کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل سی و سوم

وینتربورن دستانش را از روی چهارچوب کتابخانه برداشت و به شکل مسخره ای انگار که مورد تهدید با اسلحه قرار گرفته است، آنها را به حالت تسلیم در هوا نگهداشت. کتلین با نفسی ناشی از احساس رهایی، او را دور زد و به سمت دوون شتافت. اما با دیدن صورت دوون سرجایش میخکوب شد.
با یک نگاه به صورت گرفته دوون، واضح بود که به هیچ عنوان نمی شد به سلامت عقل او اطمینان کرد. چشمانش از خشونت می درخشید و عضلات آرواره اش فشرده شده بود. عصبانیت معروف رانل ها داشت تمام لایه های متمدن بودن او را درست مثل آتشی که صفحات یک کتاب را می سوزاند، می سوزاند و خاکستر می کرد.
کتلین نفس نفس زنان گفت: " عالیجناب، فکر می کردم شما رفتید به همپشایر. "
نگاه کینه جویانه او روی کتلین پرپر زد. " رفته بودم. تازه به خونه برگشته بودم که دوقلو ها گفتن فکر می کنن تو ممکنه اینجا باشی. "
" دیدم لازمه تا در مورد هلن با آقای وینتربورن صحبت کنم... "
دوون از میان دندانهای بهم فشرده اش گفت: " باید به من واگذارش می کردی. واقعیت اینه که تنها بودن با وینتربورن میتونه شایعه و رسوایی به بار بیاره که تا آخر عمرت گریبان گیرت بشه. "
" مهم نیست. "
صورت دوون تیره تر شد. " اولین باری که دیدمت، تو من و بقیه رو عذاب دادی تا اهمیت آداب و رسوم رو به ما فهمونی. و حالا برات مهم نیست؟ " نگاهی بدشگون به کتلین انداخت و بعد به سمت وینتربورن چرخید. " تو عوضی موذی باید از جلوی در اون رو برمی گردوندی. تنها دلیلی که هر دوی شما رو همون اول خفه نکردم این بود که نمی تونم تصمیم بگیرم اول کدومتون رو خفه کنم. "
وینتربورن با ملایمت گفت: " از من شروع کن. "
خشونت مردانه در هوا شناور بود.
دوون که به سختی جلوی خشمش را گرفته بود گفت: " بعداً. الان، کتلین رو می برم خونه. اما دفعه دیگه که دیدمت، میفرستمت توی تابوت. " توجهش را به سمت کتلین برگرداند و به سمت در اشاره کرد.
کتلین خوشش نیامد که مثل یه سگ پودل سرکش به او دستور داده شد. هرچند با این حالی که دوون داشت، تصمیم گرفت بیش از این به عصبانیتش دامن نزند. با بی میلی به سمت در رفت.
وینتربورن با صدایی خشن گفت: " صبر کن. به سمت نزدیک ترین میز رفت و چیزی را قاپید. کتلین قبل از این متوجه آن نشده بود: گلدان ارکیده ای که هلن به او داده بود. گلدان را به سمت کتلین تکان داد و گفت: " این موجود شیطانی رو بگیر. خدا می دونه که خوشحال می شم از دستش خلاص بشم. "
بعد از رفتن دوون و کتلین، رایز کنار پنجره ایستاد و به منظره بیرون خیره شد. چراغ خیابان نوری ضعیف و زرد رنگ روی ردیفی از اسب های کالسکه می تاباند و نفس های بخار گرفته آنها را نمایان تر می کرد. گروه های عابرین پیاده با عجله از روی پیاده روی فرش شده با چوب به سمت ویترین شیشه ای فروشگاه می رفتند.
متوجه گام های نیرومند کوینسی که نزدیک می آمد، شده بود.
بعد از لحظاتی، پیشخدمت با لحنی ملامت آمیز پرسید: " لازم بود که لیدی ترنر رو بترسونید؟ "
رایز سرش را چرخاند تا نگاهی باریک به او بیندازد. اولین باری بود که کوینسی به خودش جرات داده بود اینطور گستاخانه با او صحبت کند. در گذشته، رایز مردان ارزشمند تری را بخاطر حرفهای معمولی تر اخراج کرده بود.
