کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل نوزدهم

همش بخاطر مسکن بود.
این فکری بود که شب گذشته کتلین تا قبل از اینکه بخواب رود با خودش تکرار کرد و بعد از بیدار شدن هم اولین چیزی بود که بیاد آورد. در نور خاکستری ضعیف سپیده دم، از تختخواب بیرون آمد به دنبال کفش های راحتی اش گشت که بنظر می رسید هیچ کجا نیستند.
با چشمانی پف کرده و پاهای برهنه به سمت روشوئی مرمری گوشه اتاق رفت، صورتش را شست و دندانهایش را مسواک زد. خودش را در آینه قدی بیضی شکل برانداز کرد و دید که دور چشمانش را هاله ای سیاه در برگرفته و سرخ و ورم کرده شده اند.
فکر کردم در حین خواستن تو می میرم.
کتلین با خودش فکر کرد، دوون احتمالاً بیاد نخواهد آورد. مردم به ندرت حرفهایی که تحت تاثیر ماده مخدر گفته اند را به خاطر می آورند. حتی ممکن است بیاد نیاورد که کنار کالسکه او را بوسیده است، هرچند خدمتکاران شایعات پایان ناپذیری در این باره خواهند ساخت. وانمود خواهد کرد هیچ اتفاقی نیفتاده است و با کمی خوش شانسی، دوون هم آن را فراموش خواهد کرد، یا به روی خودش نخواهد آورد.
دستش را برای به صدا در آوردن زنگ و فراخواندن کارلا دراز کرد، کمی فکر کرد و دستش را عقب کشید. هنوز خیلی زود بود. قبل از اینکه فرآیند پیچیده لباس پوشیدن و درست کردن موهایش را شروع کند، می خواست نگاهی به بیمارها بیندازد. شال کشمیرش را روی لباس خوابش کشید و رفت تا اول به دوون سر بزند.
هرچند انتظار نداشت او را بیدار ببیند، اما در اتاق دوون نیمه باز بود و پرده ها کنار کشیده شده بودند.
دوون روی تخت نشسته و به بالشت ها تکیه داده بود. موهای انبوهش مرطوب و تمیز بنظر می رسیدند و پوستش بخاطر اصلاح برق می زد. حتی در بستر بیماری هم او قوی هیکل و اندکی بیقرار بنظر می رسید، انگار که بخاطر بستری شدن شاکی است.
کتلین در آستانه در مکث کرد. درحینی که سکوتی سنگین فاصله بینشان را پر کرده بود، موجی از احساس خجالت باعث شد کتلین قرمز شود. حتی خیره شدن جسورانه و با حس مالکیت دوون به او به شکلی که هرگز اینطور نگاهش نکرده بود هم کمکی نکرد. کتلین با خودش فکر کرد، یه چیزی عوض شده.
وقتی دوون، کتلین را برانداز و نگاهش روی شال رنگارنگش درنگ کرد، لبخندی خفیف روی لبهایش آمد.
کتلین با اینکه در را بست اما زمزمه کرد: " چرا به این زودی بیدار شدی؟ " از نزدیک شدن به او حساس عصبی بودن می کرد.
" از گرسنگی بیدار شدم، و به حمام و اصلاح کردن نیاز داشتم بنابراین ساتون رو خبر کردم. "
کتلین با نگرانی پرسید: " درد داری؟ "
دوون با تاکید گفت: " بله، بیا اینجا و احساس بهتری بهم بده. "
کتلین محتاطانه اطاعت کرد، اعصابش مثل سیم های پیانو کشیده شده بودند. وقتی به تخت نزدیک شد، بویی قوی که به این مکان تعلق نداشت و با این حال هنوز هم آشنا بود به مشامش رسید.... رایحه ای از پونه و کافور.
