لحظه ای که دوون در ایستگاه آلتون قدم بیرون گذاشت، برادرش را با کُتی گرد و خاکی، شلواری گِلی و چکمه دید. نگاهی وحشی درون چشمان وست بود.

دوون با نگرانی و وحشت پرسید: " وست؟ چه اتفاقی... "

وست کلام او را قطع کرد " اجاره نامه رو امضا کردی؟ " و طوری جلو آمد که انگار می خواد یقه او را بگیرد، سپس انگار فکر بهتری کرده باشد. از بی صبری به خود پیچید، روی پاشنه هایش مثل بچه مدرسه ای بی قرار تاب خورد. " قرار داد اجاره شرکت سنگ و آهن لندن. امضاش کردی؟ "

" دیروز. "

وست اجازه داد ناسزایی از دهانش بیرون بیاید که باعث جلب نگاه های عیب جویانه جمعیت درون ایستگاه شد. " حقوق بهره برداری از معادن رو چیکار کردی؟ "

دوون توضیح داد: " منظورت حق بهره برداری از معادنیه که توی زمین اجاره ای به شرکت سنگ و آهن هست؟ "

" بله، آیا تو حق بهره برداری رو به سورین دادی؟ همه اونها رو؟ "

" همه شون رو برای خودمون نگهداشتم. "

وست بدون پلک زدن به دوون خیره شد. " کاملاً مطمئنی؟ "

" البته. سورین سه روز من رو بخاطر معادن اذیت کرد. هرچی بیشتر سر این موضوع بحث می کردیم من عصبانی تر می شدم، تا اینکه بهش گفتم قبل از اینکه اجازه بدم یه قلوه سنگ از زمین های اورسبی پریوری برداشت کنه، توی جهنم می بینمش. گذاشتم اومدم بیرون، اما درست وقتی که به خیابون رسیدم، اون از پنجره طبقه پنجم فریاد کشید که تسلیمه و من باید برگردم بالا. "

وست طوری به جلو جهید که انگار می خواهد او را در آغوش بکشد، سپس حرکتش را کنترل کرد. با شور دست دوون را فشرد و ضربه ای دردناک به پشت او زد. " خدایا، عاشق تو کله شق عوضی هستم! "

دوون طلبکارانه گفت: " لعنت به شیطون چه بلایی سرت اومده؟ "

" بهت نشون می دم، بیا بریم. "

" باید منتظر ساتون بمونم. اون توی یکی از واگن های عقبیه. "

" ما به ساتون نیاز نداریم. "

دوون درحالیکه دلخوری اش تبدیل به خنده شده بود گفت: " اون که نمی تونه از آلتون تا اورسبی رو پیاده بیاد. لعنتی، وست، تو مثل آدمی که توی شلوارش زنبور انداختن داری بالا و پایین می پری... "

وست به سمت پیشخدمت اشاره کرد و درحالیکه به او علامت می داد سریعتر حرکت کند، فریاد کشید: " اونجاست. "

بخاطر اصرار وست، کالسکه به سمت ملک اربابی نرفت بلکه مسیرش را به سمت قسمت شرقی اورسبی پریوری که تنها توسط جاده هایی خاکی و آسفالت نشده قابل دسترسی بود کج کرد. دوون متوجه شد که آنها به سمت زمین هایی که به سورین اجاره داده بود می روند.

سرانجام کالسکه در حاشیه مزرعه ای که با درختان بلند و نهری که از زیر آنها می گذشت احاطه شده بود ایستاد. زمین آنجا ناهموار و پر از پشته های خاک بود که با فعالیت حداقل دوازده مرد با وسائل نقشه برداری، بیل، کلنگ، فرقون و یک موتور بخار بسیار شلوغ بنظر می رسید.

دوون با گیجی پرسید: " دارن چیکار می کنن؟ اونها کارکنان سورین هستن؟ اونها هنوز نمی تونن زمین رو درجه بندی کنن. اجاره نامه تازه دیروز امضاء شده. "

وست قبل از اینکه کالسکه چی بتواند خودش را برساند، در کالسکه را باز کرد. " نه، من اونها رو استخدام کردم." روی زمین پرید و گفت: " بیا. "

وقتی دوون خواست او را دنبال کند ساتون اعتراض کنان گفت: " عالیجناب، لباس شما برای چنین زمین ناهمواری مناسب نیست. با اون همه کلوخ و خاک رس.... کفش هاتون، شلوارتون... " او به شلوار خاکستری با پارچه مرغوب پشمی دوون با نگرانی اشاره کرد.

دوون به پیشخدمت گفت: " تو می تونی توی کالسکه بمونی. "

" بله ، عالیجناب. "

وقتی او و وست به سمت جدید ترین خندقی که کنده شده و با یک پرچم نشانه گذاری شده بود می رفتند، باد شمالی گرد و خاکی سنگین را از زمین به سمت صورت دوون بلند کرد. بوی خوب خاک مرطوب، علف های نم خورده و محصولات درو شده، بوی تازه و آشنای همپشایر می داد.

