کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل بیست و نهم

این بدشانسی وست بود که درست زمانی که کتلین و دوون به اتاق مطالعه رفتند تا با هم بجنگند، او هم آنجا حضور داشت.
وست با نگاه از صورت یکی به صورت دیگری پرسید: " چه اتفاقی افتاده؟ "
دوون مختصر گفت: " هلن و وینتربورن. "
وست با نگاه به چهره متهم کننده کتلین ، خودش را عقب کشید و با زحمت کراواتش را شل کرد. " هیچ نیازی نیست که من هم جزئی از بحث شما باشم، مگه نه؟"
کتلین طلبکارانه گفت: " تو هم در جریان این اظهار عشق بودی؟ "
وست زمزمه کرد: " ممکنه. "
" پس تو هم بله ، تو می مونی و توضیح میدی که چرا دوون رو از ایده ترسناکش منصرف نکردی. "
وست رنجیده نگاه کرد. " کی تا حالا من تونستم با یکی از شماها راجع به چیزی صحبت کنم ؟ "
کتلین چرخید تا به دوون چشم غره برود. " اگر تو واقعاً قصد داری این کارو با هلن بکنی، پس سنگ دل تر از اونی هستی که از اول در موردت فکر می کردم. "
" چیکار کنم؟ تا بتونم کمک کنم هلن رفاه و ثروت تضمین شده، مقام اجتماعی و خانواده ای برای خودش داشته باشه؟ "
" مقام و منزلت توی طبقه اجتماعی وینتربورن، نه طبقه اجتماعی ما. خوب می دونی که اعیان و اشراف خواهند گفت اون شان خودش رو پایین آورده."
" بیشتر کسانی که این حرف رو می زنن همون کسانی هستن که اگه هلن تصمیم به شرکت توی مهمونی ها بگیره حتی اون رو لمس هم نمی کنند. " دوون به سمت شومینه رفت و دستهایش را روی طاقچه پش بخاری گذاشت.
نور آتش روی صورت و موهایش بازی می کرد. " متوجه ام که این ازدواج یک وصلت ایده آل برای هلن نیست. اما وینتربورن اونقدری که تو تصور می کنی هم ایراد نداره. حتی ممکنه هلن عاشقش بشه. "
کتلین اهانت آمیز گفت. " زمان کافی بده، هلن می تونه خودش رو متقاعدکنه عاشق یه موش طاعون زده یا یه جذامی بی دندون بشه. به این معنی نیست که اون باید با وینتربورن ازدواج کنه. "
وست گفت: " یقین دارم که هلن هرگز با یه موش ازدواج نمی کنه. "
دوون میله آهنی کنار شومینه را برداشت و با خشونت به آتش سیخونک زد بطوری که طوفانی از رقص جرقه ها به پا شد. " تا بحال، هلن هرگز شانس هیچ نوع ازدواجی رو نداشته. " از روی شانه اش نگاهی سخت به کتلین انداخت. " چیزی که بنظر می رسه تو نمی خوای قبولش کنی اینه که یه نجیب زاده توی انتخاب یک دختر نجیب زاده فقیر که عاشقشه و یه دختر ثروتمند که به سختی می تونه تحملش کنه تردید نمی کنه. "
بخاطر نگاه استهزا آمیز دوون، کتلین با حالتی تدافعی گفت: " ممکنه تعداد کمی باشن. حداقل یه نفر باید باشه. چرا نباید به هلن این شانس رو بدیم که اون یک نفر رو پیدا کنه؟ "
وست از جا در رفت. " معنیش اینه که هر گونه امکان ازدواج با وینتربورن رو از بین ببریم. و اگر هلن موفق نشه در طول فصل مهمانی ها کسی رو به سمت خودش بکشه ، هیچ چیز براش نمی مونه. "
کتلین گفت: " در اون صورت می تونه با من زندگی کنه. من یه کلبه توی حومه شهر پیدا می کنم، جایی که اون و من با عایدی حاصل از جهیزیه من زندگی می کنیم. "
دوون از شومینه به سمت او چرخید و با چشمانی باریک نگاهش کرد. " من رو توی نقشه آینده ات کجا گذاشتی؟ "
سکوتی خصومت آمیز در ادامه حکمفرما شد.
