کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل هفدهم

پاندورا درحالیکه که با سگ ها روی کف اتاق پذیرایی بازی می کرد با صدایی دورگه گفت: " حتماً قطار تاخیر داشته، از منتظر موندن متنفرم. "
کاساندرا سرش را از روی کار سوزن دوزی اش بلند کرد و گفت: " می تونی با کار مفید تری خودت رو سرگرم کنی. این کار انتظار رو آسون تر می کنه. "
" مردم همیشه اینو می گن و حقیقت هم نداره. انتظار بدون توجه به اینکه کارت مفید باشه یا نه طول می کشه. "
هلن درحالیکه بخیه ای پیچیده را روی حلقه قلاب دوزی اش اجرا می کرد، پیشنهاد داد: " شاید آقایون بین راه آلتون تا اینجا توقف کردن تا خستگی در کنن. "
کتلین سرش را از روی کتاب کشاورزی ای که وست به او پیشنهاد داده بود بلند کرد. " اگه اینطوری باشه، بهتره وقتی رسیدن گرسنه باشن. " با عصبانیتی ساختگی ادامه داد: " بعد از آماده شدن غذای جشن، هیچ چیز به جز شکمو بودن قابل قبول نیست. " بعد از دیدن پیراهن پر از چین و چروک پاندورا شکلکی در آورد. " عزیزم، وقتی آقایون برسن تو با موهای سگ پوشیده شدی. "
پاندورا او را مطمئن کرد. " اونها متوجه نمی شن، لباسم سیاهه و سگ ها هم همینطور. "
" شاید، اما با این حال... " وقتی هملت با نیش همیشه بازش تاتی تاتی کنان وارد اتاق پذیرایی شد کتلین صحبتش را قطع کرد. در آن شلوغی و هیاهوی آماده سازی به طور کل این خو ک را از یاد برده بود. عادت کرده بود که هرجا دو سگ دیگر، ناپولین و ژوزفین می روند خوک هم آنها را دنبال کند طوری که کم کم داشت او را هم به چشم سگ سوم می دید. کتلین گفت: " اوه، عزیزان، باید یه فکری برای هملت بکنیم. وقتی آقای وینتربورن اینجاست نمی تونیم بذاریم این اطراف سرگردون باشه. "
کاساندرا خوک را که جلوی پایش مهربانانه خور خور می کرد بلند کرد و گفت: " هلمت خیلی تمیزه. حتی تمیز تر از سگهاست. "
حقیقت داشت. هملت آنقدر خوش رفتار بود که بیرون انداختن او از خانه ناعادلانه بنظر می رسید. کتلین پر تاسف گفت: " هیچ راه دیگه ای نیست. از این می ترسم که آقای وینتربورن نتونه مثل ما روشنفکرانه با دیدن خوک برخورد کنه. هملت مجبوره توی انبار علوفه بخوابه. شما می تونین یه جای خواب خوب با کاه و پتو براش درست کنید. "
دوقلوها مبهوت شدند و بعد هر دو یکمرتبه شروع کردند به اعتراض.
" اما این کار به احساسات اون آسیب می زنه...."
" اون فکر می کنه که تنبیه شده! "
کتلین شروع کرد بگوید: " اونجا خیلی هم راحته... " با آمدن صدایی سگها با عجله و دم جنبان به سمت بیرون از اتاق رفتند و کتلین حرفش را نیمه تمام گذاشت. هملت جیغ کشان و مصمم به دنبال آنها روان شد.
هلن گفت: " یکی جلوی در ورودیه." قلاب دوزی اش را کناری گذاشت. برای دیدن جاده و ایوان جلوی خانه به سمت پنجره رفت.
احتمالاً دوون و مهمانش بودند. کتلین روی پاهایش پرید و با اصرار به دوقلوها گفت: " زودباشید خوک رو ببرید به سرداب! عجله کنید! "
وقتی آن دو به دنبال دستور او دویدند کتلین لبخندش را قورت داد.
کتلین دامنش را صاف کرد و آستین هایش را سرجایشان برگرداند و سمت هلن رفت تا جلوی پنجره قرار بگیرد. در کمال شگفتی هیچ کالسکه ای یا اسبی در جاده نبود، فقط یک اسب کوچک عرق کرده و تقلا کنان می آمد.
کتلین اسب را تشخیص داد: متعلق به پسر جوان رئس پست، نیت بود که اغلب برای آوردن تلگراف ها به آنجا فرستاده می شد. اما نیت برای تحویل تلگراف هایش معمولاً انقدر سریع و شلخته سواری نمی کرد.
