به محض اینکه دوون اتاق را ترک کرد لبخندش ناپدید شد. بدون هیچ مقصدی در ذهنش، در راهرو سرگردان بود تا اینکه به فضایی کنار یک پنجره تورفته و طاقچه دار رسید. آن فضا به پلکانی تنگ و مدور منتهی می شد که به شکل مارپیچ به بالا و اتاقهای مستخدمین و اتاق زیر شیروانی می رسید. سقف آنقدر کوتاه بود که او مجبور شد سرش را خم کند تا بتواند از آنجا بگذرد. خانه ای با قدمت اورسبی پریوری هر دهه تحت بازسازی هایی قرار گرفته بود، در هر گوشه قسمت های عجیب و غریبی به ساختمان اضافه شده بود. دوون احساس کرد بر خلاف نظری که ممکن بود باقی مردم داشته باشند این تغییرات به نظرش زیبا نمی رسید، سبک معماری بی قاعده جزو چیزی نبود که او بپسندد.

خم شد و روی پله باریک نشست، آرنج هایش را روی زانوانش گذاشت و سرش را به دستانش تکیه داد. اجازه داد نفس لرزانش آزاد شود. بدترین شکنجه ای بود که تا بحال تحمل کرده بود، آنجا ایستادن به همراه کتلین که به او فشرده می شد. کتلین مثل کره اسب تازه به دنیا آمده ای که برای ایستادن تلاش می کند می لرزید. هرگز در زندگی اش چیزی را تا این حد نخواسته بود، که صورت کتلین را به سمت خودش برگرداند و آنقدر طولانی لبهایش را نگهدارد که  در او ذوب شود.

ناله ای خفیف کرد، کنار یکی از مچ هایش را مالید، جایی که بخاطر لمس کتلین از همان موقع داغ شده و می تپید.

پیشخدمتش چه می خواست در مورد کتلین بگوید؟ چرا بعد از فوت تئو از خوابیدن در اتاق خواب بزرگ امتناع می کرد؟ خاطره آخرین جر و بحثش با شوهرش چیزی بود که می شد با آن کنار آمد.... اما آیا میتوانست جریانات بیشتری پیش آمده باشد؟ شاید شب عروسی برایش ناخوشایند بوده است. دختران جوان اغلب تا زمان ازدواجشان راجع به مسائل بعد از آن در بی خبری نگهداشته می شدند.

مطمئناً دلاوری های عموزاده درگذشته اش در اتاق خواب برای دوون اهمیتی نداشت... اما حتی تئو هم می دانست که با یک عروس دست نخورده با مراقبت و صبوری رفتار کند.... نمی دانست؟ حتی تئو هم به اندازه کافی می دانست که چطور عروسی عصبی را آرام کند و قبل از پرداختن به خوشی و لذت خودش ترس های او را کاهش دهد.

فکر آن دو کنار هم.... تئو دست در دست کتلین....احساسی زهرآگین و نا آشنا درونش بوجود آورد. لعنت بر شیطان، این.... حسادت بود؟

او هرگز در رابطه با زنان حسود نبود.

زیر لب فحشی داد، ایستاد و دستش را میان موهای مرطوبش فرو کرد. گذشته را شخم زدن این حقیقت را تغییر نمی داد که کتلین اول به تئو تعلق داشت.

اما آخرش هم متعلق به دوون نخواهد شد.

با جمع کردن هوش و حواسش، در ساختمان به راه افتاد و تغییراتی که از آخرین بازدیدش رخ داده بود را بررسی کرد. فعالیت و تکاپو در خانه حکم فرما بود، اتاقهای زیادی در مراحل مختلف بازسازی قرار داشتند. هرچند بازسازی خانه به دارائی کمی نیاز داشت ولی خیلی زمان می برد تا تمام کارهایی که گفته بود انجام شود.

با رسیدن به اتاق مطالعه جای که دفتر کل و یک کپه کاغذ با ارتفاعی بلند روی میز تحریر قرار داشت، جستجویش را پایان داد.دست خط بهم پیوسته و دقیق برادرش را تشخیص داد، یکی از گزارشاتی که وست درباره آموخته هایش راجع به املاک نوشته بود را انتخاب کرد.

خواندن گزارش دو ساعت طول کشید، گزارش کامل تر از چیزی بود که دوون حتی تصورش را می کرد- و بنظر نمی رسید به همین جا هم ختم شود. ظاهرا وست داشت با تمام مستاجرین املاک ملاقات می کرد، از جزئیات، مشکلات، نگرانی ها، وضعیت دارائی ها، دانسته هایشان و نگاهشان به شیوه های کشاورزی یادداشت برداری می کرد.