این بار در عوض، بازوهایش را جلویش گره کرد و توجهش را به سمت خیابان بازگرداند، از دنیا و تمام آدمهایش بیزار بود. آرام و با کینه گفت: " آره، این کار احساس بهتری بهم داد. "
هرچند دوون در طول کالسکه سواری کوتاه تا خانه یک کلمه هم حرف نزد، بنظر می رسید نیروی خشم او ذره ذره فضای کالسکه را اشغال کرده بود. کارلا طوری یک گوشه مچاله شده بود که انگار سعی دارد خودش را نامرئی کند.
کتلین در تصمیم بر سر اینکه آیا حق با دوون است یا نه و ما بین احساس گناه و سرکشی در نوسان بود. دوون داشت طوری رفتار می کرد که انگار او عمداً کاری کرده است که به شخصیت او آسیب بزند، که درست نبود. این وضعیت تقصیر دوون بود- او کسی بود که وینتربورن را به خواستگاری از هلن تشویق کرد و با استادی هلن را به سمت نامزدی هل داد.
وقتی رسیدند خوشحال شد چون می توانست از فضای محدود کالسکه فرار کند.
به محض اینکه از دروازه خانه رد شدند، کتلین متوجه سکوت محض خانه در نبودش شد. بعداً، دوقلوها برایش تعریف کردند که وقتی دوون از نبودن او باخبر شد چنان عصبانی شد که تمامی اهالی خانه از جلوی دیدش ناپدید شدند.
کتلین گلدان ارکیده را روی میز گذاشت، صبر کرد تا کارلا شنل و دستکش هایش را بگیرد. به ندیمه اش غرغرکرد: " لطفاً ارکیده رو ببر اتاق نشیمن طبقه بالا و بعدش بیا به اتاقم. "
دوون بی ادبانه گفت: " امشب بهش احتیاجی نداری. " با بی اعتنایی سری برای ندیمه تکان داد.
قبل از اینکه کتلین با وجود گرفتگی شانه ها و گردنش از عصبانیت زیاد بتواند کلمات او را به طور کامل درک کند گفت: " ببخشید؟ "
دوون صبر کرد تا کارلا به طبقه بالا برسد و بعد گفت. " برو و توی اتاقم منتظر من بمون. بعد از اینکه یه چیزی نوشیدم میام پیشت. "
چشمان کتلین گشاد شدند. با صدایی خفه گفت: " دیوونه شدی؟ "
آیا دوون باورش شده بود که می تواند مثل یک زن بدکاره که پول گرفته تا سرویس دهد به او دستور بدهد در اتاقش منتظرش باشد؟ کتلین با خودش اندیشید به سمت اتاق خواب خودش عقب نشینی و در را قفل خواهد کرد. اینجا خانه ای آبرومند بود. حتی دوون هم جرات نداشت وقتی تمام حرکاتش توسط خدمتکارها، هلن و دوقلوها زیر ذره بین بود کار خلافی انجام دهد.
دوون با خواندن افکار او با لحنی هوشیار گفت: " هیچ قفلی نمی تونه منو بیرون نگهداره، اما اگه دوست داری امتحانش کن. "
به شکلی که او این حرف را زد، با آن لحن مودبانه و غیر جدی، باعث شد گونه های کتلین به قرمزی گراید.
کتلین گفت: " میخوام برم ببینم هلن چطوره. "
" دوقلوها ازش مواظبت می کنن. "
بهانه دیگری را امتحان کرد: " شام نخوردم. "
دوون اشاره ای به طبقه بالا کرد و با لحنی معنی دار گفت: " منم همینطور. "
کتلین عاشق این بود که با کلماتی نیش دار دوون را با خاک یکسان کند، اما مغزش خالی شده بود.شق و رق چرخید و بدون برگشتن به عقب از پله ها بالا رفت.
می توانست احساس کند که دوون تماشایش می کند.
ذهنش دور و بر از کوره در رفتن دوون می چرخید. شاید بعد از کمی نوشیدن، آرام بگیرد و شبیه خود قبلی اش شود.
یا شاید بیشتر از یک لیوان بنوشد... چندین لیوان.... و درست مثل تئو از خود بی خود پیش او بیاید تا هرکاری دلش میخواهد انجام دهد.
