یک هفته بعد از حادثه قطار، دوون هنوز آنقدر خوب نشده بود که به سوارکاری روزانه اش بپردازد. عادت کرده بود که صبح هایش را با فعالیتی فیزیکی شروع کند، یک پیاده روی ساده برایش کافی نبود.

عصبانیتش رفته رفته بخاطر عدم فعالیت داشت زیاد می شد و این کارها را مشکل می کرد، داشت لجوج تر از یک سمور می شد بدون راهی که این مشکل را حل کند. هنوز از امتناع کتلین برای هر گونه نزدیک شدن به او متحیر بود.

تو برای من خطرناکی.... این گفته کتلین او را آشفته و عصبانی می کرد. او هرگز حتی به یک موی او هم آسیب نزده بود. چطور کتلین می توانست حتی غیر از این فکر کند؟

دوون با خودش فکر کرد، تربیت او توسط لیدی برویک وجدانی بیش فعال به او داده. واضح است که کتلین برای سازگاری با این نظریه که بیشتر ازاین مقید قانونهایی که همیشه سفت و سخت از آنها پیروی کرده بود نیست نیاز به زمان بیشتری دارد.

دوون می دانست که خودش باید اعتماد کتلین را بدست آورد.

یا کتلین را بفریبد.

و اول گول زدن او را امتحان کرده بود.

به قصد قدم زدن در اطراف حومه شهر کوره راهی که به چنگل منتهی می شد را در پیش گرفت و از کنار خرابه های انبار علوفه ای قدیمی گذشت. روز مرطوبی بود، هوا بخاطر سرما گزنده بود اما پیاده روی سریع او را گرم نگه می داشت. متوجه شیرجه یک پرنده شکاری به سمت زمین شد، مکث کرد تا شکار کردن او را تماشا کند. پرنده برای پیدا کردن شکارش برف ها را به هوا پاشید. پرهای سفید و خاکستری شاهین در میان نور مه گرفته مثل روح بنظر می رسید. در دور دست، گروهی پرنده در آسمان به پرواز در آمدند.

با ادامه کوره راه، دوون متوجه شد که به زمین های زراعی رسیده است. تصور یک عمر مسئولیت نگهداری از این زمین ها و حفظ خانه دیگر یک مجازات بنظر نمی رسید. می شد آن را یک ارثیه آبا و اجدادی نامید.

اگر چندین نسل قبلی راونل ها انقدر احمق و کوته نظر نبودند. حداقل کلی اتاق در اورسبی پریوری غیر قابل سکونت نمی شدند. نفوذ آب به دیوارها باعث نم کشیدن و پوسیدن آنها، خرابی گچکاری ها و اثاثیه داخلی شده بود. عملیات بازسازی باید به زودی شروع می شد، قبل از اینکه آسیب ها غیر قابل تعمیر شوند.

به پول نیاز داشت، به مقدار زیاد و بدون تاخیر. دوست داشت خانه راونل ها در لندن را بفروشد و فوراً پول آن را به اورسبی پریوری تزریق کند، اما این کار باعث تضعیف پتانسیل وام دهندگان و شرکاء میشد. شاید بتواند روی فروش زمینش در نورفولک ریسک کند؟ فروش آن زمین توجهات کمتری را جلب می کرد. اما در آمد ناشی از آن معلوم نبود..... و اگر تصمیم می گرفت مستاجرین نورفولک را بیرون کند، از همین الان میتوانست صدای فریاد اعتراض کتلین و وست را بشنود.

با بیاد آوردن زمانی نچندان دور لبخندی ناشی از مسخره کردن خودش روی لب آورد، چندی قبل مشکلاتش شامل نگرانی برای چای کم رنگی که آشپزش آورده بود یا اسبش که نیاز به تیمار شدن داشت، بودند.

همچنان که در فکر بود، مسیرش را به سمت اورسبی پریوری تغییر داد، آسمان برای ماه دسامبر بیش از اندازه تیره و گرفته بود. در حینی که دوون به کنگره های بالای سقف، طاق ضربی شکل و گل دسته های دودکش مانند باریک و تزئینی خانه نگاه می کرد، ظالمانه با خودش فکر کرد کدام قسمت از ساختمان اول از همه به سمت زمین سقوط خواهد کرد. از کنار ساختمان کناری بنا عبور کرد و به ردیفی از زمین های اسب سواری که با گچ مجزا شده بودند نزدیک شد. یکی از مهتر های اسطبل سر پستش پشت حصار محوطه بزرگ اسب سواری ایستاده بود و سوار خندان و کوچک اندامی که به آرامی با اسبش یورتمه می رفت را تماشا می کرد.

