در حین فرآیند قرار دادن دوون روی برانکارد، گوشه پیراهنش بالا رفت. کتلین و خانم چرچ با دیدن کبودی ترسناکی به رنگ بنفش تیره و به بزرگی یک بشقاب غذا خوری در سمت چپ و روی قفسه سینه او، هردو با هم نفس هایشان را حبس کردند.

رنگ کتلین با تصور شدت ضربه ای که باعث بوجود آمدن چنین آسیبی شده است، به سفیدی گرایید. مطمئناً تعدادی از دنده هایش شکسته است. کتلین با نا امیدی نگران بود که ممکن است یکی از ریه هایش از بین رفته باشد. با دقت خم شد تا یکی از بازوهای آویزان او را کنارش روی برانکارد قرار دهد. چقدر دیدن مردی با قدرت و سرزندگی او اینطور شل و آرام دراز کشیده روی برانکارد، شکه کننده است.

خانم چرچ یک پتو روی او کشید و به پادو گفت: " اون رو به طبقه بالا و اتاق خواب بزرگ ببرید. آروم.... بدون هیچ تکونی. باهاش مثل به بچه تازه به دنیا اومده رفتار کنید. "

بعد از شمارش برای هماهنگی، پادوها برانکارد را بلند کردند. یکی از آنها نالید: " یه بچه که وزنش چهارده تا سنگ ترازو هستش. "

خانم چرچ سعی کرد عبوس باقی بماند، اما گوشه های چشمش مختصراً چین خورد. " زبونت رو نگهدار، دیوید. "

کتلین از ورای لایه اشکی که روی چشمانش را گرفته بود بیصبرانه پشت پادوها راه افتاد.

در کنار او خانم خانه دار درحالیکه دستور می داد می آمد. " اونجا، اونجا. خودتون رو ناراحت نکنید خانم. به زودی ایشون رو به خوبی روز اول تحویلتون میدیم. "

هرچند کتلین دوست داشت تا حرف او را باور کند، به سختی زمزمه کرد: " اون کوفته و ضعیفه... ممکنه آسیب داخلی داشته باشه. "

خانم خانه دار به خشکی اشاره کرد: " لحظاتی پیش که خیلی هم ضعیف بنظر نمی رسید. "

رنگ کتلین به سرخی گرایید. " هوش و حواس درست و حسابی نداشت. نمی دونست چیکار داره می کنه. "

" اگه شما میگید پس همینطوره خانم. " لبخند ضعیف خانم چرچ در ادامه محو شد. " فکر می کنم باید نگران آقای وینتربورن باشیم. قبل از اینکه آقای راونل رو به داخل خونه ببریم، اون گفت که پای آقای وینتربورن شکسته و همینطور کور شده. "

" اوه، نه. باید ببینیم که آیا میخواد به دنبال کسی بفرستیم. "

در حینی که وارد خانه می شدند خانم چرچ عملاً گفت: " اگه بخواد من یکی که غافلگیر می شم. "

کتلین پرسید: " چرا این حرف رو می زنید؟ "

" اگر اون کسی رو داشت، برای تعطیلات کریسمس تنها به اینجا نمی آمد. "

درحالیکه دکتر ویکز به آسیب های دوون رسیدگی می کرد، کتلین رفت تا سری به وست بزند.

حتی قبل از اینکه به در باز اتاق او برسد، صدای خنده و پچ پچ ها از اتاق او تا سرسرا بگوش می رسید. در آستانه در ایستاد، با خاطری جمع وست را تماشا کرد که در میان گروهی متشکل از یک دو جین پیشخدمت، پاندورا، کاساندرا، هر دو سگ و هملت روی تخت نشسته و معرکه گرفته بود. هلن کنار چراغ ایستاده بود و دما را از روی دماسنج شیشه ای می خواند.

خدا را شکر، وست دیگر نمی لرزید و رنگ و رویش بهتر شده بود.

وست داشت تعریف می کرد: " .... بعد از پشت مردی رو دیدم که داشت توی رودخونه به سمت واگن نیمه غرق شده ای که مردم توش گیر افتاده بودن می رفت. و من با خودم گفتم، این مرد یه قهرمانه. همینطور یه احمق. چون اون از قبل هم مدت زیادی توی آب بود و مطمئناً نمی تونست اونها رو نجات بده و داشت زندگیش رو به خاطر هیچ فدا می کرد. از خاک ریز بالا رفتم و ساتون رو پیدا کردم. پرسیدم: " کنت کجاست؟ " وست برای مهیج تر کردن داستانش مکث کرد و از توجه کامل شنوندگانش لذت برد. " و فکر می کنید ساتون به کدوم سمت اشاره کرد؟ به سمت رودخونه همونجایی که اون احمق شجاع سه تا بچه رو نجات داده  بود و پشت اونها به همراه یک بچه در یک دستش و یک زن در دست دیگه اش توی آب را می رفت."

