پاندورا با هیجان گفت: " دو هفته هست که منتظرم تا ببینمش. "

کاساندرا که عملاً داشت روی صندلی کالسکه ویبره می رفت گفت: " من تمام طول زندگیم صبر کردم. "

همانطور که وینتربورن قول داده بود، برنامه ریزی کرد تا کتلین و خواهران راونل از بخش های فروشگاهش بعد از ساعت اداری بازدید کنند، و به آنها اجازه داد هرچقدر دوست دارند به خرید ادامه دهند. او به فروشندگانش گفته بود تا اجناسی که خانم های جوان ممکن است بپسندند را روی پیشخوان به نمایش بگذارند، مثل دستکش ها، کلاه ها و گیره های آنها و انواع و اقسام زیورآلات. راونل ها آزاد بودند تا تمام هشتاد و پنج بخش فروشگاه را ببینند که شامل بخش کتاب، بخش عطریات و بخش غذا هم می شد.

پاندورا مشتاقانه گفت: " اگه پسر عمو وست با ما بود چی می شد. "

وست بعد از گذراندن کمتر از یک هفته در لندن به اورسبی پریوری بازگشته بود. او به کتلین اعتراف کرده بود که دیگر چیزی در گوشه گوشه لندن برایش تازگی ندارد. به کتلین گفت: " در گذشته، هرکاری که ارزشش رو داشت چندین بار انجام دادم. حالا نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم تا به اون همه کاری که توی املاک باید انجام بشه فکر نکنم. اونجا تنها جاییه که واقعاً می تونم برای کسی مفید باشم. "

اشتیاق او برای بازگشت به همپشایر بر هیچ کسی پوشیده نبود.

کاساندرا گفت: " دلم خیلی براش تنگ شده. "

پاندورا با شیطنت گفت: " اوه، من دلم براش تنگ نشده. فقط داشتم فکر می کردم اگه بود تا کمک کنه پاکت ها رو حمل کنیم می تونستیم بیشتر خرید کنیم. "

دوون گفت:  " چیزهایی که انتخاب کردی رو کنار می ذاریم و فردا به خونه فرستاده میشه. "

کتلین به دوقلوها گفت: " می خوام هردوی شما به خاطر داشته باشید که لذت بردن از خرید فقط تا زمانی طول می کشه که مجبوری صورت حسابش رو پرداخت کنی."

پاندورا به این نکته اشاره کرد: " اما ما که حساب نمی کنیم، همه صورت حسابها برای کنت ترنر میره. "

دوون ریز خندید. " وقتی دیگه هیچ پولی برای خریدن غذا نموند مکالمه امروزتون رو بهتون یادآوری می کنم. "

کاساندرا با زیرکی گفت: " فقط فکر کن، هلن، اگه تو با آقای وینتربورن ازدواج کنی، تو هم اسم صاحب فروشگاه میشی! "

کتلین می دانست که این فکر هیچ جاذبه ای برای هلن که به دنبال رسوایی و شایعه نبود، ندارد. کتلین با لحنی بی احساس گفت: " اون هنوز به هلن پیشنهاد ازدواج  نداده. "

پاندورا با اعتماد به نفس گفت: " خواهد داد. اون حداقل سه بار برای شام اومده خونه ما، و یک بار توی کنسرت همراهیمون کرده و اجازه داده همگی سوار کالسکه خصوصیش بشیم. واضحه که اظهار علاقه اش داره خوب پیش میره. " مکث کرد، با کمروئی اضافه کرد. " حداقل از نظر باقی خانواده که اینطوره. "

کاساندرا اشاره کرد: " اون هلن رو دوست داره. از نحوه نگاه کردنش به هلن معلومه. درست مثل روباهی که با چشم چرونی یه جوجه رو نگاه می کنه. "

گفتن اینکه اظهار علاقه او خوب پیش می رفت یا نه سخت بود. هلن در مورد چیزی که مربوط به وینتربورن می شد غیر قابل نفوذ می شد، درباره موضوع صحبتشان یا احساسات خودش اطلاعاتی نمی داد. تابحال کتلین در رفتار متقابل آنها چیزی ندیده بود که نشاند دهد آنها ممکن است به هم علاقه داشته باشند.