حیرت زده گفت: " بوی روغن ماساژ میاد، از همون نوع هایی که برای اسب استفاده می کنیم. "
" آقای بلوم یک قوطی از اصطبل برام فرستاد و خواست که از اون روی محل درد دنده هام بزنیم. جرات نداشتم مخالفت کنم. "
ابروهای کتلین بالا رفتند و دوون را مطمئن کرد: " اوه. خوب کار می کنه. این پماد باعث بهبود کشیدگی عضلات اسبها در نصف زمان معمولی میشه. "
لبخندی اندوهناک از روی لبهای دوون گذر کرد: " مطمئنم بدرد می خوره. فقط اگه کافور یه سوراخ روی پوست من درست نکنه. "
کتلین با اخم پرسید: " آیا ساتون به طور مستقیم از اون استفاده کرده؟ این پماد مخصوص اسب ها درست شده- اون باید با روغن یا پارافین سفید مخلوطش می کرد تا از شدت اثرش کم بشه. "
" هیچ کسی بهش نگفته بود. "
" پماد همین الان باید برداشته بشه. بذار کمک کنم. " دستش را به سمت او برد اما نا مطمئن مکث کرد. پماد زیر پیراهن سفید خواب او گذاشته شده بود. در هر صورت مجبور بود تا لبه پیراهنش را بالا دهد یا دکمه هایش را تا پایین باز کند که بتواند به زیر آن دسترسی پیدا کند.
دوون با دیدن پریشانی او، لبخند زد و سرش را تکان داد. " صبر می کنم تا ساتون برگرده. "
کتلین با گونه های رنگ گرفته اصرار کرد. " نه، کاملاً می تونم این کارو انجام بدم. هرچی باشه من یه زن متاهل بودم. "
دوون به نرمی خندید و نگاهش نوازش گرانه شد. " چه خاکی. "
لبهای کتلین مصممانه به هم فشرده شد. سعی کرد خونسر بنظر برسد و شروع کرد به باز کردن دکمه ها. پارچه لباس از جنس کتان سفید بسیار نرمی درست شده بود و با برق اندکی که داشت پارچه را زیباتر نشان می داد. با بیحواسی گفت: " این یه پیراهن خواب خیلی عالیه. "
" تا قبل از اینکه ساتون برام بیارتش، حتی نمی دونستم اینو دارم. "
کتلین با حیرت مکث کرد. " اگه یه پیراهن خواب نمی پوشید، پس شب که میخواین بخوابین چی می پوشین؟ "
دوون نگاهی گویا به او انداخت و گوشه دهانش به لبخندی کج شد.
کتلین وقتی متوجه نگاه منظور دار او شد، دهانش بازماند.
دوون با برق خنده ای که در چشمانش بود پرسید: " این شما رو حیرت زده می کنه؟ "
" مطمئناً نه. از قبل می دونستم که شما یه آدم بی نزاکت هستین. " اما در حینی که کتلین مصمم روی دکمه ای تمرکز کرده بود، رنگ صورتش به قرمزی اناری رسیده شد. پیراهن خواب باز شد و سینه ای پرز دار و عضلانی را آشکار کرد.
قبل از پرسیدن گلویش را صاف کرد. " می تونی خودت رو بالا بکشی؟ "
در جواب، دوون روی بالشت ها فشار آورد و بخاطر تلاشش ناله ای کرد.
کتلین اجازه داد شالش بیفتد و دستش را به زیر او برد تا سر پارچه بانداژ را پیدا کند. سر باند وسط بود. " " فقط یه لحظه... " دست دیگرش را دور او پیچید تا انتهای پارچه را بگیرد. باند بلند تر از آنچه انتظار داشت بود، چندین دور باید باز میشد.
دوون که بیشتر از این نمی توانست موقعیتش را حفظ کند با صدای ناله ای از پشت روی بالشت ها افتاد و وزنش دستهای کتلین را به دام انداخت. دوون گفت: " ببخشید. "
کتلین بازوهای بدام افتاده اش را کشید. " اشکالی نداره.... اما اگه برات مهم نیست... "
وقتی نفس دوون جا آمد، به آرامی متوجه موقعیتش شد.
