کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل بیست و هفتم

وقتی روزهای ماه ژانویه آهسته می گذشتند، کتلین در جلوگیری از نزدیک شدن دوون به خودش مصمم باقیماند. با یک سقوط نزولی، کتلین می پنداشت که کنترل روابطشان را در دست دارد. در نتیجه، دوون دائماً مملو از احساس خشم، اشتیاق و سردرگمی در شدت های مختلف شده بود.
راحت تر می شد اگر کتلین کاملاً تسلیم می شد یا به طور کل نادیده اش می گرفت، اما در عوض وضعیت را به شکل هوشمندانه ای نامعلوم نگهداشته بود.
درست مثل یک زن بادرایت.
کتلین طوری که انگار متوجه نیست دوون همیشه مشتاق است گفته بود: " وقتی هردوی ما مشتاقش بودیم. "
اگر استراتژی کتلین این بود که با منتظر نگهداشتن دوون و اینکه هرگز نداند چه وقتی او را خواهد داشت او را به مرز جنون برساند، کاملاً موفق شده بود. اما دوون او را آنقدر می شناخت که مطمئن باشد کار او عمدی نیست.
به نوعی دانستن این موضوع که کتلین سعی دارد در مقابل او ازخودش محافظت کند وضعیت را بدتر هم می کرد. دوون دلایل او را درک می کرد- فکر می کرد حتی ممکن است با عقیده کتلین موافق هم باشد- اما با این وجود، کارهای کتلین او را به سمت دیوانگی سوق می داد.
نمی توانست طبیعتش را تغییر دهد، و بخاطر خدا، اصلاً نمی خواست این کار را بکند. هرگز نمی توانست قلبش یا آزادی اش را به کسی بسپارد. هرچند، تا به حال متوجه نشده بود که روابط عاشقانه داشتن با زنی که مصمم است قلب و آزادی اش را در مقابل او حفظ کند تقریباً غیر ممکن است.
کتلین داشت مثل همیشه رفتار می کرد، او پُر حرف، صمیمی، سرگرم کننده، و وقتی با دوون مخالف بود آماده بحث و جدل بود.
دوون کسی بود که تغییر کرده بود. او از کتلین رنجیده بود، به شدت شیفته هرچیز بود که او به آن فکر می کرد و نمی توانست نگاهش را از روی او بردارد. نصف اوقات می خواست هرکاری از دستش بر می آمد انجام دهد تا کتلین را خوشحال کند، درحالیکه باقی اوقات آنقدر عصبانی بود که میخواست خفه اش کند. هرگز چنین نا امیدی عذاب آوری را تجربه نکرده بود، کتلین را میخواست، بیشتر از چیزی که کتلین می خواست به او بدهد را می طلبید.
دوون به آنجا رسیده بود که کتلین را تعقیب می کرد، در تلاش برای اینکه مثل یک کنت حریص که با خدمتکار خانه اش موش و گربه بازی در می آورد او را یک گوشه گیر بیندازد. در کتابخانه نوازشش می کرد، روی پله های پشتی خودش را به دامن او می کشید. یک روز صبح که برای سوارکاری صبحگاهی با کتلین بیرون رفته بود، او را به گوشه تاریک اتاق زین و یراق ها کشیده و در میان بازوانش گرفته بود. و حتی بعد از آن ثانیه های باشکوه، باز هم بیشتر می خواست. تمام ثانیه های روز او را میخواست.
اهالی خانه باید تا بحال متوجه شیفتگی او به کتلین شده باشند، اما تاکنون هیچکسی شجاعت ابراز آن را نداشت. هرچند، سرانجام وست پرسید چرا دوون نظرش را برای بازگشتن به لندن در وسط ماه تغییر داده است.
وست گفت: " تو قرار بود فردا همراه وینتربورن اینجا رو ترک کنی. چرا نمی خوای باهاش بری؟ تو باید توی لندن باشی تا در مورد اجاره زمین ها مذاکره کنی. طبق آخرین چیزی که شنیدم، اونها برنامه ریزی کردن تا اوایل فوریه شروع کنن."