کتلین از بحث کردن درباره این موضوع با دوون اجتناب می کرد، با علم به اینکه بحثشان به دعوایی بی نتیجه ختم خواهد شد. در حقیقت، در طول دو هفته گذشته در هیچ موردی با او بحث نکرده بود. بعد از گشت و گذار صبحگاهی خانواده، دوون معمولاً آنها را ترک می کرد تا با وکلا، حسابداران یا مدیران اجرائی راه آهن ملاقات کند، یا برای شرکت در مجالس اعیان می رفت. او دیروقت شب خسته و کسل از صحبت کردن در اجتماع آن هم کل روز، به خانه بازمی گشت.

کتلین تنها پیش خودش می توانست اعتراف کند که چقدر صمیمیت میان آنها از بین رفته بود. کتلین در آرزوی رفاقت میانشان، مکالمات سرگرم کننده شان، به آسانی جذب او شدنش و راحتی خیالی که از دوون می گرفت، بود. حالا دوون به سختی به خودش زحمت می داد به او نگاه کند. کتلین احساس می کرد جدایی بینشان به یک بیحسی فیزیکی رسیده است. بنظر می رسید آنها هرگز دوباره از همراهی یکدیگر لذت نخواهند برد. کتلین با ناراحتی پیش خودش فکر کرد شاید این برای هردویشان بهتر باشد. بعد از اینکه سردی دوون در مورد احتمال حاملگی خودش را دید و گول زدنش توسط دوون برای آمدن به لندن صرفاً بهانه ای بود تا هلن و وینتربورن را به سمت هم هل دهد، کتلین هرگز دیگر به او اعتماد نمی کرد. او یک مستبد رذل بود.

کالسکه به یکی از درهای پشتی فروشگاه رسید که به آنها این امکان را می داد تا مستقیماً وارد فروشگاه شوند. بعد از اینکه پیشخدمت در را باز کرد و پله متحرک را روی سنگ فرش خیابان گذاشت، دوون به خانم های جوان کمک کرد تا از کالسکه پیاده شوند. کتلین آخرین نفری بود که بیرون آمد، دست دستکش پوش دوون را گرفت و قدم پایین گذاشت و به محض اینکه توانست سریع آن را رها کرد.

باربرها از طریق حیاط، صندوق ها و جعبه ها را به اسکله بارگیری حمل می کردند.

دوون درحالیکه به سمت ورودی طاق دار می رفت به کتلین گفت: " از این طرف. " دیگران آنها را دنبال کردند.

دربان یونیفرم پوش در بزرگ برونزی را باز کرد و کلاهش را برداشت. " به فروشگاه ونتربورن خوش اومدین آقا. و همچنین خانم های همراهتون. " در حینی که آنها از در ورودی می گذشتند، دربان به نوبت به هرکدام یک کتابچه داد. جلد کتابچه به رنگ آبی و کرم بود که این کلمات رویش می درخشید. " فروشگاه وینتربورن. " و در پایین این نوشته. " راهنمای بخش ها. "

دربان گفت: " جناب وینتربورن در ساختمان گنبدی مرکزی منتظر شما هستند.

وقتی دوقلوها ساکت می شدند به نشانه این بود که ترسیده اند و یا هیجان زده اند.

فروشگاه وینتربورن مکان دلپذیری بود، یک غار علاء الدین طراحی شده بود تا مشتریان را جذب کند. درون فروشگاه بطور اصراف کارانه ای با قاب های کنده کاری از جنس چوب بلوط، سقف های گچ کاری شده و کفپوش های چوبی با طرح های پیچیده ای از موزایک تزئین شده بود. برخلاف اتاق های کوچک فروشگاه های قدیمی، فضای داخلی فروشگاه وینتربورن باز و خدنمایانه بود، با گذرگاه های طاقدار پهن که به مشتری ها اجازه می داد به راحتی از یک بخش به بخش دیگر بروند. لوستر پر زرق و برق نور را روی اشیاء فریبنده ای که درون جعبه های شیشه ای شفاف قرار گرفته بودند و به صورت هنرمندانه ای روی پیشخوان قرار داشتند، می پاشید.