با احساس حرکتی، دوون روی صندلی چرخید و کتلین را در آستانه در دید.

کتلین ملبس به لباس عزاداری با موهای بافته شده که پشت سرش جمع شده بود و مچ هایی که با سرآستین های موقر سفید رنگ احاطه شده با گونه هایی که به شدت صورتی بودند آنجا ایستاده بود.

دوون می توانست با یک گاز او را ببلعد. در عوض، درحالیکه پایش را بالا می آورد، نگاهی عادی به او انداخت. " دامن! " دوون این حرف را طوری با ملایمت گفت که انگار دیدن کتلین در پیراهن برایش چیز جدیدی است. " کجا دارین می رین؟ "

" برای درس دادن به دخترها به کتابخانه می رم. اما متوجه شدم که شما اینجا هستین، و با خودم فکر کردم آیا گزارشهای آقای راونل رو خوندین. "

" بله خوندم. بخاطر فداکاریش تحت تاثیر قرار گرفتم. همینطور به شدت شگفت زده شدم، چون قبل از ترک کردن لندن به من نصیحت می کرد که املاک رو بفروشم. "

کتلین لبخند زد و با آن چشمان گربه ای اش او را بررسی کرد. دوون می توانست رگه های نازک طلائی را در آن عنبیه های قهوه ای روشن ببیند. کتلین به نرمی گفت: " خوشحالم که به نصیحتش گوش ندادید. فکر می کنم شاید خودش هم از این موضوع خوشحاله. "

تمام حرارتی که بخاطر برخورد قبلیشان بینشان بوجود آمده بود آنقدر سریع دوباره به دوون هجوم آورد که برایش دردناک بود.

کتلین دست دراز کرد و مدادی چوبی را از روی میز برداشت. نوک آن به انتها رسیده بود. " بعضی اوقات شگفت زده می شم... " قیچی ای برداشت و با تیغه آن شروع کرد به تراشیدن لایه های نازکی از چوب.

دوون با صدایی خش دار پرسید: " از چی؟ "

کتلین روی کارش تمرکز کرد، وقتی جواب داد صدایش رنجیده بود. " شگفت زده می شم که اگه تئو زنده بود، با املاک چیکار می خواست بکنه؟ "

" فکر می کنم چشم هاش رو می بست تا وقتی که هیچ چیز برای تصمیم گرفتن باقی نمی ماند."

" اما چرا؟ اون آدم احمقی نبود. "

انگیزه ای پنهانی ناشی از خیرخواهی باعث شد دوون بگوید: " این هیچ ربطی به هوش و زکاوت نداره. "

کتلین مکث کرد و نگاهی گیج به او انداخت.

دوون ادامه داد: " اورسبی پریوری خانه کودکی های تئو بود. مطمئنم براش دردناک بود که با زوال اون روبرو بشه. "

چهره کتلین ملایم تر شد. " شما با این موضوع مواجه شدید، اینطور نیست؟ شما تمام زندگیتون رو بخاطرش تغییر دادین. "

دوون با بیخیالی شانه بالا انداخت. " نه اینکه کار بهتری می تونستم انجام بدم."

" به هرحال براتون آسون نبوده. " لبخندی محو و عذرخواهانه روی لب کتلین نقش بست. " همیشه این موضوع یادم نمی مونه. " سرش را بیشتر پایین برد و دوباره مشغول کارش روی مداد شد.

دوون بی اراده محو تماشای او که مثل دختر مدرسه ای ها سعی در تراشیدن مداد داشت شده بود.

بعد از لحظاتی گفت: " این شکلی، تمام روز رو باید براش وقت بذاری. چرا از چاقو استفاده نمی کنی؟ "

" کنت برویک هیچ وقت اجازه اش رو نمی داد- می گفت قیچی ایمن تره. "

" درست برعکس. تعجب می کنم که چطور تابحال انگشتتون رو از دست ندادید. اون قیچی رو بذارید زمین. " دوون از آن سمت میزد دست دراز کرد تا قلمتراش نقره ای را از سینی جوهردان بردارد. تیغ را بیرون آورد و از سمت دسته به کتلین داد. " چاقو رو اینطوری بدست بگیرید. " انگشتان کتلین را جابجا کرد و اعتراض او را نادیده گرفت. " همیشه سر مدادی که تیز می کنید رو دور از بدنتون نگه دارین. "

" واقعاً میگم، هیچ نیازی نیست... من با قیچی بهتر کار می کنم... "

" سعی کن. این موثر تره. نمی تونی تمام عمرت این کار رو اشتباه انجام بدی. تلف کردن دقایق می تونه به روزها و هفته ها منجر بشه."