یکی از ندیمه ها نفس بریده گفت: " اون مرد کنت ترنر بود؟ "

" پس کی بود. "

کل گروه از خوشحالی و غرور فریاد کشیدند.

یکی از پادوها با لبخند گفت: " هیچ چیزی به جز این از مرد نجیب زاده ای مثل ایشون انتظار نمی رفت. "

شخص دیگری گفت: " فکر می کنم در خبرها باید از ایشون یاد بشه. "

وست گفت: " امیدوارم. فقط بخاطر اینکه می دونم اون چقدر از این کار متنفره. " با دیدن کتلین در آستانه در مکث کرد.

کتلین با لحن ملایمی به خدمتکاران گفت: " همه شما، بهتره قبل از اینکه آقای سیمز و خانم چرچ مچتون رو اینجا بگیرن برین خودتون رو تمیز کنید. "

وست اعتراض کرد: " تازه به جاهای خوبش رسیدم. می خوام در مورد حرکت تند و تیزم که منجر به نجات کنت شد توضیح بدم. "

کتلین در حینی که خدمتکاران با شتاب آنجا را ترک می کردند گفت: " می تونی بعداً تعریف کنی. حالا، باید استراحت کنی. " به هلن نگاه کرد. " درجه حرارت بدنش چنده؟ "

" لازمه که حرارت بدنش یه درجه دیگه بره بالا. "

وست گفت: " شیطون خودش درستش می کنه، با این آتیشی که شما درست کردین اتاق مثل کوره شده. به زودی مثل غاز سرخ شده کریسمس قهوه ای میشم. حالا که صحبتش شد.... در حد مرگ گرسنه امه. "

پاندورا گفت: " دکتر گفت تا وقتی درجه حرارت بدنت نرمال نشه نمی تونی چیزی بخوری. "

وست در جواب گفت: " یه نوشیدنی می خوام به علاوه یه کلوچه کشمشی، یه بشقاب پنیر، یه کاسه پوره سیب زمینی و شلغم و یه استیک گوشت. "

کاساندرا لبخند زد: " از دکتر می پرسم که می تونی کمی غذای مایع مثل سوپ بخوری. "

وست با اوقات تلخی تکرار کرد: " غذای مایع؟ "

پاندورا گفت: " هملت، برو بیرون. قبل از اینکه وست تصمیم بگیره که بیکن سرخ کرده دلش می خواد. "

کتلین با اخم گفت: " صبر کن، قرار نبود هملت توی سرداب باشه؟ "

کاساندرا گفت: " آشپز اجازه نداد. اون گفت هملت حبوبات رو میریزه روی زمین و ریشه سبزیجات رو می خوره. " نگاهی غرور آمیز به آن مخلوق خندان انداخت. " چون اون خوک خیلی خلاق و بی باکیه. "

پاندورا گفت: " آشپز این جمله آخر رو نگفت. "

کاساندار موافقت کرد: " نه، اما منظورش همین بود. "

دوقلوها سگها و خوک را از اتاق بیرون کردند و خودشان رفتند.

هلن دماسنج را به سمت وست دراز کرد و موقرانه گفت: " لطفاً بذار زیر زبونت. "

وست با قیافه ای مصیبت زده قبول کرد.

کتلین از هلن پرسید: " عزیزم، میشه با خانم چرچ در مورد شام صحبت کنی؟ با وجود سه تا علیل توی خونه، فکر می کنم بهتره امشب شام رو غیر رسمی سرو کنیم. "

وست با وجود دماسنج در دهانش من من کرد: " دوتا علیل. من کاملاً خوبم. "

هلن به کتلین گفت: " بله، البته. و من ترتیب یه سینی برای دکتر ویکز رو می دم. احتمالاً تمام مدت سرگرم کنت ترنر و آقای وینتربورن بوده و مطمئناً شام می مونه. "

کتلین گفت: " ایده خوبیه. بگو که یک ظرف دسر لیموئی رو فراموش نکنن. یادمه دکتر ویکز عاشق شیرینی جاته. "