با یک روز خرید از فروشگاه وینتربورن، یک نفر می توانست کلیه وسایل مورد نیاز خانه را با قیمتی خوب بخرد، که شامل ظروف چینی و کریستال، لوازم آشپزی، آهن آلات، اثاثیه سنگین، پرده و لوازم پارچه ای، ساعت، گلدان، وسائل موسیقی، کارهای هنری قاب گرفته، زین مخصوص اسب، یخچال خنک کننده با یخ از جنس چوب و همه نوع غذا برای پر کردن آن بود.

آنها به گنبد مرکز ساختمان رسیدند که شش طبقه بلندی داشت، هر طبقه دارای بالکونی با چهارچوب طلاکاری شده بود. بالکون ها دارای پنجره هایی قوس دار با تکه شیشه های رنگی به شکل پیچک وگل بودند. وینتربورن که کنار یکی ویترین شیشه ای ایستاده و به پایین نگاه می کرد با نزدیک شدن آنها نگاهش را بالا آورد.

وینتربورن با لبخندی که در چشمانش بود به آنها گفت: " خوش اومدین، اینجا اونطور که انتظار داشتین بود؟ " سوال از تمام گروه پرسیده شد ولی نگاه خیره او روی هلن بود.

دوقلوها با فریادهایی ناشی از تحسین منفجر شدند، درحالیکه هلن سرش را تکان داد و لبخند زد. هلن به او گفت: " با شکوه تر از اونیه که من تصور می کردم. "

" اجازه بدین شما رو به یه تور معرفی ببرم. " وینتربورن نگاه پرسشگرش را روی باقی اعضای گروه گرداند. " کسی از شماها می خواد ما رو همراهی کنه؟ یا شاید ترجیح بدین خرید رو شروع کنید؟ "  به کپه ای از سبدهای خیزران نزدیک گوشه اتاق اشاره کرد.

دوقلوها به یکدیگر نگاه کردند و قاطعانه گفتند: " خرید. "

وینتربورن ریز خندید. " قنادی و کتاب ها از این سمته. داروها و عطر فروشی هم اون سمته. پشت اونجا می تونید کلاه ها، روسری ها، روبان ها و نوارهای یراق دوزی رو پیدا کنید. " حتی قبل از اینکه او بتواند جمله اش را تمام کند، هریک از دوقلوها یک سبد برداشته و به آن سمت هجوم بردند.

کتلین دستپاچه از وحشی گری آنها شروع کرد بگوید: " دخترا.... " اما آنها از تیررس صدای او خارج شده بودند. کتلین سوگوارانه به وینتربورن نگاه کرد. " برای حفظ امنیتتون، سعی کنید از مسیر اون دوتا دور بمونید در غیر این صورت لگدمال میشین. "

وینتربورن به او گفت: " شما باید ببینید خانم ها موقع شروع حراج سالیانه اینجا، چطور رفتار می کنن. با خشونت و فریاد کشان حمله می کنن که بیشتر منو دوباره به یاد حادثه قطار می ندازه. "

کتلین نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.

وینتربورن هلن را به سمت بیرون ساختمان گنبدی همراهی کرد. هلن شنید که وینتربورن پرسید: " دوست دارین پیانوها رو ببینین؟ "

در حینی که آنها از دید رس کتلین خارج می شدند صدای محجوبانه هلن خفه بگوش رسید.

دوون آمد و کنار کتلین ایستاد.

بعد از دقایق طولانی و ناخوشایند ،کتلین پرسید: " وقتی به اون دوتا نگاه می کنی، تا حالا دیدی این دو نفر کوچکترین نشونه ای از شیفتگی نسبت به هم نشون بدن؟ هیچ آرامش طبیعی ای و نه هیچ شور و شوق متقابلی بین این دوتا نیست. اونها مثل دوتا غریبه توی یه وسیله نقلیه با هم صحبت می کنن. "

پاسخ واقعگرایانه دوون به گوش رسید: " من دارم دو نفر رو می بینم که هنوز گاردشون رو در مقابل هم پایین نیاوردن. "

کتلین از آن گوشه بیرون آمد و به سمت ویترین زیبایی که لوازم التحریرها را به نمایش گذاشته بود منحرف شد. یک سینی لاکی پر از بطری های عطر روی پیشخوان را شلوغ کرده بود. بر طبق نوشته کوچک کنار آنها، این عطرها مخصوص خانم هایی طراحی شده بود که می خواستند نامه هایشان را عطری کنند بدون اینکه کاغذ لک شود یا جوهر آن پخش گردد.