دوون در جواب گفت: " وکلا و حسابدارها میتونن بدون من آماده اش کنن. من می تونیم جایی که بهم احتیاج هست حداقل برای یک هفته دیگه بمونم. "
وست با خرناس پرسید: " برای چی بهت نیاز هست؟ "
چشم های دوون باریک شد. " وسط عملیات بازسازی خونه، زهکشی نهرهای آب، استقرار پرچین و خرمن کوبی ذرت ها، حتما می تونم کاری برای انجام پیدا کنم. "
آنها داشتند قدم زنان از ساختمان فرعی کنار اصطبل به سمت خانه باز می گشتند، جایی که یک ماشین خرمن کوبی که با بخار کار می کرد به تازگی قرار داده شده بود. اگرچه تجهیزات دست دوم خریداری شده بود، بنظر می رسید در بهترین وضعیت باشند. وست برنامه ریزی کرده بود تا ماشین آلات به صورت چرخشی بین چندین خانواده استفاده شود.
وست دلیل آورد: " من می تونم املاک رو مدیریت کنم. تو توی لندن برای کار روی مشکلات مالی بیشتر مفید خواهی بود. ما به پول نیاز داریم، مخصوصاً الان که توافق کردیم توی اجاره ها به مستاجرین تخفیف بدیم."
دوون آهی عمیق کشید. " بهت گفتم ما باید قبل از انجام این کار صبر کنیم. "
" اون خانواده ها نمی تونن صبر کنن. و برخلاف تو، من نمی تونم نون رو از دهن بچه های گرسنه بیرون بکشم. "
دوون غر زد: " تو داری مثل کتلین حرف می زنی. توی سریعترین زمان ممکن با سورین به یه توافق می رسم. راحت تر بود اگه اون مذاکرات رو به عهده رئیس اجرائش میذاشت، اما به دلایلی تصمیم گرفته خودش این کار رو بدست بگیره. "
" همونطور که هردو می دونیم، سورین عاشق اینه که با دوستاش کل کل کنه. "
" که توضیح می ده چرا دوستای زیادی نداره. " دوون با مکث در آستانه ورودی خانه دستانش را درون جیب هایش سر داد و به پنجره اتاق نشیمن طبقه بالا نگاه کرد. هلن درحال نواختن پیانو بود، و چنان ملودی بدیعی با چنان ظرافتی از خانه به بیرون درجریان بود که تقریباً می شد این حقیقت که این صدا از یک وسیله موسیقی بیرون می آید را نادیده گرفت.
خدایا، بخاطر چیزهایی که نیاز به تعمیر داشتند دیگر خسته شده بود.
وست نگاه خیره او را دنبال کرد. " در مورد هلن با وینتربورن صحبت کردی؟ "
" بله. میخواد از هلن خواستگاری کنه. "
" خوبه. "
ابروهای دوون بالا پرید. " الان داری وصلت بین این دوتا رو تائید می کنی؟ "
" به نوعی. "
" منظورت از به نوعی چیه؟ "
" اون قسمتی از من که عاشق پوله و می خواد که بیرون از زندان زندگی کنه فکر می کنه که این ایده عالی ایه. "
" ما به زندان نمی افتیم. فقط ورشکست می شیم. "
وست شانه ای بالا انداخت و با کنایه گفت: " سرنوشتی بد تر از بدهکار بودن. دارم به این نتیجه می رسم که این وصلت برای هلن بد نیست. اگر هلن با اون ازدواج نکنه، مجبور میشه از بین تفاله های طبقه اشراف یکی رو انتخاب کنه."
دوون متفکرانه به شیشه نگاه کرد. " دارم به این فکر می کنم که خانواده رو با خودم به لندن ببرم. "
" تمام خانواده رو؟ خدای خوب، چرا؟ "
" این کار هلن رو در مجاورت وینتربورن قرار میده. "
وست کنایه دار گفت: " و، کتلین رو در مجاورت تو قرار می ده. " نگاهش با نگاه هوشیار دوون تلاقی کرد و وست با لحنی نیش دار ادامه داد. " وقتی بهت گفتم اون رو از راه به در نکن، بخاطر این بود که برای کتلین نگران بودم. حالا بنظر می رسه که به همون اندازه باید نگران تو هم باشم. " عمداً مکث کرد. " این روزها تو خودت نیستی، دوون. "
دوون مختصر و مفید گفت: " بذار همینطوری باشه. "
" خیله خوب. اما بذار یه نصیحت کوچیک بکنم- من هیچی در مورد نقشه تو برای هلن به کتلین نگفتم. اون مصممه که به هر سه تا دختر کمک کنه تا خوشحال باشن." وست لبخند شومی زد. " بنظر می رسه هنوز متوجه نشده که توی این دنیا، خوشحالی انتخابی هست. "
****
به محض اینکه کتلین به اتاق صبحانه وارد شد، متوجه شد که هلن و دوقلوها سر میز صبحانه حضور ندارند. درحینی که یک پیشخدمت بشقاب ها و ظروف نقره را بر می داشت، وست و دوون پشت میز نشسته نامه و روزنامه می خواندند.
