کتلین در نیمه راه طبقه پایین بود که وست توانست به او برسد.

به تازگی با کتلین آشنا شده بود، و دوون را بهتر از هرکس دیگری می شناخت، وست به جرات می توانست بگوید که آنها هردو باعث ناراحتی یکدیگر شده اند. وقتی آن دو در یک اتاق هستند، وست از کلماتی که مثل گلوله به سمت هم پرتاب می کنند و خشمی که بینشان زبانه می کشید تحت تاثیر قرار می گرفت. شیطان می دانست چرا آنها کنار آمدن متمدنانه با یکدیگر را انقدر مشکل یافته اند.

وست وقتی به کتلین رسید به آرامی گفت: " کتلین. "

کتلین ایستاد و به سمت او چرخید. صورتش خالی و لبهایش بهم فشرده بود.

وست چندین بار در گذشته تبعات عصبانی شدن دوون را چشیده بود و می دانست چقدر عمیقاً میتواند برنده باشد. " بدبختی های مالی املاک تقصیر دوون نیست. اون فقط داره تلاش می کنه شدت خسارات رو به حداقل برسونه. نمی تونی اونو بخاطر این کار سرزنش کنی. "

" پس بگو برای چی باید سرزنشش کنم. "

اندکی عذرخواهی وارد صدای وست شد. " در این موقعیت؟ واقع بین باش. "

کتلین نگاهی سرزنش آمیز تحویل او داد. " چرا باید چهارتا خانواده تاوان نجات پیدا کردن بقیه ما رو بدن؟ اون مجبوره یه راه دیگه پیدا کنه. "

وست پشت گردنش را مالید، که بخاطر دو شب خوابیدن روی یک تخت ناهموار درخانه ای روستایی وسرد خشک شده بود. " دوست کوچولوی من، زندگی به زحمت منصفانه هست. خودت هم خوب می دونی. "

خودش را راضی کرد تا بپرسد. " می تونی باهاش صحبت کنی از فکرش بیاد بیرون؟ "

" نه وقتی تصمیم خودم هم همینه. حقیقت اینه، وقتی زمین باریک قسمت شرقی رو به شرکت سنگ آهن اجاره بدیم، به تنها منبع قابل اطمینان درآمد املاک تبدیل می شه. "

کتلین سرش پایین افتاد. " فکر می کردم تو طرف مستاجرها رو بگیری. "

وست شانه های باریک او را گرم و حمایت گرانه فشرد. " طرف اونهام. می دونی که هستم. قسم می خورم هرکاری برای کمک به اونها از دستمون بر بیاد انجام بدیم. مزرعه اونها از نظر سایز کوچکتر میشه، اما اگر اونها مشتاق یادگیری روشهای مدرن باشن، می تونن تولید محصولات سالیانه اشون رو دو برابر کنن. " وقتی مطمئن شد کتلین گوش میدهد، تاحد امکان نجیبانه با او دست داد. " دوون رو ترغیب می کنم تا به اونها سود بیشتری بده: ما اجاره هاشون رو کم می کنیم و تجهیزات آبیاری و ساختمانیشون رو ارتقا می دیم. ما حتی ماشین آلات مورد نیاز رو تامین می کنیم تا توی شخم زدن و درو محصول بهشون کمک کنه. " با نگاه کردن به چهره تغیانگرانه کتلین، وست اندوهناک گفت: " اینطوری نگاه نکن. خدای من، یکی بیاد فکر می کنه ما برای قتل یه نفر داریم نقشه می کشیم. "

کتلین غر زد: " فقط یه نفر برای کشتن به ذهنم می رسه. "

" بهتره دعا کنی هیچ اتفاقی برای اون نیفته، چون بعدش من کنت میشم. و من دست از املاک خواهم شست. "

کتلین واقعاً غافلگیر بنظر می رسید: " واقعاً این کارو می کنی؟ "

" قبل از اینکه بتونی حتی پلک بزنی. "

" اما تو داری به سختی برای مستاجرین کار می کنی... "

" همونطور که خودت هم یک بار گفتی، دوون داره بار سنگین مسئولیت رو به دوش می کشه. هیچ چیزی توی دنیا وجود نداره که به اندازه کافی قدرت داشته باشه تا منو مشتاق انجام کارهایی کنه که برادرم عهده دارشه. معنیش اینه که هیچ انتخاب دیگه ای به جز حمایت از برادرم ندارم. "

کتلین با اوقات تلخی سرتکان داد.

