کلماتی که از هنجره ای قوی بیرون می آمد باعث شد هلن نزدیک پاگرد طبقه بالا قدم هایش را آهسته کند. صداهایی با لهجه ولزی از هفته گذشته کاملا آشنا شده بود، از زمانی که آقای وینتربورن با محدودیت های جراحت ها و پای سنگین گچ کرفته اش دست بگریبان بود. اگرچه هیچ وقت فریاد نمی زد، چیزی در صدایش آن را بلند تر از میانگین صدای مردها بگوش می رساند، نوعی طنین عمیق مثل زنگوله ای برنزی. لهجه او با صوتی یکنواخت،  مکث روی " ر " ها که باعث می شد آنها را غلیط تر تلفظ کند و آهنگ مخملی نرمش، به گوشهای هلن خوشایند می آمد.

بنظر می رسید حضور وینتربورن خانه را پرکرده است، مهم نبود که او هنوز در اتاق طبقه بالا بستری بود. او مردی نیرومند و تندخوبود که با هر محدودیتی عصبانی می شد.

 او عاشق فعالیت و سرو صدا بود، تا آنجا که با وجود تاکید دوون مبنی بر متوقف کردن کار لوله کش ها و نجارها درحین بهبود یافتن وینتربورن، او اصرار داشت که آنها کارشان را از سر بگیرند. ظاهرا آخرین چیزی که وینتربورن می خواست سکوت و آرامش بود.

همچنین وینتربورن خدمتکار مخصوص پدر هلن را با حقوق ثابت استخدام کرده و دلیلی برای نگرانی او شده بود، به جز اینکه بنظر می رسید کوینسی از وضعیت جدید خودش به عنوان نوکر وینتربورن راضی است. چند روز پیش، کوینسکی در حینی که برای فرستادن چندین تلگراف از طرف وینتربورن به دهکده می رفت، در باره خبرها با هلن صحبت کرده بود.

بعد از اینکه تعجب درونی هلن فروکش کرد، گفت: " خیلی برات خوشحالم. هرچند اعتراف می کنم که، نمی تونم اورسبی پریوری رو بدون وجود تو اینجا تصور کنم. "

مرد مسن با گرمی و احترام درحالیکه نگاهش پر از مهربانی ای بود که نمی شد با کلمات بیان کرد گفت: " بله، خانم. " او مرد منظبت و اتوکشیده ای بود، اما همیشه با هلن و دوقلوها با محبتی تمام ناشدنی رفتار می کرد، کارش را نا تمام ول می کرد تا به آنها در جستجوی عروسک گم شده کمک کند، یا دستمال شخصی اش را دور آرنج خراشیده آنها می پیچید. با درکی عمیق، هلن همیشه میدانست که از بین سه خواهر، او محبوب کوینسی است، شاید بخاطر اینکه طبیعتشان به نوعی شبیه به هم بود. هر دوی آنها هرچیز صلح آمیز، آرام و سر جای خودش را دوست داشتند.

رابطه ناگفته میان هلن و کوینسی با مشارکت در مراقبت از پدر هلن  که بعد از شکار در هوای سرد و مرطوب در بستر بیماری افتاده بود، در روزهای آخر عمرش محکم تر شده بود. هرچند سیمز و خانم چرچ هرکار از دستشان بر می آمد برای راحت تر کردن درد و رنج کنت انجام داده بودند، این هلن و کوینسی بودند که به نوبت کنار تخت او می نشستند. هیچکس دیگری برای کمک وجود نداشت، دوقلوها بخاطر ترس از مبتلا شدنشان به بیماری کنت اجازه ورود به اتاق او را نداشتند، و تئو از لندن به موقع نرسیده بود تا با پدرش خداحافظی کند.