کتلین انگار که به دختر بچه ای جوان تبدیل شده باشد، خنده ای ناخواسته از میان لبهایش بیرون پرید. " من انقدر که میگین از مداد استفاده نمی کنم. "

دوون خودش را کنار او رساند و دستان از دو سمت کتلین را دربر گرفت. و کتلین این اجازه را داد. همانجا آرام ایستاد، اما بدنش هوشیار و آماده عکس العمل بود. بخاطر برخوردی که پیشتر داشتند اعتمادی شکننده نسبت به دوون پیدا کرده بود- مهم نبود که قبلاً از او می ترسید، بنظر می رسید فهمیده است که دوون به او آسیبی نخواهد رساند.

احساس رضایت از دربر گرفتن او مثل موجی تکرار شونده درون دوون براه افتاد. کتلین ریزه اندام و بغلی بود، بوی خوش گل رز زیر بینی دوون زد. پیشتر هم که او را نگهداشته بود این بو را استشمام کرده بود... نه مثل بوی عطری تند، بلکه مانند رایحه ای از عطر گل که به سمت بوی هوای تازه زمستانی متمایل می شد.

دوون کنار گوش او گفت: " کار با شش برش تمام میشه. " در حینی که دوون دستهای او را با دقت هدایت می کرد کتلین با آرامش جلوی او سر تکان داد. یه ضربه عمیق و شسته رفته یک بخش زاویه دار از چوب رو جدا می کنه. آنها مداد را چرخاندند و برش دیگری ایجاد کردند، و با برش سوم یک منشور مثلثی دقیق درست شد. " حالا وقتشه که گوشه هاش رو تیز کنی. " آنها درحالیکه دستهای دوون همچنان بند دستهای او بود روی کارشان تمرکز کردند و با استفاده از تیغ هر گوشه چوب را بریدند تا اینکه مدادی شسته رفته و تمیز درست شد.

تموم شد.

دوون بعد از بوئیدن عطر او برای آخرین بار به آرامی دستان کتلین را رها کرد، با علم به اینکه باقی عمرش با هر بار بوئیدن یک گل رز این لحظه را بیاد خواهد آورد.

کتلین مداد و چاقو را کنار گذاشت و چرخید تا با دوون رو در رو شود.

آنها خیلی نزدیک بهم ایستاده بودند، نه آنقدر نزدیک که تماس داشته باشند و نه آنقدر دور که از هم جدا شوند.

کتلین نا مطمئن بنظر می رسید، لبهایش انگار که میخواهد چیزی بگوید از هم فاصله گرفتند، اما نتوانست بیاد بیاورد چه میخواست بگوید.

در میان این سکوت پر جاذبه، دوون داشت ذره ذره کنترلش را از دست می داد. خودش را درحالی یافت که به جلو خم شد تا جایی که دستانش دو طرف کتلین به میز تحریر پشت او محکم شده است. کتلین مجبور شده بود به عقب خم شود و برای حفظ تعادلش ساعد های او را گرفته بود. دوون مکث کرد تا کتلین اعتراض کند، هلش دهد و بگوید که عقب برود.

اما کتلین طوری به او خیره بود که انگار هیپنوتیزم شده، نفسش می رفت و دوباره بر می گشت. پنجه های کتلین سفت تر شدند و مثل گربه ای که پنجه هایش را جمع می کند، بازوهای دوون را فشرد. دوون سرش را پایین تر آورد و لبهایش شقیه او جایی که حرکت ضعیفی از رگ قابل مشاهده بود را لمس کردند. دوون می توانست حیرت و سردرگمی او را احساس کند، بدون عکس العمل بودن کتلین او را بیشتر جذب می کرد.

با آگاهی از اینکه آخرین لایه های کنترلی اش درحال پاره شدن است، خودش را وادار کرد راست بایستد و دستهایش را از روی میز بردارد. می خواست فاصله بگیرد، اما کتلین درحالیکه نگاه خیره اش تمرکز نداشت همچنان چسبیده به بازوهایش باقی ماند. خدایا... بدن او بدون هیچ تلاشی دوون را دنبال خواهد کرد، فقط کافی بود دستش را بلند کند و او را  داشته باشد....

هر ضربان قلب دوون را به او نزدیک تر می کرد.

دستش به سمت صورت کتلین دراز  شد و صورتش را بالا کشید، درحالیکه بازوی دیگرش دور او پیچید.