وست کمی لبخند زد. " حالا بیا اهل عمل باش. با من همراه میشی تا به لونه شیر برگردیم؟ "

" نه، من از بحث و جدل خسته ام. " کتلین کوتاه پیشانی اش را به سینه وست تکیه داد، حرکت اعتماد آمیز و نزدیکی بیش از حدش باعث غافلگیر وست شد.

بعد از جدا شدن از کتلین، وست به کتابخانه برگشت.

دوون درحینی که ایستاده نقشه روی میز را بررسی می کرد ظاهراً آرام بود. هرچند، مداد به چندین تکه خرد شده و تکه هایش روی فرش پخش و پلا شده بود.

با توجه به نیم رخ سفت و سخت دوون، وست با لحنی ملایم پرسید: " می تونی سعی کنی کمی استادانه تر با کتلین رفتار کنی؟ شاید استفاده از مقدار کمی سیاست کارساز باشه؟ چون حتی با اینکه من هم با تصمیم تو موافقم، تو مثل یه کله شق به حرفت چسبیدی. "

دوون نگاهی غضبناک به وست انداخت. " لعنت به من که مجبورم قبل از تصمیم گرفتن در باره املاک خودم موافقت اون رو جلب کنم. "

" برخلاف هر دوی ما، اون وجدان داره. ضرری برات نداره اگه عقیده اون رو هم بشنوی. مخصوصاً وقتی که حق با اونه. "

" تو که گفتی با من هم عقیده ای! "

" از دیدگاه عملی موافقم. از نظر اخلاقی، کتلین درست میگه. " وست برادرش را که دور اطراف میز مثل ببری در قفس قدم می زد تماشا کرد. وست گفت: " تو باید یه چیزهایی رو در مورد اون بدونی. اون در ظاهر بسیار سرزنده نشون می ده، اما توی اعماق وجودش بسیار حساسه. اگه فقط کمی با ملاحظه باهاش رفتار می کردی.... "

" نیازی ندارم تو در مورد اون برام توضیح بدی. "

وست با لحنی تیز گفت: " من اون رو بهتر از تو میشناسم. بخاطر خدا، من باهاش زندگی کردم. "

وست با این حرفش نگاهی سرد نصیبش شد. دوون خشونت آمیز پرسید: " اون رو می خوایش؟ "

وست از این سوال که بنظر می رسید از نا کجا پرسیده شد، گیج شد." میخوامش؟ منظورت به شکل قانونیه؟ البته که نه، اون یه بیوه هست. بیوه تئو. چطور کسی می تونه.... " با دیدن دوون که با قیافه ای شبیه قاتل ها قدم زدنش را از سر گرفت صدایش رو به خاموشی رفت.

ذهنش جرقه زد، وست تا حدود زیادی متوجه شد که دلیل این همه خصومت شناور و تنش زیاد بین دوون و کتلین چه می تواند باشد. مدت کوتاهی چشمانش را بست. این بد بود. برای همه بد بود، برای آینده بد بود، از هر طرف که به آن نگاه می کردی این ترکیب افتضاح بود. با امیدواری به اینکه اشتباه کرده باشد تصمیم گرفت تئوری اش را امتحان کند.

وست ادامه داد:" هرچند، اون یه زیبای کوچولو هست، این طور نیست؟ هر کسی می تونه انواع سرگرمی ها رو توی اون لبهاش شیرین پیدا کنه. بدم نمیاد یه گوشه تاریک گیرش بیارم و کمی تفریح کنم. ممکنه اولش مقاومت کنه، اما خیلی زود مثل یه گربه .... "

دوون با یک حرکت ناگهانی به سمت او جهید، یقه وست را گرفت و خرناس کشان گفت: " بهش دست بزن و من می کشمت. "

وست مبهوت و وحشت زده به او خیره شد. " می دونستم. خدای مهربون! تو اونو می خوای. "

شدت عصبانیت دوون با درک این موضوع که وست فقط داشت تظاهر می کرد چند درجه کاهش یافت. یقه وست را بطور ناگهانی ول کرد.

