دوون درحالیکه دستش به آرامی پشت او را نوازش می کرد زمزمه کرد: " پس به همین خاطر باهم بحث می کردین. "

" بله. چون به تئو اجازه ندادم... " کتلین با آهی لرزان مکث کرد. " من هیچ حقی ندارم که خانم ترنر نامیده بشم. بعد از اون حادثه نباید توی اورسبی پریوری می موندم، به جز اینکه ....  نمی دونستم آیا اجازه دارم جهیزیه ام رو نگهدارم، و دلم نمی خواست برگردم و با کنت و لیدی برویک زندگی کنم، از طرف دیگه، این موضوع شرم آور بود. بنابراین در مورد همسر تئو بودن دروغ گفتم."

دوون با دیرباوری پرسید: " تا به حال شخص دیگه ای در مورد رابطه تو با اون سوال پرسیده بود؟ "

" نه، اما من از روی عمد این قسمت رو نگفتم. که به همون بدی دروغ گفتن هست. حقیقت رقت انگیز اینه که من دست نخورده هستم. یه کلاه بردار. " کتلین با شنیدن صدای خنده ای فروخورده از دوون متحیر شد. " نمی فهمم چطوری می تونی توی این موضوع چیزی برای خندیدن پیدا کنی! "

" معذرت میخوام. " اما لبخند هنوز در صدایش قابل تشخیص بود. " فقط داشتم به این فکر می کردم که با وجود نگرانی برای وضعیت آبیاری مستاجرین، لوله کش ها، بدهی های املاک و صدها مشکل دیگه که باهاشون روبرو هستم.... بالاخره یه مشکل اینجا بود که تونستم براش کاری انجام بدم. "

کتلین نگاهی ملامت گرانه به او و خنده ریزش انداخت. دوون سعی کرد وضعیت راحت تری بیابد و خودش را بالاتر بکشد. دستش رابه سمت بالشت هایی که کتلین پشت شانه هایش مرتب کرده بود برد. کتلین با پاهای جمع شده زیرش روبروی او نشست و دکمه ای پیراهن خواب او را بست.

" بهم بگو چه اتفاقی افتاد، عزیز دل. "

دیگر پنهان کردن اتفاقات غیر ممکن بود. " باید بدونی که... من تا قبل از شب عروسی هرگز با تئو تنها نبودم. لیدی برویک هر دقیقه ما رو اسکورت می کرد، حتی بعد از ازدواج. ما توی کلیسای کوچک املاک ازدواج کردیم. عروسیه خیلی باشکوهی بود، یک هفته روش برنامه ریزی و کار شده بود، و ... " کتلین با فکر جدیدی که به ذهنش آمد مکث کرد. " تو و وست باید دعوت می شدید. واقعاً متاسفم که نبودید. "

دوون گفت: " من متاسف نیستم. نمی دونم اگر قبل از عروسی می دیدمت چیکار می کردم. "

کتلین اول فکر کرد دوون شوخی می کند، اما نگاه خیره او به شدت جدی بود.

دوون گفت: " ادامه بده. "

" بعد از مراسم، تئو به همراه دوستاش به کافه رفت و تمام مدت بعد از ظهر و عصر رو اونجا موند. من مجبور شدم تمام مدت توی اتاقم بمونم چون.... می دونی، این برای یه عروس خیلی زشته. درست نیست که عروس قبل از شب عروسی با کسی صحبت کنه. بنابراین حمام کردم و کارلا با انبر داغ موهام رو فر کرد، لباس خواب توری سفیدی پوشیدم و به انتظار نشستم.... انتظار .... و انتظار.... انقدر عصبی بودم که نتونم چیزی بخورم، کاری هم برای انجام دادن نداشتم. نیمه شب بود که به رختخواب رفتم. نمی تونستم بخوابم، فقط آروم دراز کشیدم. "

دست دوون مشت شد.

کتلین نگاه کوتاهی به دوون انداخت و دید که او بانگرانی خیره اش است، نگاهش درون کتلین را مثل عسل ذوب کرد.