با بی میلی به اتاق دوون رفت، عقلش می گفت این کار آسان تر از تلاش برای از سرباز کردن او و به وجود آوردن یک ماجرای مضحک است. بعد از اینکه با قدمهای آهسته از آستانه در گذشت درحینی که پوستش مورمور شد و درونش به سردی گرایید، در را پشت سرش بست.
اتاق بزرگ و باوقار بود، کف اش با فرشی نرم و ضخیم مفروش شده بود. تخت بزرگ و اجدادی اش حتی بزرگتر از تخت اورسبی پریوری بود، با تاج تختی که تا سقف می رسید و ستون های بی تناسب و عظیم با کنده کاری های پولک پولک چهار طرف آن را گرفته بودند. یک روتختی با گلدوزی مناظر جنگلی روی تشک را پوشانده بود. این تخت برای به دنیا آمدن وارث راونل ها درست شده بود.
کتلین کنار شومینه جایی که آتش پرتو افشانی می کرد ایستاد و انگشتان یخ زده اش را به سمت گرمای آتش گرفت.
لحظاتی بعد، در باز و دوون وارد اتاق شد.
قلب کتلین با چنان شدتی شروع به تپیدن کرد که می توانست لرزش دنده هایش را احساس کند.
اگر نوشیدن توانسته بود دوون را آرام کند، هیچ نشانی از آن درچهره اش دیده نمی شد. رنگ صورتش به رنگ چوب بلسان بنفش رنگ در آمده بود. آنقدر با طمانینه راه می رفت که انگار هر حرکتش ممکن است توفان خشمی که درونش نهفته است را به خروش در آورد.
کتلین مجبور شد اول سکوت را بشکند. " توی همپشایر چه اتفاقی افتاد... "
" بعداً در موردش حرف می زنیم. " دوون کتش را با چنان بی دقتی ای به گوشه ای پرتاب کرد که حتماً پیشخدمتش را به گریه خواهد انداخت. " اول در مورد انگیزه دیوانه واری که باعث شد تو امشب خودت رو توی چنین دردسری بندازی صحبت می کنیم. "
" من توی دردسر نیوفتادم. وینتربورن به من آسیب نمی رسوند. اون دوست توئه. "
" انقدر ساده ای؟ " وقتی از دست جلیقه اش خلاص شد، حالت چهره اش به طور کامل وحشیانه شده بود. لباس با چنان شدت و نیرویی به کناری پرت شد که کتلین توانست صدای برخورد دکمه های آن با دیوار و شکستنشان را بشنود. " تو بدون دعوت به خونه یه مرد رفتی و تنها با اون صحبت کردی. می دونی که بیشتر مردها این کارت رو به دعوتی برای انجام هرکاری که می خوان تعبیر می کنن. به مقدسات قسم، تو حتی شجاعت ملاقات با تئو توی این وضعیت رو وقتی نامزدت بود نداشتی. "
" من این کارو برای هلن کردم. "
" تو باید اول می اومدی پیش من. "
" فکر نمی کردم تو گوش کنی، یا با چیزی که میخواستم بگم موافق باشی."
" من همیشه گوش می کنم اما همیشه موافقت نمی کنم. " دوون تکان شدیدی به گره کراواتش داد و یقه جدا شدنی را از روی پیراهنش کند. " کتلین، اینو بفهم که هرگز نباید دوباره خودت رو توی چنین موقعیتی قرار بدی. دیدن منظره خم شدن وینتربورن روی تو.... خدای من، اون مادر به خطا نمی دونست که تا چه حد نزدیک بود بکشمش. "
کتلین خشمگینانه فریاد کشید: " دست بردار. داری منو دیونه می کنی. تو می خوای طوری رفتار کنی که انگار من به تو تعلق دارم، اما ندارم و هرگز هم نخواهم داشت. بدترین کابوس تو تبدیل شدن به یه شوهر و یه پدر هست، بنابراین بنظر می رسه تصمیم گرفتی یک سری وابستگی های کوچیک بینمون ایجاد کنی که من نمی خوامش. حتی اگه باردار بودم و تو وظیفت می دونستی که به من پیشنهاد ازدواج بدی، باز هم قبول نمی کردم چون می دونم که ازدواج همونقدر که منو ناراحت می کنه باعث ناراحتی تو هم میشه."
