کتاب راونل ها - جلد دوم (ازدواج وینتربورن) - فصل هشتم

" وینتربورن. وینتربورن. زود باش، چشمهات رو باز.... آره، مرد. به من نگاه کن. "
رایز پلک زد، به آهستگی هوشیار می شد و با گیجی متوجه شد که روی زمین دراز کشیده و سورین کنارش زانو زده است.
درد. همه جایش درد می کرد. بدترین دردی نبود که تا بحال تجربه کرده بود، اما با این وجود قابل توجه بود. حرکت کردن برایش مشکل بود. می توانست تشخیص دهد که صدمه ای جدی به بازوی چپش که بی حرکت و بی حس شده بود وارد شده.
با بیاد آوردن ویران شدن ساختمان و ریزش سنگ و چوب، گفت: " پسره... "
" صدمه ندیده. داشت سعی می کرد جیبت رو بزنه که کیش کردمش. " سورین با صدایی تمسخر آمیز ادامه داد. " اگه میخوای بخاطر کسی روی زندگیت ریسک کنی، این کار رو برای یه عضو بدرد بخور جامعه انجام بده، نه یه بچه خیابونی. " دستش را دراز کرد تا به رایز در بلند شدن کمک کند.
" بازوم حرکت نمی کنه. "
" کدوم یکی؟ چپی؟ احتمالاً شکسته. من نباید اینو بهت بگم، وقتی یه ساختمون داره سقوط می کنه، باید فرار کنی نه اینکه به سمتش بدویی. "
صدای آمرانه یک زن صدای هرج و مرج و کار کردن موتورهای بخار را تحت شعاع قرار داد. " بذارید رد بشم! برید کنار، لطفاً. از سر راهم برین کنار. "
زنی در لباس سیاه با یک دستمال گردن سبز جیغ دور گلویش، راه خود را از میان جمعیتی که قصد کنار رفتن نداشتند به کمک سیخونک زدن با چوبی خمیده باز کرد. نگاهی جستجوگر به رایز انداخت و بی پروا روی زمین گل آلود کنار او زانو زد.
سورین برای ممانعت از او دست دراز کرد. " خانم، شکی نیست که شما دارین سعی می کنید مفید باشید، اما... "
زن کوتاه گفت: " من یه دکتر هستم. "
سورین پرسید: " منظورتون یه پرستاره؟ "
زن با نادیده گرفتن او از رایز پرسید: " بدترین دردی که داری کجاست؟ "
" شونه. "
" لطفاً انگشتات رو تکون بده. " رایز را که اطاعت می کرد تماشا کرد. " توی بازوت احساس بی حسی می کنی؟ یا احساس سوزن سوزن شدن؟ "
" بی حسی. " رایز دندانهایش را روی هم فشرد و به زن نگاه کرد. زنی جوان هنوز در اوایل بیست سالگی. زیبا، با موهای قهوه ای و چشمان سبز درشت. با وجود باریکی و ظرافت هیکل، تصویر قوی از خود به ذهن ها منتقل می کرد. بسیار با ملایمت، بازو و آرنج او را در دست نگهداشت تا دامنه حرکت آن را امتحان کند. رایز با پخش شدن دردی تیز در شانه اش، ناله کرد. زن با دقت بازوی او را کنارش روی زمین گذاشت. زمزمه کرد: " عذر میخوام. " دستش را به زیر کت او برد تا شانه اش را لمس کند. انفجار گرمایی منجمد کنند باعث شد تا برق از سر رایز بپرد.
" آخ! "
زن دستش را از کت او بیرون آورد. " فکر نمی کنم شکستگی داشته باشی. "
سورین با عصبانیت گفت: " کافیه، تو داری آسیب دیدگی اون رو بدتر می کنی. اون به یه دکتر نیاز داره نه یه.... "
" من مدرک پزشکی دارم. و دوست شما یه شونه در رفته. " او دستمال گردن سبز رنگ را از دور گردنش باز کرد. " کراواتت رو بده به من. قبل از اینکه حرکتش بدیم باید بازوش رو محکم کنیم. "
سورین پرسید: " کجا ببریمش؟ "
" مطب من دوتا خیابون اون طرف تره. کراواتت لطفاً. "
" اما.... "
رایز با شتاب گفت: " بده بهش. " شانه آسیب دیده اش آتش گرفته بود.
