ماه دسامبر در همپشایر درحال سپری شدن بود، با خودش باد سرد شمالی، سفیدی درختها و شبنم های یخ زده روی بوته ها را به همراه آورد. در خانه، شور و شوق نزدیک شدن به تعطیلات حکم فرما بود، کتلین به زودی از هرگونه امید برای کوتاه سازی جشن دست برداشت و خودش را در حالی یافت که به کلی تسلیم شده است. اول رضایت داد تا به خدمه اجازه دهد جشن خودشان را برای کریسمس برنامه ریزی کنند، و بعد موافقت کرد تا اجازه قرار گرفتن درخت صنوبری بزرگ ( یک نوع کاج مطبق ) را در حال ورودی خانه صادر کند.

و بعد وست از خودش پرسید که آیا جشن می تواند بیشتر از این گسترش یابد.

کتلین را در اتاق مطالعه پیدا کرد که داشت روی مکاتباتش کار می کرد. " می تونم یه کمی وقتت رو بگیرم؟ "

" البته. " به صندلی ای نزدیک میز تحریرش اشاره کرد و قلم را روی جاقلمی قرار داد. با تشخیص ملایمت عمدی روی صورت وست، پرسید: " چه نقشه ای توی سرته؟ "

وست با تعجب پلک زد. " از کجا می دونی یه نقشه ای دارم؟ "

" وقتی که سعی می کنی معصومانه به نظر برسی، کاملاً واضحه که میخوای یه کاری بکنی. "

وست خندید. " دخترها شجاعتش رو نداشتن تا در موردش باهات صحبت کنن، اما من بهشون گفتم این کارو می کنم، انگار که اگه لازم باشه می تونم قانع ات کنم. " مکث کرد. " بنظر می رسه کنت و لیدی ترنر قبلاً تمام مستاجرین و خانواده هاشون و بعضی از تجار محلی رو برای جشن کریسمس دعوت می کردن... "

" قطعاً چنین کاری نمی کردن. "

" بله، اولین واکنش من بعد از شنیدن این موضوع همین بود. به هرحال... " وست نگاهی صبور و چابلوسانه به کتلین انداخت. " ترویج روح اجتماعی توی املاک به نفع همه هست. "

کتلین با ناله ای صورتش را با دستانش پوشاند. یک مهمانی خیلی بزرگ. موسیقی. هدایا، شیرینی ها، هلهله بخاطر تعطیلات. دقیقاً می دانست که لیدی برویک در این باره چه خواهد گفت: توی خونه ای که عزاداره خوشگزرانی این همه مهمان کار بسیار شرم آوریه. ناخنک زدن یک یا دو روزه به مجالس شادی در طول یک سالی که برای سوگواری در نظر گرفته شده کار اشتباهی است. بدتر از همه این بود که خودش هم می خواست این کار را انجام دهد.

از میان انگشتانش شروع کرد به صحبت. با صدای ضعیفی گفت: " این کار شایسته ای نیست. ما هیچ کاری رو اونطور که باید انجام ندادیم: پرده های سیاه خیلی زود از پنجره ها برداشته شد و دیگه هیچ کسی تور عزاداری جلوی صورتش رو نمی پوشه و ... "

وست گفت: " هیچ کسی اهمیت نمی ده. فکر می کنی هیچ کدوم از مستاجرین بخاطر اینکه برای یک شب عزاداری رو کنار گذاشتی سرزنشت کنن؟ برعکس، اونها از این کارت قردانی می کنن و اون رو نشونه حسن نیت و مهربونی تو می دونن. می دونم که چیز زیادی درباره مراسم کریسمس نمی دونم، اما حتی با این حال.... اما می تونم با حال و هوای عید همراهی کنم. " بخاطر مکث طولانی مدت کتلین، وست تا مرز مردن رفت." خرج این کار رو از درآمدهای خودم می دم. از اون گذشته... " نوعی افسوس صدای وست را تحت تاثیر قرار داد. " .... چطور می تونم درباره کریسمس چیزی یاد بگیرم؟ "

کتلین دستش را پایین آورد و نگاهی شوم به او انداخت. " تو یه موذی بی شرمی، وستون راونل. "

وست ریز خندید. " می دونستم که میگی آره. "

***

یک هفته بعد، درحینی که در سرسرای ورودی ایستاده بودند هلن گفت: " این درخت خیلی بلنده. "