کتلین ادامه داد: " بالاخره تئو با حال خیلی بدی بخاطر زیاد نوشیدن به اتاق اومد. لباسهاش کثیف بود و بوی ترشیدگی می داد، حتی خودش رو نشست، فقط لباسهاش رو درآورد از تخت بالا اومد و شروع کرد... " کتلین متوقف شد، انتهای گیس بلندش را گرفت و آن را پیچاند. هیچ کلمه ای برای توصیف آن لحظات نداشت. تئو او را نبوسید... هیچ کدام از کارهایی که کتلین از او ا نتظار داشت را انجام نداد... حتی بنظر می رسید از این موضوع که او یک انسان است آگاه نیست.

گفت: " اول سعی کردم آروم بمونم. این همون چیزی بود که لیدی برویک گفته بود و فکر می کردم باید انجام بدم. اما اون خیلی سنگین و خشن بود، و عصبانی بود چون من نمی دونستم باید چیکار کنم. شروع به اعتراض کردم و اون سعی کرد ساکتم کنه. دستش رو گذاشت روی دهنم—همون موقع بود که کنترلم رو از دست دادم. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. باهاش دعوا کردم و بهش مشت زدم و ناگهان اون دست برداشت و دولا شد. بهش گفتم بوی پهن می ده و نمی خوام که منو لمس کنه.

کتلین مکث کرد و درحالیکه انتظار سرزنش یا استهزا داشت، با نگرانی نگاهی به دوون انداخت. اما صورت او نفوذ ناپذیر بود.

ادامه داد: " از اتاق خواب بیرون دویدم و باقی شب رو روی کاناپه اتاق هلن به سر بردم. اون خیلی مهربون بود و هیچ سوالی نپرسید و صبح روز بعد کمکم کرد تا پارگی های لباس خوابم رو قبل از اینکه ندیمه ها ببینن درست کنم. روز بعد تئو از دستم عصبانی بود، اما بعدش اعتراف کرد که نباید اونقدر می نوشید. ازم خواست که دوباره شروع کنیم. و من.... " به سختی آب دهانش را قورت داد، و درحالیکه با خجالت اشک می ریخت اعتراف کرد. " معذرت خواهیش رو قبول نکردم. بهش گفتم هرگز تختخوابم رو باهاش شریک نمی شم، نه اون شب و نه هیچ شب دیگه ای. "

دوون با لحنی که کتلین تا بحال هرگز از او نشنیده بود گفت: " خوبه. " دوون نگاهش را به سمت دیگری چرخاند انگار که نمی خواهد کتلین چیزی که درون چشمانش است را ببیند، اما نیم رخش سخت شده بود.

" نه، این کارم وحشتناک بود. وقتی پیش لیدی برویک رفتم و ازش پرسیدم که چیکار باید بکنم، اون گفت که یه همسر باید پیشنهاد شوهرش رو قبول کنه حتی وقتی عقل شوهرش سرجاش نیست یا براش خوش آیند نیست چون این هم قسمتی از قرارداد ازدواجه. یک همسر استقلالش رو در مقابل حمایت شوهرش معامله می کنه. "

" یه شوهر نباید اگه لازم شد از زنش در مقابل خودش محافظت کنه؟ "

کتلین در مقابل این سوال نرم اخم کرد. " نمی دونم. "

دوون ساکت ماند تا او ادامه دهد.

کتلین گفت: " در مدت دو روز بعد، تمام مهمانان جشن عروسی اونجا رو ترک کردن. نمی تونستم خودم رو راضی کنم که پیش تئو برم. اون آزرده و عصابانی بود و حق رو به خودش می داد. اما هنوز به زیاد نوشیدن ادامه می داد و من گفتم تا زمانی که هوشیار نباشه باهاش هیچ کاری ندارم. ما بحث وحشتناکی کردیم. اون گفت، اگه می دونست که من انقدر سرد هستم هرگز با من ازدواج نمی کرد. صبح روز سوم، اون رفت تا سوار اسد بشه و .... باقیش رو می دونی. "