وقتی از کنار مردی با یک فرقون عبور کردند، او ایستاد و کلاهش را برداشت و با احترام برایشان سر خم کرد. " جناب کنت. "

دوون با لبخندی مختصر و تکان دادن سر پاسخ داد.

وقتی به لبه گودال رسیدند، وست خم شد یک تکه سنگ کوچک برداشت و به دوون داد.

تکه سنگ- بزرگتر از سنگ ریزه نبود- به شکل غیر منتظره ای نسبت به سایزش سنگین تر بود. دوون به کمک شستش کثیفی ها را از روی آن زدود تا سطح سرخ رنگ آن با حاشیه ای به رنگ قرمز روشن مشخص شود. دوون سنگریزه را از نزدیک بررسی کرد و حدس زد. " سنگ معدنی؟ "

صدای وست مملو از هیجانی فروخورده بود. " سنگ آهن ( هماتیت) با خلوص بالا. از اون میشه بهترین استیل ها رو درست کرد. این بالا ترین قیمت توی بازار رو داره. "

دوون هوشیارانه و علاقه مند به او نگاه کرد. " ادامه بده. "

وست ادامه داد. " وقتی من توی لندن بودم، بنظر می رسه نقشه بردارهای سورین تعدادی آزمایشان زمین شناسی اینجا انجام دادن. یکی از مستاجرین- آقای ووتن- صدای ماشین آلاتشون رو شنیده و اومده تا ببینه چه کاری در جریانه. البته که نقشه بردارها هیچی به اون نگفتن. اما به محض اینکه من باخبر شدم، یه زمین شناس و یه نقشه بردار معدن استخدام کردم تا آزمایشات خودمون رو انجام بدن. اونها با ماشین سوراخ کننده سنگ حدود سه روز اینجا بودن، تکه تکه نمونه برداری کردن. " با سر به سنگ آهنی که در دست دوون بود اشاره کرد.

دوون رفته رفته متوجه موضوع شد و انگشتانش را دور سنگ معدنی سفت پیچید. " چه مقدار از اینها اینجا هست؟ "

" هنوز دارن ارزیابی می کنن. اما هردو موافقن که یه رگه بسیار بزرگ از سنگ آهن نزدیک سطح زمین خوابیده، درست زیر یک لایه خاک رس و سنگ آهک. از چیزهایی که اونها تا بحال دستگیرشون شده، این رگه در بعضی نقاط دو متر و در باقی نقاط نزدیکه به هفتاد متر زخامت - و حداقل به مساحت پانزده هکتار وسعت داره. به وسعت تمام زمینت. زمین شناس می گفت هرگز چنین ذخیره ای از سنگ آهن در زمین های جنوب کامبرلند ندیده بوده. " صدایش خش دار شده بود. " این رگه به راحتی حدود نیم میلیون پوند ارزش داره، دوون. "

دوون با اینکه هنوز سرجایش ایستاده بود، احساس می کرد از پشت تلوتلو می خورد. این مبلغ بیشتر از آن بود که در تصور بگنجد. به منظره روبرویش خیره شد بدون آنکه واقعاً چیزی ببیند، مغزش داشت تلاش می کرد معنی حرفهای وست را درک کند.

به یکباره وزن کمرشکن قرض هایی که با به ارث رسیدن املاک روی شانه های دوون سنگینی می کرد... برداشته شد. همه در اورسبی پریوری در امنیت خواهند بود. خواهرهای تئو به اندازه کافی جهیزیه خواهند داشت تا هر خواستگاری را که می خواهند انتخاب کنند. برای تمام مردان اورسبی کار وجود خواهد داشت، و تجارت جدید برای مردم دهکده.

با طولانی شدن سکوت دوون، وست منتظرانه پرسید: " خوب؟ "

با خودش کلنجار رفت تا صحبت کند. " تا وقتی بیشتر ندونم، نمی تونم اعتماد کنم که حقیقت داره. "

" می تونی اعتماد کنی. باور کن، صدها هزار تن سنگ نمی تونه از زیر پای ما ناپدید بشه. "

لبخندی آهسته روی صورت دوون دوید. " حالا می فهمم چرا سورین تا این حد برای بدست آوردن حق بهره برداری معدن اصرار می کرد. "

" خدا رو شکر که تو تا این حد کله شقی. "

دوون خندید. " اولین باره که این حرف رو بهم زدی. "

وست مطمئنش کرد. " و آخرین بار خواهد بود. "

دوون به آرامی به دور خودش چرخید، با هوشیاری به جنگل گسترده در سمت جنوبی نگاه کرد. " نمی تونم اجازه بدم درختان املاک بریده و برای کوره ها و دیگ های بخار استفاده بشه."

" نه، هیچ نیازی نیست که نقب بزنیم یا ذوبشون کنیم. سنگ معدنی هماتیت بسیار خالصه، فقط لازمه که بیرون بیاریمشون. به محض خارج کردنش از زمین، میشه انتقالش داد. "

 

دوون چرخشش را با دیدن یک مرد و یک پسر کوچک که اطراف ماشین سنگ شکن راه می رفتند و با علاقه به آن نگاه می کردند، تمام کرد.