دوون بدون حرف کنار او ایستاد، دست هایش هر کدام از یک سمت کتلین روی پیشخوان قرار گرفتند. تنفس کتلین تند شد. بدام افتاده توسط دستان او، با نمی توانست هیچ تکانی بخورد.

دوون زمزمه کرد: " بچرخ ببینم. "

کتلین در سکوت سرش را تکان داد، فشار خونش بالا رفت.

" دلم برات تنگ شده. " یکی از دستانش بالا آمد و نوک انگشتانش با عشق پشت گردن او را لمس کرد. " میخوام امشب ببینمت. حتی اگه شده یک دقیقه. "

کتلین با لحن تندی گفت: " مطمئنم برای پیدا کردن یه زن که مشتاق باشه تمام شب رو پیش تو باشه مشکلی نخواهی داشت. "

دوون آنقدر خودش را جلو کشید که یک سمت صورتش با صورت کتلین مماس شد،  سایش صورت اصلاح شده او درست احساسی مثل کشیده شدن زبان گربه داشت. " من فقط تو رو می خوام. "

کتلین در مقابل احساس خوشی بودن او دور و اطرافش، خودش را سفت گرفت. " تا زمانی که معلوم نشده من باردار هستم یا نه نباید این حرف رو بزنی. هرچند جواب هرچی باشه نمی تونه روابط بین ما رو درست کنه. "

دوون با صدایی خش دار گفت: " متاسفم. نباید اونطور عکس العمل نشون می دادم. ای کاش می تونستم تمام حرفهام رو پس بگیرم. تقصیر تو نبود، تو تجربه کمی توی عاشقی داری. من بهتر از هر کسی می دونم که چقدر مشکله دقیقاً توی لحظه ای که دلت میخواد تا اونجایی که ممکنه به کسی نزدیک باشی خودت رو عقب بکشی. "

کتلین گیج از عذرخواهی دوون، به پشت کردن ادامه داد. از احساس آسیب پذیری ای که به او هجوم آورده بود متنفر بود، حمله احساس تنهایی و اشتیاق باعث می شد بخواهد در میان بازوهای او بچرخد و بزند زیر گریه.

قبل از اینکه کتلین بتواند با خودش به یک نتیجه منطقی برسد، صدای دوقلوها را شنید که با سر و صدا تند تند حرف می زدند، صدای جلینگ جلینگ و خش خش تعداد زیاد اشیایی که یک جا حمل می کردند، می آمد. دوون از نزدیک او کنار رفت.

پاندورا با فریادی پیروز مندانه وارد سرسرا شد و گفت: " ما به سبدهای بیشتری نیاز داریم. "

دوقلوها که معلوم بود ساعات خوبی را می گذرانند، خودشان را به شکل عجیب و غریبی درست کرده بودند. کاساندرا به ردای اپرای سبز رنگ با یک پَر جواهر نشان تزئینی روی موهایش ملبس بود. پاندورا یک چتر آفتابی توری به رنگ آبی روشن را زیر بغلش زده بود و یک جفت راکت تنیس زیر بغل دیگرش قرار داشت و خودش یک تاج گل روی سرش گذاشته که از یک طرف اندکی روی یک چشمش پایین لغزیده بود.

کتلین گفت: " از ریخت و قیافه اتون معلومه از قبل به اندازه کافی خرید کردین. "

کاساندرا نگران بنظر می رسید: " اوه، نه. ما هنوز حداقل هشتاد تا بخش دیگه داریم که ببینیم. "

کتلین نتوانست از نگاه کردن به دوون خودداری کند. دوون تلاشی نا موفق برای پنهان کردن لبخندش کرد. در طول روزهای اخیر این اولین باری بود که کتلین او را با لبخندی واقعی می دید.