مژه های کتلین لرزید، هلال تیره آن روی پوست صورتی اش تضاد جالبی بوجود آورده بود. سردرگمی کتلین به گرهی ظریف میان ابروهایش تبدیل شد، و دوون قبل از اینکه لبهایش با مال او تماس پیدا کند اخم کوچکش را بوسید.

دوون انتظار داشت که کتلین اعتراض کند و او را به عقب هل دهد، اما درعوض کتلین نرم تر شد......

اما به محض اینکه دوون صورت او را در دستهایش گرفت تا شست هایش بتوانند گونه های او را نوازش کنند، لکه ای مرطوب را زیر انگشتانش حس کرد.

یک قطره اشک.

دوون آرام شد. سرش را بالا آورد و درحالیکه نفس نفس زدن هایشان در هم آمیخته بود به او خیره شد. چشمان کتلین خیس و سردرگم بودند. انگشتانش را بالا آورد و طور با احتیاط لبهای دوون را لمس کرد که انگار آنها ممکن است دستش را بسوزانند.

دوون در سکوت خودش را سرزنش کرد، می دانست که خیلی زیاد و خیلی زود به کتلین فشار آورده است.

دوون به طریقی باید این اتفاق را نادیه می گرفت و کنار می گذاشت تا فاصله ای قاطع میانشان ایجاد کند.

با صدایی زمخت شروع به صحبت کرد. " کتلین... من نباید... "

کتلین قبل از اینکه دوون بتواند کلمه ای دیگر به زبان بیاورد گریخت.

****

صبح روز بعد، دوون کالسکه خانوادگی را برداشت تا با آن به دیدن وست در ایستگاه راه آهن برود. شهر بازاری آلتون با خیابان اصلی طولانی به دو قسمت تقسیم شده بود که دو طرف خیابان مغازه های مجلل در جوار خانه های زیبا، یک کارخانه کتان بافی و یک کارخانه کاغذ قرار گرفته بودند. متاسفانه بوی گوکرد ناشی از کارخانه کاغذ سازی قبل از اینکه ساختمانش نمایان شود حضورش را اعلام کرد.

پادو خودش را به ساختمان ایستگاه نزدیک تر کرد تا از باد سوزان ماه نوامبر در امان بماند. دوون آنقدر احساس بیقراری می کرد که نمی توانست آرام بماند و با دستانی که درون جیب های کت پشم سیاهش فرو کرده بود در طول ایستگاه شروع به قدم زدن کرد. فردا مجبور بود به لندن بازگردد. با فکر کردن به خانه سوت و کورش در لندن که با اثاثه و مبل و مان شلوغ بود و هنوز خیلی خالی بنظر می رسید، احساس انزجار کرد. اما مجبور بود از همپشایر دور بماند. لازم بود تا از کتلین فاصله بگیرد، یا قبل از آماده شدن کتلین نمی توانست جلوی خودش را بگیرد تا او را نفریبد.

او دست به بازی ای طولانی مدت زده بود و نمیتوانست به خودش اجازه دهد که فراموشش کند.

عزاداری طولانی مزخرف.

با شلوغ شدن ایستگاه توسط مردمی که نیمی از آنها برای سوار شدن به قطار بلیط داشتند و نیمی دیگر به استقبال مسافرانشان آمده بودند، خودش را مجبور کرد تا قدم هایش را کوتاه کند. بزودی با ورود لوکوموتیو به ایستگاه همراه با صدای جیغ ترمز ها و هیاهوی موتور، صدای گفتگوها و خنده های جمعیت قطع شد.

بعد از توقف قطار با صدای جیغ کشیده شدن فلز روی فلز، در حینی که مسافران در میان جمعیت آشفته از قطار پیاده میشدند، باربرها جامه دان ها و صندوق چه ها را از قطار به بیرون حمل می کردند. جمعیت که هرکدام به سمتی می رفتند با هم برخورد می کردند. اشیاء روی زمین می افتادند و با عجله دوباره برداشته می شدند، مسافران از یکدیگر جدا می افتادند و به دنبال هم می گشتند، اسمهایی بود که از هر طرف با صدایی نا هنجار فریاد زده می شد. دوون بدنهایی که به او فشار می آورد را هل داد و به دنبال برادرش نگاه چرخاند. با پیدا نکردن او، نگاهش را به سمت پادو برگرداند تا شاید او اثری از وست دیده باشد. مستخدم به سمتی اشاره کرد و چیزی گفت ولی صدایش در میان همهمه جمعیت گم شد.

