سفر با قطار به لندن ظرف دو ساعت برق آسا به اتمام رسید، اگر با کالسکه این مسافت را می پیمودند حداقل چهاربرابر بیشتر زمان می برد. باعث خوش شانسی بود که سفر به سرعت تمام شد چون معلوم شد که خانواده راونل مسافرت کنندگان خوبی نیستند.

پاندورا و کاساندرا هردو هیجان بر آنها غلبه کرده بود چون هرگز قبل از این پا به قطار نگذاشته بودند. آنها پُر حرفی می کردند، فریاد می کشیدند و مثل کبوترهای به دنبال دانه در سکوی ایستگاه می دویدند، به وست التماس می کردند تا از رمان های چاپی که در ایستگاه به قیمت یک شیلینگ میفروختند، ساندویچ های که ماهرانه در جعبه های کاغذی بسته بندی شده بودند و دستمال های چاپی رنگارنگ برایشان بخرد.

آن دو سنگین از یادگاری های خریداری شده، سوار واگن خانوادگی درجه یک قطار شدند و قبل از اینکه یک صندلی را برای نشستن انتخاب کنند با اصرار تمامی صندلی ها را امتحان کردند.

هلن اصرار داشت یکی از گلدان های ارکیده اش را با خودش بیارود، ساقه شکننده گل با یک چسب و اندکی روبان محکم شده بود. ارکیده هلن یکی از آن گونه های نایاب و حساس واندای آبی بود. با وجود اینکه این گونه ارکیده از حرکت داده شدن خوشش نمی آمد، هلن باور داشت که گیاه در لندن و در کنار او بهتر خواهد شد. هلن تمام راه ارکیده را روی پایش نگه داشت و نگاهش روی منظره ای که از جلوی دید میگذشت متمرکز شده بود.

به محض اینکه قطار ایستگاه را ترک کرد، کاساندرا با تلاش برای خواندن یکی از رمان های خریداری شده از ایستگاه به حال تهوع افتاد. او کتاب را بست و با چشمان بسته روی صندلی اش آرا م گرفت و با هر حرکت قطار گاه و بی گاه ناله سر می داد. پاندورا، مثل همیشه نمی توانست بیشتر از چند دقیقه یک جا بنشیند، از جایش بلند شد تا ایستادن در لوکوموتیو درحال حرکت را امتحان کند، و سعی کرد منظره را از پنجره دیگر تماشا کند. اما بدترین مسافر کارلا ندیمه آنها بود که از سرعت پایدار قطار می ترسید.  با هر تکان کوچکی یا چرخش ناگهانی با فریادی ترسیده از جا می پرید تا اینکه دوون مجبور شد یک لیوان کوچک نوشیدنی به او بدهد تا اعصابش را آرام کند.

به کتلین گفت: " بهت گفتم باید اون رو به همراه ساتون به قسمت درجه دو میفرستادیم. "

هفته بعد از ماجرای آن روز صبح، هر دوی آنها تا آنجا که ممکن بود از روبرو شدن با هم اجتناب می کردند. وقتی کنار هم بودند، مثل الان، با ادب و احترامی متقابل نسبت به هم عقب نشینی می کردند.

کتلین پاسخ داد: " فکر می کردم کنار ما احساس امنیت بیشتری می کنه. " با نگاه کردن به عقب دید که کارلا با سری کج شده به یک سمت و دهانی نیمه باز به خواب رفته است. " بنظر می رسه ترسش بعد از یه قلوپ نوشیدنی که خورد بهتر شده. "

دوون نگاه تاریکی به او انداخت. " یه قلپ؟ حداقل نصف شیشه رو خورد. پاندورا از نیم ساعت پیش داره نوشیدنی به خوردش می ده. "

" چی؟ چرا هیچی به من نگفتی؟ "

" چون این کار ساکت نگهش می داره. "

کتلین از جایش پرید و با عجله تنگ را از پاندورا گرفت. " عزیزم، داری با این چیکار می کنی؟ "

دخترک مثل جغد به کتلین نگاه کرد. " داشتم به کارلا کمک می کردم. "

" این مهربونیت رو می رسونه، اما دیگه بسشه. بیشتر از این بهش نده. "

" نمی دونم چرا این نوشیدنی انقدر اون رو خوابالود کرده. من تقریباً به اندازه اون از نوشیدنی خوردم، و هنوز یه ذره هم خسته نیستم. "