وست داشت می گفت: " اول یک کنت نشین به ارث بردی، بعد اجاره نامه راه آهن بستی و حالا هم این. فکر می کنم تو خوش شانس ترین آدم در تمام انگلستان هستی. "

توجه دوون روی مرد و پسر کوچکش باقیماند. " اونها کی هستن؟ "

وست نگاه او را دنبال کرد. " آه. اون آقای ووتن هست. یکی از پسرهاش رو آورده تا ماشین رو ببینه. "

ووتن به سمت زمین دولا شد و پسر کوچک روی پاهایش بلند شد. کشاورز جوان بازوهایش را دور پاهای پسرک قلاب کرد، ایستاد و از میان مزرعه عبور کرد. پسرک به شانه های پدرش چسبیده بود و می خندید.

تا آخرین لحظه که آنها دور شدند دوون مشغول تماشایشان بود.

منظره دیدن کودک، تصویر صورت خالی کتلین که با شعله های آتش روشن شده بود، وقتی که داشت به او می گفت هیچ بچه ای درکار نیست را به یاد دوون آورد.

تنها چیزی که می دانست، احساس گیچ کننده بیهودگی ای بود که درونش جولان می داد.

فقط حالا داشت متوجه می شد که با فرض باردار بودن کتلین- هیچ چاره ای به جز ازدواج برای او باقی نمی ماند. او دو هفته با این فکر در پس زمینه ذهنش زندگی کرده و حالا برایش به عادت تبدیل شده بود.

نه... این کاملاً درست نبود.

دوون بخاطر مواجه شدن با حقیقت تکان سختی خورد.

او دلش می خواست.

او این بهانه را می خواست تا بتواند به طور کامل کتلین را داشته باشد. دلش می خواست بچه اش درون او رشد کند. دلش می خواست حلقه اش در انگشت کتلین باشد و تنها ازدواج می توانست این حق را به او بدهد.

دلش می خواست تمام روزهای باقیمانده از عمرش را با او سر کند.

صدای برادرش را شنید که می پرسید: " تو نگران چی هستی؟ "

دوون تلاش کرد مراحلی را کنار هم بچیند که باعث شده بود او را از چیزی که همیشه فکر می کرد هست دور کند بنابراین به آرامی و با گیجی پاسخ داد. " قبل از اینکه این عنوان رو به ارث ببرم، نمی تونستم به خودمون برای نگهداری از یک ماهی قرمز هم اعتماد کنم، چه برسه به املاکی با بیست هزار هکتار مساحت. همیشه از هر گونه مسئولیتی شونه خالی کردم چون می دونستم نمی تونم از پسش بر بیام. من یه آدم بی ملاحظه و کله خر مثل پدرمون هستم. وقتی بهم گفتی که من هیچ ایده ای برای اداره املاک ندارم و شکست خواهم خورد... "

وست با لحنی صریح گفت: " اون حرفها یه مشت مزخرف بود. "

دوون مختصر خندید. " تو به نکته درستی اشاره کردی. " با بی حواسی سنگ هماتیت را کف دستش تاب داد. " اما بر خلاف تمام احتمالات، بنظر می رسه که من و تو به اندازه کافی انتخاب های درست انجام دادیم.... "

وست حرف او را قطع کرد. " نه، من هیچ نقشی توش نداشتم. تو به تنهایی تصمیم گرفتی بار سنگین املاک رو بدوش بکشی. تو تصمیماتی گرفتی که منجر به قرارداد اجاره و کشف ذخایر آهن شد. تا حالا فکر کردی اگه هر کدوم از کنت های پیشین به خودشون زحمت می دادن به فکر توسعه زمین ها باشن، رگه هماتیت سالها پیش کشف می شد؟ مطمئناً وقتی تو شروع به حفر خندق برای زهکشی و آبیاری زمین ها می کردی به این رگه برمی خوردی. می بینی، اورسبی پریوری در دستان انسان خوبی قرار گرفته: تو. تو صدها زندگی رو بهبود دادی، از جمله منو. به نظرت کلمه بی ملاحظه و کله خر شایسته آدمی هست که این همه کار انجام داده.... " وست مکث کرد. " خدای من، احساس می کنم صمیمیت داره مثل یک اختلال گوارشی درونم می جوشه. باید متوقفش کنم. بریم خونه تا تو لباس هات رو با چکمه های مناسب مزرعه عوض کنی؟ اونوقت می تونیم برگردیم اینجا، با نقشه بردارها صحبت کنیم و اطراف قدم بزنیم. "

با فکر کردن به سوال او، دوون تکه سنگ را درون جیبش سراند و نگاه در نگاه خیره برادرش انداخت.