تا دوون راهش را به سمت پادو باز کند، دید که او با مردی که لباسهای گشاد و شل و ولی به تن دارد صحبت می کند، لباسهای مرد با کیفیت اما گل و گشاد از آن نوع هایی که منشی ها یا کاسب ها بتن می کنند بودند. مرد، جوان و لاغر اندام بود با موهای بلند تیره که نیازمند کوتاه شدن بودند. او شباهت کشنده ای به وست روزهای دانشگاه رفتن در آکسفور داشت، مخصوصاً نحوه خندیدنش با چانه ای که به سمت پایین کج می شد، انگار که به جک خصوصی کسی می خندد. در حقیقت...

یا خدا، آن برادرش بود. وست بود.

وست با خنده ای حیرت زده فریاد زد. " دوون. " دستش را صمیمانه برای دست دادن با او دراز کرد. " تو چرا لندن نیست؟ "

طول کشید تا دوون به خودش بیاید. وست سالها جوانتر بنظر می رسید.... سلامت با چشمانی هوشیار که دوون فکر نمی کرد هرگز او را دوباره اینطور ببیند.

بالاخره گفت: " کتلین دنبالم فرستاد. "

" اون؟ چرا؟ "

" بعداً برات توضیح می دم. چه اتفاقی برات افتاد؟ به سختی شناختمت. "

" هیچ اتفاقی نیفتاده. منظورت چیه- اوه، آره من یه کمی وزن از دست دادم. ولش کن، دارم کارهاش رو انجام می دم که یه ماشین خرمن کوبی بخرم. " چهره وست از خوشی برافروخته شد. اول دوون فکر کرد او دارد طعنه می زند.

با خودش فکر کرد، برادر من، بخاطر تجهیزات کشاورزی هیجان زده است!

درحالیکه با هم به سمت کالسکه می رفتند، وست در مورد ملاقاتی که در ویلتشایر داشت توضیح داد و با اشتیاق درباره چیزهایی که از یک دانشجوی کشاورزی یاد گرفته بود صحبت کرد، او درحال پیاده سازی تکنیک های مدرن روی مزرعه آزمایشی اش بود. با ترکیبی از زهکشی آبیاری عمیق و قدرت نیروی بخار، آن مرد با صرف کمتر از نصف نیروی کار محصولی دوبرابر برداشت کرده بود.

از این گذشته، آن دانشجوی کشاورزی می خواست تا به روز ترین ماشین آلات کشاورزی را بسازد و مشتاق بود تا تجهیزاتش را در یک معامله تجاری بفروش برساند. وست ادعا کرد: " این کار نیاز به سرمایه گذاری داره، اما بازگشت سرمایه تضمینی هستش. یک سری برآوردها دارم که بهت نشون بدم... "

 " بعضی از اونها رو دیده ام. کار بزرگی انجام دادی. "

وست سهل انگارانه شانه ای بالا انداخت.

آنها از کالسکه بالا رفتند و روی صندلی های چرمی نرم آن نشستند. وقتی کالسکه براه افتاد دوون گفت: " بنظر می رسه توی اورسبی پریوری پیشرفت کردی. "

" فقط شیطان می دونه چرا. اونجا هرگز یه لحظه آرامش یا خلوت و تنهایی نداری. یه مرد نمی تونه بشینه و فکر کنه بدون اینکه هر لحظه توسط یه سگ بیش از حد هیجان زده از جاش بپره، یا توسط زنان پر حرف به ستوه بیاد. همیشه یه کار اورژانسی وجود داره: یه چیزی میشکنه، منفجر میشه یا تخریب میشه... "

" منفجر؟ "

" یه انفجار. اجاق گاز اتاق خشک کن لباسهای شسته شده تهویه درستی نداشت- نه، نگران نشو- دیوار آجری بیشتر موج انفجار رو گرفت. هیچ کسی آسیب ندید. نکته اینه که خونه به طور دائم درهم و برهم هست. "

 " پس، چرا به لندن برنگشتی؟ "

" نمی تونم. "

" اگر بخاطر برنامه ریزیت برای ملاقات با تمام مستاجرین املاک هست، احتیاجی نمی بینم که.... "

" نه به این خاطر نیست. حقیقت اینه که... اورسبی پریوری برای من مناسبه. به خدا اگه بدونم چرا. "

دوون پرسید: " احساس وابستگی.... به کسی می کنی؟ "روحش با این سوظن که وست خواهان کتلین است، یخ بست.