کتلین گفت: " صبح بخیر. " هر دو مرد به صورت اتوماتیک با ورود او از جایشان برخاستند. " دخترها صبحانه اشون رو تموم کردن؟ "
وست سر تکان داد. " هلن دخترها رو در رفتن به مزرعه لوفتون همراهی کرد. "
در حینی که دوون به کتلین کمک می کرد روی صندلی اش بنشیند پرسید: " برای چه کاری؟ "
وست به او گفت: " این پیشنهاد من بود. لوفتون ها پیشنهاد دادن که از هملت نگهداری کنن، در صورتی که ما متعهد بشیم هزینه یه آغل و حصار دورش رو بپردازیم. دوقلوها مشتاق هستن در صورتی که آقای لوفتون راحتی خوک رو تضمین کنه اون رو به اونجا منتقل کنن. "
کتلین لبخند زد. " این فکر از کجا به سرت زد؟ " پیشخدمت یک ظرف چای خشک را از میز کنار دیوار آورد و آن را نگهداشت تا کتلین چند قاشق پر از چای خشک را درون قوری کوچک بریزد.
وست با سخاوتمندی مقداری مربا روی تکه ای نان تست مالید. " به مودبانه ترین شکل ممکن به دوقلوها گفتم که هملت وقتی بچه بود اونطور که باید مَرد و سالم نبود. من هیچ ایده ای در مورد روش های لازم یا کار که باید براش انجام می شد نداشتم. "
کتلین حیران پرسید: " مرد نبود؟ "
وست ادای قیچی کردن را با دو انگشتش در آورد.
" اوه. "
وست ادامه داد: " باقی موندن اون، امممم.... بدون تغییر، باعث میشه هملت در آینده هم برای میز شام مناسب نباشه، بنابراین هیچ دلیلی برای ترس از اینکه سرنوشت اون به میز شام ختم بشه نیست. اما اون با رسیدن به سن بلوغ به شکل رو به افزایشی پرخاشگر میشه. بنظر می رسه بد بو هم خواهد شد. حالا اون فقط برای یک هدف مناسبه. "
کتلین شروع کرد بگوید: " منظورت اینه که.... "
دوون از پشت روزنامه پرسید: " میشه صبر کنی تا صبحانه تموم بشه؟ "
وست لبخندی عذرخواهانه به کتلین زد . " بعداً برات توضیح می دم. "
کتلین گفت: " اگه قصد داری در مورد دردسرهای یک مرد اخته نشده توی خونه صحبت کنی، من خودم از قبل در این مورد با خبر هستم. "
وست کمی در گلویش احساس خفگی کرد. هیچ صدایی از سمت دوون در نیامد.
پیشخدمت با چای بازگشت، و کتلین یک فنجان چای برای خودش ریخت. بعد شکر به آن اضافه کرد و جرعه ای از آن نوشیدنی داغ که پیشخدمت برایش آورده بود نوشید.