وست به سمت سقف گفت: " من واقعاً فکر می کنم نباید اینجا باشم. "
کتلین به دوون گفت: " تو می تونی از خودت مواظبت کنی. هلن نمی تونه. اون هیچ تامین جانی ای در برابر وینتربورن نداره اگه باهاش بدرفتاری کنه. "
" البته که داره. من و وست همیشه ازش حمایت می کنیم. "
" تو الان باید ازش حمایت کنی. "
وست ایستاد و مستقیم به سمت در رفت. با کج خلقی پرسید: " خانواده داشتن این شکلیه؟ آخرش به بحث و دعوا و از صبح تا غروب صحبت کردن در مورد احساسات ختم میشه ؟ کی می تونم هرکاری که دوست دارم انجام بدم و مجبور نباشم به یک دوجین آدم جواب پس بدم ؟ "
کتلین نیش دار گفت: " وقتی تنها توی یه جزیره با تک درخت نخل و یه نارگیل زندگی کردی و حتی بعد از اون، مطمئنم با نارگیله به مشکل می خوری. "
وست با ترش روئی به هردوی آنها نگاه کرد. " به اندازه کافی امروز کشیدم. اگه عذر من رو بپذیرید، میخوام برم یه کافه پیدا کنم جایی که بتونم یه خانم جذاب پیدا کنم و تا خرخره بنوشم. "
به محض ترک اتاق، در اتاق مطالعه را با نیرویی بیش از حد نیاز بهم کوبید.
کتلین دست به سینه شد و با اخم به دوون خیره نگاه کرد. " هلن هرگز نمیگه چی می خواد. اون تمام زندگیش سعی کرده باعث زحمت کسی نشه. اون با شخص شیطون هم ازدواج می کنه اگه فکر کنه که این کارش به خانواه کمک می کنه- و اون به خوبی آگاهه که اورسبی پریوری از سود این کار سرپا خواهد شد. "
" اون یه بچه نیست. یه خانم بیست و یک ساله هست. شاید متوجه نشده باشی که اون با آرامشی بیشتر از من یا تو رفتار می کنه. " به آرامی به حرف سنگ دلانه اش اضافه کرد. " و هرچند ممکنه این موضوع حیرت زده ات کنه، اون ممکنه نخواد یک عمر زیر سایه تو زندگی کنه. "
کتلین به او با تعجب نگاه کرد، دهانش در تلاش برای پیدا کردن کلمه ای باز و بسته شد. وقتی بالاخره توانست صحبت کند، صدایش از نفرت کلفت شده بود.
" نمی تونم باور کنم حتی بهت اجازه دادم لمسم کنی. "
کتلین ناتوان از تحمل بودن با او در یک اتاق برای حتی یک دقیقه دیگر، از اتاق مطالعه گریخت و به سمت طبقه بالا دوید.
بعد از آن، کتلین و هلن بیش از یک ساعت در اتاق انتظار کوچک کنار نشیمن مصممانه صحبت کردند. همانطور که کتلین می ترسید، بنظر می رسید هلن نه تنها مشتاق خواستگاری رایز وینتربورن بود، بلکه درواقع در مورد آن مصمم بود.
کتلین با نگرانی گفت: " اون تو رو برای دلیل درستی نمی خواد. اون یه همسر می خواد که جاه طلبیش رو برآورده کنه. و هیچ شکی نیست که اون به تو به چشم یه مادیان اشرافی نگاه می کنه. "
هلن لبخند ضعیفی زد. " مردهای هم رده ما هم به همین شکل ارزش همسراشون رو قضاوت نمی کنن؟ "
آهی بیصیرانه از میان لبهای کتلین بیرون جهید. " هلن، تو باید بپذیری که دنیای تو و اون از هم جداست!"