وست از میان دماسنج درون دهانش گفت: " بخاطر خدا، انقدر در مورد غذا جلوی یه آدم قحطی زده صحبت نکنید. "

هلن قبل از ترک اتاق، لحظه ای مکث کرد چانه وست را بالا داد و دهانش را بست. " حرف نزن. "

بعد از رفتن هلن، کتلین کمی چای برای وست آورد و دماسنج را از دهانش برداشت. با جدیت درجه جیوه ای را بررسی کرد. " نیم درجه دیگه بیای بالا، می تونی غذا بخوری. "

وست روی بالشت ها لم داد، خطوطی ناشی از خستگی در صورت سرزنده اش نمایان شد. " برادرم چطوره؟ "

" دکتر ویکز داره بهش رسیدگی می کنه. خانم چرچ و من یه کبودی ترسناک روی قفسه سینه و پهلوش دیدیم- ما فکر می کنیم ممکنه دنده هاش شکسته باشه. اما اون وقتی کالسکه رو ترک کرد به هوش بود، وقتی به اتاقش برده شد چشماش رو باز کرد. "

وست به سنگینی آهش را بیرون فرستاد. " خدا رو شکر. این یه معجزه است اگه آسیبی به جز دنده های شکسته ندیده باشه. اون تصادف... خدای من، واگن های قطار مثل اسباب بازی بچه ها به اطراف پراکنده شده بودند. و مردمی که نجات پیدا نکردن... " صحبتش را قطع کرد و به سختی آّب دهانش را فرو داد. " ای کاش می تونستم چیزهایی که دیدم رو فراموش کنم. "

کتلین روی صندلی کنار تخت نشست، دست دراز کرد و به آرامی دست او را گرفت. زمزمه کرد: " تو خسته ای. "

وست اجازه داد خنده ای مختصر از دهانش بیرون بیاید. " انقدر مثل سگ داغونم که خسته در مقابلش یه پیشرفت به حساب میاد. "

" باید تنهات بذارم تا استراحت کنی. "

دست وست چرخید و روی دست کتلین قرار گرفت. زمزمه کرد: " هنوز نه. نمی خوام تنها بمونم. "

کتلین سرتکان داد و روی صندلی باقیماند.

وست اجازه داد دستش را بردارد و چایش را برداشت.

کتلین پرسید: " حرفهایی که زدی حقیقت داشت؟ داستانی که در مورد دوون تعریف کردی؟ "

وست بعد از اینکه چایش را با دو قورت خورد نگاهی دوستانه به او انداخت. " همش حقیقت داشت. اون لعنتی تقریباً داشت موفق می شد خودش رو بکشه. "

کتلین فنجان را از میان انگشتان سست او بیرون کشید.

وست ادامه داد: " نمی دونم چطور این کارو کرد. من کمتر از دو دقیقه توی آب بودم و پاهام تا مغز استخون بی حس شد. مثل جون کندن بود. با حسابی که من کردم، دوون حداقل بیست دقیقه توی رودخونه بود، شجاع بی عقل. "

کتلین با تظاهر به تمسخر گفت: " نجات بچه ها، اون چقدر شجاعه؟ "

وست بدون هیچ ردی از شوخی در کلامش به جرقه های آتش خیره شد و گفت: " بله. حالا می فهمم وقتی که یک بار گفتی زندگی خیلی از آدم ها به اون بستگی داره یعنی چی- و من خودم هم یکی از اونها هستم. خدا لعنتش کنه. برادرم نمی تونه یک بار دیگه با کله خری روی زندگیش ریسک کنه، یا قسم می خورم خودم بکشمش. "

کتلین با آگاهی از ترس کمین کرده در زیر کلمات طعنه آمیز او گفت: " درک می کنم. "

" نه، درک نمی کنی. تو اونجا نبودی. خدای من، تقریباً به موقع بهش نرسیدم. اگه فقط یک ثانیه دیگه دیر رسیده بوم... " وست نفس لرزانی کشید و صورتش را برگرداند. " می دونی، قبلاً از این کارها نمی کرد. قبلاًها باهوش تر ازاین بود که برای زندگی شخصی دیگه تا خرخره ریسک کنه. مخصوصاً بخاطر غریبه ها. بیشعور. "

کتلین لبخند زد. آب دهانش را از گلوی گرفته اش پایین داد و موهای وست را به عقب فرستاد. زمزمه کرد: " دوست عزیز من، متاسفم که مجبورم این حرف رو بزنم.... اما تو هم بودی همین کارو می کردی. "

****

بعد از نیمه شب، کتلین از تختخواب بیرون آمد تا بیمارها را چک کند. لباسی گشاد روی پیراهن خوابش پوشید، شمع کنار تختش را برداشت و به سمت سرسرا رفت.