کتلین وقتی درخشش شرورانه درون چشمان دوون را دید، نیمی از او خنده اش گرفته بود و نیمی دیگر داشت از عصبانیت دیوانه می شد. کتلین گفت: " بذار بلند بشم، آدم بدذات. "
دستان گرم دوون به سمت شانه های او بالا آمد و به آرامی نوازشش کرد. " بیا بالا پیش من. "
" دیونه شدی؟ "
در حینی که کتلین در تلاش برای آزاد کردن خودش بود، دوون دستش را به سمت بند آویزان از شانه کتلین برد و با تنبلی مشغول بازی با آن شد. دوون اشاره کرد: " تو دیشب این کارو انجام دادی. "
کتلین آرام و چشمانش گشاد شدند.
پس او به یاد داشت.
کتلین نفس بریده گفت: " نمی تونی انتظار داشته باشی من به این کار عادت کنم. از طرف دیگه، ندیمه ام به زودی به دنبال من می گرده. "
دوون روی پهلویش چرخید و کتلین را کاملاً روی تخت کشید. " اون اینجا نمیاد. "
کتلین اخم کرد: " تو درست نمی شی! باید میذاشتم کافور چند لایه از پوستت رو بسوزونه. "
ابروهای دوون بالا رفت. " فکر می کردم حداقل با من هم به خوبی یکی از اسب هات رفتار می کنی. "
" هرکدوم از اون اسب ها رفتارشون از تو بهتره. " دوون را هل داد، با یک دست به پشت پیراهن او رفت و انتهای بانداژ را کشید تا بالاخره آزاد شد. " حتی یه قاطر هم بهتر از تو رفتار می کنه. " توده ای از پماد و باند جدا شد و کتلین سعی کرد آنها را بردارد و روی زمین بگذارد.
دوون هنوز با رضایت آشکار از خودش دراز کشیده بود.
کتلین با نگاه کردن به آن رذل خوش قیافه، وسوسه شد تا در جوابش لبخند بزند. در عوض، نگاهی سرزنش آمیز به او انداخت. " دکتر ویکز گفت تو باید از حرکاتی که به دنده هات فشار میاره منع بشی. هیچ چیزی را نباید بکشی یا بلند کنی. باید استراحت کنی. "
" تا زمانی که کنار من باشی استراحت می کنم. "
احساس دوون آنقدر واضح، گرم و دعوت کننده بود که کتلین خودش را ضعیف احساس کرد. با دقت خودش را میان بازوهای او جای داد. " اذیتت نمی کنه؟ "
" از چند دقیقه قبل احساس بهتری دارم. " پتو را روی هر جفتشان کشید و کتلین را با ملحفه های سفید و پتوی پشمی نرم محاصره کرد.
روبروی هم دراز کشیده بودند و کتلین احساس خوبی داشت. " یکی میاد می بینه. "
" در بسته هست. تو که از من نمی ترسی، نه؟ "
هرچند ضربان قلب کتلین بالا رفته بود سرش را تکان داد.
دوون موهای او را بو کشید: " نگران بودم که ممکنه دیروز بهت صدمه زده باشم یا ترسونده باشمت با... " مکث کرد و به دنبال کلمه مناسب گشت. " ... اشتیاق زیادم. "
" تو.... تو نمی دونستی چیکار داری می کنی. "
صدای دوون با شوخ طبعی کلفت شده بود. " دقیقاً می دونستم چیکار دارم می کنم. فقط نمی تونستم خوب انجامش بدم. الان می خوام تکمیلش کنم...."
دیگر هیچ چیز بیرون از آن تخت وجود نداشت...
کتلین ناخوداگاه تکانی خورد و دوون بخود پیچید و نفسش را حبس کرد. کتلین متوجه شد بصورت غیرعمدی دنده های او را فشار داده است.