یک فکر دست از سرش برنمی داشت: هیچ کدام از اینها بدون کتلین مهم نبودند. باید فوراً پیش او می رفت و یک جور او را متقاعد می کرد که در طول چندین ماه گذشته بدون اینکه حتی متوجه باشد تغییر کرده بود. او به مردی تبدیل شده بو که می توانست عاشق کتلین باشد.

خدایا، چقدر دیوانه وار عاشق کتلین بود.

اما باید راهی می یافت که بتواند او را متقاعد کند، که آسان هم نبود.

از طرف دیگر... او مردی نبود که در مقابل مشکلات پا پس بکشد.

دیگر نه.

به برادرش خیره شد و با صدایی که زیاد هم محکم نبود گفت: " نمی تونم بمونم. باید برگردم لندن. "

*****

صبحی که دوون لندن را ترک کرد، هلن برای صرف صبحانه به طبقه پایین نیامد، اما پیام فرستاد که از سردرد میگرنی رنج می برد و در تختخواب می ماند. کتلین با عدم توانایی در بیاد آوردن آخرین باری که هلن مریض بود، نگران شد. بعد از دادن مقداری شربت مسکن برای کاهش درد، کمپرس سرد روی پیشانی او گذاشت و مطمئن شد که اتاق تاریک و ساکت باشد.

در طول مدتی که هلن خواب بود، حداقل یک ساعت یک بار کتلین یا یکی از دوقلوها دزدکی از میان در سرک کشیدند تا نگاهی به او بیندازند. هلن در طی سرک کشیدن های هیچ یک از آنها بیدار نشد، فقط مثل گربه ای در خواب در خودش جمع شده بود و انگار رویاهایی می دید که خوشایند نبودند.

پاندورا بعد از ظهر پرسید: " اینکه تب نداره نشونه خوبیه مگه نه؟ "

کتلین با لحنی محکم گفت: " انتظار داشتم بعد از هیجانات هفته گذشته، به استراحت نیاز داشته باشه. "

کاساندرا گفت: " فکر نمی کنم حالش به این خاطر باشه. " او روی نیمکت نشست درحالیکه یک برس و یک کپه سنجاق مو در دست و یک مجله مد روی پایش داشت، میخواست روی موهای پاندورا آزمایش کند. آنها درحال تلاش برای کپی کردن یکی از جدید ترین مدلهای مو بودند، مدلی که در آن مو ها به شکل استادانه ای پیچیده شده و توسط سنجاق ها بالای سر پف کرده و دو تکه موی تابیده شده از پشت آن آویزان میشد. متاسفانه موهای شوکلاتی پاندورا بسیار سنگین و لخت بود که از محدود شدن توسط سنجاق ها سرباز می زد و باعث می شد پف موها روی سرش بخوابد.

پاندورا تشویق کرد: " محکم تر ببند. از روغن بیشتری استفاده کن. با موهای من باید بی رحمانه برخورد کرد. "

کاساندرا با آهی گفت: " باید از فروشگاه وینتربورن بیشتر خرید می کردیم. ما تقریبا وسطش سر رسیدیم... "

کتلین با چشم غره به کاساندرا گفت: "صبر کن، تو چی گفتی؟ اون حرف در مورد روغن نه، چیزی که در باره هلن گفتی. "

کاساندرا درحالیکه یک سنجاق را از میان موهای پاندورا در می آورد جواب داد. " فکر نمی کنم اون بخاطر شدت هیجان نیاز به استراحت داشته باشه . من فکر می کنم.... " کاساندرا مکث کرد. " کتلین، درسته اگه من چیزی در مورد کسایی بگم که خصوصیه و می دونم که اونها نمی خوان تکرارش کنم؟ "

" بله، درصورتی که اون موضوع به هلن ربط داشته باشه و تو به من بگی. زود باش ادامه بده. "

" دیروز، وقتی آقای وینتربورن به ملاقات هلن اومد، اونها توی اتاق نشیمن طبقه پایین با در بسته بودن. داشتم می رفتم کتابی که کنار پنجره جا گذاشته بودم رو بردارم که صداشون رو شنیدم." کاساندرا مکث کرد. " تو مشغول رسیدگی به امور خونه و لیست کالاها بودی، بنابراین با خودم فکر کردم درست نیست مزاحمت بشم. "

" بله، بله... و بعد؟ "

" از چیزهای کمی که تونستم بشنوم، اونها راجع به چیزی بحث می کردن. شاید نباید اسمش رو بحث بذارم، چون هلن صداش رو بالا نبرد، اما... صداش غمگین بود. "

کتلین گفت: " احتمالاً در مورد مراسم عروسی بحث می کردن. وقتی که آقای ویتربورن به اون گفت میخواد براش برنامه ریزی کنه. "

" نه، فکر نمی کنم عدم توافق اونها به این خاطر بوده باشه. ای کاش بیشتر شنیده بودم. "

پاندورا با بی صبری گفت: " تو باید حقه گوش ایستادن با لیوان من رو اجرا می کردی. اگه من اونجا بودم، میتونستم هر کلمه ای که اونها گفتن رو برات تعریف کنم. "

کاساندرا ادامه داد: " من رفتم طبقه بالا و وقتی بالای پله ها رسیدم، دیدم که آقای وینتربورن خونه رو ترک کرد. هلن چند دقیقه بعد اومد طبقه بالا و صورتش خیلی قرمز بود، انگار که گریه کرده باشه. "

کتلین پرسید: " هیچ چیز در مورد اتفاقی که افتاد نگفت؟ "

کاساندرا سرش را تکان داد.