با دانستن اینکه کوینسی اورسبی پریوری را ترک خواهد کرد، هلن سعی کرد برای او خوشحال باشد، تا اینکه بخواهد خودخواهانه برای ماندنش دعا کند. " دوست دارین توی لندن زنگی کنید، کوینسی؟ "

" اینطور انتظار دارم، خانم. به این نقل مکان به چشم یه ماجراجویی نگاه می کنم. شاید با این کار تارعنکبوت های زندگی ام رو پاک کنم. "

هلن لبخندی لرزان تحویل او داد. " دلم براتون تنگ میشه، کوینسی. "

پیشخدمت خونسرد باقیماند، اما چشمانش به شکل مشکوکی برق زد. " وقتی شما از لندن بازدید کردی، بانوی من، بهتون اطمینان میدم که همیشه در خدمتگزاری آماده ام. فقط لازمه که دنبالم بفرستید. "

" خوشحالم که قصد دارید مراقب آقای وینتربورن باشید. اون به شما احتیاج داره. "

کوینسی با احساس گفت: " بله، همینطوره. "

هلن با خودش فکر کرد، کمی زمان خواهد برد تا کوینسی با عادت ها، سلایق و خصوصیات کارفرمای جدیدش آشنا شود. خوشبختانه کوینسی ده ها سال در مدیریت افرادی زود جوش و تند خو تجربه داشت. وینتربورن مطمئناً نمی توانست بدتر از راونل ها باشد.

در طول دو روز گذشته، یک گروه از کارکنان وینتربورن، شامل مدیران فروشگاه، یک حسابدار و یک روزنامه نگار از لندن برای ملاقات با او آمدند. آنها در اتاق نشیمن خانوادگی ساعتها با وینتربورن بودند، گزارش ها را دادند و دستوالعمل ها را دریافت کردند. هرچند دکتر ویکز اخطار داده بود که تحرک زیاد ممکن است مراحل بهبود را بتاخیر بیندازد، بنظر می رسید وینتربورن از تقابل با کارکنانش انرژی کسب می کند.

وقتی وینتربورن طبقه بالا با مدیرانش صحبت می کرد، وست به هلن گفته بود. " اون فروشگاه برای وینتربورن چیزی بیش از یک فروشگاه محضه. اون بیانگر شخصیت اونه. فروشگاه تمام وقت و علاقه اون رو به خودش اختصاص داده. "

هلن با حیرت پرسیده بود: " اما اون این کارها رو برای کی انجام می ده؟  معمولاً یک مرد مشتاق در آمد بیشتره تا بتونه برای چیزهای مهمتری وقت بذاره... با خانواده و دوستان وقت بگذرونه.... استعدادهاش و زندگی روحیش رو گسترش بده."

وست با لحنی خشک جواب داد: " وینتربورن هیچ زندگی روحی ای نداره، از هرگونه پیشنهادی در این باره هم عصبانی میشه. "

کارکنان وینتربورن امروز آنجا را ترک کردند و او بیشتر روز را در اتاق نشیمن یا اتاق خوابش صرف کرد، لجوجانه با چوب های زیر بغل بدون کمک گرفتن از کسی برای خودش مانور می داد با وجود اینکه دکتر گفته بود تا وزنش را روی پای مجروحش نیندازد.

هلن با نگاه از میان در، وینتربورن را دید که به تنهایی روی یک صندلی نزدیک میز چوب گردویی که سطحش را سنگ مرمر پوشانده بود نشسته است. وینتربورن بطور تصادفی دستش به توده ای کاغذ روی میز خورد و کاغذها دورش روی زمین پخش شدند. به شکل ناشیانه ای خم شد و سعی کرد بدون واژگون شدن از روی صندلی کاغذ ها را جمع کند.

نگرانی بر خجالت هلن پیروز شد و او به داخل اتاق رفت و بدون ثانیه ای فکر کردن گفت: " عصر بخیر آقای وینتربورن. " روی زانوهایش نشست و کاغذها را جمع کرد.