وست به آسانی اقرار کرد: " به همشون. "

" اما نه شخص خاصی؟ "

وست پلک زد. " منظورت یه علاقه رمانتیک به یکی از دخترهاست؟ خدای من، نه. اونها رو خیلی خوب میشناسم. اونها مثل خواهرهای من هستن. "

" حتی کتلین؟ "

لبخندی مخفیانه روی چهره وست نقش بست. " مخصوصاً اون." رک و پوست کنده گفت: " داره ازش خوشم میاد. تئو همسر خوبی برای خودش انتخاب کرده بود. کتلین می تونست باعث پیشرفتش بشه. "

دوون غرغر کرد: " اون سزاوار کتلین نبود. "

وست شانه بالا انداخت. " فکر نمی کنم که مردی شایسته اون باشه."

دوون دستش را آنقدر محکم مشت کرد که زخم روی بند انگشتش به سوزش افتاد. " اون هیچ وقت به تئو اشاره ای کرده؟ "

" اغلب نه. نمیتونم تصور کنم کسی بیشتر از اون برای یه مرده عزاداری کنه، اما واضحه که قلبش با اون نیست. "

با دیدن نگاه خیره دوون، وست گفت: " اون فقط چند ماه تئو رو میشناخت و فقط سه روز با اون ا زدواج کرده بود. سه روز! یک زن چه مدت برای مردی که به سختی میشناختش باید عزاداری کنه؟ اصرار جامعه برای عزاداری کامل بدون توجه به شرایط کار بیهوده ای هست. مسلماً نباید اجازه داده بشه چنین چیزی اتفاق بیوفته؟ "

دوون با لحنی خشک گفت: " هدف جامعه جلوگیری از رفتار طبیعی هست. "

وست ریز خندید. " موافقم. اما کتلین از اون نوع بیوه های بی بند و بار نیست. اون روح بزرگی داره. به همین خاطر در اولین گام جذب یه راونل شده. "

به محض بازگشت آنها به  اورسبی پریوری روابط دلپذیر بین وست و کتلین فوراً آشکار شد. در حینی که پیشخدمت مشغول گرفتن کلاه ها و کتهای آنها بود، کتلین به حال ورودی آمد و درحالیکه با دستهای به کمر زده مشکوکانه وست را برانداز می کرد پرسید: " یه حیون مزرعه دیگه رو که با خودت نیاوردی؟ "

وست لبخند زد و رفت تا پیشانیش را ببوسد. " این دفعه نه. "

دوون حیرت کرد وقتی کتلین بدون اعتراض حرکت مهربانانه وست را پذیرفت. کتلین پرسید: " اونقدری که دوست داشتی یاد گرفتی؟ "

وست بی درنگ گفت: " ده برابر بیشتر. فقط در مورد کود می تونم ساعتها مغزت رو بخورم. "

کتلین خندید، اما به محض چرخیدن به سمت دوون چهره اش عادی شد. " جناب کنت. "

دوون رنجیده از درک رفتار کتلین در جواب سر تکان داد.

کاملاً واضح بود که کتلین تصمیم گرفته است فاصله اش را با او حفظ کند و وانمود کند که هرگز بوسه ای اتفاق نیفتاده است.

وست گفت: " کنت میگه که شما دنبالش فرستادین، خانم. باید فکر کنم که شما از غم دوری ایشون این کارو کردین یا دلیل دیگه ای وجود داشته؟ "

کتلین به او گفت: " بعد از رفتنت، یه بحران برای ووتن ها بوجود اومد. آقای ترنر رو از موقعیت آگاه کردم و پرسیدم که در این باره چیزی می دونن یا نه. چون ایشون خیلی اسرار دارن که مرموز باشن. "

وست درحالیکه از یکی به دیگری نگاه می کرد پرسید: " چه اتفاقی برای ووتن ها افتاده؟ "

دوون گفت: " توی کتابخونه درباره اش صحبت می کنیم. خانم ترنر، نیازی به حضور شما نیست، هرچند... "

ابروهای کتلین در هم گره خوردند. " حضور خواهم داشت. شخصاً به ووتن ها اطمینان دادم که همه چیز درست میشه. "

دوون رک و بی پرده گفت: " اونها نباید پیش شما می اومدن. اونها باید صبر می کردن تا با برادرم یا آقای کارلو صحبت کنند. "

کتلین متقابلاً جواب داد: " اونها اول پیش آقای کارلو رفته بودند و اون هیچ چیز در باره این موقعیت نمی دونست. و آقای راونل هم اینجا نبودند. من تنها شخص در دسترس بودم. "

" از حالا، ترجیح می دم خودتون رو با مسائلی که مربوط به مستاجرین و زمینها است درگیر نکنید. شما باید خودتون رو به وظایفی که خانم یک خانه انتظار می ره، محدود کنید. وقتی مردم مریض هستن براشون سبد غذا ببرین و از همین کارها. "