پاندورا اخم کرد، دستش را به سمت موهایش برد. محتاطانه قسمتی که کاساندرا داشت رویش کار می کرد را لمس کرد و گفت: " فکر نمی کنم پُف کرده باشه. بیشتر شبیه یه هزارپای عظیم شده. "

وقتی کتلین آن دو را نگاه می کرد، لبخندی سریع از روی لبهایش گذشت. خدا به او کمک کند که عاشق این دوتا بود. هرچند آنقدر عاقل و مسن نبود تا مادرشان باشد، تمام تلاشش را می کرد تا مادرانه راهنمایشان کند.

بلند شد و گفت: " می خوام برم به هلن سربزنم. " خودش را به موهای پاندورا رساند، با استفاده از یک سنجاقی که از کاساندرا گرفت یکی از هزارپاها را به دو قسمت پُف دار جدا و محکم کرد.

کاساندرا پرسید: " اگه هلن بهت بگه که با وینتربورن دعواش شده چی می گی بهش؟ "

کتلین گفت: " بهش می گم بیشتر از این کارها بکنه. نباید به یه مرد اجازه بدی همیشه حرف خودش باشه. " بخاطر فکری که به ذهنش آمد مکث کرد. " یک بار کنت برویک به من گفت وقتی یه اسب افسارش رو می کشه، هرگز نباید تو هم افسار رو بکشی. در عوض، افسار رو شل کن. اما هرگز بیشتر از یک اینچ آزادش نذار. "

به محض اینکه کتلین به خودش اجازه داد وارد اتاق هلن شود، صدای خفه گریه کردن شنید. به آرامی به کنار تخت نزدیک شد و پرسید: " عزیزم، چی شده؟ درد داری؟ چیکار می توم برات بکنم؟ "

هلن سرش را تکان داد و با آستین لباس خوابش چشمانش را پاک کرد.

کتلین رفت تا یک لیوان آب از کوزه روی میز بریزد و برایش بیاورد. یک بالشت پشت سر هلن گذاشت، یک دستمال خشک به او داد و پتوی رویش را مرتب کرد. " هنوز میگرنت شدیده؟ "

هلن زمزمه کرد: " وحشتناکه. حتی پوستم هم درد می کنه. "

کتلین صندلی ای کنار تخت کشید، نشست و با نگرانی به او خیره شد. به خودش جرات داد تا بپرسد: " کی باعث سردردت شده؟ در مدت ملاقاتت با آقای وینتربورن اتفاقی افتاده؟ چیزی که مربوط به بحث مراسم عروسیه؟ "

هلن با تکان خفیف سرش جواب داد، چانه اش می لرزید.

افکار کتلین دور و بر اینکه چطور به هلن کمک کند چرخ می خورد، اینطور که بنظر می رسید او در آستانه از هم پاشیدن است. از بعد از فوت تئو تا بحال کتلین هیچ وقت او را این چنین ندیده بود.

گفت: " امیدوارم بهم بگی چی شده، تصوراتم داره به سمت آدم کشی سوق پیدا می کنه. وینتربورن چیکار کرده که تا این حد تو رو ناراحت کرده؟ "

هلن زمزمه کرد:" نمی تونم بگم. "

کتلین کوشید تا صدایش را آرام نگهدارد. " اون خودش رو به تو تحمیل کرد؟ "

سکوتی طولانی حاکم شد. هلن با لحنی گیج گفت: " نمی دونم. اون می خواست.... نمی دونم چی می خواست. من هرگز.... " مکث کرد و با دستمال بینی اش را گرفت.

کتلین با سوالش او را به حرف زدن تشویق کرد. " اون بهت صدمه زد؟ "

" نه. اما اون لبهاش رو روی لبهای من گذاشت و به این کارش مدام ادامه داد و.... من از این کارش خوشم نیومد. این کارش اون طور که من فکر می کردم باید باشه نبود. و اون دستش رو.... یه جایی گذاشت که نباید. وقتی به کناری هلش دادم، عصبانی شد و حرف تندی زد که منظورش این بود... که من فکر می کنم زیادی برای اون خوبم. چیزهای دیگه ای شبیه همین حرف زد، اما لغت های ولزی زیادی قاطی حرفهاش بود. نمی دونستم چیکار کنم. شروع کردم به گریه و اون بدون هیچ حرفی از اونجا رفت. " هلن چند سکسکه کرد و ادامه داد: " نمی فهمم چه کار اشتباهی انجام دادم. "

" تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی. "

" اما انجام دادم، باید یه کاری کرده باشم. " هلن انگشتان باریک و کشیده اش را روی شقیقه اش که با پارچه بسته شده بود گذاشت و فشار داد.