هلن رضایت داد. " بله، من و اون خیلی تفاوت داریم. به همین دلیل قصد دارم با احتیاط پیش برم. اما من هم دلایل خودم رو برای موافقت با این تقاضا دارم. و از اونجایی که نمی خوام همه اونها رو برات شرح بدم.... میخوام بهت بگم که وقتی اون توی اورسبی پریوری بود، من یک لحظه احساس کردم ازش خوشم میاد. "
" وقتی که تب داشت و تو داشتی ازش پرستاری می کردی؟ بخاطر احساس دلسوزی بوده . "
" نه، این اتفاق بعد از اون افتاد. " قبل از اینکه کتلین بتواند اعتراض کند ادامه داد. " من خیلی کم درباره اون می دونم. اما می خوام بیشتر بشناسمش. " دستان کتلین را گرفت و محکم آنها را فشار داد. " خواهش می کنم، توی این مدت، به روابط ما اعتراض نکن. بخاطر من. "
کتلین با بی میلی سرتکان داد. " خیله خوب. "
هلن به خودش شجاعت داد تا بگوید. " و در مورد کنت ترنر، نباید سرزنشش کنی که سعی کرده ... "
کتلین به سرعت حرف او را قطع کرد. " هلن، منو ببخش، اما می تونم حقیقتاً سرزنشش کنم- بخاطر دلیلی که تو هیچ چیز در باره اش نمی دونی. "
****
صبح روز بعد دوون، خانواده را تا موزه بریتانیا همراهی کرد. کتلین ترجیح می داد وست همراهیشان کند، اما او در آپارتمان خصوصی خودش که حتی وقتی در اورسبی پریوری بود آن را نگهداشته بود اقامت کرد.
کتلین هنوز از حیله گری دوون عصبانی بود و اظهار نظر بی رحمانه شب گذشته او باعث شده بود تا کتلین از صحبت کردن بیشتر از چیزی که نیاز است خودداری کند. امروز صبح هردو کلماتی مودبانه در مقابل هم بکار بردند و مثل سلاح، لبخند های تیز و باریک تحویل هم دادند.
خواهران راونل در مواجه با مقدار عظیم آثار هنری انتخاب کردند تا اول از تالار مصر بازدید کنند. با گرفتن بروشور و کتاب های راهنما، بیشتر صبح را صرف بررسی هر شی قابل نمایش کردند..... مجسمه ها، دیوارنگاره ها، ستون ها، لوح ها، مومیایی های حیوانان، زیور آلات، سلاح ها، ابزار و جواهرات.
زمان زیادی را مقابل سنگ نوشته روزتا درنگ کردند و از خط هیروکلیف که روی سطح صیقل خورده سنگ نوشته شده بود حیرت زده شدند.
وقتی دوون اطراف نزدیک ترین نمایشگاه مربوط به سلاح می پلکید، هلن به کتلین که درحال نگاه کردن محفظه شیشه ای پر از سکه های باستانی بود هشدار داد. " یک عالمه گالری دیگه توی موزه هست که ما میتونیم هر روز تا یک ماه به تماشاشون بیایم، و هنوز همه چیز رو ندیده باشیم. "
کتلین با نگاه به کاساندرا و پاندورا که دفتر نوت برداریشان را باز کرده و از روی خطوط هیروگلیف می نوشتند گفت: " مطمئناً با این روش پیش بریم، نمی شه. "
هلن با دنبال کردن نگاه او گفت: " اونها دارن بی اندازه لذت می برن. درست مثل من. بنظر می رسه ما همه گرسنه فرهنگ و انگیزه بیشتر نسبت به اونچه اورسبی پریوری می تونست بهمون بده هستیم. "
کتلین گفت: " لندن از هردوش به وفور داره. " سعی کرد صدایش را پایین بیاورد و اضافه کرد. " فکر می کنم اگه آقای وینتربورن این چیزها رو کنار خودش داشته باشه، تو هرگز ازش خسته نمی شی. "
" نه حقیقتاً. " هلن قبل از اینکه با احتیاط سوال بپرسد لحظه ای مکث کرد. " در مورد آقای وینتربورن، می تونیم اون رو برای شام دعوت کنیم؟ دلم میخواد شخصاً از اون بخاطر جعبه موسیقی تشکر کنم. "
کتلین اخم کرد. " بله. اگر تو بخوای کنت ترنر اون رو دعوت می کنه. هرچند.... خودت خوب می دونی اون جعبه موسیقی چقدر بی مناسبت بود. اون یه هدیه دوست داشتنی و حاکی از بخشندگی بود ،اما ما باید برش می گردوندیم. "
هلن با اخم زمزمه کرد. " نمی تونم. این کار احساسش رو جریحه دار می کنه. "
" اون به آبروی تو لطمه می زنه. "
" لازم نیست کسی با خبر بشه، مگه نه؟ می تونیم وانمود کنیم این یه هدیه از طرف خانواده هست؟ "
کتلین قبل از جواب دادن به تمام قوانینی که شکسته بود و گناهانی که مرتکب شده بود اندیشید، بعضی کوچک و بعضی بسیار فاحش تر از قبول یک هدیه نابجا بودند. دهانش بخاطر تسلیم شدن جمع شد بازوی هلن را گرفت و گفت: " چرا که نه؟ بیا به من کمک کن جلوی پاندورا رو بگیریم- اون داره سعی می کنه جعبه مومیایی رو باز کنه. "
در میان بهت و هیجان هلن، وینتربورن دعوت به شام فردا شب را پذیرفت. هلن خیلی دلش میخواست او را ببیند، آنقدر که خودش به وحشت افتاد.