پیشخدمت درحالیکه یک سینی نقره ای حاوی یک نامه و پاکت نامه بازکنی با دسته ای از عاج بود را جلو گرفته بود گفت: " خانم. "
کتلین نامه را برداشت و در عین خوشحالی دید که نامه از طرف کنت برویک است. پاکت نامه را درید و باز کرد، چاقو را روی سینی گذاشت و در سکوت مشغول خواندن نامه شد. نامه به اندازه کافی ساده شروع شده بود که او را مطمئن کند تمام خانواده برویک خوب و سلامت هستند. در نامه درباره کره اسب اصیلی که خریده توضیح داده بود. در میانه های نامه، کنت برویک نوشته بود، من اخیراً خبرهای ناراحت کننده ای از مدیر مزرعه پدرت در گلنگاریف شنیدم. هرچند اون فکر می کرد ضروری نیست که تو در جریان باشی، برخلاف نظر اون من می خوام در مورد صدمه ای که پدرت دیده بهت بگم.... "
وقتی کتلین سعی کرد فنجان چای را روی نعلبکی بگذارد، ظرف چینی می لرزید. صدایی که از آن ایجاد شد، توجه دوون را جلب کرد. بعد از یک نگاه به صورت مثل گچ سفید او، روزنامه را تا کرد و کناری گذاشت. دوون با نگاهی مصمم پرسید: " چی شده؟ "
کتلین گفت: " چیز مهمی نیست. " گونه هایش سفت شدند. قلبش به شکل ناخوشایندی تند و شدید شروع به تپیدن کرد و نفس هایش تنگ شد. دوباره به پایین و نامه خیره شد، پاراگراف را دوباره خواند و سعی کرد درکش کند. " نامه از کنت برویک هست. توضیح داده که پدرم زخمی شده بود اما حالا بهبود پیدا کرده. " کتلین متوجه نشده بود که دوون از جایش بلند شده، تا اینکه فهمید در صندلی کنار او نشسته و دست گرمش دست او را در میان گرفت.
صدایش بسیار ملایم بود. " بهم بگو چه اتفاقی افتاده. "
کتلین به نامه ای که در دستش بود نگاه کرد، سعی کرد با وجود لباس تنگش نفس بکشد.
" من... من نمی دونم چه مدت قبل بوده. بنظر می رسه پدرم مشغول اسب سواری در راهروئی مسقف بوده و اسب جفتک زده. این حرکت اسب جمجمه پدرم رو به ستون چوبی سقف کوبیده. " مکث کرد و نا امیدانه سرش را تکان داد. " طبق گفته مدیر مزرعه، درد داره و حالش خوب نیست، اما دکتر سرش رو بانداژ بسته و براش استراحت تجویز کرده. سه روزه که توی تختخوابه و حالا بنظر می رسه احساس بهتری داره. "
دوون با اخم پرسید: " چرا از اول بهت خبر ندادن؟ "
کتلین ناتوان از جواب دادن، شانه ای بالا انداخت.
صدای بی طرف وست بگوش رسید: " شاید پدرت نمی خواست نگرانت کنه. "
کتلین خودش را مجبور کرد بگوید: " من هم همین فکرو می کنم. "
اما حقیقت این بود که برای پدرشم مهم نبود که دخترش برای او نگران شود یا نه. او هرگز هیچ گونه احساس عاطفه ای نسبت به کتلین نداشت. هرگز تولد او را بیاد نمی آورد و یا هرگز بخاطر گذراندن تعطیلات با او به خود زحمت نداده بود. بعد از فوت مادرش، به دنبال کتلین نفرستاده بود تا به خانه بازگردد و با او زندگی کند. و بعد از فوت تئو وقتی کتلین برای تسلی یافتن به او پناه آورد، به کتلین اخطار داد در صورتی که می خواهد در ایرلند زندگی کند انتظار نداشته باشد زیر سقف خانه او جایی برایش وجود داشته باشد. پدرش به او پیشنهاد داد یا باید به خانه برویک ها بازگردد یا به خودش متکی باشد.
بعد از آن همه پس زده شدن، کنتلین انتظار داشت الان دیگر آسیب نبیند. اما درد به عمق و شدت همیشه باقی بود. همیشه در خفا برای خودش رویابافی می کرد که شاید روزی پدرش به او نیاز پیدا کند، که اگر روزی زخمی یا مریض شد به دنبال او خواهد فرستاد. او بدون درنگ به پیش او خواهد رفت و با مهربانی از او مراقبت خواهد کرد و بالاخره روابطی که کتلین همیشه آرزویش را داشت بین آنها برقرار خواهد شد. اما واقعیت، مثل همیشه، هیچ شباهتی به خیال پردازی های او نداشت. پدرش آسیب دیده بود و نه تنها به دنبال او نفرستاده بود، که حتی نخواسته بود او خبردار شود.