دوون با نگاهی گرم و علاقه مند او را بررسی کرد و سرانجام پرسید: " میخوای بدونی من چیکار می کردم، اگر من هم همون اشتباه تئو رو انجام می دادم؟ " بعد از سر تکان دادن هوشیارانه کتلین ادامه داد. " روی زانوهام ازت تقاضای بخشش می کردم و قسم می خوردم که اون اتفاق هرگز تکرار نمی شه. می فهمیدم که تو عصبانی و ترسیده هستی. هرچقدر که تو نیاز داشتی صبر می کردم تا اینکه دوباره اعتمادت رو بدست بیارم... و بعد تو رو همراه خودم می کردم و روزها بهت عشق می ورزیدم. حتی اگر تو سرد بودی... فکر می کنم میتونستیم کنار هم حلش کنیم. "

کتلین سرخ شد. " کاری هست که برات انجام بدم؟ "

لبخندی اندوهگین روی لبهای دوون آمد. " از پیشنهادت ممنونم. اما در این لحظه نفس عمیق کشیدن بهم آسیب میزنه. خوشحال میشم دفعه بعدی کارمون رو تموم کنیم. "

کتلین با لحنی سرد گفت: " اما دفعه بعدی وجود نداره. همه چیز باید برگرده به همون شکلی که بود. "

ابروهای دوون بالا پرید: " فکر می کنی این ممکنه؟ "

" بله، چرا نه؟ "

" اشتها وقتی یک بار بیدار بشه دیگه چشم پوشی کردن ازش مشکله. "

" مهم نیست. من یه بیوه هستم. نمی تونم دوباره این کارو تکرار کنم. "

دوون قوزک پای او را گرفت و با اینکه باعث دردش می شد او را به سمت خود کشید. کتلین درحالیکه سعی داشت پیراهنش را که بالا رفته بود سرجایش برگرداند به تندی زمزمه کرد: " بس کن، داری به خودت صدمه میزنی.. "

" به من نگاه کن. "

شانه های کتلین را در دستانش گرفت. کتلین با بی میلی خودش را مجبور کرد به چشمان او نگاه کند.

دوون به نرمی گفت: " می دونم که برای مرگ تئو متاسفی. می دونم که با بهترین آرزوها باهاش ازدواج کردی و سعی داری به بهترین شکل براش سوگواری کنی. اما کتلین، عشقم.... تو همونطور که همسرش نبودی بیشتر از این بیوه اش هم نیستی. "

حرفهایش مثل سیلی روی صورت کتلین فرود آمد. متحیر و رنجیده، تقلا کنان از روی تخت بلند شد و شالش را به سمت خودش کشید. فریاد زد: " هرگز نباید بهت اعتماد می کردم. "

" من فقط به این موضوع اشاره کردم که—حداقل توی صحبت های خصوصیمون—تو با وظایف یه بیوه واقعی محدود نشدی. "

" من یه بیوه واقعی هستم! "

دوون طعنه آمیز نگاهش کرد. " تو به سختی تئو رو می شناختی. "

کتلین اصرار کرد: " من عاشقش بودم. "

" اوه؟ بیشتر عاشق چی اون بودی؟ "

کتلین با عصبانیت دهانش را باز کرد تا جواب دهد.... اما حتی یک کلمه هم بیرون نیامد. با احساس حالت تهوع کف دستش را روی معده اش گذاشت. حالا که احساس گناهش در مورد مرگ تئو حداقل تا حدودی آرام گرفته بود، نمیتوانست احساس اندوهی بیشتر از هر غریبه دیگری که مدت ها پیش ملاقات کرده بود نسبت به او داشته باشد.

با این وجود، جایگاهش به عنوان بیوه تئو را حفظ کرده بود، در خانه اش زندگی می کرد، با خواهرهایش دوست بود و از تمام مزایای لیدی ترنر بودن استفاده می کرد. تئو فهمیده بود که او یک آدم متظاهر است. فهمیده بود که عاشقش نیست حتی وقتی خود کتلین این را نمی دانست. به همین خاطر بود که آخرین کلماتش متهم کننده بودند.