نیروی درون دوون از بین نرفت اما از عصبانیت به چیز دیگری تبدیل شد. با آن چشمان داغ و نگاه خیره اش کتلین را متوقف کرد.
با لحنی ملایم پرسید: " اگه بگم که عاشقتم چی؟ "
این سوال تیری دردناک درون سینه کتلین فرو کرد. چشمانش بخاطر اشکها به سوزش افتاد. " نگو. تو از اون نوع مردهایی نیستی که بتونی حتی این کلمه رو بگی و منظورت همون باشه. "
صدای دوون محکم بود. " من قبلاً اینطور نبودم. اما الان تغییر کردم. تو باعثش بودی. "
حداقل سی ثانیه تنها صدایی که بگوش می رسید صدای ترق تروق و سوختن آتش در شومینه بود.
کتلین نمی فهمید که او واقعاً چه فکری می کند. اما احمق بود اگر باورش می کرد.
بالاخره گفت: " دوون، وقتی به عشق مربوط بشه.... نه تو و نه من نمی تونیم به قول تو اعتماد کنیم. "
کتلین از میان درخشش اشک ناشی از بیچارگی نمی توانست چیزی ببیند، اما متوجه شد که او خم شد و کتش را که گوشه ای پرت کرده بود، برداشت و در جیبش به دنبال چیزی گشت.
پیش کتلین برگشت، به آرامی بازوی او را در دست گرفت و به سمت تخت کشیدش. تشک آنقدر ارتفاعش بالا بود که مجبور شد دستانش را دور کمر کتلین بگذارد و بلندش کند تا روی آن بنشاندش. دوون چیزی را روی دامن او گذاشت.
کتلین به پایین و جعبه کوچک چوبی نگاه کرد. " این چیه؟ "
صورت دوون غیر قابل خواندن بود. " یه هدیه برای تو. "
زبان تند و تیز کتلین حرف او را اصلاح کرد: " یه هدیه جدایی؟ "
دوون اخم کرد. " بازش کن. "
کتلین اطاعت کرد و در جعبه را برداشت. جعبه با مخمل قرمز روکش شده بود. با کنار زدن لایه های پارچه که جهت محافظت گذاشته شده بودند، کتلین ساعت جیبی طلایی رنگ با زنجیری بلند را بیرون آورد، روی پوشش ظریف آن طرح هایی از گل و برگ قلم زنی شده بود. شیشه، روی صفحه ای سفید با عقربه های ساعت شمار و دقیقه شمار را گرفته بود.
کتلین شنید که دوون گفت: " این ساعت متعلق به مادرم بود. این تنها یادگاری ای هست که از اون دارم. هرگز این رو با خودش حمل نمی کرد." صدای دوون برنده و آهنین شد. " زمان هرگز برای اون مهم نبود. "
کتلین با ناامیدی به دوون خیره شد. لبهایش را از هم باز کرد تا حرف بزند، اما انگشتان دوون با فشار ملایمی روی لبهای او قرار گرفت.
دوون درحالیکه به او خیره بود دستش را زیر چانه او گذاشت و مجبورش کرد نگاهش کند و گفت: " زمان چیزیه که بهت هدیه میدم. فقط یک راه وجود داره تا ثابت کنم که عاشقت خواهم بود و باقی عمرم بهت وفادار خواهم موند. و اینه که بقیه عمرم عاشقت باشم و بهت وفادار بمونم حتی اگه تو من رو نخوای. حتی اگه انتخاب کنی که کنارم نمونی. تمام لحظه های باقیمونده عمرم رو میدم به تو. باهات عهد می بندم که از همین لحظه، هرگز هیچ زن دیگه ای رو لمس نکنم، یا قلبم رو به هیچ کسی به جز تو ندم. اگه مجبور باشم شصت سال صبر کنم، حتی یک دقیقه اش هم بدون عشق تو نمی گذره. "
کتلین با شگفتی او را برانداز کرد، گرمایی خطرناک درونش جوشید و باعث شد اشکهای جدید از چشمانش بیرون بجوشد.