زن ماهرانه با شال سبزش یک طناب درست کرد، آن را دور استخوان ترقوه رایز گره زد، و لبه آن را زیر آرنج او تنظیم کرد. با کمک سورین، کراوات را دور بدن رایز پیچید و از روی بازوی بی حس او رد کرد تا آن را نزدیک بدنش محکم کند.
به رایز گفت: " کمکت می کنیم تا روی پات بلند بشی. لازم نیست زیاد پیاده بریم. من امکانات کافی دارم تا شونه ات رو جا بندازیم. "
سورین رو ترش کرد. " خانم، مجبورم اعتراز کنم... "
زن با لحن خشکی گفت: " دکتر گیبسون. "
سورین با تاکید روی کلمه دکتر که به شکل واضحی توهین آمیز بود گفت: " دکتر گیبسون، ایشون آقای وینتربورن هستن. صاحب فروشگاه وینتربورن. لازمه که ایشون توسط یه دکتر واقعی و با تجربه و کارآمد معاینه بشه، نه یه... "
زن با بدجنسی گفت: " منظورتون جنس نَر هست. متاسفم که نر نیستم. این جزو الزامات دکتر شدن نیست. من یه دکتر واقعی هستم، و هرچه زودتر شونه آقای وینتربورن رو جا بندازم، براش بهتره. " در میان سکوت ادامه دار سورین ادامه داد: " محدودیت در چرخش شانه به سمت خارج، اختلال در بالا آمدن بازو و بیرون زدگی زایده غرابی همگی نشون دهنده در رفتگی خلفی هستن. بنابراین،برای جلوگیری از آسیب بیشتر به اعصاب و عروق اندام های فوقانی، مفصل باید هرچه سریعتر سرجای خودش برگرده. "
اگر رایز در چنین وضعیت اسفناکی نبود، از حالت حیرت زده چهره سورین لذت می برد.
سورین غرغر کرد: " کمکت می کنم حرکتش بدیم. "
در طول پیاده روی کوتاه اما طاقت فرسا، سورین بر سوال پیچ کردن زن پافشاری کرد، و زن هم با صبری ستودنی جوابش را می داد. اسمش گرت گیبسون بود، و در شرق لندن به دنیا آمده بود. بعد از نام نویسی کردن در یک بیمارستان محلی به عنوان دانشجوی پرستاری، شروع کرد به شرکت در کلاس های در نظر گرفته شده برای پزشکان. سه سال پیش، مدرک پزشکی اش را از دانشگاه سوربون فرانسه دریافت کرده و متعاقباً به لندن بازگشته بود. همانطور که معمول بود، مطبش را خارج از خانه خصوصی اش دایر کرد، که واقع در عمارت پدر تنهایش بود.
آنها به خانه ای سه طبقه رسیدند، که در میان ردیفی از ساختمان های طبقه متوسط با تراس های معماری گرجستانی قرارگرفته و دارای آجرهای سه سانتی قرمز رنگ بود. چنین ساختمان هایی همواره با یک اتاق در قسمت جلو و یک اتاق پشتی طراحی شده بودند با گذرگاه و راه پله ای در یک سمت ساختمان.
یک مستخدمه در را باز کرد و ورودشان را خوشامد گفت. دکتر گیبسون آنها را به سمت اتاق پشتی راهنمایی کرد، یک اتاق جراحی با وسواس تمیز شده که با یک تخت معاینه ، یک نیمکت، یک میز و یک دیوار مملو از کابینت های قهوه ای رنگ مبله شده بود. مستقیماً رایز را به نشستن روی تخت معاینه با روکش نرم چرمی که در قسمت سر شیب دار می شد،دعوت کرد. قسمت بالایی برای بالا آوردن سر بیمار قابل تنظیم بود.
دکتر گیبسون بعد از اینکه به سرعت کت و کلاهش را در آورد، آنها را به مستخدمه اش داد. به سمت رایز رفت و با ملایمت آتل موقتی را باز کرد. گفت: " آقای وینتربورن، قبل از اینکه دراز بکشید، لازمه که کتتون رو در بیارین. "
رایز سرتکان داد و عرق سرد از صورتش چکید.