وینتربورن درست سر وقت رسید و به اتاق نشیمن طبقه همکف، جایی که تمام خانواده راونل گرد آمده بودند راهنمایی شد. هیکل قدرتمندش با سادگی ای برازنده توسط کت مشکی، شلوار و جلیقه خاکستری قاب گرفته شده بود. هرچند پای شکسته اش هنوز درحال بهبود بود، گچ آن باز شده و به کمک یک عصای چوبی راه می رفت. هر کسی به راحتی می توانست در میان جمعیت او را پیدا کند، نه تنها به خاطر بلندی قد و هیکل ممتازش بلکه از موهای پرکلاغی و چهره سبزه اش قابل شناسایی بود. بنظر می رسید رنگ چهره او بخاطر نفود ژن باسک اسپانیا در ولز باشد که خیلی هم اشرافی بنظر نمی رسید.......اما هلن با خودش فکرکرد این خیلی خوشتیپ و جذابش کرده.
چشمان داغ و تیره اش که با مژه های سیاه قاب گرفته شده بود به هلن خیره شد و هلن لرزشی عصبی را درونش احساس کرد. هلن خونسردی اش را بازیافت و لبخندی طبیعی تحویلش داد و آرزو کرد آنقدر اعتماد به نفس داشته باشد تا حرفی ملیح و یا جالب به او بزند. باعث خجالت بود که پاندورا و کاساندار- دو خواهری که دوسال از او جوانتر بودند- هردو بسیار با وینتربورن راحت برخورد کردند. آنها وینتربورن را با حرفهای بی سرو ته مثل سوال در مورد آب وهوا یا وجود شمشیر درون عصای چوبی اش و توصیف سگ مومیایی در موزه مصر باستان سرگرم کردند.
وقتی دسته جمعی برای شام رفتند و همه یک لحظه کاملا متحیر شدند وقتی فهمیدند دوقلوها اسم همه را با خط هیروگلیف روی کارت های مخصوص نوشته و سرجای هر کسی روی میز غذاخوری قرار داده اند.
پاندورا اعلام کرد: " ما فکرکردیم ممکنه هرکی بخواد حدس بزنه کدوم یکی اسمشه. "
دوون گفت: " خدا رو شکر جای من که صدر میزه. "
وینتربورن به یک کارت اسم اشاره کرد. " این مال منه و مطمئنم لیدی هلن هم کنار من میشینه. "
کاساندرا پرسید: " چطور فهمیدین؟ آیا شما با خط هیروگلیف آشنا هستین؟ "
او لبخند زد. " تعداد حروف کلمه ها رو شمردم. " کارت اسم را برداشت و از نزدیک بررسی اش کرد. " بسیار هوشمندانه کشیده شده، مخصوصاً اون پرنده کوچیک. "
پاندورا آرزومندانه پرسید: " می تونید بگید چه نوع پرنده ای هست؟ "
وینتربورن حدس زد: " پنگوئن؟ "
کاساندرا پیروزمندانه به خواهرش گفت: " بهت گفتم شبیه پنگوئن شده. "
پاندورا آه کشید و به وینتربورن گفت: " اون یه بلدرچینه. خط مصر باستان من بهتر از خط انگلیسیم نیست. "
بعد از اینکه همه نشستند و پیشخدمت مشغول سرو غذا شد، هلن به سمت وینتربورن چرخید، مصممانه خجالتش را کنار زد و گفت: " می بینم که گچ پاتون رو باز کردین آقای وینتربورن. فکر می کنم به خوبی بهبود پیدا کردین؟ "
وینتربورن محتاطانه سر تکان داد. " خیلی خوبه، ممنون. "
هلن چندین بار دستمال سفره را روی پایش صاف کرد. " به سختی می تونم کلمه ای پیدا کنم تا بخاطر جعبه موسیقی از شما تشکر کنم. اون زیبا ترین هدیه ای بود که تا بحال گرفتم. "
" امیدوار بودم خوشحالتون کنه. "
" خوشحال کرد. " وقتی هلن در چشمان او خیره شد، با خودش یک لحظه فکر کرد یک روزی این مرد ممکن است او را ببوسد.... با او صمیمی شود.... آنها تمام کارهای اسرار آمیزی که میان زن و شوهر جریان خواهد داشت را با هم انجام خواهند داد. سرخی وحشتناکی از خجالت به صورتش هجوم آورد و بنظر می رسید فقط وینتربورن متوجه این تغییر رنگ شد. نا امید از متوقف کردن روند سرخ شدن، نگاهش را پایین به سمت یقه او لغزاند و بعد کمی پایین تر، متوجه یک درز دست دوز کاملاً بی عیب روی لباسش شد.
