کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل یازدهم

نمی توانست دوون باشد. او می بایست در لندن باشد! این تنها فریب ذهنش بود، ... یک توهم. به جز اینکه هوا گرم و مرطوب بود به همراه بوی عطری که بی برو برگرد به او تعلق داشت... و بخاری با رایحه صابون و پوست تمیز.
کتلین با نگرانی لای انگشتانش را آنقدر باز کرد تا بتواند دزدکی نگاهی بینداز.
دوون در وان مسی لمیده بود و با پوزخندی پرسشگرانه به او نگاه می کرد. بخار داغ مثل مه ای خاکستری اطراف او را فرا گرفته بود. قطرات آب از روی عضلات محکم بازو و شانه اش به سمت موهای تیره سینه اش سر می خوردند.
کتلین صورتش را به سمت در چرخاند، فکرش مثل استوانه های بازی بولینگ به هر طرف پراکنده شده بود. به خودش فشار آورد تا بپرسد: " شما اینجا چکار می کنید؟ "
لحن دوون نیشدار بود. " احضاریه اتون رو دریافت کردم. "
" من... من.... منظورتون تلگرامه؟ " منسجم کردن افکار در میان خرابه های ذهنش کار مشکلی بود. " اون یه احضاریه نبود. "
" من اینطوری برداشت کردم. "
" انتظار نداشتم انقدر زود شما رو ببینم. مطمئناً نه انقدر از شما رو! " با شنیدن صدای خنده آهسته او کتلین قرمز شد.
نا امید از فرار، دستگیره در را در چنگ گرفت، تکه فلزی ای که توسط پیمان کار به در حمام اضافه شده بود و با زور آن را بالا کشید. با گیجی، به تکه دستگیره شکسته در دستش نگاه کرد.
لحظاتی فقط سکوت بود و سکوت.
دوون با صدایی خشن گلویش را صاف کرد. صدایش بخاطر خنده ای که قورت داده بود دورگه شده بود. " این یه دستگیره ضامن داره. قبل از اینکه بکشیش مجبوری زبانه اش رو به سمت پایین فشار بدی."
کتلین به دستگیره آویخته از صفحه فلزی حمله کرد، آنقدر آن را پی در پی فشار داد تا اینکه تمام در به لرزه در آمد.
" عزیز دل.... " حالا دوون آنقدر داشت می خندید که تقریباً صحبت کردن برایش سخت شده بود. " اون.... اون کار کمکی نمی کنه. "
کتلین پشت به او باقیماند و گفت: " منو اونطوری صدا نکن. چطوری می تونم از اینجا برم بیرون؟ "
" پیشخدمت مخصوصم میاد تا برام حوله بیاره. وقتی برگشت از بیرون در رو باز می کنه. "
کتلین با ناله ای حاکی از ترس، پیشانی اش را به در چوبی تکیه داد. " اون نباید بفهمه که من اینجا با شما بودم. من نابود می شم. "
کتلین صدای حرکت آرام آب بر روی پوست او را می شنید.
" اون هیچی نمیگه. دهنش قرصه. "
" نه، نباید بفهمه. "
صدای ریزش آب متوقف شد. " چرا این حرف رو میزنی؟ "
" اون گوش مستخدمین خونه رو از شایعه های تمام نشدنی درباره شاهکارهای گذشته شما پر کرده. بر اساس گفته های ندیمه ام، یه داستان منحصر به فرد هم درباره دخترهای تالار موسیقی وجود داره. " قبل از اینکه حرفش را به تلخی ادامه دهد لحظه ای مکث کرد. " دخترهایی که لباسهایی از پر پوشیده بودند. "
دوون غرغر کرد: " جهنم آتیش بگیره. " چلپ چلوپ آب از سر گرفته شد.
کتلین رو به در باقیماند، در تمام بدنش احساس تنش می کرد. دوون بدون لباس چند قدم آن طرفتر در همان وانی که او شب گذشته استفاده کرده بود قرار داشت. کتلین نمی توانست جلوی خودش را بگیرد تا با صداهایی که می شنید پیش خودش موهای خیس تیره او یا سر خوردن کف و صابون روی پوستش را تصور نکند.