سورین پرسید: " چطور می تونم کمک کنم؟ "
" شما از آستین دست سالم شروع کنید. من آستین دیگه رو می گریم. مواظب باشین بیشتر از اونچه لازمه بازو رو نکشید. "
با وجود نهایت مراقبت آنها در حین انجام کار، رایز به خود پیچید و ناله کرد تا اینکه بالاخره کت از تنش بیرون آمد. رایز چشمانش را بست و در همان حالت نشسته احساس کرد از حال می رود.
سورین به سرعت با دستی که پشت شانه سالم او گذاشت، جلو افتادنش را گرفت. پیشنهاد داد: " فکر می کنم باید جلیقه و پیراهنش رو پاره کنیم. "
دکتر گیبسون گفت: " موافقم. تا من بهش رسیدگی می کنم تو محکم نگهش دار. "
رایز با تشخیص اینکه لباس های بالا تنه اش با کشیده شدن یک تیغ بسیار تیز درآورده شده، پلک زنان چشم باز کرد. یک چیز کاملاً مشخص بود، این زن به خوبی می دانست چطور از چاقو استفاده کند. با نگاه به صورت کوچک و خونسرد او، رایز حیرت زده به این فکر کرد که او برای بدست آوردن جایش در حرفه ای مردانه چه ها کشیده است.
با آشکار شدن پشت و شانه کبود رایز، سورین غرغر کرد: " یا خدا، امیدوارم نجات اون بی سرو پا ارزشش رو داشته ، وینتربورن. "
دکتر گیبسون درحالیکه در کابینت به دنبال چیزی جستجو می کرد گفت: " مطمئناً داشته. اون زندگی پسرک رو نجات داد. هیچکسی هرگز نمی دونه اون بچه ممکنه در آینده چه کسی بشه. "
سورین گفت: " در این مورد، قطعاً یه جنایت کار. "
زن گفت: " شاید اما نه قطعاً . " با لیوان شیشه ای کوچک پر از مایعی کهربایی رنگ بازگشت. لیوان را به رایز داد. " اینو بگیرین، آقای وینتربورن. "
رایز آن را با دست سالم اش گرفت و محتاطانه پرسید: " این چیه؟ "
" چیزی که شما رو آروم می کنه. "
رایز یک قلپ آزمایشی نوشید و با حیرت و سپاسگزاری گفت: " نوشیدنی. " با کیفیتی مناسب. رایز با دو قلپ آن را پایین داد و لیوان را برای پر شدن دوباره دراز کرد. به خانم دکتر گفت: " بیشتر از یه لیوان لازمه تا منو آروم کنه. در میان نگاه ناباور او، توضیح داد. " ولزی هستم. "
دکتر گیبسون با اکراه لبخند زد، چشمان سبزش برق زد و رفت تا لیوان دیگری پر کند.
سورین به او گفت: " من هم نیاز دارم که آروم بشم. "
دکتر متحیر بنظر می رسید. جواب داد: " متاسفم، تو مجبوری هوشیار بمونی. چون باید ازت کمک بگیرم. " بعد از پس گرفتن لیوان از رایز و کنار گذاشتن آن، یک بازوی قوی را به پشت رایز سراند. " آقای وینتربورن، میخوایم کمکتون کنیم تا دراز بکشید. آقای سورین، حالا به آرومی پاهاش رو بلند کنید... "
رایز خودش را روی سطح چرمی رها کرد و با برخورد پشتش با سطح تخت اجازه داد چندین فحش ولزی از دهانش بیرون بپرد. دردی دائمی درونش منتشر شد.
