برخورد کنه و یه خونه سطح بالا رو بچرخونه. بعد از گذشت دوران عزاداریشون، قصد دارم به همراه دوقلوها بیارمشون لندن تا برای اولین بار وارد اجتماع بشه. "
رایز به تلخی گفت: " هیچ شکی نیست که پیشنهادات با شکوهی دریافت می کنه. "
دوون سرش را تکان داد. " در بهترین حالت، تعداد کمی پیشنهاد شایسته دریافت خواهد کرد که هیچ کدوم با شکوه نخواهند بود، هیچ کسی مناسب یه دختر با کیفیت اون نیست. " دوون در پاسخ به نگاه سرگشته رایز توضیح داد: " کنت پیشین هیچ جهیزیه ای فراهم نکرده بود. "
" چه حیف. " اگر دوون در تلاش بود تا برای بالا بردن شانس لیدی هلن در ازدواج از او پول قرض کند، رایز به او خواهد گفت متاسف است. " کاری هست که من این وسط بتونم انجام بدم؟ "
" اگه هلن به نظرت دوست داشتنی نمیاد، هیچی. " با دیدن صورت گیج رایز، دوون سرش را با خنده ای عصبانی تکان داد. " انقدر خنگ نباش، وینتربورن. اگه تو هرگونه علاقه ای به لیدی هلن داری، دارم سعی می کنم به یه فرصت اشاره کنم. "
رایز حیرت زده ساکت ماند.
دوون آشکارا کلماتش را با احتیاط انتخاب می کرد. " سطحی بهش نگاه کنی، این وصلت خیلی عرفی نیست. "
وصلت؟ ازدواج؟ این عوضی واقعاً درک نمی کرد دارد چه پیشنهادی می دهد. با این حال....رایز احساس کرد روحش با این تصور مچاله شد.
دوون ادامه داد: " هرچند، برای هر دو طرف مفید هست. هلن از یک زندگی آسوده و راحت بهرمند می شه. صاحب خونه و زندگی خودش میشه. در مورد تو هم، تو یه همسر محترم با شجره نامه ای خوب نصیبت می شه که باعث باز شدن درهای زیاد به روت میشه که الان بسته هستند." بعد از مکثی مختصر با بیخیالی اضافه کرد: " به عنوان دختر یک کنت، حتی بعد از اینکه همسر تو بشه عنوانش رو حفظ می کنه. لیدی هلن وینتربورن. "
دوون به اندازه کافی حیله گر بود که درک کند این کلمه چطور روی رایز تاثیر می گذارد. لیدی هلن وینتربورن.... آره، رایز عوضی-لعنتی از آن خوشش آمد. هرگز رویای ازدواج با چنین زن محترمی را هم نمی دید، حتی بالاتر از دختر یک سناتور بود.
اما او برای هلن مناسب نبود. او یک مرد ولزی با لهجه ای خشن، بد دهن و اصل و نسبی عامی بود. یک تاجر. مهم نبود که چه لباسی می پوشد و چقدر رفتارش را بهبود دهد، طبیعتش همیشه زمخت و مبارزه طلبانه بود. وقتی مردم آن دو را کنار هم ببینند شروع می کنند به پچ پچ.... آنها همگی به این توافق می رسند که ازدواج هلن با او باعث تنزل هلن می شود. هلن به موجودی تاثر برانگیز و تحقیر شده تبدیل خواهد شد.
هلن در خفا از او متنفر خواهد شد.
مطمئناً هیچ شکی نداشت، که دوون بدون داشتن شرایطی لیدی هلن را تقدیم او نخواد کرد. قیمت سنگینی برایش خواهد داشت، راونل ها به شدت نیازمند پول بودند. اما هلن ارزش هرچه برایش پرداخت کند را خواهد داشت. وضع او از آنچه مردم فکر می کردند بهتر بود، اگر اراده می کرد می توانست یک شهر کوچک را بخرد.
رایز پرسید: " در این باره با لیدی هلن تا حالا صحبت کردی؟ به همین خاطر وقتی طب داشتم تبدیل به فلورانس نایتینگل (بنیان گذار حرفه پرستاری) شده بود؟ تا منو برای انجام معامله نرم کنه؟ "
دوون با غرش گفت: " هلن به سختی توانایی انجام چنین کاری رو داره. اون کمکت کرد چون طبیعت مهربونی داره. نه، اون هیچ خبری در باره اینکه من تصمیم دارم یه همسر براش پیدا کنم نداره. "
رایز تصمیم گرفت رک باشد. " چطور پیش خودت فکر کردی اون به ازدواج با شخصی مثل من رضایت میده؟ "
دوون صراحتاً جواب داد. " درحال حاضر اون انتخاب های کمی داره. هیچ شغلی که مناسب یک خانم نجیب زاده باشه وجود نداره تا بتونه با کمک درآمدش زندگی شایسته ای داشته باشه، و اون هرگز خودش رو در حد روابط نادرست پایین نمیاره. به علاوه، وجدان هلن بهش اجازه نمی ده خودش رو به کسی تحمیل کنه، که معنیش اینه مجبور شوهر کنه. بدون جهیزیه، مجبور میشه با یه کودن ناتوان مسن ازدواج کنه که نمی تونه یه بچه بهش بده. یا.... مجبوره با کسی خارج از طبقه اجتماعی خودش ازدواج کنه. " دوون شانه بالا انداخت و با خوشروئی لبخند زد. این لبخند مردی بود که کارت خوبی در دست داشت. " البته که تو هیچ اجباری نداری. من همیشه می تونم اون رو به دوست دیگه مون سورین معرفی کنم. "
رایز آنقدر در مذاکره با تجربه بود که عکس العملی نشان ندهد، حتی در مقابل عصبانیت منفجر کننده ای که بخاطر پیشنهاد دوون درونش را پر کرده بود. ظاهراً آرام باقیماند و غرغر کرد. " شاید باید همین کارو بکنی. سورین همون اول هلن رو قبول می کنه. درحالیکه من احتمالا برای ازدواج با چنین زنی سزاوار ترم هستم. " او مکث کرد، لیوان نوشیدنی اش را بررسی کرد، آن را طوری تکان داد که قطره ای کوچک از آن بیرون ریخت. گفت: " هرچند، من همیشه چیزی بهتر از اونچه که سزاوارش هستم رو می خوام. "
تمام جاه طلبی و عزم و اراده اش به یک آرزو ختم می شد.... ازدواج با لیدی هلن راونل. هلن بچه های او را بدنیا خواهد آورد، کودکان اشراف زاده زیبا. در خیالش می دید که بچه هایش تحصیل می کنند و در ناز و نعمت بزرگ می شوند، و او دنیا را زیر پاهای آنها خواهد گذاشت.
با خواست خدا، روزی، مردم برای ازدواج با وینتربورن ها التماس خواهند کرد.
پیام بگذارید