کتلین جلوی خودش را گرفت تا نگاهش منحرف نشود، دستگیره در را روی زمین گذاشت. " چرا صبح به این زودی دارید حمام می کنید؟ "
" با قطار اومدم، و توی آلتون یه کالسکه کرایه کردم. توی راه اورسبی یه چرخش از جا در رفت. مجبور شدم به کالسکه ران کمک کنم تا جا بندازتش. کار سخت و گل آلودی بود. "
" نمی تونستید از پیشخدمت مخصوصتون بخواین به جای شما کمک کنه؟ "
صدایی تمسخر آمیز بگوش رسید. " ساتون نمی تونه یه چرخ کالسکه رو بلند کنه. بازوهاش به باریکی یه عروسک کاهیه. "
کتلین با اخم انگشتش را روی لایه نازک رطوبت که روی در نشسته بود کشید. " لازم نبود با این همه عجله به همپشایر بیاید. "
دوون با خشونت گفت: " تهدیدتون در باره پیگیری قانونی و دادگاه سلطنتی منو تحت تاثیر قرار داد تا عجله کنم. "
شاید تلگرامی که فرستاد کمی زیاده روی بود. " درواقع قصد نداشتم پای قانون رو به مسئله باز کنم. فقط می خواستم توجهتون رو جلب کنم. "
پاسخ دوون ملایم بود. " شما همیشه توجه من رو دارید. "
کتلین مطمئن نبود از حرف او چه برداشتی کند. قبل از اینکه بتواند چیزی بپرسد، قفل در حمام کلیک صدا داد. صفحه چوبی در، وقتی شخصی از آن سمت فشارش داد تا وارد شود شروع به لرزیدن کرد. چشمان کتلین گشاد شدند. دستانش را روی در فشار داد، اعصابش از وحشت به سوزش افتاد. در حینی که دوون از وان بیرون پرید صدای چلپ چلوپ زیادی ایجاد شد، و او دستش را روی در گذاشت تا جلوی بیشتر باز شدنش را بگیرد. دست دیگرش دور کتلین حلقه شد تا جلو دهانش را بگیرد. این کار لازم نبود.... کتلین نمی توانست برای نجات زندگی اش صدایی ایجاد کند.
با احساس مرد درشت هیکل و بخار گرفته پشت سرش تمام بدنش به لرزه در آمد.
صدای گیج پیشخدمت آمد. " آقا؟ "
دوون گفت: " حواست کجاست، یادت رفته چطوری باید در بزنی؟ دیگه اینطوری توی اتاق هجوم نیار مگر اینکه بخوای بهم خبر بدی خونه آتیش گرفته."
کتلین با خودش فکر کرد باید تابحال غش می کرد. کاملاً مطمئن بود که خانم برویک از او انتظار داشت در چنین موقعیت هایی غش کند. متاسفانه ذهنش به شکل خودسرانه ای هوشیار باقیماند. کم جابجا شد، خیلی تعادل نداشت، و بدن دوون اتوماتیک وار واکنش نشان داد و عضلات سفتش خم شدند تا از او حمایت کنند. کاملاً به او فشرده شده و آب داغ به پارچه لباسش نفود کرده بود. با هر نفس بوی صابون و گرما را به درون می کشید. قلبش بین نتپیدن و شدید تپیدن در نوسان بود.
با گیجی روی دست بزرگی که به در فشار می آورد تمرکز کرد. پوستش اندکی سبزه بود، از آن نوع هایی که به راحتی زیر نور آفتاب قهوه ای می شوند. یکی از بندهای انگشتش شاید بخاطر بلند کردن چرخ کالسکه خراشیده و زخم بود. ناخنهایش کوتاه و به شکلی وسواسی تمیز بودند، اما سایه کم رنگی از لکه جوهر روی دو انگشتش باقیمانده بود.
پیشخدمت گفت: " پوزش می خوام جناب کنت. " با احترامی که از شدت زیادی به تمسخر بیشتر شبیه بود اضافه کرد. " هرگز نمی دونستم که شما تا این حد باحیا هستید. "
دوون گفت: " حالا جزء اشراف هستم. ما نجیب زاده ها ترجیح می دیم جزئیاتمون رو به نمایش نذاریم. "
دوون چنان محکم او را پرس کرده بود که کتلین می توانست طنین صدای او را درون خودش احساس کند. دوون مردانه او را احاطه کرده بود. احساس کتلین عجیب، ترسناک.... و به شکل گیج کننده ای دلپذیر بود. احساس تنفس و ضربان قلب او از پشت سرش باعث بوجود آمدن شعله ای رقصان در شکم کتلین شد.