صورتش را با دو دست پوشاند، دوون خم شد تا لبهایش را در یک تماس گرم و آتشین به او برساند. زمزمه کرد: " حرفم رو زدم، امیدوارم زودتر به ازدواج با من فکر کنی. " دوباره با آرامشی ویران کننده لبهایش را به او رساند. " چون آرزوی داشتنت رو دارم، کتلین، عشق عزیزم. می خوام که هرشب کنار تو آروم بگیرم و در کنار تو از خواب بیدار بشم. " لبهایش مال او را با فشاری عمیق نوازش کرد تا اینکه بازوهای کتلین پشت گردن او حلقه شد. " و من خیلی زود یه بچه از تو میخوام. "
حقیقت آنجا بود، در صدای دوون، در چشمانش، روی لبهایش. می توانست آن را مزه مزه کند.
کتلین در کمال شگفتی متوجه شد که به طریقی در طول چند ماه گذشته، قلب دوون به راستی تغییر کرده است. به مردی تبدیل شده که دست تقدیر او را به آن سمت سوق داده بود.... خود واقعی اش.... مردی که می توانست متعهد باشد و با وظایفش روبرو شود و از همه مهم تر، عشق بورزد بدون اینکه چیزی طلب کند.
شصت سال؟ مردی مثل او نباید حتی شصت ثانیه هم منتظر گذاشته می شد.
کتلین اندکی با زنجیر ساعت بازی کرد، آن را بلند کرد و به گردنش انداخت. صفحه طلایی رنگ ساعت روی قلبش قرار گرفت. با چشمانی اشکبار به دوون نگاه کرد. " عاشقتم، دوون. بله باهات ازدواج می کنم، بله.... "
کتلین را به سمت خود کشید و بدون هیچ مانعی مثل گرسنه ها به بوئیدن او ادامه داد.
وقتی هر دو کنار هم دراز کشیدند کتلین نفس بریده گفت: " دوون، من.... من باید یه دروغی رو بهت اعتراف کنم. " کتلین دلش می خواست صداقت محض بینشان حاکم باشد. بدون هیچ راز یا مخفی کاری.
دوون از کنار گردن او گفت: " بله؟ "
" تا همین اخیراً، واقعاً تقویمم رو چک نکرده بودم تا مطمئن بشم که... " با گاز گرفته شدن گلویش توسط دوون حرفش قطع شد. " ... مطمئن بشم که روزها رو درست شمرده ام. و از قبل با این موضوع کنار اومده بودم که تمام مسئولیت های اون اتفاقی... " زبان دوون روی فرورفتگی زیر گردن او کشیده شد. " ... که اون روز صبح افتاد رو بپذیرم. بعد از صبحانه. یادته که. "
دوون درحال انجام کار خودش گفت: " یادمه. "
کتلین سر او را میان دستانش گرفت، مجبورش کرد به او نگاه و حواسش را جمع کند. " دوون. چیزی که دارم سعی می کنم بهت بگم اینه که ممکنه دیشب بهت دروغ گفته باشم... " به سختی آب دهانش را فروداد و خودش را مجبور کرد تا حرفش را تمام کند. " .... دروغ گفته باشم که دوره ماهیانه ام شروع شده. "
دوون به شدت آرام شد. درحینی که به کتلین خیره ماند، صورتش از تمام حس ها خالی شد. " اتفاق نیفتاده؟ "
کتلین سرش را تکان داد، نگاه دلواپسش صورت دوون را جستجو کرد. " در حقیقت، خیلی هم دیر شده. "
یکی از دستان دوون به سمت صورت او رفت، انگشتان بلندش به لرزه افتاده بود. با صدایی خش دار گفت: " ممکنه باردار باشی؟ "
" تقریباً ازش مطمئنم. "
دوون با گیجی به او خیره شد، هیجانی صورتش را پوشاند. " عشق زیبا و شیرین من، فرشته من... " شروع به نوازش شکم او کرد. " خدای من. همه چیز جور شد، من خوش شانس ترین آدم انگلستانم. " دوون از ته دل خندید، دستانش به آرامی او را نوازش می کردند. " من هم خبرهای خوبی دارم که بهت بگم، در مقابل خبر تو به چشم نمیاد. "
درحالیکه انگشتان کتلین میان موهای او حرکت می کرد پرسید: " چه خبرهایی؟ "
دوون نزدیک بود خبرها را بگوید تا اینکه فکر جدیدی به ذهنش رسید. لبخندش محو شد و حالت صورتش درهم رفت. درجایش جابجا شد تا بتواند مستقیماً به کتلین نگاه کند و گفت: " زیاد طول نمی کشید که بارداریت مشخص بشه. چیکار می خواستی بکنی؟ کی میخواستی موضوع رو بهم بگی؟ "
کتلین با کمروئی به او نگاه کرد. " به امکان رفتن.... به یه جای دیگه فکر کردم... قبل از اینکه تو بفهمی. "
دود از کله دوون بلند شد. " بری یه جای دیگه؟ منو ترک کنی؟ "
کتلین با حالت دفاعی شروع کرد بگوید: " هنوز تصمیم نگرفته بودم... "
صدای غرغری آهسته حرفش را قطع کرد و هیچ شکی باقی نگذاشت که دوون درباره ایده او چطور فکر می کند. دوون روی او خم شد و گفت: " تازه پیدات کردم. هرگز از دست من در امان نیستی. "
کتلین شروع کرد بگوید: " من نمی خوام که... " میخواست بیشتر حرف بزند اما دوون لبهایش را ساکت کرد.