اول از همه سرش را وارد اتاق وینتربورن کرد. از دکتر ویکز که روی صندلی کنار تخت او نشسته بود پرسید: " می تونم بیام داخل؟ "

" البته، خانم. "

قبل از اینکه دکتر بتواند روی پاهایش بلند شود گفت: " لطفاً بلند نشید. فقط میخوام در مورد وضعیت بیمار سوال کنم. "

کتلین می دانست که امشب، شب کاری سختی برای دکتر بوده است به طوری که به کمک خدمتکاران نیاز پیدا کرده بود و دو پادو برای جا انداختن پای شکسته وینتربورن کمکش کرده بودند. همانطور که سیمز و بعد از آن خانم چرچ برای کتلین شرح داده بودند، عضلات بزرگ پای آسیب دیده منقبض شده بودند و به تلاش زیادی نیاز بود تا بتوانند عضلات را به اندازه کافی بکشند و استخوان را سر جای اصلی اش بازگردانند. هنگامی که جای استخوان تثبیت شد، سیمز به دکتر کمک کرده بود تا با نوار کتانی مرطوب از گچ خیس پای شکسته را گچ بگیرند تا بعد از خشک شدن محکم شود.

دکتر ویکز زمزمه کرد: " آقای وینتربورن تا اونجایی که می تونست به خوبی تحمل کرد. خوش شانس بود که شکستگی استخوان نازک نی بسیار تمیز بود. به علاوه، بخاطر قرار گرفتن در معرض هوای سرد، فشار خونش اومده بود پایین و باعث شد خون کمی از دست بده. جدای از عوارض جانبیش، انتظار دارم پا به خوبی بهبود پیدا کنه. "

کتلین به کنار تخت وینتربورن آمد و با نگرانی نگاهی به او انداخت: " بیناییش چی؟ " وینتربورن در خوابی آرام بسر می برد و نیمه بالایی صورتش بخاطر بانداژ روی چشمانش مشخص نبود.

دکتر جواب داد: " اون بخاطر پرتاب شیشه های شکسته دچار خراش قرنیه شده. مقداری از تراشه های کوچیک رو خارج کردم و مرهم گذاشتم. بنظر نمی رسه هیچ کدوم از خراش ها عمقی باشن، که باعث میشه امیدوار باشم ایشون بینایشون رو بدست خواهند آورد. برای اینکه شانس بیشتری برای بهبود بهش بدیم، برای چند روز آینده باید بهش مسکن بدیم و آروم نگهش داریم. "

کتلین با ملایمت گفت: " مرد بیچاره. به بهترین شکل ازش مواظبت خواهیم کرد. " نگاه خیره اش روی دکتر بازگشت. " آیا کنت ترنر هم باید مسکن بیگیرن؟ "

" فقط اگه برای خوابیدن در شب مشکل داشته باشن. مطمئنم که دنده هاشون ترک برداشته ولی نشکسته. معمولاً با لمس کردن میشه دنده شکسته رو تشخیص داد. مطمئناً دردناک خواهد بود، اما چند هفته آینده ایشون به خوبی اولش میشه. "

شمع اندکی در دستان کتلین لرزید و قطره ای پارافین داغ روی مچش افتاد. " نمی دونید چقدر خوشحالم که این رو میشنوم."

دکتر ویکز با لحنی خشک گفت: " فکر می کنم خودم متوجه شدم. علاقه شما به کنت ترنر غیر ممکنه از بین بره. "

لبخند کتلین محو شد. " اوه، این علاقه نیست، فقط.... خوب، نگرانی برای خانواده، املاک و .... من نمی تونم به مردی علاقمند باشم.... وقتی هنوز توی عزاداری بسر می برم. این کار حقیقتاً اشتباهه. "

دکتر ویکز با چشمانی خسته و مهربان مدتی طولانی کتلین را زیر نظر گرفت: " خانم، من حقایق علمی زیادی در باره قلب انسانها می دونم- از تپش انداختن یه قلب خیلی راحت تر از بیرون کردن عشق یه آدم اشتباه از درون اون هست."