کتلین بدون آگاهی از نگاهی که دوون به برادرش انداخت، به پایین و تصویر محو نامه کنت برویک نگاه کرد. همه چیزی که می دانست همین بود، دستش را از دست دوون بیرون کشید و به سمت فنجان چایش برد، جای وست خالی شده بود.
نگاهی سردرگم به اطراف اتاق انداخت. وست به همراه پیشخدمت محرمانه اتاق را ترک کرده بودند و در را هم پشت سرشان بسته بودند.
کتلین درحالیکه رنگش به حالت عادی باز می گشت با تعجب گفت: " مجبور نبودی بگی از اتاق برن بیرون. قصد ندارم غش کنم. " کتلین سعی کرد چایش را بنوشد، اما مایع داغ به گلویش پرید و فنجان را با ناراحتی روی میز بازگرداند.
دوون با آرامش گفت: " تو آشفته ای. "
" من آشفته نیستم، صرفاً... " کتلین مکث کرد و دست لرزانش را روی پیشانی اش کشید. اقرار کرد: " من آشفته ام. "
دوون به آسانی ای شگفت آور او را از روی صندلی اش بلند کرد و کنار خودش نشاند و زمزمه کرد: " پیش من بشین. "
" من کنارت نشسته بودم. لازم نیست اینجا بشینم. " کتلین خودش را درحالی یافت که به پهلو نشسته و پاهایش تاب خوران آویزان هستند. " دوون... "
" هیششش. " یک بازویش را حمایت کننده دور او پیچید و با دست آزادش فنجان چای را به لبهای او نزدیک کرد. کتلین جرعه ای چای شیرین و داغ نوشید. لبهای دوون به شقیقه اش کشیده شد. زمزمه کرد: " یه کم دیگه می خوای. " و فنجان را نگهداشت تا کتلین دوباره بنوشد. کتلین احساس احمق بودن کرد که به او اجازه داده مثل یک بچه از او مراقبت کند.
کتلین سرانجام گفت: " من و پدرم هرگز بهم نزدیک نبودیم، هرگز نفهمیدم چرا. فکر می کنم، یه چیزی.... یه چیزی در مورد من اشتباهه. اون فقط یک نفر رو توی زندگیش دوست داشت و اون هم مادرم بود. مادرم هم احساسی شبیه پدرم داشت. احساسی رمانتیک ، اما .... برای یه بچه فهمیدنش مشکل بود."
دوون حالا با لحنی کنایه آمیز پرسید: " از کجا چنین دیدگاه منحرف عاشقانه ای پیدا کردی؟ "
کتلین با حیرت به او خیره شد.
دوون گفت: " دوست داشتن فقط یک نفر توی دنیا رمانتیک یا عاشقانه نیست. مهم نیست والدینت چه احساسی به همدیگه داشتن، اونها برای نادیده گرفتن تمام مسئولیت هاشون در قبال تنها دخترشون هیچ بهانه ای ندارن. هرچند، خدا می دونه که برای تو بهتر شد که با برویک ها زندگی کردی. " دستش به دور او تنگ تر شد. " اگر این خوشحالت می کنه، من به مدیر مزرعه تلگرام می زنم تا بیشتر در مورد وضعیت پدرت اطلاع بده. "
کتلین اقرار کرد: " آره دوست دارم، اما این کار احتمالاً پدرم رو خشمگین می کنه. "
دوون دستش را به سمت گل سینه روی یقه او برد و تنظیمش کرد. " چه بهتر. "
کتلین موقرانه به او نگاه کرد. " قبلاً ها آرزو می کردم یه پسر به دنیا می اومدم. فکر می کردم در اون صورت شاید به من علاقه نشون میداد. یا شاید اگر زیبا تر یا باهوش تر بودم. "
دوون دستش را روی یک سمت صورت او گذاشت و مجبورش کرد به چشمانش نگاه کند. " تو از اول بسیار زیبا و باهوش بودی. و اگر پسر هم بودی هیچ فرقی نمی کرد. مشکل هرگز این نبوده. والدین تو یه جفت خودخواه عوضی بودن. " شستش گونه او را نوازش کرد. " و هر عیبی که ممکنه داشته باشی، به یکی از اون دوتا مربوط نیسست. "
در حین گفتن آخرین جمله فوق العاده اش، حجم صدایش رفته رفته به زمزمه ای نزدیک کاهش یافت.