دخترها با اشتیاق سبدها را به سمت کتلین خرکش کردند و شروع کردند به گذاشتن خرید ها به شکل کپه ای بهم ریخته روی پیشخوان..... صابون های عطری، پودرها، روغن های بدن، جوراب های زنانه، کتابها، لباس های زیر توری، یک کپه سنجاق مو، گلهای مصنوعی، قوطی های بیسکویت، آبنبات شیرین بیان و شیرینی جو، صافی چایی فلزی، جوراب های توری در کیف های کوچک، یک بسته مداد نقاشی و یک بطری شیشه ای پر از مایع ای به رنگ قرمز روشن.

کتلین بطری را بالا گرفت و مشکوکانه آن را بررسی کرد و پرسید: " این چیه؟ "

پاندورا گفت: " زیبا کننده هست. "

کاساندرا در تکمیل حرف او گفت: " عصاره شکوفه های رز. "

کتلین با درک ماهیت شیشه نفسش را حبس کرد. " این رژ گونه هست. " او هرگز تا قبل از این ظرفی محتوی رژ گونه نداشت. آن را روی پیشخوان گذاشت و قاطعانه گفت: " نه. "

" اما کتلین... "

کتلین گفت: " رژ گونه، نه، نه الان و نه هیچ وقت دیگه. "

پاندورا اعتراض کرد: " لازمه که ما رنگ و رومون رو بهتر کنیم. "

کاساندرا در تائید او گفت: " هیچ آسیبی نمی زنه. روی بطری نوشته عصاره رز لطیف و بی ضرره... ببین، دقیقاً همینجا نوشته. "

" اگه شما توی انظار عمومی از رژ گونه استفاده کنید،  گوشه کنایه هایی دریافت می کنید که اصلا لطیف و بی ضرر نیستن. مردم پیش خودشون فکر می کنن که شما زنای بد یا از اون بدتر هنرپیشه هستین. "

پاندورا به سمت دوون چرخید. " کنت ترنر، شما چی فکر می کنید؟ "

دوون با عجله گفت: " الان از اون مواقعی هست که برای یه مرد بهتره اصلاً فکر نکنه. "

کاساندرا گفت: " دردسره. " یک قوطی شیشه ای سفید رنگ با در طلاکاری شده را برداشت و به کتلین داد. " ما این رو برای تو پیدا کردیم. این پماد گل زنبق هست، برای چین و چروک های صورتت. "

کتلین با اخمی ناشی از عصبانیت گفت: " من چین و چروک ندارم. "

پاندورا تائید کرد: " هنوز نه، اما یه روز خواهی داشت. "

وقتی دوقلوها سبدهای خالیشان را قاپیدند و به سرعت رفتند تا به باقی خریدشان برسند، دوون ریز خندید.

کتلین با لحنی سوگوارانه گفت: " وقتی چروک های روی صورتم پدیدار بشن، این دوتا مسبب بیشتر چروک های من خواهند بود. "

دوون گفت: " تا رسیدن اون روز خیلی مونده. " صورت کتلین را میان دستانش قاب گرفت و با نگاه به او گفت: " اما وقتی اون روز بیاد، تو حتی بیشتر از الان زیبا خواهی بود. "

...........

دوون به سرعت گفت: " کسی داره میاد. "

کتلین برای اطمینان به پیشخوان تکیه داد و کورکورانه شروع کرد به صاف کردن پیراهنش و کنترل نفس نفس زدنهایش.

هلن و وینتربورن به ساختمان گنبدی بازگشتند. گوشه های دهان هلن طوری به سمت بالا انحنا پیدا کرده بودند که انگار با سنجاق آنجا ثابت شده اند. اما چیزی در حالت او کتلین را به یاد کودکی گمشده انداخت که به دنبال مادرش می گردد.

نگاه نگران کتلین به سمت دست چپ هلن و شیء ای که روی آن برق می زد خیره شد. به محض اینکه تشخیص داد چیست، قلبش ریخت و تمام احساسات داغش او را ترک کرد.

یک حلقه.

بعد از کمتر از دو هفته، اون عوضی پیشنهاد ازدواجش رو داد.