.....
مدت ها بعد، که آنها در کنار هم دراز کشیده و خواب آلود صحبت می کردند، دوون غرغر کرد. " فردا به هلن میگی که دیگه مجبور نیست با وینتربورن ازدواج کنه؟ "
" بله، اگه تو بخوای. "
" خوبه. برای بحث هایی که یه مرد میتونه توی یه روز تحمل کنه یه محدودیتی وجود داره. " ساعت طلایی که هنوز زنجیرش دو گردن کتلین بود را به دست گرفت.
کتلین لب پایینش را جلو داد و گفت: " تو هنوز مجبوری از من درخواست ازدواج کنی. "
دوون نتوانست خودش را راضی کند که لب او را گاز نگیرد. " از قبل درخواست کردم. "
" منظورم به شکل رسمی هست، با یه حلقه. "
" بنظر می رسه فردا باید برم جواهر فروشی. " دوون با دیدن برق انتظار در چشمان کتلین ریز خندید. " این کار خوشحالت می کنه، نه؟ "
کتلین سر تکان داد و دستانش را دور گردن دوون حلقه کرد. اعتراف کرد: " من عاشق هدیه های تو هستم. هیچ کسی تا بحال چنین هدیه های زیبایی بهم نداده بود. "
دوون زیر لب گفت: " عشق کوچولو. سرتاپات رو جواهر می گیرم. " کمی کنایه به لحنش اضافه شد. " فکر می کنم تو یه درخواست ازدواج بی نقص وقتی جلوت زانو زدم میخوای. "
کتلین سر تکان داد و لبخندش عمیق تر شد. " چون عاشق اینم که کلمه خواهش می کنم رو ازت بشنوم. "
برقی از تفریح در چشمان دوون درخشید. " بنابراین فکر می کنم ما جفت خیلی خوبی میشیم چون من عاشق اینم که کلمه بله رو ازت بشنوم. "
بخش آخر
هلن درحالیکه بی دهدف در میان اتاقهای طبقه بالا در رفت و آمد بود، با خودش فکر کرد، دوباره امنیت. بعد از گفتگویی که امروز صبح با کتلین داشت، می دانست که باید از فکر نامزدی با رایز وینتربورن بیرون بیاید. در عوض، هلن احساس گیجی و سردرگمی می کرد.
بنظر نمی رسید که کتلین و دوون که درباره روابط او با رایز وینتربورن تصمیم گرفتند هیچ کدام فکر نکردند این کاریست که خود هلن باید انجام دهد. می دانست که آنها تمام این کارها را از روی علاقه و نگرانی انجام داده اند. اما با این حال....
این کار آنها درست مثل اعلام نامزدی اش به هلن احساس خفگی می داد.