کتلین مبهوت به او خیره شد.
کتلین با خودش فکر کرد، نمی خواست این رو بگه. مطمئناً حرفش رو عوض کرد.
اما تلاقی نگاه هایشان پاره نشد. نگاه کردن در چشمان آبی تیره او مثل قوطه ور شدن و غرق شدن در گودی ژرفی بود که هرگز نمی توانست از آن نجات یابد. کتلین لرزید و سعی کرد ارتباطشان را بشکند و سمت دیگری را نگاه کند.
شنید که دوون گفت: " با من بیا لندن. "
کتلین با سردرگمی پرسید: " چی؟ "
دوون تکرار کرد: " با من بیا لندن. مجبورم تا دو هفته دیگه اینجا رو ترک کنم. دخترها و ندیمه ات رو هم بیار. این برای همه به علاوه تو خوبه. این وقت سال هیچ کاری توی همپشایر برای انجام دادن نیست، و لندن سرگرمی های بی پایانی برای ارائه داره. "
کتلین با اخم به او نگاه کرد. " تو می دونی که این کار غیر ممکنه. "
" منظورت اینه بخاطر عزاداری غیر ممکنه. "
" البته که منظورم همینه. "
کتلین جرقه های شیطنتی که در چشمان دوون بود را دوست نداشت.
دوون گفت: " از قبل فکرش رو کردم، از اونجایی که با قوانین آداب و معاشرت آشنا نیستم، لازم دیدم که با یه مشاور در زمینه معیارهای اجتماع صحبت کنم تا ببینم چه فعالیتی برای خانم های جوانی در موقعیت شما مجاز هست."
" چه معیاری؟ راجع به چی داری صحبت می کنی؟ "
دوون وزن او را روی پایش جابجا کرد و دستش را به سمت نامه درون بشقاب دراز کرد. " تو تنها کسی نیستی که امروز یه نامه دریافت کرده. " با مباهات نامه را از پاکت بیرون کشید. " به گفته یه متخصص مشهور در زمینه قوانین عزاداری، حتی اگر شرکت در بازی و مراسم رقص رو زیر سوال ببریم، رفتن به کنسرت، نمایشگاه، موزه و یا گالری های هنری مجازه. "
دوون به خواندن بلند نامه ادامه داد: " بر طبق نوشته این بانو، این خطر وجود داره که انزوای طولانی مدت خانم های جوان از اجتماع ممکنه باعث مالیخولیایی پایدار در طبیعت نرم و قابل انعطاف اونها بشه. درحالیکه دخترها باید به خاطرات کنت قبلی احترام بگذارند، این هم عاقلانه و هم لطف بزرگیه که به اونها اجازه بدیم سرگرمی های ساده ای داشته باشند. همچین چیزی رو برای خانم ترنر هم پیشنهاد می کنم، که بعد از مدت طولانی تحمل یکنواختی و تنهایی کمی جنب و جوش داشته باشند. بنابراین شما دلگرمی من رو دارید تا...."
کتلین نامه را از دست او کشید و طلبکارانه گفت: " کی اینو نوشته؟ کی میتونه فضولی کنه.... " نفسش را حبس کرد، وقتی امضای پایان نامه را دید چشمانش گشاد شدند. " خدای من. تو با لیدی برویک مشورت کردی؟ "
دوون ریز خندید. " می دونستم که تو قضاوت هیچ کسی به جز اون رو قبول نداری. " اندکی کتلین را روی زانویش بالا کشید.