شنید که وینتربورن با صدایی زمخت گفت: " خودت رو بخاطر اینها به زحمت ننداز. "

هلن همانطور که زانو زده بود، نا مطمئن به بالا و او نگاه کرد. " زحمتی نیست. " وقتی درون تیره ترین چشمانی که تا بحال دیده بود ، خیره شد قلبش یک ضربان و بعد ضربان دیگری جا انداخت.

 چشمانی قهوه ای تیره که به نظر سیاه می رسید، مژه های پرپشتی که روی آنها سایه انداخته بودند و در صورت جوگندمی اش، بسیار عمیق بنظر می رسیدند. خوش قیافه ای بی رحمانه او هلن را ترساند. او می توانست خود شیطان باشد که اینجا نشسته است. او درشت هیکل تر از آنی بود که هلن بیاد داشت، حتی پای گچ گرفته اش هیچ چیز از قدرت سهمگین حضور او کم نمی کرد.

هلن کاغذها را به او داد و انگشتانشان لحظه ای کوتاه با هم تماس پیدا کرد. هلن مبهوت از شکی که از این تماس به او منتقل شد به سرعت دستش را عقب کشید. دهان وینتربورن با حالتی عبوس جمع شد و ابروهای پهنش در هم گره خورد.

هلن روی پاهایش بلند شد. " کاری هست که بتونم برای راحتی بیشتر شما انجام بدم؟ میخواین چای یا نوشیدنی براتو سفارش بدم؟ "

وینتربورن سرش را تکان داد. " کوینسی به زودی یه سینی میاره. "

هلن مطمئن نبود چطور باید جواب دهد. صحبت کردن با اون وقتی مریض و ضعیف بود راحت تر می نمود.

" آقای کوینسی گفت که می خواد برای شما توی لندن کار کنه. برای هر دوی شما خوشحالم، چون شما می تونید یک فرصت جدید به اون بدین و اون یه پیشخدمت عالی برای شما خواهد بود. "

وینتربورن گفت: " بخاطر پولی که بهش می دم، اون بهترین خدمتکار شخصی در انگلستان خواهد شد. "

هلن اندکی تردید کرد. با جرات گفت: " شک ندارم که همینطور خواهد بود. "

وینتربورن دسته کاغذها را با دقت زیاد مرتب کرد. " کوینسی می خواد با سر و سامان دادن به پیراهن های من کارش رو شروع کنه. "

هلن با گیجی تکرار کرد: " پیراهن های شما، "

" یکی از مدیرهام تعدادی از لباسهای من رو از لندن آورد. کوینسی می تونه بگه که پیراهن ها خوب دوخته شده اند یا نه. " وینتربورن با احتیاط به هلن خیره شد و واکنش او را زیر نظر گرفت و ادامه داد. " برای دقت بیشتر، پیراهن ها نیمه دوخته شده به مشتری ارائه میشه، بنابراین میشه اونها رو به سلیقه مشتری آماده کرد. کیفیت پارچه ها از بالاترین نوع پارچه های سفارشی هست، اما کوینسی هنوز هم دماغش رو بالا میگیره. "

هلن با دقت به جوابی که می خواست بدهد فکر کرد. " مردی با حرفه کوینسی وقتی به جزئیات نگاه می کنه چشم های بسیار دقیقی داره. " هلن باید این موضوع را همینجا رها می کرد. صحبت در باره لباس های یک مرد تماماً کاری ناشایست بود، اما هلن احساس می کرد باید به وینتربورن کمک کند تا نگرانی کویسی را در کند.