ساتون توضیح داد. " اشتباهی در جابجایی چمدون شما رخ داده. یکی از پادوها همونطور که گفته بودم چمدون رو داخل خونه آورد، اما خانم چرچ بهش گفته بود که اون رو به اتاق خواب بزرگ نبره، چون خانم ترنر به طور موقت اونجا اقامت دارند. "
" واقعاً؟ خانم چرچ توضیح ندادند که چرا خانم ترنر اتاق من رو اشغال کرده ؟ "
" لوله کش ها مشغول لوله کشی از کف اتاق خواب ایشون هستن. بهتون بگم که خانم ترنر اصلاً از این وضعیت راضی نیستند. یکی از پادوها گفت که خودش شنیده لیدی ترنر گفته کله شما رو می کنه. "
موجی از تفریح در صدای دوون نمایان بود. " چقدر مایه تاسفه. " در حینی که دوون ریز می خندید، کتلین آرواره او را که روی موهایش قرار گرفت احساس کرد. " متاسفم که انقدر باعث آزار ایشون شدم. "
" این صرفاً باعث آزار نیست، جناب کنت. خانم ترنر فوراً بعد از در گذشت کنت قبلی، اتاق خواب بزرگ رو ترک کردند، و از اون موقع حتی یک شب هم اینجا نموندن. تا الان. بر اساس گفته یکی از مستخدمین.... "
کتلین سیخ ایستاد.
دوون حرف او را قطع کرد: " نیازی نیست بدونم چرا. این به خود لیدی ترنر مربوطه نه هیچ کدوم از ما. "
پیشخدمت گفت: " بله، آقا. بیشتر برای این بود که بگم چمدونتون رو به یکی از اتاقهای طبقه بالا بردن، اما بنظر می رسه کسی نمی دونه کدوم اتاق. "
دوون با لحن خشکی پیشنهاد داد: " کسی از خود پادو پرسیده؟ "
" درحال حاضر اون مرد در دسترس نیست. خانم پاندورا و خانم کاساندرا از اون کمک گرفتن تا در پیدا کردن خوکشون که گم شده بهشون کمک کنه."
بدن دوون سفت شد. " گفتی خوک؟ "
" بله جناب کنت. حیوان خانگی جدید خانواده. "
دست دوون به آرامی از روی دهان کتلین سر خورد، درحالیکه زمزمه می کرد انگشتانش نوازش گونه روی چانه کتلین حرکت کرد. " دلیل خاصی وجود داره که ما یه دام رو توی...."
کتلین چرخید تا به بالا و دوون که سرش به سمت او خم شده بود نگاه کند. لبهایش به شقیقه کتلین چسبید، این تماس تصادفی باعث شد کتلین از گیجی تلوتلو بخورد. لبهای او بسیار محکم و نرم بودند، نفس های داغ و غلغلک دهنده اش.... باعث شد کتلین شروع به لرزیدن کند.
"... خونه بیاریم؟ " دوون با صدایی زمخت جمله اش را تمام کرد. دستش را بلند کرد تا چهارچوب فلزی در را نگه دارد و جلوی دوباره بسته شدن آن را بگیرد.
ساتون با لحنی رسمی گفت: " لازم نیست اشاره کنم که چنین حیواناتی در یک خانواده بلند رتبه زیاد مرسوم نیست. می تونم حوله ها رو از میان در بهتون بدم؟ "
" نه، بذارشون همون بیرون. وقتی آماده بودم برشون میدارم. "
صدای ساتون وحشت زده شد. " روی زمین؟ اجازه بدین بذارمشون روی یه صندلی. " صدای کشیده شدن یکی از اثاثیه رو زمین بگوش رسید.
کتلین از میان پلک های سنگینش دید که مشت دوون روی در محکم تر شد طوری که انگشتانش رو به سفیدی رفت. چقدر او گرم بود و چقدر سینه و شانه های محکمش از او حمایت می کردند. کتلین در جایش پیچ و تاب خورد تا موقعیتی راحت تر بیابد. تنفس دوون تند شد و به زور کتلین را نگهداشت تا تکان نخورد.
گلوی کتلین در مقابل ناله ای که میخواست بیرون بیادی بسته شد. تمام گرمای امیدبخش درونش در یک لحظه از بین رفت، مغزش یخ کرد و لرزشش به ارتعاشی مداوم تبدیل شد. نزدیک بود سکته کند.
ازدواج به او آموخته بود که مردها گاهی اوقات کنترلشان را از دست می دهند.