کتلین خشمگین و خجالت زده چرخید و به سمت در رفت. با شتاب در را باز کرد و بدون مکثی که لازمه احتیاط هست با سرعت به سمت آستانه در رفت. وقتی با هیبتی سنگی برخورد کرد تقریباً نزدیک بود نفسش قطع شود.

در حینی که وست او را می گرفت تا نیفتد، کتلین شنید که گفت: " چی- چی شده؟ می تونم کمک کنم؟ "

کتلین شتابزده گفت: " بله، می تونی برادرت رو دوباره پرت کنی توی رودخونه. " قبل از اینکه وست بتواند جواب دهد با گامهای بلند دور شد.

وست وارد اتاق خواب بزرگ شد. " می بینم که به خود شیفتگی همیشگیت برگشتی. "

دوون ریز خندید و خوشحال از عقب راندن گرمای شدید چندین دقیقه قبل، اجازه داد نفس حبس شده اش آزاد شود. داشتن کتلین آنجا نزدیک خودش شدید ترین شکنجه قابل تصور بود. بدنش انباشته از درد، سرخوشی و اشتیاق بود.

هرگز در زندگی اش احساسی بهتر از این نداشت.

وست پرسید: " اون چرا عصبانی بود؟ مهم نیست، نمی خوام بدونم. " صندلی کنار تخت را با یک دست بلند کرد و چرخاند. " تو یه جفت کفش به من بدهکاری. " با پاهای باز برعکس روی صندلی نشست و بازوهایش را روی پشتی آن قلاب کرد.

" بیشتر از اینها بهت بدهکارم. " دوون با خودش فکر کرد، چندین ماه پیش بعید بود وست قدرت فیزیکی و هوشیاری لازم برای بیرون کشیدن او از رودخانه را داشته باشد. نگاه خیره برادرش را روی خوش نگه داشت و به سادگی گفت: " ازت ممنونم. "

" بهت اطمینان میدم فقط خودم رو نجات دادم. هیچ اشتیاقی برای کنت ترنر شدن ندارم. "

دوون کوتاه خندید. " نه اینکه من دارم. "

وست متفکرانه نگاهی به او انداخت. " اوه؟ اخیراً این نقش بیشتر از اونی که انتظار داشتم بهت میاد. دنده هات چطوره؟  "

" ترک برداشته ولی نشکسته. "

" تو خیلی وضعت نسبت به وینتربورن بهتره. "

دوون با بیاد آوردن لحظه از خط خارج شدن واگن ها شکلکی در آورد. " اون کنار پنجره نشسته بود. حالش چطوره؟ "

" خوابیده. دکتر ویکز می خواد اون رو به کمک مسکن ها آروم نگهداره تا درد کمتری داشته باشه و شانس بهبودش سریعتر بشه. همچنین پیشنهاد داد به دنبال یه چشم پزشک از لندن بفرستیم. "

" وینتربورن بیناییش رو بدست میاره؟ "

" دکتر امیدواره، اما تا امتحان نکنه هیچ راهی برای دونستنش نیست. "

" و پاش چطوره؟ "

" شکستگی تمیزی بوده- به خوبی جوش می خوره. هرچند، وینتربورن کمی بیشتر از اون چیزی که برنامه ریزی کرده بودیم پیشمون می مونه. حداقل یکماه. "

" خوبه. اینطوری زمان بیشتری برای آشنا شدن با هلن داره. "

رنگ صورت وست به سفیدی گرایید. " دوباره برگشتی سر نقشه خودت؟ می خوای بین این دوتا رو جوش بدی؟ اگر وینتربورن چلاق و کور بمونه چی؟"

" با این حال هنوز هم ثروتمنده. "

وست با نگاهی طعنه آمیز گفت: " از قرار معلوم مواجهه با مرگ هم اولویت هات رو عوض نکرده. "

" چرا باید عوض بشه؟ این ازدواج به نفع همه هست. "

" دقیقاً چه سودی انتظار داری؟ "

" شرط میذارم که وینتربورن یه مهریه بزرگ به هلن بده، و اسم من رو به عنوان قیم سرمایه اش ذکر کنه. "