وست از آن سمت واگن با ابروهای بالا رفته پرسید: " تو از اون نوشیدنی خوردی؟ "

پاندورا ایستاد و راهش را به سمت پنجره مخالف در پیش گرفت تا تپه سلتیک و چراگاه پر از دام آن را تماشا کند. " بله، وقتی داشتنیم از روی پل روی رودخونه میگذشتیم یه کمی احساس عصبی بودن کردم. اما بعد از اینکه نوشیدنی برای خودم ریختم و یه کمی آروم شدم. "

وست قبل از اینکه نگاهش را به سمت پاندورا بازگرداند به تنگ نیمه خالی میان دستان کتلین نگاه کرد. " واقعاً که. بیا پیش من بشین، عزیزم. وقتی به لندن برسیم تو هم به اندازه کارلا کله ات گرم میشه. "

" احمق نباش. " پاندورا روی صندلی خالی کنار وست نشست، بحث کرد و از ته دل خنید، تا اینکه سرش روی شانه او افتاد و شروع کرد به خر و پف.

بالاخره آنها به ایستگاه دو سکو دار واترلو رسیدند که با هزاران مسافر که به دنبال مسیر درست خروج می گشتند شلوغ شده بود. دوون ایستاد شانه ایش را کش و قوسی داد و گفت: " کالسکه چی و باربرها خارج از ایستکاه منتظر هستن. من به کارلا کمک می کنم. بقیه پیش هم بمونید. کاساندرا حتی فکرش رو هم نکن که دزدکی نگاهی به بدلیجات و کتابها بندازی. هلن، در حینی که از بین جمعیت عبور می کنیم ارکیده ات رو محکم نگهدار. همونطور که پاندورا.... "

وست به او اطمینان خاطر داد: " من دارمش. " دختر شل و ول را روی پاهایش بلند کرد. " بیدار شو، بچه. وقتشه بریم بیرون. "

پاندورا درحالیکه صورتش به سینه وست چسبیده بود زیر لب گفت: " پاهام وضعیت خوبی ندارن. "

" دستت رو بنداز دور گردن من. "

پاندورا با چشمانی نیمه باز به او نگاه کرد: " چرا؟ "

وست با تفریح او را برانداز کرد. " خوب اینطوری می تونم کمکت کنم از قطار بریم بیرون. "

وقتی وست او را بالا کشید، پاندورا سکسکه کرد. " من قطار ها رو دوست دارم. اوه، حمل شدن خیلی بهتر از راه رفتنه. "

هرطور که بود همگی بدون هیچ حادثه ای از میان جمعیت رد شدند. دوون به باربرها و پیشخدمت اشاره کرد تا چمدانهایشان را به یک واگن باری که کالسکه را دنبال می کرد منتقل کنند. ساتون با بی میلی مسئولیت حمل کارلا را که نزدیک بود سقوط کند برعهده گرفت و افتان و خیزان مثل یک گونی استخوان او را روی نیمکت درون گاری کنار خودش نشاند.

خانواده درون کالسکه جای گرفتند، درحالیکه وست تصمیم گرفت روی سقف کالسکه کنار کالسکه چی بنشیند. به محض اینکه وسیله نقلیه ایستگاه را ترک کرد و از روی پل واترلو گذشت، باران به همراه مه ای خاکستری به آرامی پایین آمد.

کاساندرا با نگرانی پرسید: " پسرعمو وست توی این هوا بیرون نشسته، اذیت نشه؟ "

دوون سرش را تکان داد. " وست از دیدن شهر نیرو می گیره. می خواد به همه چیز دید خوبی داشته باشه. "

پاندورا تکانی خورد و نشست تا منظره را ببیند. " فکر می کردم تمام خیابون ها سنگ فرش باشن. "

دوون گفت: " فقط بعضی جاها، بیشترشون با تخته های چوبی فرش شده اند که برای اسب ها جای پای بهتری هست. "

هلن که دستش را محافظت گرانه دور ارکیده اش نگه داشته بود گفت: " ساختمون ها چه بلند هستن، بعضی از اونها حداقل باید هفت طبقه باشن. "

دوقلوها دماغشان را با چهره هایی مشتاق به پنجره چسبانده بودند.

کتلین شروع کرد بگوید: " دخترها، نقابتون... "

دوون به سرعت حرفش را قطع کرد: " بذار نگاه کنن. این اولین بازدیدشون از شهره. "

کتلین نرم شد و به صندلی اش تکیه داد.