بعد از آنجا کتلین به اتاق دوون رفت. وقتی کسی به در زدن آهسته او جواب نداد، به خودش اجازه داد وارد اتاق شود. دوون روی پهلویش خوابیده بود و هیکل بلند قامتش زیر پتو قرار داشت.صدای نفس کشیدنش عمیق و یکنواخت بود.

جلو آمد تا کنار تخت بایستد، با نگاهی محافظه کارانه و محبت آمیز به دوون نگاه کرد. مژه هایش بلند و به سیاهی جوهر بودند. دو تکه چسب زخم کوچک سفید رنگ روی بریدگی های چانه و پیشانی اش چسبانده شده بود. یک طره مو روی سمت راست پیشانی اش طوری افتاده بود که او هرگز در طول روز اجازه نمی داد موهایش به این حالت باشد. به سختی با خودش جنگید تا برای صاف کردن آن دست دراز نکند. جنگ را باخت و به نرمی دسته مو را نوازش کرد.

تنفس دوون تغییر کرد. درحینی که از خواب بیدار می شد، چشمانش پلک زنان خسته و خواب آلود بخاطر مصرف داروی خواب آور از هم باز شدند.

صدایش ضعیف و خش دار بود. " کتلین. "

" فقط می خواستم بهت سر بزنم. چیزی نیاز نداری؟ یه لیوان آب؟ "

دوون دست آزاد او را گرفت و نزدیک تر کشیدش. " تو رو. " کتلین احساس کرد لبهای او روی انگشتانش فشرده شدند. " باید باهات صحبت کنم. "

نفس کتلین قطع شد. تمام قسمت های بدنش شروع کرد به تپیدن. کتلین درحالیکه سعی می کرد صدایش را پایین نگهدارد گفت: " تو.... تو انقدر مسکن بهت دادن که یه فیل رو از پا می ندازه. عاقلانه تره که الان هیچی به من نگی. بگیر بخواب و صبح... "

" کنار من دراز بکش. "

معده کتلین از شدت اشتیاق جمع شد و زمزمه کرد: " می دونی که نمی تونم. "

دوون با وجود دردی که داشت مچ دست او را گرفت و مصممانه به سمت خود کشید.

" صبر کن- به خودت صدمه میزنی... " در حینی که دوون به کشیدن بازوی او ادامه می داد، کتلین کورکورانه شمع را روی نزدیکترین میز گذاشت. " نکن... دنده هات.. اوه، چرا تو انقدر کله شقی؟ " کتلین با احساس خطر و مضطرب از اینکه بخاطر این کشمکش دوون بیشتر آسیب نبیند از تخت بالا رفت. اخطار داد: " فقط یک دقیقه. یک دقیقه. "

دوون عقب تر رفت، انگشتانش مثل زنجیری شل دور مچ او باقیماند.

کتلین به پهلو خم شد تا مقابل صورت او قرار گیرد و فوراً از این تصمیمش پشیمان شد. دراز کشیدن کنار او، آنقدر نزدیک موقعیتی خطرناک بود. به محض اینکه به چشمان آبی خواب آلود او خیره شد، اشتیاقی دردناک درونش پیچید.

کتلین با سستی گفت: " خیلی بخاطرت ترسیدم. "

دوون تنها با یک انگشت گونه او را لمس کرد.

کتلین زمزمه کرد: " چه اتفاقی افتاد؟ "

انگشت او شیب صورتش را تا بینی و کناره لب بالایی اش دنبال کرد. دوون آهسته گفت:  " یک لحظه همه چیز معمولی بود و یک لحظه بعد... دنیا منفجر شد. صدا، ... پاشیدن شیشه به همه طرف... همه چیز چرخید و چرخید... درد... " وقتی کتلین دست او را گرفت و به گونه اش فشرد لحظه ای مکث کرد. ادامه داد: " بدترین قسمتش سرما بود. نمی تونستم هیچ چیز رو حس کنم. خسته تر از اونی بودم که حرکت کنم. وقتی شروع شد... خیلی وحشتناک نبود... اجازه دادم زندگی از بدنم بیرون بره. "

صدایش بخاطر چیره شدن خستگی درحال محو شدن بود. " زندگیم... از جلوی چشمم عبور نکرد. همه چیزی که میدیدم تو بودی. " مژه هایش روی هم افتاد و دستش از روی صورت کتلین سَر خورد. قبل از اینکه به خواب رود چیزی زمزمه مانند از دهانش بیرون آمد. " در آخرین لحظه، با خودم فکر کردم.... در حین خواستن تو می میرم. "