وست دیرباورانه پرسید: " اونوقت تو از اون پول در راهی که فکر می کنی خوبه استفاده کنی؟ خدای بزرگ، چطور می تونی یه روز روی زندگیت برای نجات بچه ها ریسک کنی، و روز بعد چنین نقشه ظالمانه ای بکشی؟ "

دوون با چشمانی باریک نگاهی آزرده به وست انداخت. " لازم نیست طوری وانمود کنی که انگار من دارم هلن رو با قل و زنجیر به قربانگاه می کشونم. اون توی این موضوع حق انتخاب داره. "

" کلمات درست می تونن خیلی بیشتر از قل و زنجیر یه نفر رو اسیر کنن. تو هلن رو تحریک می کنی تا علیرغم احساسات خودش کاری که تو می خوای رو انجام بده. "

دوون گفت: " شیفته نتیجه گیری اخلاقیتم. متاسفانه مجبورم جای پام رو روی زمین محکم کنم. "

وست ایستاد و به سمت پنجره رفت و با دیدن منظره ابرو درهم کشید. " یه ایرادی توی نقشه ات وجود داره. شاید وینتربورن تصمیم بگیره که هلن براش مناسب نیست. "

دوون او  را خاطر جمع کرد: " اوه، از هلن خوشش میاد. ازدواج با یک دختر از اعیان و اشراف تنها راه اون برای ارتقاء موقعیت اجتماعیش هست. بهش فکر کن وست: وینتربورن یکی از ثروتمند ترین مردان لندنه و نصف نجبا و طبقه اشراف بهش بدهکارن و هنوز همون اشرافی که بهش التماس می کنن اعتبارشون رو افزایش بده از راه دادن او به مهمانی هاشون خودداری می کنن. اگر اون با دختر یک کنت ازدواج کنه، تمام درها که تا بحال به روش بسته بوده در یک لحظه به روش گشوده میشه. "

" شاید هلن اون رو نخواد. "

" آیا هلن ترجیح میده یه دختر بی پول ترشیده باشه؟ "

وست با کج خلقی جواب داد : " شاید، من چطور باید بدونم؟ "

" سوال من فقط برای اثبات موضوع بود. البته که هلن با این وصلت موافقت می کنه. ازدواج های اشرافی همیشه برای منفعت خانواده برنامه ریزی میشه. "

" بله، اما عروس ها معمولاً از نظر اجتماعی با یه هم شأن خودشون ازدواج می کنن. هدف تو از پایین آوردن سطح هلن با فروختن اون به هر بی سرو پایی با جیب پر فقط بخاطر نفع خودته. "

دوون گفت: " نه به هر بی سر و پایی. یکی از دوستان خودمون."

وست اجازه داد خنده ای بی میل از دهانش خارج شود و به سمت او برگشت. " یکی از دوستان ما بودن اون رو خوب معرفی نمی کنه. بیشتر ترجیح میدم پاندورا یا کاساندرا رو بهش بدیم- حداقل اونها شجاعت کافی برای جلوی اون ایستادن رو دارن. "

****

هلن خوشحال بود که جشن کریسمس و جشن رقص مستخدمین همانطور که برنامه ریزی شده بود به قوت خودش باقیست. در خانواده بر سر وضعیت حساس و اسفبار آقای وینتربورن بیچاره بحث در گرفته بود. هرچند، هم وست و هم دوون یک صدا گفته بودند که وینتربورن آخرین نفری است که دلش میخواد بخاطر مریضی او جشن کنسل شود، وقتی این جشن برای مستخدمین و مستاجر ها که در تمام طول سال به سختی کار کرده اند ارزش خاصی دارد. برگزاری جشن به همان شکلی که برنامه ریزی شده بود برای روحیه اهالی خانه خوب بود و بر طبق عقیده هلن، مهم بود که به روح کریسمس احترام گذاشته شود. عشقی دلگرم کننده و حسن نیت هیچ آسیبی به کسی نخواهد رساند.