کتلین شروع کرد بگوید. " چه کوته فکر، مهربانی... "

وست با عجله پادرمیانی کرد: " می خواین همینجا وایسیم و توی هال ورودی خونه جر و بحث کنیم؟ بذارید وانمود کنیم متمدن هستیم و بریم به کتابخونه. "  بازوی کتلین را روی دست خودش گذاشت و او را برای خروج از هال ورودی همراهی کرد. گفت: " بدم نمیاد سفارش یه چای و ساندویچ بدم، بعد از مسافرت با قطار مثل یه قحطی زده گرسنه هستم. یادتون که میاد، همیشه به من می گفتین غذا بخورم؟ "

دوون به دنبال آنها راه افتاد و فقط نیمی از مکالماتشان را می شنید. با اخم، روی منظره قرار گرفتن دست کتلین روی بازوی وست تمرکز کرده بود. چرا اون کتلین رو لمس می کنه؟ کتلین چرا این اجازه رو میده؟ همان حس ناشناخته حسادت زهرآگین دوباره بازگشت و درون سینه اش چمبره زد.

کتلین با لحنی آزرده گفت: " .... و خانم ووتن نمی تونست از شدت گریه صحبت کنه. اونها چهارتا بچه دارن و همینطور عمه پیر خانم ووتن که ازش نگهداری می کنن، و اگه اونها مزرعه رو از دست بدن... "

وست با زمزمه ای آرامش بخش حرفش را قطع کرد: " نگران نباش. همه چیز به خیر می گذره. بهت قول می دم. "

" بله، اما اگه آقای ترنر بدون اینکه چیزی بگه چنین تصمیم مهمی گرفته باشه... "

دوون که آن دو را دنبال می کرد با صدایی سنگی گفت: " هیچ تصمیمی هنوز گرفته نشده. "

کتلین با چشمانی باریک شده از روی شانه به پشت سر نگاه کرد. " پس چرا نقشه بردارهای راه آهن توی زمین املاک بودند؟ "

" ترجیح می دم در مورد کارهای تجاریم توی راهرو صحبت نکنم. "

کتلین سعی کرد بایستد و به سمت دوون بچرخد، اما وست بدون نرمش او را به سمت کتابخانه کشید. کتلین گفت: " شما بهشون قول دادین که اینجا می مونن، ندادید؟ "

وست بلند بلند فکرش را به زبان آورد. " دارم فکر می کنم چای دارجلینگ سفارش بدم؟ نه شاید یه چیز قوی تر بخوام... سیلان یا چای معطر.... و چند تا کلوچه کوچیک با کرم و مربا.... به اونجا چی میگین، کتلین؟ "

" کلوچه شکم پر. "

" آه. اسمش مهم نیست دوستش دارم. اسمش شبیه چیزیه که یک بار دیدم توی سالن رقص به نمایش گذاشتن. "

آنها وارد کتابخانه شدند. کتلین طناب مخصوص احضار خدمه رو کشید و منتظر شد تا خدمتکار پیدایش شود. بعد از درخواست سینی چای و یک بشقاب ساندویح و کلوچه، کتلین به سمت میز بزرگ جایی که دوون داشت نقشه املاک را باز می کرد رفت.

کتلین پرسید: " خوب، حالا می فرمائید؟ "

دوون نگاهی ترسناک به او انداخت. " چی رو بفرمایم؟ "

" آیا شما به مامورهای راه آهن اجازه دادین زمینتون رو بازدید کنن؟ "

دوون با صدایی صاف گفت:" بله. اما اونها اجازه نداشتن با کسی در این باره صحبت کنند. باید دهنشون رو بسته نگه میداشتن. "

چشمان کتلین از خشم درخشید. " پس حقیقت داره؟ شما مزرعه ووتن ها رو فروختین؟ "

" نه، و قصدش رو هم ندارم. "

" پس برای چی... "

وست به نرمی صحبت او را قطع کرد. " کتلین، برای تمام شب اینجا علاف می شیم اگه نذاری حرفش رو تموم کنه."

کتلین اخم کرد و ساکت ماند و دوون را تماشا کرد که گوشه های نقشه را با قرار دادن اشیایی ثابت می کرد.