با نا امیدی پیش خودش محاسبه کرد که دوون چقدر برایش تهدید محسوب می شود و تا کجا ممکن است پیش برود. اگر به او آسیب برساند، کتلین جیغ خواهد کشید. با او خواهد جنگید، مهم نیست چه پیامدی برایش داشته باشد یا چه لطمه ای به اعتبارش بزند.
یکی از دستان دوون به کنار کمرش آمد... و شروع کرد به حرکتی دورانی، به همان شکلی که بخواهد اسبی ترسیده را آرام کند.
کتلین از ورای خونی که به گوش هایش هجوم برده بود شنید که پیشخدمت پرسید آیا چمدان باید به اتاق خواب بزرگ حمل شود یا نه. دوون جواب داد بعداً تصمیم خواهد گرفت، برای الان فقط سریعتر برایش لباس بیاورد. پیشخدمت موافقت کرد.
لحظاتی بعد دوون گفت: " رفت. " بعد از اینکه نفسی عمیق کشید و آهسته آن را بیرون داد، دستش را به سمت در دراز کرد و ضامن قفل را زد تا در دوباره بسته نشود.
دوون گفت: " هرچند هیچ کسی نظر من رو درباره نگهداشتن خوک نپرسید، من با هرگونه حیوون خونگی که از من سنگین تر باشه مخالفم. "
کتلین که خودش را آماده مقابله با حمله او کرده بود نا مطمئن پلک زد. رفتار دوون درست بر خلاف یک جانور وحشی باعث شد کتلین مکث کند.
در جواب سکوت یخ زده کتلین، دوون با یک دست چانه او را بالا آورد تا در چشمانش نگاه کند. کتلین درحالیکه نمیتوانست از نگاه جستجوگر او اجتناب کند، متوجه شد که هیچ خطری از طرف دوون برایش وجود ندارد.
نصیحت وار گفت: " بهتره نگاهت رو سمت دیگه ای بچرخونی، مگر اینکه مقدار بیشتر از یه راونل بخوای ببینی. دارم می رم حوله بردارم. "
کتلین سرتکان داد، چشمانش در حینی که دوون آنجا را ترک می کرد روی هم فشرده شد.
صبر کرد و اجازه داد تا بی نظمی افکارش آرام شود. اما هنوز تمام اعصابش به سمت او کشیده می شد.
با خودش آرزو کرد می توانست یک نگاه به او بیندازد.
به سرعت خودش را بخاطر چنین فکری توبیخ کرد. با این حال.... نمی توانست جلوی کنجکاویش را بگیرد. اگر یک نگاه دزدکی بیندازد که به کسی آسیبی نمی رسد؟ این تنها شانسش برای دیدن مردیست که انگار خدا خودش او را ساخته. قبل از اینکه بتواند خودش را از این کار منصرف کند، اندکی لبه در را باز کرد و با کنجکاوی از میان آن نگاه کرد.
چه منظره شگفت انگیزی.... مردی قوی با عضلاتی درهم پیچیده، وحشی و در عین حال زیبا. خوشبختانه صورتش سمت دیگری بود، بنابراین چشم چرانی اش نادیده ماند. دوون با حوله موهایش را خشک کرد تا طره های زخیم مویش منظم سرجایشان ایستادند و بعد مشغول خشک کردن بازوها یش شد.
با صورتی قرمز، قبل از اینکه دوون مچش را درحال جاسوسی بگیرد، پشت در برگشت.
به زودی صدای نزدیک شدن او را شنید، کفپوش ها در زیر گامهایش صدا می دادند، و یک حوله ترکیه ای از میان در نیمه باز به درون دراز شد. کتلین با خوشحالی آن را گرفت و دور خودش پیچید.
خودش را مجبوربه پرسیدن کرد: " به اندازه کافی لباس پوشیدید؟ "
" شک دارم کسی اینها رو کافی بدونه. "
کتلین با بی میلی پیشنهاد داد: " میخواید همینجا منتظر بمونید؟ حمام گرمتر از فضای اتاق هست."
" نه."
" اما اون بیرون مثل یخ سرده. "
جواب بی ادبانه دوون بگوش رسید: " دقیقا. " دوون درست آن سمت در ایستاده بود و کتلین از صدایش از جا پرید.