با ناراحتی به کتلین گفته بود: " وقتی گفتم احساسی شبیه این دارم که انگار هرگز نمی خوام وینتربورن رو ببینم، منظورم احساسی بود که توی اون لحظه داشتم. سرم نبض می زد، و خیلی پریشون بودم. اما منظورم این نبود که هرگز تا آخر عمر نمی خوام دوباره بببینمش. "
کتلین در چنان حالت روحی خوب و درخشانی به سر می برد که بنظر نمی رسید به حرفهای او توجهی کرده باشد. " خوب، کاریه که شده، و همه چیز برگشته به همون حالتی که باید باشه. تو می تونی اون حلقه نفرت انگیز رو در بیاری، و ما اون رو فوراً برای وینتربورن پس می فرستیم. "
هرچند، هلن هنوز حلقه را از انگشتش در نیاورده بود. به دست چپش نگاه کرد، محو تماشای الماس بسیار بزرگ با برش گل رز شد که با جذب نوری که از پنجره می آمد می درخشید. حقیقتاً از چیزهای بزرگ و عوام پسندانه متنفر بود. قسمت بالای انگشتر سنگین بود و مدام از یک سمت به سمت دیگر کج می شد و کارهای ساده را مشکل می کرد.
اوه، با خودش فکر کرد برای نواختن پیانو به چه مشکلی خواهد خورد، ناگهان دلش برای فشردن کلید های پیانو و در آوردن صدایشان تنگ شد. بتهون یا ویوالدی.
نامزدی اش فسخ شده بود بدون اینکه کسی از او بپرسد که چه می خواهد.
حتی وینتربورن هم نپرسیده بود.
همه چیز به روال سابق بازگشته بود. حالا هیچ چیزی نبود تا او را بترساند یا به چالش بکشد. دیگر هیچ چشمان تیره ای نبود تا چیزهایی از او بطلبد که نداند چطور برآروده شان کند. اما راحتی خیالی که فکر می کرد را بدست نیاورده بود. احساس گرفتگی ای که درون سینه اش بود بدتر از همیشه شده بود.
هرچه بیشتر در مورد آخرین دیدارش با وینتربورن فکر می کرد... رفتار بی صیرانه، طلبکارانه و کلمات تلخ اش.... بیشتر به این نتیجه می رسید که آنها باید در این باره صحبت می کردند.
دوست داشت حداقل سعی اش را بکند.
اما با همه این اوصاف بهترین نتیجه همین بود. او و وینتربورن قادر نبودند نقطه مشترکی با هم پیدا کنند. وینتربورن او را می ترساند و هلن مطمئن بود که وینتربورن را خسته و کسل می کند، و بنظر می رسید نمی داند چطور می تواند در دنیای او جایی برای خود پیدا کند.
موضوع فقط این بود که.... صدای وینتربورن و شکلی که نگاهش می کرد را دوست داشت. دلش نمی خواست حس بودن در آستانه کشف چیزی جدید، ترسناک، فوق العاده و خطرناک را از دست بدهد. هلن نگران این بود که غرور وینتربورن آسیب دیده باشد.ممکن بود او هم مثل خودش همین احساس تنهایی و گمشدگی را داشته باشد.
همینطور که هلن بی حوصله و آرام اطراف اتاق پرسه می زد، نگاهش بطور اتفاقی شیئی که روی میز اتاق نشیمن قرار داشت را رصد کرد. با تشخیص گلدان ارکیده واندای آبی که به وینتربورن داده بود چشمانش گشاد شد. همان ارکیده ای بود که وینتربورن نمی خواست و در هرصورت قبولش کرده بود. او آن را پس فرستاده بود.
هلن با عجله و نگران از وضعیت ارکیده به سمت آن رفت.
نور ضعیف و اریب خورشید سو سو زنان روی میز می تابید و ذرات غبار معلق در هوا که دور گلبرگ های آبی روشن ارکیده چرخ می خوردند را نشان میداد. وقتی وضعیت بسیار عالی شکوفه ها را دید درونش مملو از پریشانی شد. برگهای پهن و تخم مرغی شکل تمیز و براق بودند و ساقه ارکیده در میان خرده های سفال و خاک رس با دقت آراسته و مرطوب نگهداشته شده بود.
واندای آبی نه تنها با مراقبت های وینتربورن پژمرده نشده بود.... که رشد هم کرده بود.
هلن روی ارکیده خم شد و فقط با نوک انگشت قوس زیبای ساقه اش را لمس کرد. با تعجب سرش را تکان داد، روی چانه اش احساس خارش کرد و تنها وقتی متوجه اشک اش شد که یک قطره از آن روی برگ های واندا چکید.
با خودش زمزمه کرد: " اوه، آقای وینتربورن. " و دستش را بلند کرد تا گونه خیسش را پاک کند. " رایز، اشتباه شده. "
پیام بگذارید