وست با همان حالت مبهوت و وحشت زده ادامه داد: " تو عنوان تئو و خونه اش رو گرفتی، و حالا همسرش رو می خوای. "

دوون غرید: " بیوه اش رو. "

" کتلین رو گول زدی؟ "

" نه هنوز. "

وست محکم دستش را به پیشانی اش کوبید. " خدا. فکر نمی کنی اون به اندازه کافی کشیده؟ اوه، واقع بین باش. منو مثل همین مداد بیچاره تیکه تیکه کن. این کارت فقط تائیدی بر اینه که تو هم بهتر از تئو نیستی. " وست با تشخیص عصبانیت در چهره برادرش گفت: " روابط تو متنوع تر از یک گنجه خوراکی هستن. تو خلق و خوی شیطان رو داری و برای مثال طوری که تو امروز با اون رفتار کردی نشون می ده که در آینده با مخالفت های اون چطور رفتار می کنی.... "

دوون با صدای آرام و خطرناکی گفت:" کافیه. "

وست پیشانی اش را مالید، آه کشید و خسته ادامه داد: " دوون، تو و من همیشه از اشتباهات همدیگه چشم پوشی می کردیم، اما به این معنی نیست که اونها رو فراموش کرده باشیم. این احساس تو چیزی نیست به جز هوسی احمقانه وکورکورانه.  نجابت به خرج بده و اون رو تنها بذار. کتلین زن حساس و مهربونیه و سزاوار عشقه.... و اگر تو هرگونه ظرفیتی برای عاشق شدن داشتی، من که هرگز ندیدم. قبلاً سرنوشت زنهایی که به تو اهمیت می دادن رو دیدم. هیچ چیزی سریعتر از محبت هوس تو رو سرد نمی کنه. "

دوون نگاهی سرد به او انداخت. " تو که قصد نداری در این مورد چیزی به اون بگی؟ "

" نه، من زبونم رو نگه می دارم و امیدوارم که تو به خودت بیای. "

دوون با لحنی تاریک گفت: " هیچ نیازی به نگرانی نیست. درحال حاضر اونقدر اون رو از خودم متنفر کردم که به معجزه می مونه اگه بتونیم حتی گولش بزنم."

کتلین بعد از در نظر گرفتن دو شب شامی که از دست داده بود، تصمیم گرفت در اتاق غذاخوری به خانواده ملحق شود. امشب آخرین شب دوون در اورسبی پریوری بود، و کتلین می توانست خودش را وادار کند یک ساعت و نیم نشستن پشت یک میز با او را تحمل کند. دوون با قیافه ای نفوذ ناپذیر به او صرار کرد تا بنشیند و کتلین هم با چندین کلمه کوتاه تشکر کرد. اما با وجود فاصله متمدنانه ای که بینشان بود، کتلین احساس دردناکی از عصبانیت داشت... بیشتر این احساس متوجه خودش بود.

آن بوسه ها... احساس غیرممکن و وحشتناک لذت بردن از آنها .... دوون چطور توانست این کار را با او انجام دهد؟ خودش چه بیفکرانه به او پاسخ گفته بود؟ این اشتباه بیشتر تقصیر خودش بود تادوون. او یکی از شرورهای لندن بود، مطمئناً به سراغ او یا هر زن دیگری در مجاورتش می رفت. خودش می بایست مخالفت می کرد و دوون را می راند، اما به جایش آنجا ایستاد و به او اجازه داد... اجازه داد....

نمی توانست کلمه درستی برای کاری که او انجام داده بود بیابد. دوون وجهی از شخصیت کتلین که خودش هرگز نمی دانست وجود دارد را نشانش داده بود. کتلین طوری بزرگ شده بود که باور داشت هوس یک نوع گناه است، و تابحال خودش را پرهیزکار و نسبت به تمایلات جسمانی مصون می دانست.... تا اینکه دوون ثابت کرد اینطور نیست. اوه، گرمای شوکه کننده  حضور او در کنارش، و لرزش ناشی از ضعف که باعث می شد دلش بخواهد روی زمین ولو شود... کتلین می توانست از شدت شرمندگی به گریه بیفتد.

درعوض، درحینی که مکالمات اطرافش در جریان بود،تنها می توانست ساکت و خاموش آنجا بنشیند. باعث افسوس بود که نمی توانست از غذا لذت ببرد، کلوچه گوشت کبک آبدار که به همراه صدف آب شیرین سرخ شده، سالاد کرفس شور، تربچه و خیار سرو می شد. در حینی که خودش را مجبور می کرد اندکی غذا بخورد، هر لقمه بنظر می رسید مثل چوب در گلویش گیر می کند.

وقتی موضوع صحبت به سمت تعطیلات پیش رو منحرف شد، کاساندرا از دوون پرسید که آیا برنامه ای برای آمدن به اورسبی پریوری در کریسمس دارد.