دکتر گیبسون با پایش چندین بار پدال میز را به سمت پایین فشار داد تا سطح تخت معایه را بالا بیاورد. به سمت قسمت آسیب دیده بدن رایز رفت. " آقای سورین، لطفاً سمت دیگه اون قرار بگیرین. لازمه که یه بازوتون رو از روی ایشون رد کنید و دستتون رو لبه تخت بذارید تا بتونید کاملاً ثابت نگهش دارین، بله همینجا. "
سورین در حینی که دستورات دکتر را انجام می داد، لبخند دندان نمایی تحویل رایز داد. پرسید: " در مورد سهام هامراسمیت چه احساسی داری، حالا که مدیون من هستی؟ "
رایز به زحمت گفت: " هنوز هم می خوامشون. "
دکتر گیبسون گفت: " شک دارم که به این احتیاج پیدا کنید، آقای وینتربورن. " و یک تکه تسمه چرمی برای گذاشتن در دهان او آورد. " اما از روی احتیاط ازش استفاده می کنم. " با دیدن دودلی رایز گفت: " تمیزه. هرگز از لوازم دوبار استفاده نمی کنم. "
رایز آن را میان دندانهایش گذاشت.
سورین با تردید از گیبسون پرسید: " قدرت فیزیکی کافی برای این کارو داری؟ "
" میخوای مچ بندازیم؟ " دکتر با چنان اعتماد به نفس و آرامشی این حرف را زد که رایز پوفی ناشی از حیرت از دهانش بیرون پرید.
سورین به سرعت گفت: " نه، نمی تونم این شانس که ممکنه تو برنده بشی رو نادیده بگیرم. "
دکتر به او لبخند زد. " شک دارم برنده بشم، آقای سورین. اما حداقل پیروز شدن رو برات مشکل می کنم. " او مچ رایز را در دست راستش گرفت. با دست دیگرش زیر قسمت بالایی بازویش را نگهداشت. به سورین اخطار داد: " محکم نگهش دار. " با آرامی و ملایمت، درحالیکه به سمت بالا فشار می آورد آن را کشید و چرخاند تا اینکه مفصل به طور ناگهانی سر جایش قرار گرفت.
وقتی درد کشنده کاهش یافت، رایز صدایی ناشی از راحتی از خودش در آورد. سرش را چرخاند و نفس نفس زنان تکه چرم را به بیرون تف کرد. " متشکرم. "
زن با احساس اینکه شانه و همه چیز کاملاً سرجای خودشان قرار گرفته اند با رضایت گفت: " حالا سُر و مُر و گنده شدی. "
سورین گفت: " عالی بود، شما خیلی باهوشی دکتر گیبسون. "
دکترگفت: " کلمه لایق رو بیشتر ترجیح می دم، اما در هرصورت ممنونم. " با استفاده از پدال پایی تخت را پایین تر آورد. اضافه کرد: " بخاطر از بین رفتن پیراهن و جلیقه تون معذرت می خوام. " به سمت کابینت پایینی رفت تا یک پارچه بلند سفید رنگ بیرون بیاورد.
رایز سرش را تکان داد تا بفهماند که اصلاً برایش مهم نیست.
دکتر ادامه داد: " شانه در طول چند روز آینده به شکل فزاینده ای دردناک و متورم میشه، اما با وجود درد باید سعی کنید مثل همیشه از دستتون استفاده کنید. در غیر این صورت عضلات بخاطر عدم استفاده ضعیف می شن. باقی امروز، با یه آتل ببندینش و از تقلا کردن پرهیز کنید. " بعد از اینکه به رایز کمک کرد تا صاف بنشیند، با مهارت آتل را دور گردن و بازوی او گره زد. " چند شب آینده ممکنه برای خوابیدن مشکل داشته باشید. یه شربت که ممکنه موثر باشه تجویز می کنم. قبل از خواب یه قاشق سر پُر بخورید. " کت او را برداشت و با احتیاط روی شانه هایش گذاشت.
سورین گفت: " می خوام برم بیرون تا یه کالسکه اجاره کنم. نمی تونیم همراه وینتربون بدون پیراهن با افتخار بیرون قدم بزنیم، یا اینکه پیاده رو بخاطر خانم هایی که براش ضعف رفتن مسدود میشه. "
در حینی که سورین اتاق را ترک می کرد، رایز آگاهانه به سمت کیف پولش که آن را در جیب درونی کتش گذاشته بود، دست دراز کرد. پرسید: " ویزیتتون چقدره ؟ "
" یه فلورین ( پول انگلیسی معادل دو شلینگ) راضی کننده هست. "
جمعش نصف چهار شلینگی بود که دکتر هاولوک، دکتر کارکنان فروشگاه وینتربورن می گرفت. رایز سکه ای بیرون آورد و به او داد. موقرانه گفت: " شما خیلی لایق هستین دکتر گیبسون. "
دکتر لبخند زد، نه سرخ شد و نه تعریف او را انکار کرد. رایز از این زن ماهر و غیر معمولی خوشش آمد. با وجود مشکلات آشکاری که پیش روی او بود، رایز با خودش آرزو کرد در تخصصش موفق شود.