در حینی که بوی قوی شیرینی ها و گوشت کباب شده از آشپزخانه می آمد، کل خانه بخاطر هیجان مجدد ناشی از  بسته بندی کادوها و آماده  سازی تدارکت پراز هیاهو شده بود. مانعی ساخته شده از پرتقال ها و سیب ها در سرسرای ورودی قرار داده بودند، به علاوه سبدهایی حاوی فرفره های رنگی، حیوانات چوبی تراشیده شده از چوب، بند های طناب بازی و یویو.

پاندورا یادآوری کرد: " دلم برای آقای وینتربورن می سوزه. " او و کاساندرا سرگرم پیچیدن بادام شکری ها درون کاغذ های کوچک پیجی بودند، در همین حین هلن گلها را درون گلدان بزرگی مرتب می کرد. پاندورا ادامه داد: " اون توی یه اتاق تاریک تنها می مونه، درحالیکه بقیه ما از تزئیناتی که اون فرستاده لذت می بریم و اون حتی نمی تونه ببینتشون! "

کاساندرا گفت: " من هم براش دلم می سوزه، اما اتاقش به اندازه کافی از سر و صدا دور هست که باعث آزارش نشه. و تا وقتی که با داروهای دکتر ویکز بیشتر روز رو خوابه، احتمالاً حتی نمی فهمه چه اتفاقی افتاده. "

پاندورا گفت: " الان خواب نیست. با توجه به حرف خانم چرچ، اون از خوردن داروی بعد از ظهرش امتناع کرده. اون به ظرف داروی توی دست خانم چرچ کوبیده و یه حرف زشت زده و حتی معذرت خواهی هم نکرده! "

هلن وسط تلاشش برای تزئین یک گلدان با شاخه های رز، لیلیوم های سفید، گل های داودی و شاخه های درخت همیشه سبز مکث کرد و گفت: " اون درد زیادی رو تحمل می کنه و شاید مثل هر مردی توی این موقعیت ترسیده. عزیزا، انقدر غیر منصفانه قضاوتش نکنید. "

هلن با اخم شاخه رز دیگری را درست کرد و آن را میان گلهای دیگر گلدان گذاشت و گفت: " میخوام برم طبقه بالا و بپرسم کمکی از دستم بر میاد که انجام بدم. کاساندرا تو می تونی کار این گلها رو برای من تموم کنی؟ "

پاندورا پیشنهاد داد: " اگر آقای وینتربورن دوست داشته باشه، کاسی و من می تونیم نمایشنامه پیک ویک رو براش اجرا کنیم. ما صدای تمام شخصیت هاش رو در میاریم و اون رو خیلی سرگرم کننده اجرا می کنیم. "

کاساندرا پیشنهاد داد: " می تونم بعد از تموم کردن کار این گلها ژوزفین رو به دیدنش ببرم. اون خیلی آروم تر از ناپلئون هستش، و وقتی مریض هستم داشتن یه سگ پیشم همیشه احساس بهتری به من میده. "

پاندورا فریاد زد: " شاید دوست داشته باشه هملت رو ببینه. "

هلن به صورت های مشتاق خواهران جوانش لبخند زد. " هر دوی شما خیلی مهربونید. هیچ شکی نیست آقای وینتربورن بعد از کمی استراحت از سرگرمی خوشحال میشه. "

او اتاق غذاخوری را ترک کرد و درحالیکه از تماشای درخت کریسمس درخشان لذت می برد از میان سرسرا گذشت. در زیر شاخه های تزئین شده، یکی از خدمه درحالیکه برگ های سوزنی رو زمین ریخته را جمع می کرد برای خودش سرود کریسمس میخواند. به طبقه بالا رفت و کتلین و خانم چرچ را ایستاده پشت در اتاق وینتربورن یافت. هر دوی آنها درحالیکه با صدای پایینی مشورت می کردند، نگران و خشمگین بنظر می رسیدند.

با رسیدن به آنها هلن گفت: " اومدم تا ببینم مهمانمون چطوره. "

کتلین با اخم جواب داد: " تب داره و نمی تونه هیچ چیز رو قورت بده. حتی یه جرعه آب. این خیلی نگران کننده است. "

هلن از میان در نیمه باز اتاق به سایه های درون آن نگاه کرد. صدایی ضعیف بین غرغر و ناله شنید و موهای پشت گردنش سیخ شد.

