کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل بیست و ششم

تئو! تئو، نه !
کابوسش به واضحی و تحمل ناپذیری همیشه بود، در خوابش زمین می لرزید و با هرگامی که به سمت اصطبل می دوید به چپ و راست تلو تلو می خورد. می توانست از فاصله دور شیهه دیوانه وار اسد را بشنود. دو مهتر اصطبل، دهانه اسب را نگهداشته بودند تا در حینی که همسرش پشت اسب سوار می شد آرام نگهش دارند. در حینی که اسد نا آرام سُم به زمین می کوبید نور صبحگاهی روی موهای طلائی اش می درخشید.
وقتی دید که در دست همسرش یک تازیانه است، قلبش به تپش افتاد. اسد می مرد ولی تسلیم او نمی شد. فریاد کشید، وایسا! اما مهترها دهانه اسب را رها کرده بودند، و اسب به جلو خیز برداشت. اسد با چشمانی مات و وحشتناک خودش را جمع کرد و کمرش را قوس داد تا سوارش را بیندازد. بازوی شلاق به دست تئو بارها و بارها بالا رفت و پایین آمد.
اسب عربی پیچ و تاب خورد و جفتک انداخت، و تئو از روی زین پرت شد. بدن او با شدت تهوع آوری به زمین برخورد کرد.
کتلین چندین یارد آخر تا رسیدن به بدن بی حرکت او را تلوتلو خوران طی کرد، از قبل می دانست که خیلی دیر شده. روی زانوهایش سقوط کرد و به صورت مرده همسرش خیره شد.
اما این تئو نبود.
جیغی گلویش را خراشید.
کتلین از خواب بیدار شد و تقلا کرد تا با وجود ملحفه های در هم گوریده بنشیند. نفسش به سختی و تکه تکه بالا می آمد. با دستانی لرزان روتختی را روی صورت خیسش کشید و سرش را روی زانوهای خم شده اش گذاشت.
با خودش زمزمه کرد: " واقعی نبود. " صبر کرد تا وحشتش از بین برود. دوباره از پشت روی تخت افتاد ،اما عضلات گرفته پشت و پاهایش اجازه نمی داد تا صاف دراز بکشد.
به نرمی اتاق را ترک کرد و در تاریکی به راه افتاد.
تا زمانی که به اتاق خواب بزرگ رسید توقف نکرد.
حتی با اینکه انگشتانش روی دستگیره در بود، از تصمیم آمدن به آنجا پشیمان بود، و با این حال هنوز نمی توانست جلوی در زدن خودش را بگیرد تا اینکه در به طور ناگهانی باز شد.
نمی توانست صورت دوون را ببیند، فقط سایه هیکل بزرگش دیده می شد، اما میتوانست صدای بم او را تشخیص دهد.
" چی شده؟ " کتلین را به درون اتاق کشید و در را بست. " چه اتفاقی افتاده؟ "
دستانش دور بدن لرزان او حلقه شد. دوون محکم، گرم و مایه تسلی بود طوری که کتلین نتوانست خودش را کنار بکشید.
کتلین درحالیکه گونه اش را به او تکیه داده بود زمزمه کرد: " یه کابوس دیدم. "
کتلین صدای زمزمه مانند و نا مفهوم اما تسلی بخش او را از بالای سرش شنید.
من من کرد: " نباید مزاحم تو می شدم، اما خیلی واقعی بود. "
دوون با نرمی درحالیکه موهای او را نوازش می کرد پرسید: " خوابت در مورد چی بود؟ "
" صبح روز مردن تئو. این کابوس رو بارها دیده ام. اما امشب متفاوت بود. من به سمت اون دویدم- اون روی زمین افتاده بود- و وقتی به صورتش نگاه کردم، دیگه تئو نبود، اون- اون " با صدایی ناشی از اندوه حرفش را قطع کرد، چشمانش را محکم فشار داد.
دوون با صدایی آرام پرسید: " من بودم؟ " دستش به پشت سر او رفت.