رایز ادامه داد: " من در توصیه شما به دیگران لحظه ای تردید نمی کنم. "
" این لطف شماست، آقای وینتربورن. هرچند، متاسفم که مطب من تا آخر این ماه تعطیل خواهد شد. " لحن صدایش کاملاً مطمئن بود، اما چشمانش تیره شد.
" می تونم بپرسم چرا؟ "
" بیمارها کم و یک درمیون هستن. مردم می ترسن که یه زن قدرت بدنی و تیز هوشی کافی برای پزشکی خوندن رو نداشته باشه. " لبخندی بی نشاط لبهایش را منحنی کرد. " حتی به من گفته شده که یه زن نمی تونه جلوی زبونش رو بگیره بنابراین یه خانم دکتر چطور می خواد به رازهای بیمارانش وفادار بمونه. "
رایز به آرامی گفت: " من تمام این تبعیض ها رو درک می کنم. تنها راه مقابله اینه که ثابت کنی اشتباه می کنن. "
" بله،" اما نگاهش را دزدید و رفت تا خودش را با دوباره مرتب کردن سینی ملزومات مشغول کند.
رایز پرسید: " چقدر خوب هستی؟ "
دکتر صاف ایستاد و از روی شانه اش به رایز نگاه کرد: " ببخشید؟ "
رایز به سادگی گفت: " خودت رو به من معرفی کن. "
گیبسون چرخید تا با اخمی متفکرانه با او رو در رو شود. " زمانی که به عنوان یک پرستار اتاق عمل در خیابان توماس کار می کردم، کلاس خصوصی برداشتم تا در آناتومی، فیزیولوژی و شیمی گواهینامه بگیرم. در دانشگاه سوربن، بهترین نمره آناتومی رو برای دو سال متوالی و بالاترین جایزه درس مامایی رو برای سه سال متوالی بدست آوردم. همچنین مدتی کوتاه دانشجوی آقای جوزف لیستر بودم که به من تکنیک های ضدعفونی اتاق عمل رو آموزش داد. لُب کلام، توی کارم خیلی خوب هستم. و می تونم به تعداد زیادی انسان کمک کنم و به اونها.... " با دیدن رایز که کارتی از کیفش بیرون آورد صدایش رو به خاموشی رفت.
رایز کارت را به سمت او دراز کرد. " با این کارت رأس ساعت نه صبح دوشنبه به فروشگاه وینتربورن بیا. درخواست کن خانم فرنزبی رو ببینی. "
چشمان دکتر از تعجب گشاد شدند. " می تونم بپرسم برای چه کاری؟ "
" من یه پزشک برای مراقبت از سلامتی هزارتا کارمندم استخدام کردم. اون یه پیر خسیسه اما آدم خوبیه. اون مجبوره با استخدام تو موافقت کنه، اما انتظار ندارم که مخالف باشه. از طرف دیگه، اون به کسی نیاز داره تا در زمینه مامایی کمکش کنه- این کار ساعت ها زمان می بره و اون میگه که مراحل کار بخاطر رماتیسمی که داره براش سخت و طاقت فرساست. اگه تو مشتاق باشی.... "
"بله، هستم. ممنون. بله. " دکتر گیبسون کارت را با انگشتان سفیدش نگهداشت. " دو شنبه صبح اونجا خواهم بود. " لبخندی شگفت زده روی صورتش ظاهر شد. " هرچند بنظر نمی رسه امروز برای شما روز خوش شانسی بوده باشه، آقای وینتربورن، بنظر می رسه برای من برعکس روز خوبی بوده. "
پیام بگذارید