خودش را درحالی یافت که گفت: " می بینم که آقای کوینسی تاثیرش رو گذاشته. "
وینتربورن پرسید: " منظورتون پیراهنه؟ آره، محتویات تمام قفسه های لباسم، کشوهام و چمدون هام از وقتی کوینسی اومد تحت احاطه اش قرار گرفته. اون به من گفته که یه اتاق مجزا برای نگهداری از لباسها لازمه. "
" آقای کوینسی چطوره؟ به آب و هوای لندن عادت کرده؟ "
" فقط یک روز طول کشید. " وینتربورن شروع کرد به تعریف از زندگی پیشخدمت و اینکه چطور به سرعت با شعبات فروشگاه بیشتر از خود کارکنانی که چندین سال است در آن کار می کنند، آشنا شده.
کوینسی چندین دوست جدید پیدا کرده به جز منشی مخصوص وینتربورن که با هم کارد و پنیر هستند. وینتربورن مشکوک بود که آن دو مخفیانه از این درگیر بودن با هم لذت می بردند.
هلن با دقت گوش می داد، خوشحال از اینکه لازم نیست زیاد صحبت کند. با خودش فکر کرد بحث را در مورد کتاب یا موسیقی ادامه دهد، اما از امکان اینکه به تضاد سلیقه منجر شود می ترسید. دلش می خواست در مورد گذشته او سوال بپرسد، اما شاید دست روی نقطه حساس او که میراث ولزی اش بود می گذاشت. نه، امن تر بود اگر ساکت باقیمیماند. وقتی توضیحات مختصر او نتوانست بیشتر از این مکالمه را حفظ کند، وینتربورن بحثی را با وست شروع کرد.
با ترس از اینکه ونیتربورن او را کودن فرض کند، با اخم ساکت ماند و مشغول غذایش شد.
سرانجام وقتی بشقاب ها عوض شدند وینتربورن به سمت او چرخید و پرسید: " میشه بعد از شام برامون پیانو بزنید؟ "
" حتماً، اما متاسفم که توی خونه پیانو نداریم. "
" هیچ پیانویی توی این خونه نیست؟ " برقی حسابگرانه در چشمان تیره او درخشید.
هلن با عجله گفت: " لطفاً یه پیانو برام نخرید. "
حرف هلن باعث لبخند و درخشیدن برقی سفید از دندانها او در مقابل پوست دارچینی رنگش شد، که باعث شد گلوله ای از گرما در شکم هلن منفجر شود. وینتربورن گفت: " حداقل دوازده تا پیانو توی فروشگاه من هست. بعضی از اونها تا بحال نواخته نشده اند. می تونم فردا یکیشون رو بفرستم اینجا. "
چشمان هلن با فکر به این همه پیانو در یک مکان گشاد شدند. به او گفت: " شما خیلی بخشنده هستین. بزرگترین مهربانی شما میتونه هدیه دادن مصاحبت با خودتون باشه. "
نگاه وینتربورن در نگاه هلن قفل شد. وینتربورن به نرمی پرسید: " منظورتون اینه که موافقید من به خواستگاری شما بیام؟ " با سرتکان دادن محجوبانه هلن، وینتربورن اندکی بیشتر به جلو خم شد، به سختی یک اینچ نزدیک تر شد، اما این کارش هلن را دستپاچه کرد. وینتربون زمزمه کرد: " پس شما می خواین بیشتر با من مصاحبت داشته باشین. چه هدیه دیگه ای دوست دارین؟ "
هلن سرخ شد و جواب داد: " آقای وینتربورن، هیچ نیازی نیست.... "
" من هنوز یه پیانو مد نظرمه. "
هلن به سرعت گفت: " گل. یک قوطی شیرینی یا یک بادبزن. هدیه های کوچیک. "
لبهای وینتربورن انحنا پیدا کردند. " متاسفانه، من بخاطر هدیه های بزرگم معروف هستم. "
در پایان شام، آقایان پشت میز باقیماندند و خانم ها آنجا را برای صرف چای ترک کردند.
