سخن آخر

ششم دسامبر 1877

گرت گیبسون زمزمه کرد: " آروم بمون. "  درحینی که سر استیل چراغ اوریسکوپ ( دستگاهی که با آن درون گوش را نگاه می کنند ) را درون گوش پاندورا فرو می کرد، به آرامی نرمه گوشش را کشید. درحالیکه پاندورا با سری که روی یک میز چرمی قرار داشت نشسته بود، از طریق یک عدسی بزرگ نمایی میکروسکپی با چشمانی نیمه باز نگاه کرد.

تاکنون در طول آزمایشات، آنها متوجه شدند که گوش چپ پاندورا قادر است تیک تاک ساعت در سه و نیم سانتی متری و صداهای بلند را در دو متری تشخیص دهد، هرچند صداهای آرام را در هر فاصله ای نمی توانست بشنود.

همچنان که اوریسکوپ در گوش پاندورا بود، گرت گیبسون برای برداشت یک مداد دست دراز کرد و یک طرح سریع کشید. زمزه کرد: " به لایه اول گوش میگن پرده گوش. می تونم یه سوراخ قدیمی از آسیبی که در کودکی دیدی و یه زخم قدیمی از یه التهاب شدید رو ببینم. پرده گوش دائما با تکثیر سلول ها جایگزین میشه درست مثل پوست، بنابراین چنین سوراخ هایی معمولاً به سرعت بهبود پیدا می کنن. هرچند، مواردی مثل تو هم وجود دارند که این اتفاق نمی افته، مخصوصاً وقتی یه عفونت شدید آسیب اولیه رو همراهی کنه. "  با دقت چراغ را بیرون آورد و پاندورا صورتش را بلند کرد.

پاندورا پرسید: " میشه کاری انجام داد؟ "

" از اونجایی که این وضعیت سالهاست که ادامه داره، انتظار ندارم که به طور کامل بهبود پیدا کنه. هرچند فکر می کنم بتونیم به شکل قابل توجهی بهبودش بدیم و همچنین وزوز گوش و سرگیجه ات رو به شدت کاهش یا حتی به طور کل حذفش کنیم. "

پاندورا تقریباً از هیجان لرزید. " واقعاً؟ "

" ما با راه حل شستشوی روزانه گوش ات شروع می کنیم تا عفونتش خوب بشه. بعد از یک هفته، وقت ملاقات دیگه ای بهت میدم و کمی نیترات نقره به لبه های پرده سوراخ شده گوش ات می زنم تا بافت ها رو برای رشد تحریک کنه."

" چطور این کارو انجام می دی؟ "

" یک قطره کوچیک نیترات نقره رو سر یه سیم نقره می ریزم و در عرض چند ثانیه روی پرده گوش ات میذارمش. در کل هیچ عوارضی نداره. اگر به هر دلیلی این روند درمان به اون اندازه که من انتظار دارم جواب نداد، با یکی از همکارهام که موفقیت هایی در استفاده از کلاژن برای پوشاندن پرده گوش سوراخ شده بدست آورده صحبت می کنم. "

" اگه بتونی هر تغییری ایجاد کنی، خودش یه.... " پاندورا مکث کرد تا به دنبال کلمه درست بگردد. " خودش یه معجزه هست! "

گرت لبخند زد. " هیچ معجزه ای درکار نیست، عزیزم. فقط مهارت و دانشه. "

پاندورا به او لبخند زد. " خیله خوب، اسمش رو هرچی تو دوست داری میذارم. اما نتیجه اش همونه. "

پاندورا بعد از اینکه وقت ملاقاتش در کلینیک به پایان رسید، پیاده درحالیکه دراگون پشت سرش از نزدیک همراهی اش می کرد به سمت در کناری فروشگاه وینتربورن رفت. امروز روز نیکولاس مقدس بود، روزی که فروشگاه به رسم هرساله در زیر گنبد شیشه ای سالن مرکزی از درخت کریسمس رونمایی می کند. مردم از کیلومترها دورتر می آمدند تا درخت کاج پنج متری که هر شاخه اش به شکلی باشکوه توسط وسائل تزئینی و ربان های براق تزئین شده است را تماشا کنند.