آنها داشتند وست، دو پادو و پیشخدمت را تماشا می کردند که برای ثابت کردن تنه عظیم الجثه درخت کاج درون یک وان فلزی پر از سنگ تقلا می کردند. هوا مملو از نفس نفس زدن های مردانه و ناسزا بود. برگهای سوزنی کاج روی زمین برق می زد، میوه های مخروطی کاج روی شاخه ها در اهتزاز بودند. یکی از پیشخدمت ها روی نیمه بالایی پلکان مارپیچ ایستاده و انتهای طنابی که به قسمت بالایی تنه درخت بسته شده بود را نگهداشته بود. سمت دیگر سرسرا، پاندورا و کاساندرا در بالکن طبقه دوم ایستاده و سر دیگر طناب را نگهداشته بودند. وقتی تنه درخت بطور کامل در جایش قرار گرفت، طناب ها می بایست به نرده های دوکی شکل محکم شوند تا از کج شدن درخت جلوگیری شود.

در حینی که وست و پادوها از پایین درخت را هل می دادند، پیشخدمت طناب را محکم می کشید. درخت کاج به تدریج عمودی ایستاد، شاخه های گسترده اش شکوهمندانه عطر تند و تیز درختان همیشه سبز را در هوا می پراکند.

هلن درحالیکه نفس عمیق می کشید، اظهار کرد: " بوی بهشت می ده. کنت و لیدی برویک هم درخت کریسمس داشتند، کتلین؟ "

کتلین لبخند زد: " هرسال. اما یک درخت کوچیک، چون لیدی برویک می گفت این کار یه رسم کفر آمیز هستش. "

شنید که پاندورا از بالکن طبقه دوم فریاد کشید: " کاساندراً ما نیاز به وسائل تزئینی بیشتری خواهیم داشت. هرگز پیش از این درختی به این بلندی نداشتیم."

قل دیگر جواب داد: " یک دسته شمع دیگه لازم داریم. "

کتلین به سمت آنها گفت: " هیچ شمعی اضافه نمی شه. این درخت خودش همینطوری مستعد آتش گرفتن هست. "

پاندورا درحالیکه پایین را نگاه می کرد گفت: " اما کتلین، اگه دکور به اندازه کافی نباشه درخت وحشتناک بنظر میاد. انگار که لباس تنش نکرده باشی. "

هلن پیشنهاد داد: " شاید بتونیم با تکه های تور و روبان،  شیرینی به درخت آویزون کنیم. اگه اونها رو از شاخه ها آویزون کنیم قشنگ می شه. "

وست برگ ها را از روی دستانش تکاند و به کمک شست اش شیره درخت را که روی کف دستش چسبیده بود سایید. وست گفت: " شاید بخواین یه نگاهی به صندوقی که امروز صبح از طرف وینتربورن رسیده بندازین. مطمئنم که توش مقداری تزئینات کریسمس پیدا میشه. "

تمام فعالیت ها و صداها در سرسرا در لحظه خاموش شد و همه به وست خیره شدند.

کتلین حق به جانب پرسید :" چه صندوقی؟ چرا تا الان مخفی نگهش داشتی؟ "

وست نگاهی گویا به کتلین انداخت و به گوشه ای اشاره کرد، جایی که یک صندوق چوبی بسیار بزرگ قرار داشت. " این ابوالهول رو به سختی می شه مخفی کرد- ساعتهاست که اینجاست. انقدر با این درخت لعنتی درگیر بودم که وقت نشد صحبت کنم. "

" تو اینو سفارش دادی؟ "

" نه. دوون توی آخرین نامه اش گفته بود که ویتربورن مقداری وسائل تزئینی از فروشگاهش داره می فرسته، به عنوان قدردانی از اینکه برای موندن در اینجا ازش دعوت کردیم. "

کتلین در جواب گفت: " من آقای ویتربورن رو دعوت نکردم، و ما مطمئناً نمی تونیم از طرف یه غریبه هدیه قبول کنیم. "

" اونها مال تو نیست، مال خونه هست. همشون رو آویزون کنید، هدیه ها فقط یه کمی حباب شیشه ای و یه مشت زرق و برقه. "

کتلین نامطمئن به او خیره شد. " فکر نمی کنم بایدی در کار باشه. از نظر آداب معاشر فکر نمی کنم شایسته بنظر برسه. اون یه آقای محترم و مجرده، و اینجا خونه چند تا خانم جوانه که فقط من رو به عنوان مربی دارن. اگر من ده سال مسن تر بودم و به خوشنامی شهرت داشتم، ممکن بود قضیه فرق کنه، اما حالا که اینطوریه... "

وست اعتراض کرد: " من هم عضوی از خونه هستم. این اوضاع رو آبرومندانه تر نمی کنه؟ "

کتلین به او نگاه کرد. " داری شوخی می کنی، نه؟ "

وست چشمانش را چرخی داد: " منظورم اینه که، اگر کسی به خواد چیز نادرستی به هدیه ای که ویتربورن فرستاده نسبت بده، حقیقت اینه که من اینجا هستم... "

وست با شنیدن صدایی خفه از سمت هلن که به رنگ قرمز در آمده بود صحبتش را قطع کرد.