کتلین خشمگینانه با خودش فکر کرد، وینتربورن، تو یه کپه کود بی خاصیتی. انقدر برات مشکله که با یه خانم جوان خجالتی محترمانه برخورد کنی؟

کتلین قاطعانه گفت: " واضحه که اون هیچ ایده ای در مورد رفتار با یک دختر پاکدامن نداره. "

" لطفاً به کسی چیزی نگو. من می میرم. خواهش می کنم قول بده. "

" قول می دم. "

" باید به آقای وینتربورن بفهمونم که منظورم عصبانی کردن او نبود..."

" البته که بهش میگی. اون باید این مطلب رو بدونه. " کتلین مردد بود. " قبل از اینکه برای برنامه ریزی عروسی اقدام کنید، شاید ما باید برای تجدید نظر درباره نامزدی کمی زمان صرف کنیم. "

هلن خودش را عقب کشید و بریده نفس کشید. " نمی دونم. سرم نبض می زنه. الان احساسی دارم انگار که هرگز نمی خوام دوباره ببینمش. خواهش می کنم، می تونی مقدار بیشتری شربت مسکن بهم بدی؟ "

" بله، اما اول باید یه چیزی بخوری. آشپز آبگوشت و دسر پودینگ درست کرده. به زودی آماده میشه. می خوای اتاق رو ترک کنم؟ فکر کنم صحبت کردن با من میگرنت رو بدتر کرده. "

" نه، دوست دارم باشی. "

" پس می مونم. سرت بیچاره ات رو بذار روی بالشت. "

هلن اطاعت کرد و دراز کشید. یک لحظه طول نکشید که صدای تودماغی اش بگوش رسید. " در مورد تماس لب ها خیلی نا امید شدم. "

کتلین که قلبش اندکی شکسته بود گفت: " نه عزیزم. تو واقعاً درست تجربش نکردی. این کار با آدم درستش خیلی متفاوته. "

" نمی دونم چطوری می تونه باشه. من فکر می کردم.... فکر می کردم شبیه گوش دادن به یه آهنگ زیبا هست، یا.... یا تماشای طلوع خورشید در یک صبح زیبا. و در عوض.... "

" بله؟ "

هلن مردد بود و صدایش اندکی بالا رفت. " اون از من میخواست تا لبهام رو باز کنم. "

" اوه. "

" این بخاطر اینه که اون ولزی هست؟ "

مخلوطی از احساس همدردی و سرگرمی کتلین را فراگرفت. با صدایی حق به جانب پاسخ داد. " باور نمی کنم که چنین رفتاری فقط به ولزی ها محدود بشه، عزیزم. شاید این کار اولش خوش آیند نباشه. اما اگه یک یا دوبار امتحانش کنی، ممکنه به نظرت جالب بیاد. "

" چطور می تونه؟ چطور کسی می تونه این کارو بکنه؟ "

کتلین گفت: " مدل های مختلفی وجود داره. اگه آقای وینتربورن به تدریج تو رو با این کار آشنا می کرد، ممکن بود بیشتر خوشت بیاد. "

" فکر نمی کنم کلاً از این کار خوشم بیاد. "

کتلین یک پارچه تمیز سفید را لوله کرد و دور پیشانی هلن پیچید. " خوشت خواهد اومد. با آدم درستش شگفت انگیز خواهد بود. مثل سقوط توی رویایی شیرین. خواهی دید. "

هلن زمزمه کرد: " فکر نمی کنم. " انگشتانش رو تختی را چنگ زدند و فشردند.

کتلین کنار تخت باقیماند تا هلن آرام و خواب آلود شد.

به خوبی می دانست که علت مشکلات هلن مربوط به وضعیت زندگی گذشته اش است.کتلین بعد از تجربه کردن هفته ها پریشانی بخاطر فوت تئو، می توانست نشانه های پریشان را در افراد دیگر تشخیص دهد. دیدن له شدن شخصیت بشاش هلن در زیر فشار دلواپسی واضطراب باعث شد قلبش به در بیاید.

کتلین از این ترس داشت که اگر این وضعیت مدت زیادی طول بکشد، هلن دچار افسردگی شدید شود.

باید کاری می کرد. با نگرانی ای ناگهانی، از کنار تخت بلند شد تا برای احضار کارلا زنگ را به صدا در آورد.