خیابان کُرک با تعداد زیادی از خریداران کریسمس با بسته های و کیسه های بزرگ پرشده بود و بچه های چسبناک دستانشان پر از آلوهای شکری، کلوچه خامه ای و شیرینی های دیگر بود. جمعیت اطراف ویترین های مخصوص حراج فروشگاه جمع شده بودند، یکی از آنها شامل نقاشی های هنری مخصوص کارت کریسمس بود که داخل فروشگاه فروخته می شد و دیگری با قطاری که روی ریلی مینیاتوری حرکت می کرد دکور شده بود. یکی از محبوب ترین ویترین ها پر از خوراکی های لذیذ و شیرینی های سالن غذای مشهور فروشگاه بود که شامل یک چرخ و فلک عظیم ساخته شده از شیرینی زنجبیلی با سقفی از آب نبات و اسب های رقصان زنجبیلی می شد.

بعد از اینکه وارد فروشگاه شدند، دراگون شنل و دستکش های پاندورا را گرفت و به سمت موقعیتی نزدیک گوشه فروشگاه عقب نشینی کرد. لباس ملازمی اش را پوشیده بود، از وقتی که احساس کرده بود در برخی مواقع خاص یک ملازم با لباس رسمی اعتبار بیشتری دارد، این کار را انجام می داد. امروز، یک هفته از زمانی که تخته بازی پاندورا در شعبه فروشگاه ارائه شده بود می گذشت، دراگون با خودش فکر کرده بود وقتی پاندورا در مورد فروش اش با مدیر قسمت بازی صحبت می کند، لازم است به یونیفرم آبی و طلائی اش ملبس باشد.

پاندورا درحینی که از میان ویترین ها می گذشت، معده اش از استرس تیر کشید. یک بقالی جالب فقط مخصوص کودکان درست شده بود، با قفسه ها، پیشخوان ها، کابینت ها، یک ترازو در اندازه واقعی و میوه ها و سبزیجات مصنوعی. چشمانش روی یک سرویس چای خوری چینی، خانه های عروسکی، کتاب ها، واگن های اسباب بازی، تفنگ و عروسک ها حرکت کرد. با دیدن دو دختر کوچک که با اجاق گازعروسکی به همراه کتری ها تابه ها و ظروف مینیاتوری بازی می کردند لبخندی روی لبش آمد.

کریسمس سال بعد، گاندورا قصد داشت دو تخته بازی جدید منتشر کند، مجموعه ای از بلوک های الفبا با نقاشی حیوانات و همچنین حروف و کارت های بازی بچگانه با موضوع پری ها.چیزی که برای گفتنش به هیچ کسی به جز گابریل اطمینان نداشت، تمایلش برای نوشتن کتاب کودکان بود. یک داستان ساده، چیزی هیجان انگیز و سرگرم کننده. از آنجایی که به اندازه کافی در طراحی و نقاشی مهارت نداشت، مجبور بود یک هنرمند پیدا کند...

توجهش به تعدادی کودک ناراحت که نزدیک دراگون تجمع کرده بودند جلب شد، کاملاً واضح بود که میخواهند ویترین کتابهای پشت او را ببینند. دراگون تکان نخورد. تقریباً هیچ درکی از بچه ها نداشت و بنظر می رسید آنها را به چشم یک مشت بزرگسال کوتوله شلخته می بیند که درک و فهم پایینی دارند. گروه کوچک متشکل از سه پسر و دو دختر که هیچ کدام بلند تر از کمر او نبودند دورش جمع شدند. آنها از دست مردی عجیب و غریب با پاهای عضله ای در لباس مخمل آبی با ریش، زخم و اخم روی صورتش گیج شده بودند و با حیرت نگاهش می کردند.

پاندورا لبخندش را عقب راند، به سمت بچه ها رفت، پشتشان دولا شد و با زمزمه ای نمایشی پرسید: " می دونین این کیه؟ " بچه ها با چشمانی که از کنجکاوی گرد شده بود به سمت او برگشتند. " اون کاپیتان دراگونه- شجاع ترین و خشن ترین دزد دریایی که تا بحال هفت دریا رو با کشتی گشته. " وقتی موجی از علاقه از گروه بچه ها به سمتش سرازیر شد، نگاه ناباور دراگون را نادیده گرفت و با لذت اضافه کرد: " پری های دریایی عاشقش شده اند و با یه هشت پای خیلی بزرگ جنگیده. در ضمن اون یه نهنگ رام شده داشت که دنبال کشتی اش می اومد و درخواست بیسکوئیت دریایی می کرد. "