کتلین با نگرانی پرسید: " هلن؟ " اما او صورتش را به سمت دیگری چرخانده بود و شانه هایش می لرزید. کتلین نگاهی اخطار آمیز به وست انداخت.

وست آرام گفت: " هلن. " جلو آمد و با اضطراب بازوهای او را گرفت. " عزیز دل، مریض هستی؟  چی ... " وقتی هلن به شدت سرش را تکان داد و نفس نفس زنان با دستانش به مسیر پشت سر آنها اشاره کرد. وست با حالتی آماده باش به آن سمت چرخید. صورتش تغییر کرد و شروع کرد به خندیدن.

کتلین اعتراض کرد: " چه اتفاقی برای شما دوتا افتاده؟ " به اطراف سرسرای ورودی نگاه کرد و متوجه شد که صندوق دیگر گوشه هال نیست. دخترها در حینی که آنها بحث می کردند از طبقه بالا پایین آمده بودند. هر کدام یک سر صندوق را گرفته و دزدکی آن را به سمت اتاق پذیرایی خرکش می کردند.

کتلین به تندی گفت: " دخترا، همین الان برش گردونید! "

اما دیر شده بود. در دو لنگه اتاق پذیرایی بسته شد، در ادامه صدای کلیک و بعد چرخیدن کلید در قفل بگوش رسید. کتلین ضایع شده و سست سرجایش ایستاد.

وست و هلن تلوتلو خوران جلوی خنده شان را گرفتند.

خانم چرچ با شگفتی گفت: " بهتره بدونید، برای آوردن این صندوق به درون خونه به دوتا پادوی تنومند نیاز پیدا کردیم. این دوتا خانم جوان چطور انقدر سریع اون رو جابجا کردن؟ "

هلن خس خس کنان گفت: " با ار- اراده محض. "

وست به کتلین گفت: " تمام چیز که توی زندگیم آرزو دارم اینه که ببینم چطور میخوای صندوق رو از اون دوتا پس بگیری. "

کتلین درحالیکه تسلیم شده بود گفت: " شجاعتش رو ندارم، اونها به من آسیب جسمی می رسونن. "

هلن اشکی که بخاطر خنده از چشمش راه گرفته بود را پاک کرد. " بیا، کتلین، بذار ببینیم آقای وینتربورن چی فرستاده. شما هم بیاین خانم چرچ. "

کتلین غرغر کرد: " اون دوتا ما رو توی اتاق راه نمی دن. "

هلن با خودش ریز خندید. " اگه من بخوام راه می دن. "

وقتی بالاخره آنها اجازه پیدا کردند وارد اتاق شوند، دوقلوها مثل دو عدد موش خرما تقریباً بیشتر بسته ها را باز کرده بودند.

سرپیشخدمت، پیشخدمت و پادوها جرات کردند تا کنار در بیایند و دزدکی نگاهی به محتوی صندوق بیندازند. صندوق شباهت زیادی به صندوق گنج دزدان دریایی داشت، سرریز از شیشه های حبابی شکل رنگی شبیه میوه، پرنده های دکوری با پرهای واقعی، ورقه های نازک فلزی با اشکال رقصنده، سرباز و حیوانات.

حتی یک جعبه بزرگ مملو از لیوان های کوچک شیشه ای رنگی، یا  ریسه های شیشه ای، که می شود با پارافین مایع و فتیله پرشان کرد و روی درخت آویخت.

کتلین درحالیکه با نگرانی به جاشمعی های رنگ وارنگ نگاه می کرد گفت: " آتیش سوزی اجتناب ناپذیره. "

خانم چرچ به او اطمینان داد: " وقتی روشنشون کردیم چندتا پسربچه با سطل های پر از آب کنار درخت میذاریم. اگر هر کدوم از شاخه ها آتیش گرفت، اونها خیسش می کنن. "

وقتی پاندورا یک فرشته کریسمس بزرگ را از دورن صندوق بیرون کشید همه نفس ها در سینه حبس شد. صورت از جنس چینی فرشته با موهای طلایی قاب گرفته شده بود و بالهای زر اندودش ازمیان لباس بلندش که با مروارید و نخ های طلائی تزئین شده بود به نمایش در آمد.