" این موضوع فقط مربوط به پارچه نمیشه. دوخت توی پیراهن های دوخته شده با الگو متفاوته، درز ها کاملا مستقیم هستن و دوخت موازی می خورن، و جادکمه ها معمولاً دست دوز هستن با طرحی شبیه جای کلید تا جلوی حرکت دکمه ها رو بگیره." هلن با لبخند مکث کرد. " می تونم در مورد دوخت ظریف سر آستین براتون شرح بدم، اما می ترسم که روی صندلی خوابتون ببره. "

" من ارزش ریزه کاری ها رو می دونم. اما جاییکه پیراهن ها اهمیت دارن..." وینتربورن لحظه ای مکث کرد. " این نکته رو رعایت می کنم که ازهمون لباسی که می فروشم خودم هم بپوشم، اینطوری مشتری ها می دونن که از همون کیفیتی که صاحب خود فروشگاه می پوشه خرید خواهند کرد. "

" این کار یه استراتژی فروش هوشمندانه هست."

" بله هست. من بیشتر از هر فروشگاهی در لندن پیراهن می فروشم. اما برام پیش نیومده که افراد طبقه بالا به جزئیات جادکمه توجه نشون بدن. "

وقتی وینتربورن خودش را با طبقات بالای اجتماع جمع زد، هلن متوجه شد که به غرور او برخورده است.

هلن پوزش خواهانه گفت: " مطمئنم که اونها هم توجه نشون نمی دن. چیزهای مهم تری وجود داره که نگرانش باشن. "

نگاه وینتربورن مبهوت شد. " تو جوری صحبت می کنی که انگار یکی از اونها نیستی. "

هلن به نرمی لبخند زد. " بیشتر زمان زندگیم رو به دور از دنیا گذروندم، آقای وینتربورن. به طوری که گاهی اوقات فکر می کنم کی هستم یا به کجا تعلق دارم. "

وینتربورن او را بررسی کرد. " ترنر داره برنامه ریزی می کنه وقتی دوره عزاداریتون تمام شد، تو و خواهرهات رو به لندن بیاره. "

هلن سر تکان داد. " از وقتی بچه بودم دیگه به شهرنرفتم. اونجا رو بزرگ و هیجان انگیز بیاد میارم. " مکث کرد، از اینکه به او اعتماد کرده بود خودش حیرت زده بود. " حالا فکر می کنم اون رو .... ترسناک ببینم. "

لبخندی گوشه های لب ویتنربورن را زاویه داد. " وقتی ترسیده باشی چه اتفاقی میفته؟ به سمت نزدیک ترین گوشه فرار می کنی و مخفی می شی؟ "

هلن نگران از اینکه مورد تمسخر قرار گرفته باشد، موقرانه گفت: " باید بگم، نه. کاری که لازم باشه رو انجام میدم، مهم نیست توی چه موقعیتی باشم."

لبخند وینتربورن پهن تر شد طوری که هلن برق دندانهای سفید او را که در تضاد با پوست گندم گون او بود دید. وینتربورن به نرمی گفت:  "فکر می کنم بهتر از هرکسی درک می کنم. "

هلن متوجه شد وینتربورن به زمانی که تب داشت و هلن از او مراقبت کرد اشاره می کند... و بیاد آورد که چطور سر او را روی بازوی خودش گذاشته بود و صورت و گردنش را خیس می کرد.... هلن احساس کرد دارد سرخ می شود.

 نه از آن نوع سرخ شدن هایی که به محض شروع از بین می روند. از آن نوع هایی که به داغ شدن و داغ شدن ادامه می دهد، در تمام وجودش پخش می شود تا زمانی که به شدت احساس ناراحتی می کند و نفسش تنگ می شود. اشتباهاً به آن چشمان قهوه ای تیرهنگاه کرد و احساس کرد قطعاً غش خواهد کرد.

نگاه نا امید هلن روی پیانوی فرسوده گوشه اتاق افتاد. " می تونم کمی براتون پیانو بزنم؟ " بدون منتظر شدن برای جواب ایستاد. این تنها راهش برای خلاص شدن از آن وضعیت بود. هلن از گوشه چشمش دید که وینتربورن اتوماتیک وار دسته های صندلی را گرفت تا از جایش بلند شود، اما یادش آمد که یک پایش در گچ است.