کتلین سکسکه کنان سر تکان داد. " چه، چطور فهمیدی؟ "
" رویاها به نوعی خاطرات و نگرانی ها رو با هم دیگه مخلوط می کنند. " لبهایش به پیشانی کتلین کشیده شد. " بعد از همه اتفاقاتی که اخیراً افتاده، غافلگیر کننده نیست که ذهنت ارتباطش بده به حادثه مرگ همسرت. اما واقعی نیست. " سر کتلین را عقب کشید. " من اینجام. و هیچ اتفاقی قرار نیست برام بیفته. "
کتلین نفس لرزانش را بیرون فرستاد.
دوون به نگهداشتن او ادامه داد تا احساس کرد لرزشش آرام گرفت. سرانجام پرسید: " می خوای به اتاقت برگردونمت؟ "
زمان زیادی گذشت تا کتلین بتواند جواب دهد. جواب درست بله بود، اما جواب صادقانه نه بود. کتلین با لعنت فرستادن به خودش، حرکت کوچکی به نشانه مخالفت به سرش داد.
دوون آرام باقیماند. نفس عمیقی کشید و به آرامی آن را بیرون داد. یک دستش را دور او نگهداشت و به سمت تختش راهنمای اش کرد.
کتلین گیج از احساس گناه و خوشی از تخت بالا رفت و زیر روکش گرم آن خزید.
دوون کنار تخت درنگ کرد. کبریتی درخشید، صدای هیس مختصری به همراه نور آبی آمد و شمعی روشن شد.
وقتی دوون در زیر پتو به او محلق شد کتلین خودش را عقب کشید. هیچ شکی نبود که در آخر کار به کجا خواهد کشید. اما همچنین کتلین می دانست که کار به کجا نخواهد کشید. او صورت دوون در شب کریسمس را دیده بود وقتی که دختر بچه یکی از مستاجرین را به سمت او گرفته بود. حالت چهره دوون برای لحظه ای از وحشت و ترس منجمد شده بود.
اگر کتلین انتخاب می کرد که این رابطه عمیق تر شود، مجبور بود قبول کند که نقشه دوون برای املاک هرچه که هست، شامل ازدواج و بچه دار شدن نمی شود.
کتلین بیشتر به خودش تا او گفت: " این رابطه عاشقانه نیست.. "
دوون به پهلو دراز کشید، در حینی که به کتلین نگاه می کرد یک دسته مو روی پیشانی اش افتاد. با صدایی خش دار پرسید: " اگه بیشتر از این بخوای چی؟ "
" باز هم هنوز عاشقانه نیست. "
" چرا این کلمه برات مهمه؟ "
" چون عشق همیشه تموم می شه. بنابراین چرا با نامیدنش به این اسم مشکلش کنیم وقتی یکی از ما بخواد بره. "
دوون با چشمانی به تیرگی قیر به او نگاه کرد. نور شمع روی سطح گونه اش سوسو می زد. گفت: " من قصد ندارم جایی برم. "
.........
دوون گفت: " فرداشب می بینمت. "
کتلین محتاطانه گفت: " دوون، شاید نخوام فرداشب بیام پیشت. "
در حینی که دوون با نگرانی به او خیره شده بود گفت: " بهت صدمه زدم. "
کتلین طره مویی که روی پیشانی او افتاده بود را کنار زد و گفت: " موضوع این نیست. همونطور که گفتم، نمی تونیم روابط عاشقانه داشته باشم. "
نگاه خیره دوون پریشان شد. آهسته گفت: " فکر می کنم خوب شروع کردیم و حالا که باهم هستیم، چه فرقی می کنه که اگه فردا شب هم پیش من باشی؟ "
کتلین نگران از اینکه چطور منظورش را به او بفهماند، شروع کرد به جویدن لب زیرینش. بالاخره به حرف آمد: " دوون، الگوی روابط معمولت با خانم ها چطوریه؟ "
کاملاً واضح بود که دوون از این سوال خوشش نیامده. " هیچ الگویی وجود نداره. "
کتلین نگاهی دیر باور به او انداخت. با لحنی طبیعی گفت: " مطمئنم که همشون شبیه هم شروع شدن. تو به شخصی علاقه مند شدی و بعد از کمی خوش و بش و پیگیری بالاخره از راه بدرش کردی. "