در حینی که خانواده و خدمتکاران محترمانه جمع شدند تا آن مخلوق با شکوه را تماشا کنند، کتلین بازوی وست را گرفت و او را به سمت خارج از اتاق کشید. گفت: "  یه چیزهایی داره اتفاق می افته، می خوام منظور کنت از دعوت آقای وینتربورن رو بدونم. "

آنها در فضای زیر پله های اصل و پشت درخت ایستاده بودند.

وست طفره رفت: " اون نمی تونه برای یه دوست بدون انگیزه خاصی مهمون نوازی نشون بده؟ "

کتلین سرش را تکان داد: " هرکاری که برادرت انجام میده یه انگیزه ای پشتش هست. چرا از آقای وینتربورن دعوت کرده؟ "

" وینتربورن توی خیلی کارها یه دستی بر آتیش داره. فکر می کنم دوون امیدواره از نصیحت هاش استفاده کنه، و در آینده با کمک اون وارد دنیای تجارت بشه. "

حرفش به اندازه کافی قابل قبول بود. اما غریزه اش هنوز به کتلین اخطار می داد که چیزی مشکوک در این باره وجود دارد. " این دوتا چطور با هم آشنا شدن؟ "

" حدود سه سال پیش، ویتربورن برای عضو شدن توی دو تا از کلوپ های لندن ثبت نام کرد، اما هردوی اونها ردش کردن. وینتربورن شخصی غیر اشراف زاده هست، پدرش یه خواربار فروش ولزی بود. بنابراین دوون بعد از اینکه تمسخرها در باره چگونه رد شدن وینتربورن رو شنید، تصمیم گرفت کلوپ خودمون به اسم جنجالیون رو داشته باشیم و به اون هم پیشنهاد عضویت داد. و وینتربورن هرگز لطفی رو فراموش نمی کنه. "

کتلین تکرار کرد: " جنجالیون ؟ این اسم عجیب چی هست؟ "

وست به پایین و دستش که لکه ای شیره درخت روی آن بود نگاه کرد. " این کلمه به اشخاصی که برای درگیر شدن در هر چیز کوچکی تمایل دارن گفته میشه. جنجالیون یه کلوپ درجه دو برای کسانی هست که اجازه ندارن وارد مجامع سفید پوستها یا اعیان و اشراف بشن، اما اعضای این کلوپ شامل اکثر مردان موفق و باهوش لندن میشه. "

" مثل آقای وینتربورن. "

" دقیقاً. "

" از چه چیزهایی خوشش میاد؟ شخصیتش چطوریه؟ "

وست شانه بالا انداخت: " آدم آرومیه، اما اگه براش فایده داشته باشه می تونه به مکاری شیطون بشه. "

" جوونه یا پیره؟ "

" سی سال یا همین حدود. "

" و ظاهرش چطوره؟ خوش قیافه هست؟ "

" خانم ها مطمئناً اینطور فکر می کنن. هرچند با مال و ثروتی که اون داره، ویتربورن می تونه شبیه وزغ باشه و باز هم خانم ها براش سر و دست بشکنن. "

" مرد خوبی هست؟ "

" اونقدر سرش شلوغه که وقت کار دیگه ای نداره. "

کتلین درحالیکه که به وست خیره بود متوجه شد که اطلاعات بیشتری هست که دلش میخواهد از او بیرون بکشد. " کنت و آقای ویتربورن برنامه ریزی کردن تا فردا بعد از ظهر برسن، اینطور نیست؟ "

" بله من برای استقبال به ایستگاه قطار آلتون می رم. دلت میخواد منو همراهی کنی؟ "

" ممنون، اما بهتره وقتم رو با خانم چرچ و آشپز بگذرونم، تا مطمئن بشم همه چیز آماده هست. " کتلین آهی کشید و به درخت بلند نگاهی اندوهگین انداخت، احساس اضطراب و گناه می کرد. " امیدوارم هیچ کدوم از مردم محترم این اطراف چیزی در مورد مراسم جشن و سرور ما نشنیده باشن. نباید اجازه هیچ کدوم از اینها رو می دادم. خودت خوب می دونی. "

وست با فشار دادن شانه او گفت: " اما حالا که اجازه دادی باید سعی کنی ازش لذت ببری."