کتلین و اسد.

ضربان قلب دوون با علاقه بالا رفت. رفت تا به پسرک در کنار حصار ملحق شود و ساعدش را روی بالاترین قسمت حصار محکم کرد.

پسرک سر تکان داد و  کلاهش را از سر برداشت تا به او احترام بگذارد. " عالیجناب. "

دوون در پاسخ سری تکان داد و مصممانه مشغول تماشای کتلین شد که اسب عربی طلایی رنگ را در دور ترین قسمت میدان می راند.

او ژاکت سواری به شدت برازنده ای به همراه یک کلاه کوچک با نقابی باریک پوشیده بود- و در قسمت پایین تنه، شلوار به همراه نیم بوت پوشیده بود. درست مثل همان شلواری که دوون پیش از این او را با آن دیده بود، این شلوار برای پوشیدن در زیر دامن سواری طراحی شده بود، نه اینکه به تنهایی پوشیده شود. هرچند، دوون مجبور بود اعتراف کند که این ظاهر نامانوس به کتلین آزادی حرکتی را می داد که دامن سنگین و آویزان سوارکاری هرگز این اجازه را نمی داد.

اسد را به سمت چندین سری مسیر نیم دایره هدایت کرد، وزنش با هر چرخش اسب به نرمی جابجا می شد، رانی که به سمت نیم دایره بود به جلو می آمد و یک زانویش عمیق در پهلوی اسب فرو می رفت. حرکاتش آنقدر کامل و روان بود که موهای پشت گردن دوون سیخ شدند.

دوون هرگز کسی را، زن یا مرد ندیده بود که بتواند با حرکاتی چنین مفید و مختصر سواری کند. اسب عربی به شدت نسبت به فشارهای دقیق زانو و رانهای او حساس بود و طوری راهنمایی های کتلین را دنبال می کرد که انگار می تواند ذهن او را بخواند. آن دو یک زوج کامل، هر دو خوش ترکیب، زیرک و سریع بودند.

کتلین با آگاهی از حضور دوون لبخندی درخشان به او زد. بدون خودنمایی، اسب را وادار به یورتمه ای نرم با زانوهای بالا و سم های خم شده کرد. بعد از کامل کردن مسیر مارپیچ، اسد قبل از اجرای چرخشی بی نقص روی پاهای عقبل، درجا یورتمه رفت سپس در حلقه ای به سمت راستش چرخید و بعد چرخشی کامل به سمت چپ، دم طلائی رنگش به شکلی زیبا در نوسان بود.

اسب لعنتی داشت می رقصید.

دوون به نرمی سرش را تکان داد و با حیرت آن دو را تماشا کرد.

بعد از گرداندن اسب یک دور دور میدان اسب سواری، به مرکز محوطه آمد، کتلین حرکت اسب را به یورتمه ای آرام تغییر داد و سپس به همراه اسب به حصار نزدیک شد. اسد با شناختن دوون شیهه ای خوشامد گویانه کشید، و پوزه اش را بین میله های حصار فرو کرد.

دوون پوست طلایی اسب را نوازش کرد. " آفرین. " به سمت کتلین نگاه کرد. " تو زیبا سواری می کنی. درست مثل یه الهه. "

" اسد هر کسی رو بی نقص و کامل نشون میده. "

دوون نگاه کتلین را روی خودش نگهداشت. " هیچ کسی مثل تو نمیتونه با اسد طوری سواری کنه که انگار بال داره. "

کتلین صورتی شد و نگاهش را به سمت پسرک مهتر چرخاند. " فردی، میشه اسد رو راه ببری  و بعد چند دور توی میدون بچرخونیش؟ "

در حینی که کتلین با حرکتی روان از روی اسب پایین لغزید، پسرک از میان میله ها وارد زمین شد. " بله، خانم! "

دوون گفت: " میخواستم کمکت کنم بیای پایین. "

کتلین از روی حصار بالا رفت. " نیازی به کمک ندارم. " این حرف را با چنان تکبری گفت که دوون ستایشش کرد.