نگرانی تیره پشت کتلین را لرزاند.
پیشخدمت سالخورده به آستانه در آمد. " خانم. "
وقتی کتلین تلگرام را درون دستهای او دید نفسش در گلو گیر کرد. در همان لحظه فهمید اتفاقی افتاده است، سیمز هرگز نامه یا تلگرامی را مستقیماً و با دستهای خودش به او تحویل نمی داد، بلکه همیشه آن را درون سینی کوچک نقره ای برایش می آورد.
سیمز، درحالیکه اعصاب صورتش برای جلوگیری از بروز هرگونه احساسی کش آمده بودند گفت: " اون پسر گفت که موضوع خیلی فوریه. این اخبار برای رئیس پست ارسال شده. بنظر می رسه در آلتون اتفاقی برای قطار افتاده. "
کتلین احساس کرد که رنگ از صورتش پرید. صدای وزوزی در گوشهایش منفجر شد. با عجله و دست پاچه تلگرام رو از دست او قاپید و بازش کرد.
نزدیک ایستگاه آلتون قطار از خط خارج شد. آقای ترنر و وینتربورن هردو آسیب دیدند. دکتر رو برای رسیدن اونها آماده کنید. با کالسکه کرایه ای بر می گردم.
ساتون
دوون... آسیب دیده.
کتلین چنان مشت هایش را گره کرد که انگار می تواند افکار وحشتناکش را به زور از خود براند. قلبش شروع کرد به کوبیدن.
مجبور شد از میان لایه های وحشت این کلمات را ادا کند. " سیمز، یه نفر رو بفرست تا دکتر رو به اینجا بیاره. اون باید بدون هیچ تاخیری بیاد... کنت ترنر و آقای ونتربورن هردو نیاز به ویزیت اون دارن. "
" بله، خانم. " پیشخدمت با چنان چابکی ای اتاق پذیرایی را ترک کرد که برای مردی به سن او بعید بود.
هلن پریسد: " می تونم بخونمش. "
کتلین تلگرام را به سمت او دراز کرد، لبه های کاغذ مثل پروانه ای به دام افتاده تکان می خوردند.
صدای از نفس افتاده نیت از آستانه در بگوش رسید. او پسری کوچک، لاغر اندام با یک کپه موی حنایی رنگ و صورتی گرد و کک مکی بود. " پدرم خبری که از تلگراف رسید رو به من گفت. " با دیدن جلب شدن توجه هر دو زن، هیجان زده ادامه داد. " این اتفاق روی پل افتاد، درست قبل از رسیدن به ایستگاه. یک قطار حاوی شن و ماسه از اونجا عبور کرده بود و خط آهن به موقع تمیز نشده بود. قطار مسافربری با اون برخورد کرد و بعضی از واگن ها از روی پل به درون رودخونه افتادن. " چشمان پسرک از ترس گرد و بزرگ شدند. " چند ده نفر کشته شدن، و تعدادی هم مفقود هستن. پدرم می گه احتمالاً بعضی ها هم در روزهای آتی خواهند مرد: ممکنه دستها و پاهاشون دریده شده باشه و استخون هاشون شکسته باشه... "
در حینی که کتلین به سمت دیگری چرخید، هلن حرف او را قطع کرد. " نیت، چرا به آشپزخونه نمی ری و از آشپز نمی خوای که بهت بیسکوئیت یا نون زنجبیلی بده؟ "
" ممنونم، لیدی هلن. "
کتلین مشت های گره شده اش را به چشمانش فشرد و بند انگشتانش را درون حدقه چشمانش فرو کرد. ترس و اضطراب باعث به لرزه افتادن او از سر تا پا شده بود.
نمی توانست دانستن این که دوون آسیب دیده است را تحمل کند. هر لحظه تصویر آن مرد سالم، پرغرور و زیبا که درحال درد کشیدن است .... شاید وحشت زده ... یا شاید درحال مرگ جلوی چشمش می آمد. اجازه داد نفسی صَرفه مانند از دهانش بیرون جهد ،و بعد یکی دیگر و چندین قطره اشک ازمیان بند انگشتانش بیرون چکید. نه، نمی توانست به خودش اجازه گریه کردن بدهد، کارهای زیادی داشت که به آنها رسیدگی کند. مجبور بودند وقتی او می رسد آماده باشند. هر چیزی که به او کمک کند باید فوراً در دسترس باشد.