دوون گفت: " بگذریم، اون لباس لعنتی چیه که پوشیدین؟ "
" لباس سوارکاریم. "
" به نظر می رسه لباستون نصفه هست. "
" وقتی اسد رو تمرین میدادم دامن روئیش رو در آوردم. " وقتی دوون چیزی نگفت، اضافه کرد. " آقای بلوم با پوشیدن شلوار سوارکاری موافقت کرده. اون میگه که بعضی وقتها منو با پسرهای اصطبل اشتباه می گیره. "
" پس احتمالاً کوره. هر مردی که چشم روی سرش داره هرگز تو رو با یه پسر اشتباه نمی گیره. " دوون اندکی مکث کرد. " از حالا، یا با دامن سواری می کنی یا اصلاً سواری نمی کنی. "
کتلین با ناباوری پرسید: " چی؟ داری به من دستور میدی؟ "
" اگه داری دور از نزاکت رفتار می کنی، یه نفر باید اینکارو بکنه. "
" تو آدم ریاکار داری در مورد ادب و نزاکت برای من سخنرانی می کنی؟ "
" فکر می کنم این طرز صحبت کردن ناجور رو توی محیط اصطبل یاد گرفتی. "
کتلین کلمات را به سمتش پرتاب کرد: " نه خیر، از برادرت یاد گرفتم. "
کتلین شنید که او با لحنی شوم گفت: " دارم متوجه می شم که نباید مدت زیادی از اورسبی پریوری دور می موندم. کل اهل خونه دارن به جنون کشیده میشن. "
کتلین ناتوان از نگهداشتن خودش به سمت شکاف بین در هجوم برد و به دوون چشم غره رفت. هیس کنان گفت: " تو کسی بودی که لوله کش ها رو استخدام کردی! "
" لوله کش ها آخرین دردسر هستن. یه نفر باید اوضاع رو دستش بگیره. "
" اگر انقدر احمقی که تصور می کنی می تونی من رو توی دستت... "
دوون به او اطمینان داد: " اوه، از تو شروع می کنم. "
کتلین می خواست جواب کوبنده ای به او بدهد، اما دندانهایش شروع کردند به بهم خوردن. هرچند حوله ترکیه ای تا حدودی رطوبت را از لباسهایش جذب کرده بود با اینحال هنوز سرد و مرطوب بودند.
دوون با دیدن وضعیت کتلین به اطراف چرخید و اتاق را از نظر گذراند، مشخص بود به دنبال چیزی برای پوشاندن او می گردد. با وجودی که دوون رویش را برگردانده بود، کتلین دقیقاً فهمید که او کی متوجه شال آویزان روی پشتی صندلی شد.
وقتی دوون صحبت کرد لحنش عوض شده بود. " تو رنگش نکردی."
کتلین بازویش را از میان در دراز کرد و گفت: " بدش به من. "
دوون آن را برداشت. لبخندی به آرامی از صورتش گذشت. " آیا اغلب می پوشیش؟ "
" لطفاً شالم رو بدین. "
دوون درحالیکه عمداً وقت تلف می کرد شال را برایش برد. باید از کمی لباسهایش خجالت می کشید، اما بنظر می رسید کاملاً راحت است و مثل طاووسی بی شرمانه می خرامید.
به محض اینکه با شال نزدیک شد، کتلین شال را از دستانش قاپید.
حوله مرطوب را کناری گذاشت و شال را دور خودش پیچید. پارچه اش نرم و آشنا بود، پشم نرم فوراً او را گرم کرد.
با لحنی لج درار گفت: " نتونستم خودم رو راضی به خراب کردنش کنم. " جلوی وسوسه گفتن این حقیقت که با وجود نا مناسب بودن این هدیه... باز هم عاشقش است را گرفت. روزهایی بود که کتلین با خودش فکر می کرد آیا لباسهای تیره عزاداری اش باعث حس و حال غمگینش است، و وقتی آن شال با رنگهای درخشان را روی شانه هایش گذاشت، همان لحظه احساس بهتری کرد.
هیچ هدیه ای تا این حد نمی توانست برایش دلپذیر باشد.
دلش می خواست ولی نمی توانست این حرف را به او بگوید.
صدای دوون آرام و نرم بود. " تو توی این رنگها زیبا بنظر می رسی، کتلین. "
احساس کرد صورتش به سرخی گرایید. " اسم کوچیک مون استفاده نکن. "
دوون به حوله ای که دور خودش پیچیده بود نگاه کرد و با لبخندی استهزا آمیز گفت: " با همه این اتفاقات باید با هم رسمی باشیم. "
کتلین اشتباهی مرتکب شد و نگاه دوون را دنبال کرد، و با دیدن منظره روبرویش، موهای تیره روی قفسه سینه او و عضلات شکمش که انگار روی چوب ماهون حکاکی شده بود، به شدت سرخ شد.