هلن شنید که او گفت: " بله، خوشم میاد. " اندکی جای صندلی اش را عوض کرد تا هلن را هنگام نواختن ببیند.

وضعیت پیانو نشان می داد که زیاد مورد مراقبت قرار نگرفته است، هلن پشت صندلی نشست و در روی کلید ها را بالا زد. نفسی آهسته و آرام کشید، دامنش را مرتب کرد، حالت نشستنش را تنظیم کرد و انگشتانش را روی کلید های پیانو گذاشت.

 با قطعه ای که از حفظ بود شروع کرد، آهنگی نشاط انگیز از قطعه پیانو هاندل. این آهنگ پر از زندگی و پیچیدگی بود، و نواختنش آنقدر مشکل بود تا هلن را مجبور کند به چیزهایی که باعث قرمز شدنش می شود فکر نکند.  انگشتانش با حرکاتی تند روی کلیدها به رقص در آمدند و آهنگ دو دقیقه و نیم بطور مداوم ادامه داشت. وقتی آهنگ را تمام کرد، با امید به اینکه وینتربورن خوشش آمده باشد به او نگاه کرد.

وینتربورن گفت: " شما با مهارت کامل می نوازید. "

" متشکرم. "

" این قطعه مورد علاقه شماست؟ "

هلن گفت: " این سخت ترین قطعه برام هست ،اما مورد علاقه ام نه. "

" وقتی هیچ شنونده ای نیست چی می نوازید؟ "

آن سوال ملایم، که با لهجه و اصواتی کشیده بیان شد، باعث شد معده هلن از خوشی جمع شود. آشفته از احساساتش، در جواب دادن دچار مشکل شد. " اسمش رو بخاطر نمیارم. یه معلم پیانو مدت ها پیش اون رو به من آموخت. سالها سعی کردم بفهمم این قطعه متعلق به کی هست، اما هیچ کسی ملودی اون رو نشناخت. "

" برای من بنوازش. "

با کمک از حافظه اش، شروع کرد به نواختن آکورهای پیوسته و دلنشین آهنگ، دستانش کلید ها را ملایم لمس می کردند. آکوردهای غمگین هرگز نتواستند او را تکان دهند، تنها دردی که نمی توانست نامی بر آن بگذارد را در قلبش ایجاد می کردند. درپایان، هلن نگاهش را از کلیدها بالا آورد و وینتربورن را میخکوب روی خوش یافت. وینتربورن سریع حالت چهره اش را پنهان کرد، اما نه قبل از اینکه هلن مخلوطی از حیرت، شیدایی و چیزی داغ و گیج کننده را در چهره او مشاهده کند.

وینتربورن گفت: " این آهنگ ولزی هست. "

هلن با خنده ای ناشی از ناباوری سرش را تکان داد. " شما اون رو می شناسید؟ "

" اسمش هست ای دیر درین دو. هر ولزی که متولد میشه اون رو می شناسه. "

" آهنگ در مورد چی هست؟ "

" در مورد یه عاشقه که از یک توکا ( پرنده ای سیاه) میخواد تا پیامش رو به دلدارش برسونه. "

" چرا نمی تونه خودش بره پیش دلدارش؟ " هلن متوجه شد که هر دوی آنها با صدایی آهسته درحال صحبت با یکدیگر هستند، انگار که در مورد رازی با هم صحبت می کنند.