خواست کنار برود. " اوه... متاسفم... "
دوون او را سرجایش نگهداشت. " هیچیم نشد. نرو. " به سختی نفس می کشید اما بنظر می رسید برایش مهم نیست.
کتلین اعتراض کرد: " باید تمومش کنیم. این کار اشتباهه و برای تو خطرناک- و من احساس می کنم- " مکث کرد. هیچ کلمه ای در لغت نامه اش نمی توانست غلیان نا امیدی ای که او را پر کرده بود و کشش دردناکی که درونش چمبره زده بود را بیان کند.
دوون سقلمه ای به او زد که باعث لرزشی عمیق درون کتلین شد.
کتلین ناله کنان گفت: " نکن، احساس گرما و مریضی می کنم و نمی تونم فکر کنم. حتی نمی تونم نفس بکشم. "
نمی توانست درک کند که چرا دوون دارد تفریح می کند، اما وقتی او داشت لبهایش را روی گونه او می کشید طرحی از لبخند را رویشان دید.
" بذار کمکت کنم عشق من. "
کتلین با صدایی خفه گفت: " نمی تونی. "
" می تونم، بهم اعتماد کن. "
....
دوون گفت: " با تمام تلاشی که من انجام دادم تا آرومت کنم، باز هم مثل یه چوب خشک بودی. "
کتلین سرش را تکان داد. " نمی دونستم که می تونه اینجوری هم باشه." صدای سست و ضعیفش برای گوشهای خودش هم عجیب بود.
" هیچ کسی قبل از شب ازدواجت بهت نگفته بود؟ "
" لیدی برویک گفت، اما مطمئناً خودش هم چیز زیادی نمی دونست. یا شاید... " کتلین با یاد آوری خاطره ناراحت کننده ای که برایش اتفاق افتاده بود مکث کرد. " شاید این چیزی نیست که برای زنان محترم رخ می ده. "
دست دوون برای قوت قلب دادن به او پشتش به آرامی بالا و پایین رفت. " دلیلی نمی بینم که چرا نباید اینطور باشه. " سرش پایین آمد و نزدیک گوش کتلین زمزمه کرد. " اما نمی گم. "
کتلین با خجالت پرسید: " مردهای دیگه هم می دونن چطور این کارو انجام بدن؟ "
دوون گفت: " منظورت رفتار با خانم هاست؟ بله، فقط نیاز به صبوری داره. اما ارزشش رو داره وقتی می بینی که باعث رضایت یک خانم شدی. "
آنها همانجا دراز کشیدند و به صداهای بیرون در گوش سپردند. بیرون، باغبانان مشغول هل دادن ماشین چمن زنی شدند که با صدای قِرقِر تیغه هایش چمن ها را کوتاه می کرد. آسمان به رنگ نقره ای بود، بادی قوی آخرین برگهای سفید و قهوه ای درختان بلوط کنار پنجره را بر زمین می ریخت.
دوون بوسه ای روی موهای او زد. " کتلین... بهم گفتی آخرین باری که تئو با تو صحبت کرد بهت گفت: تو همسر من نیستی. "
کتلین یخ زد، با تشخیص اینکه او قصد دارد چه سوالی بپرسید، احساس خطر درون رگهایش جریان یافت.
صدای دوون آرام بود. " حقیقت داشت؟ "
کتلین سعی کرد خودش را کنار بکشد، اما دوون او را سفت و سخت سرجایش نگه داشت.
دوون گفت: " مهم نیست چطوری جواب می دی، فقط میخوام بفهمم چه اتفاقی افتاده. "
با گفتن به او روی همه چیز ریسک خواهد کرد. خیلی چیزها برای از دست دادن داشت. اما بخشی از او میخواست حقیقت را بگوید. خودش را مجبور کرد با صدایی کم جان جواب دهد. " بله، حقیقت داره. ازدواج ما هرگز کامل نشد. "
پیام بگذارید