کسی در اتاق خواب را بصدا درآورد. کتلین مثل لاکپشتی که درون لاکش می خزد عمیق تر درون حمام فرو رفت.
صدای دوون را شنید که گفت: " بیا تو، ساتون. "
" لباسهاتون، سرورم. "
" ممنون. بذارشون اونجا روی تخت. "
" به کمک نیاز ندارید؟ "
" امروز نه. "
پیشخدمت با سردرگمی پرسید: " میخواین خودتون لباس بپوشید؟ "
دوون کنایه آمیز پاسخ داد: " شنیده ام بعضی مردها اینکارو می کنن. می تونی همین حالا بری."
پیشخدمت نفس عمیقی کشید. " بله، آقا. "
بعد از اینکه در باز و دوباره بسته شد، دوون گفت: " یک دقیقه به من وقت بده. زود لباس می پوشم. "
کتلین جواب نداد، ترسیده داشت با خودش فکر می کرد که دیگر هرگز نمی تواند بدون اندیشیدن به عضلاتی که زیر لایه های لباس پر زرق و برق هست به او نگاه کند.
بعد از بگوش رسیدن خش خش پارچه، دوون گفت. " اگر دوست دارید، می تونید اتاق خواب بزرگ رو شما تصرف کنید. این اتاق قبل از اینکه مال من باشه برای شما بوده. "
" نه، نمی خوام. "
" هرطور مایلید. "
کتلین به سختی سعی کرد بحث را عوض کند. گفت: " لازمه در مورد مستاجرین صبحت کنیم، همونطور که توی تلگرامم اشاره کردم... "
" بعداً. بدون وجود مشاوره برادرم صحبت در این باره هیچ فایده ای نداره. خانم خانه دار گفت که اون به ولتشایر رفته. کی برمی گرده؟ "
" فردا. "
" برای چی رفت؟ "
" برای مشورت با یک کارشناس درباره روشهای جدید کشاورزی. "
دوون گفت: " برادرم رو که میشناسید. بیشتر بهش می خوره به دنبال عیش و نوش رفته باشه. "
" ظاهراً این شمائید که اون رو نمی شناسین. " کتلین نه تنها خوشحال بود که می تواند با او مخالفت کند که احساس می کرد به جای وست به او توهین شده است. " آقای راونل از وقتی به اینجا اومدن سخت مشغول کار هستند. به جرات می تونم بگم که ایشون خیلی بهتر از هر کسی که شامل کارشناسان هم می شه در باره مستاجرین و زمین های کشاورزی اطلاعات داره. چند دقیقه وقت بگذارید، گزارشات و دفتر کلی که توی اتاق مطالعه گذاشته رو بخونید، اونوقت نظرتون عوض میشه. "
دوون در را با فشار باز کرد و گفت: " خواهیم دید. " او یک دست لباس کامل از جنس پشم خاکستری به تند داشت، اگرچه کراوات نپوشیده و یقه و دکمه های سر آستینش بسته نشده بودند. چهره اش گویای هیچ حسی نبود. دوون با بازوئی کشیده پرسید: " میشه کمک کنید؟ "
کتلین با تردید دستش را دراز کرد تا یکی از دکمه های سرآستین او را ببندد. پشت بند انگشتانش به پوست کنار مچ دوون کشیده شد، جایی که پوستش به شدت داغ و نرم بود. کاملاً آگاه از نفس های صدا دار دوون، دکمه آستین دیگر را هم بست. دستش را به سمت گوشه های یقه باز پیراهن او دراز کرد، دو طرف را به سمت هم کشید و با گیره طلائی کوچکی که از سوراخ جادکمه ای آویزان بود، محکمشان کرد. درحالیکه انگشتان کتلین روی جلوی یقه می لغزیدند، می توانست حرکت گلوی او را زیر دستش احساس کند.
دوون گفت: " ممنون. " صدایش اندکی خش دار شده بود، انگار که گلویش خشک شده باشد.
وقتی چرخید تا اتاق را ترک کند، کتلین گفت: " لطفاً مواظب باشید وقتی اتاق رو ترک می کنید کسی شما رو نبینه. "
دوون کنار در توقف کرد و به سمت او برگشت. متلکی آشنا در چشمان او سوسو زد. " جای نگرانی نیست. من توی یواشکی خارج شدن از اتاق خانوم ها استادم. " به اخم کتلین لبخند زد، نگاهی به راهرو انداخت و از میان در به بیرون لغزید.
پیام بگذارید