به محض رسیدن ندیمه به اتاق، کتلین با صدایی پایین به او گفت: " نیاز به یک جفت چکمه پیاده روی، یک نقاب روی صورت و شنل کلاه دار دارم. باید یه پیغامی رو برسونم و نیاز دارم تو هم همراهم بیای. "

کارلا دستپاچه بنظر می رسید. " اگه بهم بگید باید چیکار کنم،من می تونم به دنبال ماموریت شما برم، خانم. "

" ممنون، اما من تنها کسی هستم که می تونه این کارو انجام بده. "

" لازمه به پیشخدمت بگم که کالسکه رو آماده کنن؟ "

کتلین سرش را به نفی تکان داد. " خیلی راحت تر و ساده تره که پیاده بریم. فاصله خیلی کوتاه، کمتر از نیم مایل. ما قبل از اینکه اونها افسار زدن به اسب ها رو تموم کنن تو راه برگشتنیم. "

کارلا که از پیاده روی خوشش نمی آمد وحشت زده گفت: " نیم مایل؟ میون خیابونهای لندن توی شب؟ "

" هوای بیرون هنوز روشنه. ما از بین گردشگاه ها و باغ ها قدم زنان می ریم. حالا عجله کن. " و با خودش فکر کرد قبل از اینکه انگیزم رو از دست بدم.

این ماموریت باید قبل از اینکه کسی وقت داشته باشد آنها را متوقف کند انجام می شد. با خوش شانسی، قبل از شام خانه خواهند بود.

وقتی کتلین لباس گرم پوشید و آماده ترک خانه شد، به طبقه بالا جایی که کاساندرا مشغول مطالعه و پاندورا مشغول بریدن عکس ها از درون مجله و چسباندنشان درون کتابچه عکس بود رفت.

کاساندرا با غافلگیری پرسید: " کجا میخوای بری؟ "

" برای رسوندن یه پیغام میرم. من و کارلا زود برمی گردیم. "

" بله، اما... "

کتلین گفت: " در ضمن، ممنون می شم اگه یکی از شما پیگیری کنه تا سینی شام هلن به اتاقش برده بشه. کنارش بشینید و مطمئن بشید یه چیزی می خوره. اما سوال نپرسید. بهتره ساکت بمونین مگه اینکه خودش ازتون بخواد حرف بزنید. "

پاندورا با اخم پرسید: " اما تو چی؟ پیغام چیه و کی برمیگردی؟ "

" چیزی نیست که شما بخواید براش نگران باشین. "

پاندورا گفت: " وقتی کسی این حرف رو می زنه، همیشه برعکسه. درست مثل جمله های " این فقط یه خراشه" یا " مرگ فقط مال همسایه هست. " "

کارلا با اوقات تلخی گفت: " یا، جمله فقط واسه یه لیوان نوشیدنی دارم می رم بیرون. "

کتلین و کارلا بعد از پیاده روی ای سرزنده در میان ترافیک عابرین پیاده به زودی به خیابان کورک رسیدند.

کارلا با چهره ای درخشان فریاد کشید: " فروشگاه وینتربورن! نمی دونستم که کارتون یه پیغام خرید هست، خانم."

" متاسفانه اینطور نیست. " کتلین به سمت انتهای ردیف ویترین ها رفت و کنار خانه ای بزرگ که به نوعی انگار بسیار با ذوق به مغازه ها متصل شده بود ایستاد. " کارلا، در بزن و بگو که لیدی ترنر می خواد آقای وینتربورن رو ببینه. "

دختر با بی میلی اطاعت کرد، انجام کاری که معمولاً توسط یک پادو انجام می گرفت برایش جالب نبود.

در حینی که کتلین روی پایین ترین پله منتظر بود، کارلا ریسمان زنگ ماشینی در را کشید و کلون برنجی و با شکوه در را کوبید تا در باز شد. پیشخدمتی بدون لبخند به ملاقات کنندگاه خیره شد، بعد از رد و بدل کردن کلماتی با کارلا، دوباره در را بست.

کارلا با حالتی شاکی به سمت کتلین چرخید و گفت: " رفت ببینه که آقای وینتربورن توی خونه هست یا نه. "

کتلین سرتکان داد و دستانش را جلویش قلاب کرد و از باد سردی که وارد شنلش شده بود به خود لرزید. کتلین با نادیده گرفتن نگاه های کنجکاو عابرین پیاده، مصممانه صبر کرد.

مردی کوتاه قد و تنومند با موهای سفید قدم های رفته را برگشت، مکث کرد تا به ندیمه نگاه کند. مرد با توجهی بیش از حد به او خیره شد.

با سردرگمی پرسید: " کارلا؟ "

چشمان کارلا از آسودگی و شادی گشاد شدند. " آقای کوینسی! "

پیشخدمت به سمت کتلین چرخید و با وجود نقاب توری روی چهره اش او را شناخت و با احترام گفت :" لیدی ترنر. چه اتفاقی باعث شده که شما اینجا بیاین؟ "

کتلین با لبخند گفت: " از دیدنت خوشحالم، کوینسی، اومدم تا با آقای وینتربورن در مورد موضوعی خصوصی صحبت کنم. پیشخدمت گفت که میره ببینه آیا اون توی خونه هست یا نه. "

" اگر آقای وینتربورن توی خونه نباشه، به احتمال خیلی زیاد توی فروشگاهه. من براتون پیداش می کنم. " کتلین را به سمت بالای پله ها هدایت کرد درحالیکه کارلا دنبالشان می آمد. کوینسی زیر لب غرغر کرد. " لیدی ترنر رو توی خیابون منتظر گذاشتن. درسی به این پیشخدمت بدم که حالا حالاها فراموشش نشه. "

بعد از بازکردن در با کلیدی که از جلیقه اش آویزان بود، آنها را به درون راهنمایی کرد. خانه هوشمندانه و مدرن طراحی شده بود، بوی رنگ تازه، گچ و چوب گردوی روغن خورده به مشام می رسید.