شنید که هلن از پشت سرش پرسید: " من چیکار می تونم بکنم؟ "
سر آستین هایش را روی گونه هایش کشید. فکر کردن مشکل بود، انگار که ذهنش را مه گرفته باشد. " به دوقلوها بگو که چه اتفاقی افتاده، و مطمئن شو که وقتی مردها رو به داخل خونه میارن اون دور و اطراف نباشن. نمی دونیم که اونها توی چه وضعیتی هستن، یا چقدر سخت آسیب دیدن، و ... نمی خوام که دختر ها ببینند... "
" البته. "
کتلین چرخید تا با او رودرو شود. رگ های شقیقه اش ورم کرده بود. با صدایی خش گرفته گفت: " من خانم چرچ رو پیدا می کنم. لازمه که تدارکات داروئی رو آماده کنیم، و ملافه های تمیز و باند.... " گلویش گرفت.
هلن به نرمی دستی بر شانه او گذاشت و گفت: " وست با اونهاست. " هرچند صورت هلن به سفیدی گچ ولی خیلی آرام بود. " اون به خوبی از برادرش مواظبت می کنه. فراموش نکن، کنت درشت هیکل و قویه. اون از خطراتی که مردهای دیگه ممکن نیست زنده بمونن جون سالم به در می بره. "
کتلین اتوماتیک وار سر تکان داد. اما آن کلمات اصلاً خیالش را راحت نکرد. بله، دوون مردی درشت هیکل و قلدر بود، اما حادثه راه آهن با بلاهای معمولی فرق می کرد. زخمی شدن بخاطر تصادف و از خط خارج شدن قطار چیز ساده ای نبود.مهم نیست شخصی چقدر قوی، شجاع یا باهوش باشد، وقتی با سرعت شصت مایل در ساعت تصادف کند. همه اش به شانس بستگی دارد.... که همیشه در مورد خانواده راونل در کمترین حد ممکن است.
وقتی پادوئی که به دنبال دکتر ویکز رفته بود به سرعت با او بازگشت، اندکی باعث آسایش خاطر کتلین شد. ویکز دکتری شایسته و ماهر بود که در لندن درس خوانده بود. صبح روزی که آن حادثه برای تئو رخ داد دکتر به املاک آمده بود و او شخصی بود که خبر مرگ برادر را به خواهران راونل داده بود. هرگاه یکی از اعضای خانه مریض بود، دکتر ویکز همیشه به سرعت خودش را می رساند، با مستخدمین همان رفتار محترمانه ای را داشت که با اعضای خانواده راونل داشت. کتلین به سرعت از او خوشش آمده و به او اعتماد کرده بود.
ویکز گفت: " هنوز سعادت دیدار با کنت ترنر رو نداشتم. " دکتر صندوقچه تجهیزات داروئی که برای رسیدگی سریع به بیماران در یکی از اتاقها گذاشته بود را باز کرد. " خیلی متاسفم که اولین دیدار ما در چنین موقعیتی خواهد بود. "
کتلین درحالیکه به محتویات درون صندوقچه سیاه بزرگ زل زده بود گفت: " من هم همینطور. " صندوق حاوی، باند گچ گیری، نخ و انواع سوزن، ابزارهای فلزی براق، قوطی های شیشه ای پر از پودر و بطری های کوچک دارو بود. با تصور اینکه وقتی دوون می رسد ممکن است چه نوع جراحاتی برداشته باشد، احساسی غیر واقعی سراسر وجودش را فرا گرفت.
خدایا، همه چیز خیلی شبیه صبحی است که تئو مرد.
بازوهایش را تا کرد و آرنج هایش را بدست گرفت، سعی کرد لرزشی که وجودش را فراگرفته بود کنترل کند. آخرین باری که دوون داشت اورسبی پریوری را ترک می کرد، کتلین با خودش فکر کرده بود، آنقدر از دستش عصبانی هست که با او خداحافظی نکند.
دکتر به آرامی گفت: " خانم ترنر، مطمئنم این موقعیت ناجور و حضور من در اینجا شما رو به یاد حادثه همسرتون انداخته. اگه یه مسکن ملایم بهتون بدم کمکی می کنه؟ "
" نه متشکرم. میخوام که تمام هوش و حواسم سرجاش باشه. فقط... نمی تونم باور کنم.... یه راونل دیگه... " نتوانست خودش را به تمام کردن جمله اش راضی کند.