دوون مداد را برداشت و یک خط در سرتاسر سمت شرقی املاک کشید. برای متوجه شدن کتلین توضیح داد:  " اخیراً با مدیر شرکت سنگِ آهن لندن ملاقاتی داشتم. این یه شرکت خصوصیه که متعلق به یکی از دوستانم تام سورین هست. "

وست اضافه کرد: " ما توی یه باشگاه هستیم. "

دوون قبل از اینکه خطی موازی قبلی رسم کند نگاهی موشکافاته به نقشه انداخت. " در راستای برنامه کوتاه سازی مسیر راه آهن در آینده، شیب طبیعی زمین در این قسمت بهترینه. " او به نرمی فاصله بین این دو خط موازی را سایه زد." اگر به شرکت سنگِ آهن لندن این اجازه رو بدیم که از قسمت شرقی املاک عبور کنه، سالیانه مبلغ قابل توجهی دریافت می کنیم که به مراتب مشکلات مالی ما رو آسونتر می کنه. "

کتلین به میز تکیه داد و نگاه معنی داری به مداد دست او انداخت. گفت: " اما این کار غیر ممکنه. با توجه به خطی که شما کشیدین، خط آهن نه تنها از مزرعه ووتن ها که از حداقل سه مزرعه دیگه هم عبور می کنه. "

دوون اقرار کرد: " مزرعه چهار مستاجر تحت تاثیر قرار میگیره. "

در حینی که وست نقشه را بررسی می کرد اخمی پیشانیش را چین انداخت. " بنظر می رسه خط ها از دوتا جاده سواره رو عبور می کنند. این شکلی دسترسی ما به اون قسمت ها قطع میشه. "

" شرکت به هزینه خودش روی خط آهن پل می زنه تا دسترسی به تمام قسمت های املاک امکان پذیر باشه. "

قبل از اینکه وست بتواند حرفی بزند، کتلین ایستاد و از آن سمت میز با دوون رو در رو شد. اندوهگین بنظر می رسید. " نمی تونید با این کار موافقت کنید. نمی تونید این مزرعه ها رو از اون خانواده ها بگیرین. "

" وکیل گفت که این کار قانونیه. "

" نگفتم غیر قانونیه، منظورم این بود که غیر انسانیه. شما نمی تونید اونها رو از خونه و زندگیشون محروم کنید. چه اتفاقی برای اون خانواده ها می افته؟ برای اون همه بچه؟ حتی نمی تونید بخاطر این کار با وجدانتون کنار بیاین. "

دوون نگاهی طعنه آمیز به کتلین انداخت و از اینکه او بصورت اتوماتیک وار در موردش بد برداشت کرده بود رنجید. " قصد ندارم مستاجرین رو به حال خودشون رها کنم. کاملاً تصمیم دارم برای پیدا کردن یه جای جدید کمکشون کنم. "

کتلین قبل از اینکه حتی حرف دوون تمام شود شروع کرد به سرتکان دادن. " کشاورزی کاریه که این افراد نسل اندر نسل انجام دادن. این کار توی خونشونه. گرفتن زمینهاشون کمر اونها رو میشکونه. "

دوون دقیقاً می دانست کتلین اینچنین واکنشی نشان خواهد داد. اول مردم، بعد تجارت. اما این کار همیشه ممکن نبود. گفت: " ما داریم در مورد فدا کردن چهار خانواده بخاطر دویست خانواده دیگه صحبت می کنیم. اگر با شرکت سنگ آهن لندن قرار داد نبندم، تمام مستاجرین اورسبی پریوری ممکنه مزرعه هاشون رو از دست بدن. "

کتلین اصرار کرد. " باید یه راه دیگه وجود داشته باشه. "

" اگر وجود داشت، پیداش می کردم. " کتلین هیچ چیز درباره آن همه شب بیداری ها و روزهای خسته کننده ای که او برای پیدا کردن راه دیگری صرف کرده بود نمی دانست. هیچ راه حل خوبی وجود نداشت، فقط یک انتخاب بین چندین انتخاب بد، و این انتخاب کمترین ضرر را داشت.

کتلین طوری به او خیره شده بود انگار که مچ او را در حین قاپیدن تکه ای نان از دست یک بچه یتیم گرفته است. " اما.... "

دوون درحالیکه بردباری اش را از دست داده بود با لحنی نیشدار گفت: " در این مورد منو تحت فشار نذار. این کار بدون راه انداختن یه نمایش دراماتیک هم به اندازه کافی سخت هست. "

صورت کتلین سفید شد. بدون هیچ کلمه دیگری، چرخید و با گامهای بلند از کتابخانه بیرون رفت.

وست آه کشید و به دوون خیره شد. " آفرین. چرا به خودت زحمت می دی براش دلیل بیاری درحالیکه می تونی به راحتی اونو وادار به تسلیم کنی؟ "

قبل از اینکه دوون بتواند جواب دهد، برادرش اتاق را به دنبال کتلین ترک کرد.