کوینسی مشتاقانه کتلین را به اتاق مطالعه ای دلباز با سقفی بلند راهنمایی کرد و کارلا را به سالن مستخدمین هدایت کرد. پرسید: " تا من میرم دنبال آقای وینتربورن، بگم براتون چای بیارن؟ "

کتلین نقابش را کنار زد، خوشحال از اینکه جلوی دیدش باز شده است. " مهربونیتون رو می رسونه اما هیچ نیازی نیست. "

کوینسی مردد بود، واضح بود که مشتاق است دلیل ملاقات غیر معقول کتلین را بداند. به خودش فشار آورد تا بپرسد. " امیدوارم همه توی خونه راونل در سلامت باشند؟ "

" بله، همه خوبن. لیدی هلن از میگرن رنج می بره، اما مطمئنم به زودی بهتر میشه. "

کوینسی سر تکان داد، ابروهای برفی اش هردو با هم تا پیشانی اش بالا رفتند. با حواس پرتی گفت: " آقای وینتربورن رو پیدا می کنم. " و با کارلا آنجا را ترک کردند.

کتلین درحینی که منتظر بود، اطراف اتاق مطالعه چرخید. بیشتر بوی نویی و کمی بوی کهنگی در اتاق به مشام می رسید. خانه احساس نا تمامی و خالی بودن به انسان می داد. به نظر می رسید تعدادی نقاشی کم ارزش و خرت و پرت برای چاره اندیشی موقت دور و اطراف اتاق پراکنده شده اند. اثاثیه طوری بودند که انگار هرگز از آنها استفاده نشده است.

بیشتر قفسه های اتاق مطالعه خالی بودند و کتلین حاضر بود شرط ببندد که باقی کتاب ها به شکل تصادفی فقط برای پر کردن قفسه ها بخاطر قیافه شان از کتاب فروشی ها خریداری شده بودند.

با قضاوت فقط از روی اتاق مطالعه، کتلین می دانست که این خانه جایی نیست که هلن بتواند در آن خوشحال باشد، یا حتی بتواند با این مرد خوشبخت شود.

در حینی که کتلین در مورد حرفهایی که می خواست به وینتربورن بگوید فکر می کرد یک ربع گذشت.متاسفانه هیچ راه دیپلماتیکی وجود نداشت که بتوان با کمک آن این موضوع را به یک مرد گفت، از جمله این موضوع که او باعث بیماری نامزدش شده است.

وینتربورن وارد اتاق شد، بنظر می رسید حضور او تمام فضای اتاق را اشغال کرده است. " لیدی ترنر. چه افتخار دور از انتظاری. " او تعظیمی نصفه و نیمه کرد، از حالات صورتش معلوم بود که این ملاقات برای او هر چیزی هست به جز افتخار آمیز.

کتلین می دانست که هردویشان را در موقعیت مشکلی قرار داده است. هیچ توجیهی برای حضور او در یک اتاق بدون حضور شخص سومی، با یک مرد مجرد وجود نداشت، و او بخاطر این موضوع متاسف بود. هرچند هیچ انتخاب دیگری نداشت.

" لطفاً من رو ببخشید که باعث زحمت شما شدم، آقای وینتربورن. قصد ندارم زیاد بمونم. "

رایز مختصر پرسید: " کسی از حضور شما مطلع هست؟ "

" نه. "

" پس حرفتون رو بزنید، و کوتاهش کنید. "

" خیله خو. من... "

" اما اگه حرفتون هرگونه ارتباطی با لیدی هلن داره،" مکث کرد. " پس همین الان اینجا رو ترک کنید. اون می تونه خودش بیاد پیش من اگه چیزی برای بحث باقی مونده باشه. "

" متاسفم که هلن درحال حاضر هیچ کجا نمی تونه بره. تمام روز بخاطر وضعیت عصبیش توی تختخواب بوده. "

چشمانش تغییر حالت داد، احساساتی عمیق در اعماق تاریک آن سوسو زد. با صدایی تمسخر آمیز و سرد تکرار کرد. " وضعیت عصبی. بنظر می رسه یک بیماری شایع میان خانم های اشرافی هست. یه روز دوست دارم بدونم چی باعث عصبی شدن همه شما میشه. "

کتلین انتظار دیدن اندکی همدردی یا شنیدن کلماتی مبنی بر نگرانی برای زنی که با او نامزد شده بود را از وینتربورن داشت. رک و پوست کنده گفت: " متاسفم که شما مسبب پریشونی اون هستین. ملاقات دیروز شما او رو به این حال انداخته. "

برچسب ها: کتاب, راونل ها,