ویکز اخم کرد و در حینی که صحبت می کرد ته ریش مرتبش را نوازش کرد. " به نظر نمی رسه مردان این خانواده شانس طول عمر زیادی داشته باشن. هرچند، بذارید به این زودی قضاوت نکنیم. به زودی از وضعیت کنت ترنر با خبر خواهیم شد. "
در حینی که دکتر مواد مختلفی را روی میز می چید، کتلین می توانست صدای سیمز را از چندین اتاق آن طرف تر بشنود که به یک پادو می گفت تا به سرعت به اصطبل برود و چند تا تخته مانع اسب سواری را برای استفاده به جای برانکارد به اینجا بیاورد. صدای حرکت سریع پاها روی پله ها، چلپ چلوپ لگن آب گرم و تلق تلوق سطل زغال سنگ از بیرون به گوش می رسید. خانم چرچ وسط سرزنش کردن مستخدمه ای بود که یک قیچی کند برایش آورده بود که یک دفعه وسط جمله اش ساکت شد.
کتلین نگران از سکوت ناگهانی، پس از لحظه ای صدای پیشخدمت را که از سرسرای ورودی می آمد شنید.
" خانم، کالسکه خانوادگی وارد جاده منتهی به خونه شد! "
کتلین طوری با سرعت از اتاق بیرون پرید که انگار رویش آب جوش ریخته اند. سر راهش برای رسیدن به طبقه همکف از کنار خانم چرچ گذشت.
خانم خانه دار فریاد کشان کتلین را دنبال کرد. " خانم ترنر، می خورید زمین! "
کتلین تذکر او را نادیده گرفت، سراسیمه از پله ها پایین رفت و خودش را به ایوان جلوی خانه رساند، جایی که سیمز و گروهی از ندیمه ها و پادوها جمع شده بوند. تمام نگاه ها خیره به کالسکه درحال نزدیک شدن بود.
حتی قبل از اینکه چرخ های کالسکه از حرکت باز ایستد، مردی که کالسکه را می راند روی زمین پرید، و در کالسکه از درون با شدت باز شد.
به محض خروج وست فریاد ها به هوا برخواست. وضعیت وحشتناکی داشت، لباس هایش کثیف و خیس بودند. یک مرتبه همه سعی کردند دور او جمع شوند.
وست برای متوقف کردن آنها یک دستش را بالا گرفت، خودش را به بدنه کالسکه تکیه داد. لرزی مداوم او را تکان می داد و دندانهایش با صدای بلند بهم می خوردند. " نه.... اول برید سراغ کنت. این دکتر لعنتی کجاست؟ "
دکتر ویکز از قبل کنار او بود. " اینجا هستم، آقای راونل. شما زخمی شدید؟ "
وست سرش را تکان داد." فقط س-سردمه. مج-مجبور شدم برادرم رو از رود-رودخونه بیرون بیارم. "
کتلین با فشار راهش را از میان آن گروه باز کرد و بازوی وست را گرفت تا نگهش دارد. وست می لرزید و تلو تلو می خورد، رنگ صورتش خاکستری شده بود. لجن های بدبوی رودخانه به او چسبیده بود، لباسهایش آغشته به گل و آب متعفن بود.
کتلین فوراً پرسید: " دوون چطوره؟ "
وست به سختی به او تکیه کرد. " به س سختی هوش-هوشیاره. زیاد چیز-چیزی رو حس نمی کنه. مدت زی-زیادی توی آب بوده. "
ویکز به خانم خانه دار گفت: " خانم چرچ، آقای راونل باید مستقیم به تختخواب برده بشه. شومینه رو روشن کنید و اون رو با پتو بپوشونید. هیچ کسی مجاز نیست هر نوع نوشیدنی ای به اون بده. خیلی مهمه، متوجه شدین؟ باید بهش چای گرم و شیرین بدین، گرم نه داغ. "
وست اعتراض کرد: " نیازی ندارم کسی منو ح-حمل کنه. نگاه کن، قبل از اینکه تو بیای هم-همینجا وایساده بودم! " اما در حین حرف زدن، داشت به سمت زمین سقوط می کرد. کتلین وزن او را روی خودش انداخت و سعی کرد از سقوطش جلوگیری کند. دو پیشخدمت او را گرفتند و روی تخت روان گذاشتند.