خانم چرچ پرسید: " به دنبال دکتر ویکز بفرستم؟ "

کتلین گفت: " فکر می کنم بفرستید، هرچند چندین شبه که اون بالای سر آقای وینتربورن بوده و نیاز به استراحت داره. از این گذشته، اگر نتونیم مریضمون رو به خوردن دارو و آب ترغیب کنیم، نمی دونم دکتر ویکز چطور میخواد این کارو بکنه. "

هلن پیشنهاد داد. " می شه من سعی کنم؟ "

دو زن دیگر یک صدا گفتند: " نه. "

کتلین به سمت هلن چرخید و توضیح داد. " مدتیه که ما به جز بد و بیراه از آقای وینتربورن نشنیدیم. خوشبختانه نصف حرف هاش به زبون ولزی هست، اما با این حال هنوز برای گوش های ما خیلی رکیکه. از طرف دیگه، تو هنوز مجردی و اون لباس درست و حسابی تنش نیست، بنابراین جای سوال باقی نمی مونه. "

صدای فحشی به همراه ناله ای از درد از اعماق اتاق شنیده شد.

هلن موجی از همدردی احساس کرد. گفت: " اتاق یه مریض هیچ چیز غافلگیر کننده ای برای من نداره. بعد از فوت مادرم، در خلال چندین بار بیماری پدرم من ازش پرستاری می کردم. "

" بله، اما وینتربورن یکی از آشناها نیست. "

" قطعاً اون در شرایطی نیست که کسی رو تشخیص بده... و شما و خانم چرچ هم هرکاری تا حالا از دستتون بر می اومده انجام دادین. " نگاهی التماس آمیز به کتلین انداخت. " بذارید ببینمش. "

کتلین با بی میلی گفت: " خیله خوب، اما در اتاق رو باز بذار. "

هلن سر تکان داد و به درون اتاق لغزید.

هوای اتاق گرم و خفه کننده بود، اتاق بوی تند عرق، دارو و گچ می داد. هیکل بزرگ و تنومند وینتربورن در میان ملافه های در هم پیچیده از شدت در به خود می پیچید. هرچند لباس خوا به تن داشت، یک پایش  که از زانو به پایین در گچ بود دیده می شد. موهای سرش مثل سنگ آبسیدین سیاه و اندکی فر بودند. در حینی که داشت سعی می کرد بانداژ روی چشمانش را بردارد، دندانهای سفیدش از تلاش دردناک رو هم فشده شده بودند. هلن مکث کرد. هرچند که وینتربورن مریض بود، باز هم مثل حیوانی وحشی بنظر می رسید. اما وقتی هلن دید که چطور دستش را کورکورانه و لرزان تکان می دهد، درونش پر از حس دلسوزی شد.

هلن گفت: " نه، نه..... " و با عجله به سمت او رفت. آرام دستش را روی پیشان او گذاشت، که به داغی و خشکی صفحه فلزی روی بخاری بود. " آروم بگیر. آروم باش."

وینتربورن می خواست او را کناری براند، اما با احساس انگشتان سرد او، صدای ضعیفی در آورد و بی حرکت ماند. بنظر می رسید بخاطر طب هزیان می گوید. گوشه لبهایش قاچ خورده و ترک ترک شده بود. هلن سر او را به شانه اش تکیه داد و بانداژ روی چشمانش را مرتب کرد و انتهای شل شده اش را جمع کرد. زمزمه کرد: " به این دست نزن. چشمات باید تا زمانی که خوب بشه بسته بمونه. " وینتربورن تکیه داده به او باقیماند و نفس های تند، سطحی و منقطع می کشید. هلن پرسید: " میخوای سعی کنی کمی آب بخوری؟ "

وینتربورن با لحنی رنجور گفت: " نمی تونم. "

هلن چشمانش را به سمت خانم چرچ که در آستانه در باقیمانده بود چرخاند. " خانم چرچ، لطفاً پنجره رو باز کنید. "

" دکتر ویکز گفتن که اتاق رو گرم نگهداریم. "

هلن اصرار کرد. " این تب داره. فکر می کنم این کار کمکش کنه حالش بهتر بشه. "

خانم چرچ به سمت پنجره رفت. به محض اینکه قفل پنجره را باز کرد، موجی از هوای یخی وارد اتاق شد و بوی اتاق مریض را از بین برد.