دوون پرسید: " الان می خوای بری خونه؟ "

" بله، اما اول باید دامن سواریم رو از توی اتاق اصطبل بردارم. "

دوون با او قدم زد، دزدکی نگاهی یواشکی به پشت او و رانهایش انداخت. پاهای محکم او باعث شد ضربان قلبش بالاتر رود. گفت: " بنظر می رسه قانون شلوارک رو باید یادآوری کنم. "

" این شلوارک نیست، شلواره. "

دوون یک ابرویش را بالا برد. " بنابراین فکر می کنی حق داری با عوض کردن یک حرف از این کلمه روح قانون رو زیر پا بذاری؟ "

" بله، از این گذشته، تو هیچ حقی برای وضع قانون در مورد پوشش من نداری. "

دوون در عوض پوزخندی زد. اگر کتلین می خواست با گستاخی او را دلسرد کند، تاثیرش بر عکس بود. ضمناً او یک مرد و یک راونل بود که تلافی می کرد.

دوون گفت:  " با این وصف، این کارت پیامدهایی خواهدداشت. "

کتلین نگاهی نامطمئن به او انداخت.

در حینی که آنها وارد اصطبل شدند و به سمت اتاق زین و یراق ها رفتند دوون ظاهرش را خونسرد نگهداشت.

کتلین که گامهایش تند تر شده بود گفت: " هیچ نیازی نیست که تو منو همراهی کنی. مطمئنم کارهای زیادی برای انجام دادن داری. "

" هیچ کاری مهم تر از این کار نیست. "

کتلین محتاطانه پرسید: " از چه کاری؟ "

" پیدا کردن یه جواب برای یه سوال. "

کتلین کنار دیواری که طاقچه زین ها روی آن بود ایستاد، شانه هایش را صاف کرد و برگشت تا با اراده با دوون رو در رو شود. " کدوم سوال؟ " با وسواس نوک انگشتان دستکش پوشش را کشید و دستکش های سوار را از دستش درآورد.

دوون عاشق قد علم کردن کتلین مقابل خودش بود، حتی اگر نصف قد او را داشت. به آرامی جلو آمد و کلاه کتلین را برداشت و به گوشه ای پرت کرد. کتلین وقتی متوجه شد دوون دارد با او بازی می کند قدری از تنش و مبارزه طلبی اش کم شد. با صورتی گلگون از سواری و موهایی بهم ریخته خیلی جوانتر بنظر می رسید.

دوون جلوتر آمد، پشت کتلین را به دیوار خالی بین دو ردیف قفسه زین ها فشرد و به شکل موثری او را در آن فضای کوچک گیر انداخت. او را از یقه اش گرفت، سرش را به گوش او نزدیک کرد و به نرمی پرسید: " شما خانم ها برای سوارکاری چی می پوشین ؟ "

خنده ای نفس بریده از میان لبهای کتلین فرار کرد. دستگش ها روی زمین افتادند. " فکر می کردم یه شرور بدنام مثل تو از قبل بدونه. "

" من هرگز بدنام نبودم. در حقیقت، به عنوان یه شرور نسبتاً قابل قبول هستم. "

در حینی که دوون به او نزدیک شد، کتلین کشیده گفت: " هرکسی که اینو نادیده بگیره سخت در اشتباه. " پوستش بخاطر سواری داغ، اندکی نمکی بود و بوی اسب، هوای تازه زمستان و گل رز می داد. " مطمئنم تو با اون همه نوشیدنی خوردن، قمار کردن، عیاشی و تعقیب خانم های با دامن کوتاه باعث بانی کلی از زد و خوردهای توی لندن هستی. "

دوون با صدایی خفه گفت: " زیاد نمی نوشم. خیلی کم قمار می کنم. اما به عیاشی اعتراف می کنم. "

" و تعقیب خانم ها؟ "

" به هیچ وجه. " با غرغر ناباور کتلین، دوون سر او را بالا آورد. " از وقتی که تو رو دیدم، به هیچ وجه. "

کتلین خودش را عقب کشید، نگاه سرگشته اش روی او ماند. " از اون موقع هیچ زنی نبوده.... "

"نه. چطور می تونی با شخص دیگه ای باشم؟ صبح ها با خواستن تو بیدار میشم. " نزدیک تر آمد و او را به دام انداخت. " به سوالم جواب ندادی. "

کتلین خودش را تا جایی که می توانست عقب کشید بطوری که سرش به دیوار چوبی فشرده شد. " می دونی که نمی تونم. "

" پس مجبورم خودم جواب سوالم رو پیدا کنم." بازوهایش دور او پیچیدند......

کتلین خواست او را به عقب هل دهد، اما با بیاد آوردن آسیب دیدگی او، دست از کار کشید. با فشردن بیشتر کتلین به دیوار، دستان او در میانه راه آویزان شد.