لندن شهری مملو از شگفتی و زنده با هزاران بو و منظره بود. هوا پر از صدای پارس سگ ها، تلق تلوق سم آهنین اسب ها، بع بع گوسفندان، سایش چرخ کالسکه ها، صدای نگران کننده وزوز و ناله کف خیابان، صدای پراکنده فروشندگان خیابانی و هزاران صدای دیگر چانه زدن ها، بحث و جدل، خنده و نامیدن یک دیگر در هم ادغام شده بود.

کالسکه و اسب ها وارد خیابان و جریان نیرومند و درحال حرکت آن شدند. پیاده رو ها مملو از مردمی  بودند که روی کاه های رنگ پریده ای که برای جلوگیری از لغزنده بودن مسیر روی زمین ریخته شده بود تا رطوبت را جذب کند، در رفت وآمد بودند. آنجا پر بود از دست فروش ها، تاجرها، ولگردها، اشراف، زن ها با لباس هایی متفاوت، دودکش پاک کن ها با جارویهای دستسازشان، واکسی ها با چهارپایه های تاشو و دخترهای کبریت فروش که چندین جعبه را روی سرشان حمل می کردند.

در حینی که بوهای در هم ریخته از میان فضای بین پنجره و جای نشستن کالسکه ران به درون نفوذ می کرد، کاساندرا گفت: " نمی تونم تشخیص بدم هوا چه بوئی میده. " بوی دود، دوده، اسب، کود، آجر خیس، ماهی دودی، قصابی، نانوایی، کلوچه داغ، تنباکو، عرق انسان، بوی شیرین موم، پارافین،  گل و بوی تند و فلزی بخار کارخانجات به مشام می رسید. " تو به این وضعیت چی میگی، پاندورا؟ "

پاندورا گفت: " خر تو خر. "

کاساندرا سرش را با لبخندی اندوهناک تکان داد و یک دستش را دور شانه خواهر دوقلویش حلقه کرد.

هرچند که مه خیابان  و ساختمان ها را خاکستری کرده ، تنوع رنگها به منظره روح بخشیده بود. فروشندگان خیابانی چرخدستی های پر از گل را هل می دادند، میوه ها و سبزیجات جلوی مغازه ها به همراه تابلوهای رنگی آویزان بالای سردرشان و پنجره ای نقاشی شده با مناظر زیبا به چشم می خوردند. باغ های کوچک با مسیر های آهکی که به خانه های سنگی با ستون ها و نرده های آهنی منتهی می شدند.

کالسکه به خیابان نائب السلطنه پیچید، جایی که مردان و زنان خوش لباس در طول ردیف مغازه ها و کلوپ ها با نمای تراس های با شکوه گردش کنان قدم می زدند. دوون پنجره روی سقف را باز کرد و به راننده گفت: " از مسیر باغ های بورلینگتون و خیابان کرک برو. "

" بله، آقا. "

دوون با نشستن روی صندلی گفت: " یه کمی از مسیر منحرف میشیم. فکر می کنم همه تون ممکنه دوست داشته باشین از جلوی فروشگاه وینتربورن رد بشین. "

پاندورا و کاساندرا جیغ کشیدند.

به محض اینکه به خیابان کرک پیچیدند، تراکم سنگینی از وسایل نقلیه کالسکه شان را وادار کرد مثل حلزون حرکت کند، از جلوی ردیفی نا گسستنی از ساختمان های با نمای سنگ مرمر که تا انتهای آن بلوک ادامه داشت گذشتند.  ساختمانی مدور با شیشه های رنگی با بلندی پانزده فوت روی ساختمان اضافه شده بود.

نمای جلوی خیابان دارای بزرگترین پنجره مسطحی بود که کتلین تا بحال دیده بود، با مردمی که تجمع کرده بودند تا منظره عجیب داخل آن را تماشا کنند. ستون ها و پنجره های طاق دار طبقات بالا را زیبا کرده، درحالیکه یک ردیف از شیشه های مربع شکل رنگی گنبدی سه گوشه روی سقف به وجود آورده بودند. چنین ساختار عظیمی، حال و هوایی خودنمایانه و خوش آیند داشت.