وقتی وینتربورن نفسی عمیق کشید، هلن حرکت قفسه سینه او را احساس کرد. عضلات سفت پشت و بازوهایش با آرامش شل شدند و فشار وحشیانه شان از بین رفت. سرش طوری روی شانه هلن آرام گرفت انگار که او کودکی خسته است.

هلن همانطور که او را نگهداشته بود لیوانی آب برداشت و زمزمه کرد. " اینجا، حالا بهتر شد. " در حینی که خانم چرچ جلو آمد و بدون هیچ حرفی شروع به صاف کردن ملافه ها کرد، هلن همچنان او را نگهداشت.

هلن می دانست که رفتار او به این شکل با هر مردی و تنها ماندن با یک غریبه رسوایی آور بود. هیچ شکی نبود که چرا کتلین تا این حد وحشت زده بود. اما هلن تمام زندگی اش منزوی از اجتماع زندگی کرده بود، و هرچند سعی می کرد هرگاه ممکن باشد از قوانین پیروی کند، همچنین حاضر بود هرجا نیاز باشد آنها را زیرپا بگذارد. از طرف دیگر، حتی اگر وینتربورن در تمام طول زندگی اش یک مرد قدرتمند و با نفود بود، درحال حاضر رنجور و بسیار مریض بود و هلن می توانست تقریباً به او به چشم کودکی که نیازمند کمک است نگاه کند.

هلن سعی کرد سر او را روی بالشت ها بگذارد ولی وینتربورن با ناله ای مقاومت کرد. یکی از دستانش دور مچ هلن پیچید. هرچند مشتش دردناک نبود، هلن قدرتش را احساس کرد. اگر می خواست میتوانست به راحتی استخوان های او را بشکند. هلن به آرامی گفت: " می خوام برم یه چیزی بیارم که احساس بهتری بهت بده. به زودی برمی گردم. "

وینتربورن اجازه داد تا هلن او را روی بالشت ها پایین بگذارد، اما نگذاشت برود. هلن قبل از اینکه نگاهش روی صورت او بچرخد آشفته به دست بزرگ او نگاه کرد. چشم ها و پیشانی اش در زیر بانداژها غیر قابل دیدن بود اما ساختار صورتش در زیر آن کبودیها و زخم ها زاویه دار، استخوان های گونه اش برجسته و آرواره اش محکم و قدرتمند بود. هیچ خط لبخندی دور لبهایش یا خطوطی ناشی از نرم خویی در هیچ کجای صورتش نبود.

هلن گفت: " تا نیم ساعت دیگه برمی گردم. قول میدم. "

وینتربورن مشتش را باز نکرد.

هلن تکرار کرد: " قول می دم. " با دست آزادش به آرامی انگشتان او را باز کرد و نوازششان کرد تا شل شوند.

وینتربورن قبل از اینکه صحبت کند با زبانش لبهایش را تر کرد. با صدایی خش گرفته پرسید: " تو کی هستی؟ "

" لیدی هلن. "

" چه ساعتی از روزه؟ "

کتلین نگاهی سوالی به سمت خانم چرچ که به سمت ساعت روی طاقچه رفته بود انداخت. خانم خانه دار گفت: " ساعت چهاره. "

هلن متوجه شد که او می خواد نیم ساعت زمان تا برگشت او را اندازه بگیرد. و خدا کمک می کرد اگر هلن دیر میرسید.

هلن گفت: " تا نیم ساعت دیگه برمی کردم. " بعد از یک لحظه به نرمی اضافه کرد. " بهم اعتماد کن. "

رفته رفته مشت وینتربورن باز شد و گذاشت او برود.