دوون گفت: " بیا، لندن اونقدرها هم ایده ترسناکی نیست، نه؟ تو عملاً خونه راونل ها رو ترک نمی کنی- ساختمون لندن موقعیت خیلی بهتری از این خونه مخروبه داره. تو با چشم انداز و محیط جدیدی روبروی می شی. " دوون نتوانست جلو خودش را بگیرد تا با لحنی تمسخر آمیز اضافه نکند. " از همه مهم تر، من می تونم هروقت بخوای باهات وقت بگذرونم. "
اخم های کتلین در هم رفت. " اینطوری حرف نزن. "
" منو ببخش، حرفم زشت بود. " دوون با دیدن نگاه محنت زده ای که از صورت کتلین گذشت، لبخند زد. با چرب زبانی گفت: " بخاطر دخترها بهش فکر کن، اون ها خیلی بیشتر از تو عزادار بودن. آیا اونها سزاوار یه استراحت نیستن؟ از طرف دیگه، به نفعشونه که بیشتر با لندن آشنا بشن قبل از اینکه فصل مهمانی ها شروع بشه. "
اخم های کتلین درهم باقیماند. " چه مدت قصد داری ما رو اونجا نگهداری؟ دو هفته؟ "
" شاید یه ماه. "
کتلین در حینی که فکر می کرد شروع کرد به بازی با انتهای کراوات ابریشمی او. " من در این مورد با هلن صحبت می کنم. "
دوون با احساس اینکه کتلین تمایل به موافقت دارد، تصمیم گرفت اندکی دیگر او را ترقیب کند. با لحنی بی حس گفت: " تو که به لندن بیای، برام یه عادت می شی. اگه تو کنارم نباشی، می ترسم شروع کنم به پیدا کردن جایگزین برای تو. سیگار بگشم. انگشت های دستم رو بشکونم. "
...........
آنها هر دو روی زمین سرد دراز کشیده بودند. دوون ساکت بود و داشت سعی می کرد فکر کند.
کتلین با صدایی رو به خاموشی پرسید: " حالا باید چیکار کنیم؟ "
دوون شروع کرد بگوید: " شنیدم با استفاده از یه نوشیدنی.. " هرچند دوون راههای جلوگیری از بارداری را می دانست، اما جزئیات آن در حیطه دانش خانم ها بود.
تنها چیزهای مبهمی درباره نوعی دوش گرفتن پیشگیرانه می دانست، و به هیچ عنوان حاضر نبود با اطلاعات اشتباه به کتلین آسیب برساند.
کتلین با امیدواری پرسید: " نوشیدنش می تونه کمک کنه؟ "
دوون از بالای سر او لبخند ترسناکی زد. " نوشیدنش نه، عزیز ساده من. اما مهم نیست، این کار باید خیلی زود انجام بشه و الان زمان نداریم. "
دنده هایش درد گرفته بودند، از جا بلند شد و ایستاد، لباس هایش را مرتب کرد. دستش را به سمت کتلین دراز کرد و کمک کرد او بلند شود.
وقتی کتلین بلند شد و ظاهر او را دید، رنگ و رویش پرید. با صدایی نا مطمئن یک بار دیگر گفت: " متاسفم. خواهش می کنم باور کن مهم نیست چه اتفاقی بیفته، من تو رو مسئولش نمی دونم. "
ترس دوون تبدیل به عصبانیت شد، آن کلمات او را مثل یک بشکه باروت درحال انفجار کرد. وحشیانه پرسید: " تو فکر می کنی این حرفت چیزی رو عوض می کنه؟ من از قبل مسئول هزارتا چیز شدم که هرگز نمی خواستمشون. "
کتلین درحالیکه لباس هایش را مرتب می کرد، با بیشترین وقاری که از یک زن می شد دید جواب داد: " دلم نمی خواد توی لیست مسئولیت هات باشم. "
" برای یک بار هم که شده، مهم نیست تو چی میخوای. اگه یه بچه این وسط وجود داشته باشه، هیچ کدوم از ما نمی تونیم وجودش رو انکار کنیم. و نصفش مسئولیت منه. " دوون نمی توانست نگاه وحشت زده اش را از روی شکم او بردارد، انگار که همین الان بچه درون او درحال شکل گرفتن است. کتلین قدمی عقب گذاشت و این حرکت کوچک دوون را آتشی کرد.
درحالیکه با خود می جنگید تا لحنش را ملایم نگهدارد پرسید: " کی سیکلت شروع میشه؟ "
" دو شاید سه هفته دیگه. وقتی شروع شد یه تلگرام برات به لندن می فرستم. "
دوون به تلخی گفت: " اگه اتفاق بیفته. و لازم نیست یه تلگرام برام بفرستی- اون موقع داری میای پیش من. به خودت زحمت نده بپرسی چرا- خسته شدم از اینکه هر تصمیمی رو باید برای تمام افراد توی این املاک فراموش شده توضیح بدم. "
دوون قبل از اینکه حرف دیگری بزند کتلین را ترک کرد، انگار که شیطان دنبالش کرده باشد.
پیام بگذارید