" برای اینکه نمی تونه پیداش کنه. اون مرد به شدت عاشقه- -این باعث شده چشمهاش از عشق کور باشه. "

" آیا پرنده سیاه معشوقش رو پیدا می کنه؟ "

وینتربورن شانه ای بالا انداخت و گفت: " آهنگ چیزی  در این باره نمی گه. "

هلن اعتراض کرد: " اما من باید آخر داستان رو بدونم. "

وینتربورن خندید. صدای خنده اش قوی، خشن در عین حال نرم و شیطنت آمیز بود. وقتی جواب داد، لهجه اش غلیظ تر شده بود. " این نتیجه خوندن زیاد رمان هست. داستان ها هیچ نیازی به پایان ندارن. چیزی که مهمه پایان داستان نیست. "

هلن به خودش جرات داد تا بپرسد: " پس مهم چیه؟ "

نگاه خیره او روی هلن ماند. " مهم عشق اون مرد هست. جستجوش به دنبال محبوب. مثل باقی ما، اون هم هیچ راهی برای دونستن اینکه به آرزوی دلش می رسه یا نه نداره. "

هلن دلش میخواست بپرسید: و تو؟ تو به دنبال چی هستی؟ این سوال آنقدر شخصی بود که حتی نمی توانست از کسی که مدت زیادی می شناختش بپرسد چه برسد به این غریبه. با این حال، کلمات روی زبانش آمده بودند و داشتند بیرون می ریختند. هلن به سمت دیگری نگاه کرد و جنگید تا آنها را عقب براند. وقتی نگاهش را دوباره روی وینتربورن بازگرداند، حالت صورتش دوباره دست نیافتنی شده بود. که این باعث آسودگی بود، چون برای یک لحظه هلن احساس خطر کرد که تنها یک نفس با اعتراف تمام افکار خصوصی و آرزوهایی که هرگز به هیچ کسی نگفته بود، برای وینتربورن فاصله داشت.

از خوش شانسی هلن، کوینسی با سینی شام از راه رسید. ابروهای سفید پیشخدمت با دیدن هلن به تنهایی در اتاق کنار وینتربورن اندکی بالا رفت، اما هیچ چیز نگفت. درحینی که کوینسی ظروف، لیوان ها و بشقاب را روی میز قرار می داد، هلن آرامش خود را بازیافت. از روی نیمکت مبله جلوی پیانو بلند شد و لبخندی بیرنگ به وینتربورن زد. " تنهاتون می ذارم تا از شامتون لذت ببرین. "

نگاه او از روی هلن گذشت تا به صورتش رسید. " یه روز دیگه باز هم برام می نوازید؟ "

" بله، اگر دوست داشته باشید. " هلن محترمانه اتاق نشیمن را ترک کرد، بخودش فشار آورد تا حرکتش به دویدن تغییر نکند.

رایز به جای خالی هلن خیره شد، درحالیکه ذهنش تمام جزئیات چند دقیقه گذشته را به خاطر می آورد. به راحتی مشخص بود که هلن از او بیزار است: به محض لمس او دستش را پس کشیده بود و به سختی سعی کرده بود نگاهش به او نیفتد. وقتی موضوع صحبت به سمت موضوعات شخصی کشیده شد، هلن به سرعت موضوع بحث را عوض کرده بود.

شاید قیافه اش خوشایند هلن نبوده است. هیچ شکی نبود که لهجه اش خارج از عرف بود. و مثل زنان دیگری از قماش خودش هلن هم احتمالاً فکر می کرد ولزی ها وحشی های درجه سه هستند. هلن می دانست که با شخصی از درجه اجتماعی او بسیار مهربان بوده—خدا هم می دانست که رایز در این باره هیچ بحثی نداشت.

اما قصد داشت در هر صورت او را مال خود کند.

در حینی که کوینسی غذا را روی میز مقابلش می چید پرسید: " عقیده ات در مورد لیدی هلن چیه؟ "

کوینسی گفت: " اون توی خانواده راونل یه جواهره. مهربان ترین قلبی رو داره که تا بحال هیچ کجا ندیده اید. متاسفانه، همیشه نادیده گرفته شده. برادر بزرگترش بخش اعظمی از توجه خانواده رو به خودش اختصاص داده ، و اون مقدار کم باقیمانده هم معطوف دوقلوها شده بود. "

رایز چند روز پیش دوقلوها را دیده بود، هردوی آنها سرزنده و سرگرم کننده بودند و یک عالمه سوال در مورد فروشگاه زنجیره ای اش از او پرسیده بودند. به اندازه کافی دخترها را دوست داشت، اما هیچکدام از آن دو علاقه اش را برنیانگیخته بودند.