کتلین با هیس هیس گفت: " یکی می بینه. "

دوون انقدر سرگرم کارش بود که مراقب چیزی نباشد.

کتلین آنقدر دست و پا زد تا دوون ولش کرد و قدمی عقب گذاشت. کتلین خودش را مرتب کرد و رفت تا دامن سوارکاری اش را که به دیوار آویزان بود بردارد. آن حجم سنگین پارچه ای را برداشت و ناتوان مشغول بستن آن شد.

دوون شروع کرد بگوید: " می خوای من برات.... "

" نه. " کتلین با هوفی از ناامیدی تسلیم شد و دامن را روی دستش آویزان کرد.

دوون به طور غریزی او را دنبال کرد. کتلین با خنده ای مضطرب عقب پرید.

صدایش باعث برافروختن عصب به عصب دوون شد.

بدون هیچ تلاشی برای پنهان کردن اشتیاق درون صدایش گفت: " کتلین، اگه آروم بمونی، کمکت می کنم دامنت رو بپوشید. اما اگه از من فرار کنی، معلومه که دلت می خواد بگیرمت. " قبل از اینکه به نرمی ادامه دهد نفسی لرزان کشید. " و من یه کاری می کنم دوباره گیرت بندازم. "

چشمان کتلین درشت شدند.

دوون عمداً قدمی جلو گذاشت. کتلین به سمت نزدیک ترین در ورودی پیچید و به اتاق کالسکه ها فرار کرد. دوون سایه به سایه دنبالش بود، او را به سمت پشت کارگاه نجاری و میزی پر از ابزار دنبال کرد.

اتاق کالسکه ها بوی خوشایند خاک اره، روغن چرخ، روغن جلا و چرم پرداخت شده می داد. آنجا ساکت و سایه دار بود و فقط با پرتو نور باریکی که از لای لولای در بزرگی که میشد آن را به سمت جاده مال رو املاک باز کرد به درون می تابید روشن می شد.

کتلین با سرعت ما بین وسایل نقلیه ای که هرکدام برای اهداف متفاوتی بکار می رفتند در حرکت بود،  کالسکه ها، ارابه های بارکش، یک کالسکه سبک، یک کالسکه رو باز با یک سایبان تاشو، یک درشکه، یک کالسکه سایبان دار مخصوص تابستان ها. دوون او را دور زد و کنار کالسکه خانوادگی بزرگی که فقط با کمک شش اسب میتوانست به حرکت در آید راه کتلین را سد کرد. آن کالسکه به عنوان نمادی از قدرت و پرستیژ با نماد خانواده راونل-  که شامل سه کلاغ سیاه در زمینه ای سفید طلایی میشد- که در کناره هایش نقاشی شده، طراحی شده بود.

کتلین بطور ناگهانی ایستاد و در آن فضای نیمه تاریک به او خیره شد.

دوون دامن را از کتلین گرفت، آن را روی زمین انداخت و کتلین را به کناره کالسکه فشرد.

کتلین وحشتزده فریاد زد: " دامن سوارکاریم، داری خرابش می کنی. "

دوون خندید. " تو هرگز قصد نداری اون رو بپوشی. " درحالیکه کتلین خشمگینانه و درمانده حرف می زد، باز هم به او نزدیک تر شد.

دوون دستش رابه سمت دسته حلقه مانند در کالسکه برد.

کتلین با تشخیص قصد او با گیجی گفت: " نمی تونی. "

دوون در کالسکه را باز کرد و قدمی جلو گذاشت. " این انتخاب توئه: بیرون از اینجا، جلوی چشم هر کسی که ممکنه رد بشه.... یا توی کالسکه جایی که هیچ کسی نمی بینه. "

کتلین پلک زد و وحشت زده به او خیره ماند. اما به هیچ شکلی نمی توانست برافروختگی ناشی از هیجانش را پنهان کند.

دوون ظالمانه گفت:" پس بیرون از اینجا. "

کتلین با ناله ای چرخید و از کالسکه بالا رفت.

دوون به سرعت دنبالش رفت.

درون کالسکه بسیار شیک با چرم، مخمل و کنده کاری های چوبی مبله شده بود، قسمتی شیشه ای برای لیوان ها و نوشیدنی و پرده حریر گلداری برای پوشاندن پنجره ها. در ابتدا محیط برای دیدن بسیار تاریک بود، اما به محض اینکه چشمان دوون عادت کردند، توانست سوسوی پوست رنگ پریده کتلین را ببیند.

....