ابروهای دوون در هم گره خورد. " اونها همیشه مشتاق بودند. "
کتلین با خیره شدن به صورت با شکوه مرد کنارش لبخند ضعیفی زد و گفت: " مطمئنم که بودن، مطمئناً با تو بودن اصلاً سخت نیست. "
" پس چرا... "
کتلین غر زد: " صبر کن، بعد از اینکه زنی رو بدست آوردی معمولاً با هم بودنتون چقدر طول کشیده؟ چند سال؟ چند روز؟ "
دوون مختصر گفت: " بطور میانگین، چندین ماه. "
" و در طول این مدت، هر زمان که دوست داشتی رفتی سراغ اون زن. تا اینکه بالاخره ازش خسته شدی." کتلین مکث کرد. " من فکر می کنم تو معمولاً کسی بودی که رابطه رو تموم کرده؟ "
" فکر می کنم باید بگم بله. "
بازوهای دوون عقب نشینی کردند و بلند شد نشست. " بله، من همیشه کسی بودم که رابطه رو تموم کرده. به اون زن یه هدیه جدایی می دادم، بهش می گفتم که یاد و خاطره اش رو همیشه بیاد خواهم داشت و بعد با بیشترین سرعتی که می تونستم ترکش می کردم. هر کدوم از اونها چه ربطی به ما داره؟ "
کتلین ملافه را بالا تر کشید و صراحتاً گفت: " ربطش اینکه که وقتی من می گم یه رابطه عاشقانه نمی خوام، منظورم همینه. نمی خوام فکر کنی هروقت که آرزو کردی من در دسترست هستم. نمی خوام هیچ کدوم از ما هیچ ادعایی راجع به دیگری داشته باشه. عواقب و احتمال رسوایی و هدیه جدایی نمی خوام. "
" خدای من تو چی میخوای؟ "
کتلین محجوبانه شروع کرد به تا کردن ملافه بصورت چین های ریز. " من فکر می کنم.... وقتی هر دوی ما مشتاق باشیم، دوست دارم الان یا بعدها کنارت باشم. بدون هیچ وظیفه یا توقعی. "
" میشه کلمه الان یا بعدها رو به هفته ای یک بار معنی کرد؟ "
کتلین شانه ای بالا انداخت و خنده ای پیشبینی نشده از دهانش بیرون پرید. " نمی خوام زمان بندی شده باشه. نمی تونیم فقط بذاریم پیش بینی نشده و طبیعی اتفاق بیفته؟ "
دوون با لحنی قاطع گفت: " نه، مردها برنامه ریزی دوست دارن. ما سوالهای بدون جواب دوست نداریم. ما ترجیح میدیم بدونیم چه اتفاقی کی میفته. "
" حتی در مورد روابط خصوصی؟ "
" مخصوصاً روابط خصوصی. لعنت، چرا تو نمی تونی مثل بقیه زنها باشی؟ "
لبهای کتلین با لبخندی متاسف کج شدند. " و کنترل همه چیز رو به تو بسپارم؟ هر وقت دلت خواست یه بشکن بزنی و من بیام پیشت، تا وقتی علاقه ات نسبت به من از بین بره؟ وبعد فکر کنم باید جلوی در وایسم و منتظر هدیه خداحافظیم باشم؟ "
درحالیکه چشمان دوون برق می زد، یک عضله روی چانه اش منقبض شد. " من با تو اینطوری رفتار نمی کنم. "
البته که همینطور رفتار می کرد. این روشی بود که همیشه با زن ها رفتار می کرد.
" متاسفم دوون، اما نمی تونم به روش تو عمل کنم. یا به روش من میریم جلو یا کلا همه چیز منتفیه. "
دوون دندان به هم سایید. " لعنت به من اگه حتی بدونم روش توی چی هست. "
کتلین درحالیکه داشت بلند می شد، پرتاسف گفت: " من دارم عصبانیت می کنم، میشه برم؟ "
دوون او را از عقب کشید و رویش خم شد. " از اونجایی که هیچ ایده ای ندارم که کی اجازه دارم دوباره ببینمت، قصد دارم از فرصت هام استفاده کنم. "
پیام بگذارید