وقتی وست شروع کرد به مقاومت، دکتر سختگیرانه گفت: " آروم باشید،آقای راونل. تا زمانی که کل بدنتون گرم نشده، هر تقلایی می تونه باعث مرگتون بشه. اگر خون لخته شده با این سرعت به قلبتون برسه... " بی صبرانه حرفش را قطع کرد و به پادوها گفت: " ببرینش داخل. "
کتلین از اولین پله کالسکه بالا رفته بود. داخل کالسکه تاریک و به شکل شومی ساکت بود. " عالیجناب؟ دوون، می تونی... "
دکتر با جدیت کتلین را از کالسکه کنار کشید و گفت: " بذارین من اول ببینمشون. "
کتلین درخواست کرد: " بهم بگین کنت ترنر چطورن، "
تمام عضلات کتلین در تلاش برای صبور بودن منقبض شده بود. لب پایینش را آنقدر گاز گرفت تا به تپیدن افتاد.
نیم دقیقه بعد، صدای دکتر با ضرورتی جدید بگوش رسید. " اول آقای وینتربورن رو جابجا می کنیم. سریعاً به یه مرد قوی برای کمک نیاز دارم. "
سیمز اشاره کرد: " پیتر. " و مرد برای کمک شتافت.
پس دوون چه؟ کتلین داشت از نگرانی دیوانه می شد. سعی کرد به داخل کالسکه نگاهی بیندازد، اما با وجود دکتر و پادو که راه را سد کرده بودند نمی توانست چیزی ببیند. " دکتر ویکز... "
" به من وقت بدین، خانم. "
" بله، اما.... " وقتی هیکلی بزرگ و تیره ازکالسکه بیرون آمد کتلین قدمی به عقب گذاشت.
دوون بود، ژولیده و تقریباً غیر قابل تشخیص. دوون صدای او را شنیده بود.
صدای دستور مختصر دکتر آمد: " کنت ترنر، خودتون رو تکون ندید. به محض اینکه به دوستتون رسیدگی کنم به سراغتون میام. "
دوون او را نادیده گرفت، به محض رسیدن پایش به زمین تلو تلو خورد. لبه باز در را گرفت تا از سقوطش جلوگیری کند. دوون کثیف، از سر تا پا داغان و بلوزش خیس و خونین بود. اما درحینی که کتلین بی حواس از سرتاپای او را برانداز کرد، با خیال راحت متوجه شد که هیچ عضوی کم و کسر نیست و هیچ زخمی برنداشته است. همه چیزش سرجایش بود.
نگاه ناخوانای دوون با آن رنگ آبی شرور با نگاه کتلین تلاقی پیدا کرد و نام کتلین روی لبهایش شکل گرفت.
کتلین با دو گام خودش را به او رساند و دوون با خشونت او را در بر گرفت. یک دستش چنان محکم دور سر کتلین حلقه شد که نزدیک بود به او صدمه بزند. ناله ای آرام از گلوی دوون خارج شد و لبهایش را روی لبهای او فشرد، بی خیال از این که همه آنها را می بینند. بدن دوون لرزید، تعادلش از بین رفت و کتلین پاهایش را محکم نگهداشت تا تکیه گاه او باشد.
کتلین با صدایی لرزان گفت: " نباید وایستی، بذار کمکت کنم- بیا باهم بشینیم روی زمین- دوون، خواهش می کنم- "
اما او اصلاً گوش نمی کرد. با هیجانی ناگهانی چرخید و کتلین را به کالسکه فشرد و دوباره او را بوسید. حتی با وجود خستگی و آسیب هایی که دیده بود به طور غیر قابل باوری قوی بود. کتلین از بالای شانه او، خانم چرچ و چندین پادو را دید که با برانکارد به سمت آنها می آمدند.
کتلین التماس کرد: " دوون، تو باید دراز بکشی- یه برانکار آوردن. اونها باید تو رو ببرن توی خونه. بهت قول می دم پیشت بمونم. "
دوون با لرزی که تمام هیکلش را در نوردیده بود بی حرکت ماند.
کتلین با لحنی نگران نزدیک گوش او زمزمه کرد: " عزیزم، خواهش می کنم بذار برم. "
دوون با صدایی مبهم جواب داد، بازوهایش محکم تر دور او حلقه شدند... و با از دست دادن هوشیاری اش به سمت زمین سقوط کرد.
خدا را شکر، یکی از مردها درست همانجا بود و قبل از اینکه کتلین را زیر وزن خودش له کند او را گرفت. در حینی که او را از کتلین جدا می کردند و روی برانکار قرار می دادند، ذهن درهم ریخته کتلین کلمه ای که دوون در جوابش گفت را تحلیل می کرد.
" هرگز. "
پیام بگذارید