کتلین پرسید: " فروشگاه آقای وینتربورن کجاست؟ "

دوون طوری پلک زد که انگار سوال کتلین غافلگیرش کرده. " همه این بلوک مال وینتربورنه. اینطور بنظر می رسه که چندین ساختمونه، اما همش با هم یکی هست. "

کتلین با شگفتی از پنجره به بیرون نگاه کرد. ساختمان کل طول خیابان را گرفته بود. آنجا آنقدر بزرگ بود که با هیچ کدام از تصورات قبلی کتلین از یک فروشگاه همخوانی نداشت.... برای خودش یک پادشاهی محسوب می شد.

کاساندرا با تاکید گفت: " می خوام اونجا رو ببینم. "

پاندورا فریاد کشید: " نه بدون من. "

دوون هیچ چیز نگفت، نگاه خیره اش روی هلن بود انگار که سعی می کند افکار او را پیشگویی کند.

سرانجام آنها به انتهای خیابان کرک رسیدند و به سمت جنوب خیابان آدلی پیچیدند. آنها به خانه ای بزرگ زیبا و آراسته که با حصاری آهنی و با ابهت و دروازه ای سنگی احاطه شده بود رسیدند. ساختمان شباهتی خسته کننده به سبک مربوط به سلطنت جیمز اول و دوم درست مثل اورسبی پریوری داشت که کتلین از همین شباهت متوجه شد به راونل ها تعلق دارد.

کالسکه ایستاد، و دو قلوها قبل از اینکه پیشخدمت بتواند به کمکشان بیاید تقریباً از کالسکه به بیرون شیرجه زدند.

وقتی کنار خانه رسیدند دوون از کتلین پرسید: " تو هرگز اینجا رو ندیدی؟ "

کتلین سرش را تکان داد. " یک بار از بیرون دیدمش. اونجا برای اقامت یه نجیب زاده مجرد دیزاین شده بود. تئو و من برنامه ریزی کرده بودیم قبل از پایان تابستون اینجا اقامت کنیم. "

خدمتکارها چمدان ها را از گاری حمل اثاثیه به درون هال ورودی آوردند و اعضای خانواده را به اتاق هایشان راهنمایی کردند. کتلین از راحتی محیط خانه، با اثاثیه تاثیر گذار، مبلمان سنتی،  کف چوبی از جنس چوب بلوط و گیلاس منبت کاری شده و دیوارهای پر از نقاشی استادان قدیمی خوشش  آمده بود. کمی بعد به خودش جرات خواهد داد تا به طبقه سوم برود، جایی که دوون به او گفته بود یک سالن رقص مجلل به مساحت کل عمارت وجود دارد و با درهای فرانسوی به سمت تراس بیرونی باز می شود.

هرچند، حالا می خواست تا به اتاقش برود و بعد از سفرشان تجدید قوا کند.

وقتی دوون او را تا طبقه دوم همراهی کرد، کتلین متوجه موسیقی لطیف و عجیبی شد که در هوا شناور بود. نوت های لطیف آن از یک پیانو نمی آمد. کتلین پرسید: " این صدا چیه؟ "

دوون با نگاهی حیران سرش را تکان داد.

آنها وارد اتاق نشیمن شدند، جایی که هلن، کاساندرا و پاندورا دور یک میز کوچک مستطیل شکل جمع شده بودند. صورت دوقلوها از هیجان می درخشید، درحالیکه صورت هلن سفید شده بود.

پاندورا فریاد کشید: " کتلین، این زیباترین و هوشمندانه ترین چیزیه که تا حالا توی زندگیم دیدم! "

کتلین به جعبه موزیک که حداقل یک ونیم متر درازا و سی سانتیمتر ارتفاع داشت نگاه کرد. جعبه براق ساخته شده از چوب بلسان بنفش، با خاتم کاری و طلاکاری روی میز همرنگش قرار گرفته بود.

کاساندرا اصرار کرد،"  بذارین یکی دیگه رو امتحان کنم. " کشوی جلوی میز را باز کرد.

هلن دستش را درون کشو کرد تا سیلندر برنجی دیگری بیرون بیاورد، سطح استوانه برنجی پوشیده از صدها زائده کوچک بود. چندین استوانه دیگر در کشو کنار هم ردیف شده بودند.

پاندورا با هیجان به کتلین گفت: " دیدی؟ هر استوانه موزیک متفاوتی رو می نوازه. می تونی چیزی که میخوای گوش بدی رو انتخاب کنی. "

کتلین با حیرت در سکوت سرش را تکان داد.