به محض اینکه خانم ها وارد اتاق نشیمن شدند پاندورا فریاد زد: " تو سر میز شام به شدت ساکت بودی، هلن. "
کتلین با لحنی نرم و سرزنش گرانه گفت: " پاندورا. "
کاساندرا در دفاع از خواهر دوقلویش گفت: " اما حقیقت داره. هلن اندازه یه سرخس حرف زد. "
هلن اعتراف کرد: " مطمئن نبودم در مورد چی باهاش حرف بزنم. نمی خواستم اشتباهی مرتکب بشم. "
کتلین گفت: " تو خیلی خوب از پسش بر اومدی. صحبت کردن با غریبه ها آسون نیست. "
پاندورا توصیه کرد: " اگه برات مهم نباشه چی میگی اصلاً سخت نیست. "
کاساندرا اضافه کرد: " یا نظر اونها در مورد خودت برات مهم نباشه. "
کتلین در خفا با نا امیدی ای خنده دار نگاهی به هلن انداخت. کتلین زمزمه کرد: " اونها هرگز برای فصل مهمونی ها آماده نمی شن. " و هلن لبخندش را قورت داد.
در پایان شب، وقتی وینتربورن کلاه و دستکشش را در سرسرای ورودی تحویل گرفت، هلن بدون انگیزه قبلی گلدان ارکیده اش را از روی میز اتاق نشیمن برداشت و برای او برد.
با حرارت گفت: " آقای وینتربورن، خیلی خوشحال می شم اگه شما این رو قبول کنید. "
در حینی که وینتربورن نگاهی پرسشگر به او می انداخت، گلدان گل را میان دستان او هل داد.
توضیح داد: " این یه ارکیده واندای آبی هست. "
" باید باهاش چیکار کنم؟ "
" شاید بخواین جایی نگهش دارین که اغلب جلوی چشمتون باشه. یادتون باشه که این گل سرما و رطوبت یا گرما و خشکی رو دوست نداره. هروقت که به یه محیط جدید منتقل بشه، واندا معمولاً افسرده میشه، بنابراین نترسید اگه یه گلش پژمرده شد و افتاد. معمولاً بهتره که اون رو جایی که خیلی رفت و آمد هست، یا خیلی آفتابیه یا خیلی سایه هست نگذارید. و هرگز نزدیک یک کاسه میوه نگذاریدش. " هلن نگاهی دلگرم کننده به او انداخت. " بعداً، یه محلول نیروبخش بهتون میدم که روش بپاشید. "
وقتی وینتربورن با بهت و اکراه به گل عجیب و غریب درون دستانش خیره شد، هلن داشت از کار ناگهانی اش پشیمان می شد. بنظر نمی رسید که او این هدیه را بخواهد، اما هلن هم نمی توانست از او بخواهد تا آن را پس بدهد.
هلن گفت: " اگه نمی خواینش لازم نیست نگهش دارین. می فهمم که... "
وینتربورن به چشمان او نگاه کرد و اندکی لبخند زد. " می خوامش. ممنون. "
هلن سرتکان داد و در حینی که وینتربورن با ارکیده که محکم میان دستانش نگهداشته بود بیرون می رفت، با درماندگی تماشایش کرد.
پاندورا کنار او ایستاد و با تعجب گفت: " تو واندای آبی رو دادی به اون. "
"بله. "
کاساندرا طرف دیگر او ایستاد و گفت: " ارکیده ای که شیطانی ترین خلق و خو در بین تمام مجموعه ات رو داره. "
هلن آه کشید. " بله. "
کتلین بدون تردید گفت: " وینتربورن در عرض یک هفته اون گل رو می کشه. هر کدوم از ما بودیمهمین کارو می کردیم. "
" بله. "
" پس چرا دادیش بهش؟ "
هلن اخم کرد و با کف دستانی رو به بالا گفت: " می خواستم یه چیز خاص بهش بدم. "
پاندورا اشاره کرد: " اون هزاران چیز خاص از تمام نقاط دنیا داره. "
هلن به آرامی توضیح داد : " یه چیز ویژه از طرف من. " و هیچ کسی دیگر چیز در این باره نپرسید.
پیام بگذارید