دوون پرسید: " اینکار شما رو خوشحال می کنه؟ "

" اوه، بله! "

پاندورا پرسید: " برامون هدیه هم میارین؟ "

کتلین سرزنشگرانه گفت: " پاندورا. "

دوون خندید و از دوقلوها پرسید: " چی دوست دارین؟ "

پاندورا فریاد کشید: " هرچیزی از فروشگاه وینتربورن. "

کاساندرا مشتاقانه گفت: " من برای کریسمس مردم رو می خوام. پاندورا، مجلس رقص باله کریسمسی که مامان وقتی ما کوچیک بودیم برگزار کرد رو یادت میاد؟ اون همه خانم با لباسهای پر زرق و برق و آقایون در لباسهای رسمی... موزیک و رقص.... "

پاندورا اضافه کرد: " و ضیافت شام... پودینگ، کیک، کلوچه گوشت... "

هلن به هردوی آنها لبخند زد و موقرانه گفت: " سال آینده دوباره کریسمس رو جشن می گیریم، " به سمت وست چرخید. " شما معمولاً چطوری کریسمس رو جشن می گیرین، پسر عمو؟ "

وست قبل از جواب دادن مکث کرد، بنظر می رسید برای صادقانه جواب دادن مردد است. بالاخره صداقت پیروز شد. " روزهای کریسمس، من با دوستام به سبک انگلی ملاقات میکنم، از خانه ای به خانه دیگه میرم و اونقدر می نوشم تا بالاخره توی اتاق پذیرایی یکی بیهوش می افتم. بعد کسی من رو توی یه کالسکه می ذاره و میفرسته خونه، و خدمتکارهام منو به تختخوابم می رسونن. "

کاساندرا گفت: " این خیلی شبیه جشن گرفتن نیست. "

دوون گفت: " از امسال شروع می کنیم، قصد دارم برای همه یه جشن ترتیب بدم. در حقیقت، از یه دوست دعوت کردم تا برای کریسمس توی اورسبی پریوری به ما ملحق بشه. "

میز ناگهان در سکوت فرو رفت و همه با حیرت و تعجبی جمعی به او خیره شدند.

کتلین مشکوکانه پرسید: " چه کسی؟ " بخاطر خود دوون هم که شده کتلین امیدوار بود آن شخص یکی از مردان راه آهن که نقشه خراب کردن مزرعه مستاجرین را می کشید نباشد.

" خود آقای وینتربورن. "

در میان نفس نفس زدن ها و داد و فریادهای دخترها، کتلین به دوون اخم کرد. لعنت به او، دوون می دانست که دعوت از یک غریبه به خانه ای که عزادار است کار درستی نیست. کتلین پرسید: " صاحب یه فروشگاه؟ بدون شک ایشون توسط یک گروه پرجمعیت از دوستان شیک پوش و کلی چوب لباسی مشایعت میشن؟ عالیجناب، مطمئناً فراموش نکردین که همگی ما توی عزاداری بسر می ریم! "

" چطور می تونم فراموش کنم؟ " دوون با نگاهی منظور دار با  کتلین مقابله به مثل کرد. " درواقع وینتربورن تنها می یاد. شک دارم مستخدیمن خانه من با گذاشتن یک سرویس غذا خوری اضافه سر میز در اوقات کریسمس به زحمت بیفتن. "

" شخصی با نفوذ آقای وینتربورن باید هزاران دعوت برای تعطیلات کریسمس داشته باشن. چرا باید به اینجا بیان؟ "

چشمان دوون با برقی از لذت به کتلین که به سختی عصبانیتش را کنترل می کرد خیره شد. " وینتربورن مرد گوشه گیریه. فکر می کنم ایده گذروندن کل تعطیلات در خارج از شهر براش جذاب باشه. برای خاطر اون، میخوام مهمانی شایسته ای به مناسبت کریسمس راه بندازم. و شاید یه کمی سرود کریسمس هم خونده بشه. "

دخترها همگی با هم به حرف درآمدند.

" اوه، بگو آره، کتلین! "

" با شکوه میشه. "

حتی هلن هم تحت تاثیر آنها  زمزمه کرد که اشکالی در این کار نمی بیند.

کتلین با لحنی نیشدار و نگاهی حاکی از دشمنی مستقیم به دوون گفت: " چرا به همین ها بسنده کنیم؟ چرا نوازنده و رقص نداشته باشیم، و یه درخت بلند و بزرگ پر از شمع؟ "

پاسخ نرم دوون بگوش رسید: " چه پیشنهادات خوبی، بله، بذارین همه اینها رو داشته باشیم. "

درحالیکه هلن با احتیاط چاقوی کره خوری را از میان انگشتان گره کرده کتلین بیرون می کشید، او بدون حرف زدن نگاه خشمگینش را به سمت دوون نشانه رفته بود.