هلن استوانه ای جدید را درون جعبه گذاشت و دسته برنجی را تکان داد. ملودی شاد و جلف از ویلیام تل (شخصیتی مثل رابین هود در کشور آلمان) که پیش در آمد نامیده می شد درهوا جاری شد و باعث به خنده افتادن دوقلوها شد.

دوون درحالیکه یک پلاک کوچک را درون سرپوش کلاهک نشان می داد متذکر شد: " این ساخت سوئیسه. همه این استوانه ها آهنگ های پیش در آمد اپرا هستند. ایل باسیو، زامپا...."

کتلین پرسید: " اما این دستگاه از کجا پیداش شد؟ "

هلن با صدایی که به طور غریبی آرام بود گفت: " بنظر می رسه امروز رسیده باشه، برای من. از طرف..... آقای وینتربورن. "

سکوت کل گروه را در برگرفت.

هلن نوشته ای تا کرده را برداشت و به دوون داد. هرچند صورت هلن خونسرد بود، سردرگمی در چشمانش دیده میشد. با ناراحتی شروع کرد بگوید:  " اون...  این آقای وینتربورن- بنظر می رسه فکر کرده...."

دوون مستقیماً به او نگاه کرد. بی پرده گفت: " من بهش اجازه دادم ازت خواستگاری کنه، فقط در صورتی که تو بخوای. اگر موافق نباشی... "

کتلین منفجر شد و با خشم فوران کرد: " چی؟ " چرا تا قبل از این دوون در این باره چیزی به او نگفته بود؟ حتماً می دانست که او مخالفت خواهد کرد.

در حقیقت، تک تک ذرات وجودش مخالف بودند. از هر طرف نگاه می کردی وینتربورن برای هلن مناسب نبود. هر کسی متوجه این موضوع می شد. ازدواج با وینتربورن مستلزم این بود که هلن وارد زندگی ای شود که به طور کل با آن غریبه است.

آهنگ ویلیام تل با شادی شومی در هوای اتاق شناور بود.

کتلین حرف دوون را قطع کرد و گفت: " به هیچ وجه، بهش بگو که نظرت عوض شده. "

دوون با آرامش گفت: " هلن باید تصمیم بگیره که چی می خواد. نه تو. " آنطور که دوون آرواره اش را سنگدلانه جلو داده بود، دقیقاً شبیه همان متکبر عوضی ای شده بود که آنها اولین بار ملاقاتش کرده بودند.

کتلین طلبکارانه گفت: " وینتربورن قول چی بهت داده؟ املاک چی بدست میاره اگه اون با هلن ازدواج کنه؟ "

چشمان دوون سخت شدند. "ما در این مورد بطور خصوصی صحبت می کنیم. یه اتاق مطالعه در طبقه همکف هست. "

وقتی هلن راه افتاد تا به آنها ملحق شود، کتلین با لمس بازوی او به آرامی متوقفش کرد. با لحنی اصرار کننده گفت: " عزیزم، لطفاً اجازه بده من اول با کنت ترنر صحبت کنم، چیزهای خصوصی ای هست که باید ازش بپرسم. من و تو بعداً با هم صحبت می کنیم، خواهش می کنم. "

هلن متفکر بدون پلک زدن به کتلین نگاه کرد، چشمان فوق العاده اش رنگ پریده و خالی از نور بودند. وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش موزون و ملایم بود. " قبل از اینکه چیزی به بحث گذاشته بشه ،می خوام یه چیزی رو روشن کنم. من مثل خواهر خودم دوستت دارم و بهت اطمینان دارم، کتلین عزیز و می دونم که تو هم همین احساس رو نسبت به من داری. اما باور دارم که من موقعیت خودم رو بسیار واقع بینانه تر از تو می تونم تشخیص بدم. " وقتی شروع کرد به ادامه حرفش نگاهش روی دوون ثابت شد. " اگر آقای وینتربورن قصد داره به من پیشنهاد بده..... این چیزی نیست که به راحتی بتونم ردش کنم. "

از آنجایی که کتلین به خودش اطمینان نداشت تا بتواند جواب درستی بدهد، تمام خشمش را قورت داد. سعی کرد لبخند بزند، اما چهره اش بیش از حد سفت و سخت شده بود. با خودش جنگید تا بتواند بازوی هلن را نوازش کند.

کتلین روی پاشنه پایش چرخید و در حینی که دوون به دنبالش می آمد اتاق نشیمن را ترک کرد.