هیچ چیز آنها شبیه هلن نبود، همان خصوصیات مرموز و جذاب. هلن شبیه پوسته داخلی صدف بود که اول به رنگ مروارید دیده می شد، اما وقتی از زوایای مختلف نگاهش می کردی میتوانستی تالالو بنفش، صورتی، آبی وسبز را در آن ببینی. ظاهر بیرونی زیبا که فقط کمی از ماهیت واقعی خودش را نشان داده است.

وینتربورن درحالیکه دستمال را روی پایش مرتب می کرد پرسید: " اون از همه غریبه ها دوری می کنه یا فقط با من اینطوریه؟ "

صدای پیشخدمت حقیقاً حیرت زده بود: " دوری می کنه؟ " قبل از اینکه کوینسی بتواند به حرفش ادامه دهد، یک جفت سگ پشمالوی کوچک سیاه رنگ وارد اتاق نشیمن شدند، به محض رسیدن به رایز شروع کردند شادمانه بالا و پایین پریدن. رایز با اخم هایی در هم غر زد: " یا خدا. "

از آنجایی که رایز سگها را دوست داشت، وقفه ایجاد شده برایش مهم نبود. چیزی که مبهوتش کرد، حیوان سومی بود که درحال یورتمه وارد اتاق شد و مدعیانه کنار صندلی او نشست.

رایز ناباورانه پرسید: " کوینسی ، چرا یه خوک توی اتاق نشیمنه؟ "

پیشخدمت که مشغول بیرون راندن سگ ها از اتاق بود با حواس پرتی گفت: " حیوون خونگی خانواده هست، آقا. اونها سعی کردن توی انبار علوفه نگهش دارن، اما اون اصرار داره که بیاد توی خونه. "

" اما چرا... " با تشخیص اینکه توضیح او هیچ تغییر در نظرش ایجاد نخواهد کرد حرفش را قطع کرد. در عوض پرسید: " چرا اینجوریه که اگه من یه حیون اهلی توی خونه ام نگه دارم، مردم به من میگن نادون یا احمق، اما اگه یه خوک با آزادی توی یه خونه کنت نشین برای خودش مانور بده، غیر عادی نیست؟ "

پیشخدمت درحالیکه خوک را از پشت گردنش به سختی می کشید جواب داد: " سه چیز هست که همه از یه نجیب زاده انتظار دارن، یک خونه در خارج از شهر، یک قب قب آویزون و غیر قابل پیشبینی بودن."  مکث کرد و با قدرت بیشتری خوک را کشید، اما آن موجود فقط محکم سرجایش نشسته بود. پیشخدمت خس خس کنان درحالیکه خوک را تنها یک انیچ از جایش تکان داده بود گفت: " قول می دم فردا تو رو با سوس برای صبحانه سرو کنم! "

خوک با نادیده گرفتن پیشخدمت مصمم، با چشمانی صبور و امیدوار به بالا و رایز نگاه کرد.

رایز گفت: " کوینسی، اینورو نگاه کن. " یک تکه نان از بشقاب غذایش برداشت و آن را با بی خیالی به هوا پرتاب کرد.

پیشخدمت با دستان دستکش پوشش آن را در هوا گرفت. " متشکرم آقا. " به محض اینکه کوینسی با تکه نان در دستش به سمت در رفت، خوک به دنبال او راه افتاد.

رایز با لبخندی ضعیف تماشا می کرد. گفت: " تشویق کردن همیشه بهتر از ترسوندن  عمل می کنه. اینو به خاطر داشته باش، کوینسی. "