کتاب راونل ها - جلد سوم (شیطان در بهار) - فصل بیست و دوم - قسمت دوم

گابریل کاملاً آگاه بود که بخشی از دلواپسی اش نتیجه اقیانوسی از اشتباهاتی است که در آن دست و پا می زند. مهم نبود اگر کسی آنها را طوری بیان می کرد که انگار تقصیر او نبوده- به راحتی می توانست دلایلی بیابد که دلش بخواهد به عقب بازگردد. پاندورا نیاز به محافظت داشت و او آن را برآورده نکرده بود. اگر انتخاب های متفاوتی می کرد، پاندورا با رگی عمل شده و سوراخی هفت و نیم سانتی متری روی شانه اش در بیمارستان نبود.
دکتر گیبسون مکرراً برای معاینه پاندورا، بررسی دمای بدنش یا ترشحات زخم اش می آمد، به دنبال هر گونه ورم روی بازو یا در ناحیه بالای ترقوه می گشت و به صدای دم و بازدم ریه گوش می داد. گفت که پاندورا به خوبی روند بهبود را طی می کند. در صورت به وجود نیامدن مشکلی، خواهد توانست تا دو هفته بعد فعالیت های روزانه اش را از سر بگیرد. هرچند، همچنان لازم است تا چند ماه جوانب احتیاط را رعایت کند. یک ضربه سخت، مثلا در اثر زمین خوردن می تواند باعث پارگی رگ یا خون ریزی شود.
ماه ها نگرانی. ماه ها تلاش برای آرام و در امنیت نگهداشتن پاندورا.
چشم انداز همه کارهای پیش رویشان و کابوس هایی که هروقت می خواست بخوابد زجرش می دادند و بیشتر از همه پرشانی و گیجی ادامه دار پاندورا، گابریل را آرام و عبوس کرده بود. به طرز عجیبی، محبت دوستان او را تند خو تر هم کرده بود. از جمله گل ها که یک محرک خاص بودند: تعداد زیادی گل به کلینیک فرستاده شده بود، که دکتر گیبسون اجازه پیشروی آنها جلوتر از لابی ورودی را نداده بود. آنها به وفورد در لابی جمع شده و هوا را به شکل ناخوشایندی شیرین و سنگین کرده بودند.
بعد از گذشتن سومین بعد از ظهر، گابریل چشمان خوابالودش را بالا آورد تا به دو نفری که وارد اتاق شدند نگاه کند.
والدینش.
دیدن آنها درونش را پر از آرامش کرد. در عین حال، حضور آنها باعث شد تمام احساسات ناخوشایندی که تا این لحظه نادیده گرفته بود، سر باز کنند. تنفسش را تحت کنترل گرفت و بخاطر ساعت ها نشستن روی صندلی سفت، ناشیناه سرجایش ایستاد. اول پدرش به سمتش آمد، برای آغوشی محکم او را به سمت خودش کشید و قبل از رفتن به سمت تخت موهایش را بهم ریخت.
مادرش نفر بعدی بود، با همان لطافت و قدرت آشنا او را در بر گرفت. مادرش اولین کسی بود که که گابریل هر زمان کار اشتباهی انجام می داد پیش او می رفت، چون می دانست که او هرگز سرزنش یا محکومش نمی کند حتی وقتی سزاوارش باشد. مادرش منبع تمام نشدی مهربانی بود، کسی که می توانست بدترین افکار و ترس هایش را به او بسپارد.
گابریل با صدایی که در گلو می شکست بین موهای مادرش گفت : " قول میدم دیگه هرگز هیچ آسیبی نبینه. "
دستان لطیف ایو پشت او را نوازش کرد.
گابریل جلو رفت. " وقتی که نباید، چشم ازش برداشتم. خانم بلک بعد از نمایش بهش نزدیک شد- اون عوضی رو کنار زدم و اونقدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم- " دست از صحبت برداشت و در تلاش برای خفه نشدن از شدت احساسات گلویش را صاف کرد.
ایو قبل از اینکه صحبت کند صبر کرد تا او آرام بگیرد. " یادت میاد که برات از زمانی که پدرت به سختی بخاطر من آسیب دید صحبت کردم. "
سباستین با کج خلقی از کنار تخت گفت: " بخاطر تو نبود. ایو، تو این همه سال این فکر مزخرف رو پیش خودت نگهداشتی؟ "
ایو به سمت گابریل غر زد: " این وحشتناک ترین احساس دنیاست، اما این تقصیر تو نبوده و سعی کن فراموشش کنی چون به هیچ کدومتون کمک نمی کنه. پسر عزیزم، به حرفم گوش می کنی؟ "
گابریل درحالیکه صورتش را به موهای او می فشرد، سرش را تکان داد.
ایو به او گفت: " پاندورا بخاطر اتفاقی که افتاده سرزنشت نمی کنه، همونطور که پدرت من رو مقصر نمی دونه. "
پدرش گفت: " هیچ کدوم از شما بخاطر هیچ چیز مقصر نیست به جز بخاطر آزار دادن من با این مزخرفات. واضحه تنها شخصی که بخاطر آسیب دیدن دختر بیچاره مقصره زنی هست که تلاش کرده اون رو مثل یه غاز پرکنده به سیخ بکشه. "
روانداز را روی پاندورا مرتب کرد، خم شد و بوسه ای روی پیشانی او نشاند و روی صندلی کنار تخت نشست. " پسرم.... احساس گناه به اندازه مناسب، می تونه احساس مفیدی باشه. هرچند وقتی رهاش کنی تا به شکل افراطی زیاد بشه علیه خودت عمل می کنه و حتی بدتر، خسته کننده میشه." پاهای کشیده اش را بی قیدانه دارز کرد. "هیچ دلیلی وجود نداره که بخاطر نگرانی برای پاندورا خودت رو از پا بندازی. اون به طور کامل بهبود پیدا می کنه. "
گابریل با کنایه گفت: " حالا دکتر شدین؟ " گرچه بخشی از وزن غم و اندوه اش بخاطر اظهارات با اعتماد پدرش از دوشش برداشته شده بود.
" به جرات می تونم بگم در زندگیم به اندازه کافی مریض و زخمی دیدم که پیش بینی هام درست از آب در بیاد. از طرف دیگه، روحیه این دختر رو می شناسم. اون بهبود پیدا می کنه. "
ایو با لحنی محکم گفت: " موافقم. "
گابریل اجازه داد آه لرزانی از دهانش بیرون بیاید و مادرش را تنگ تر میان بازوانش فشرد.
بعد از لحظاتی طولانی، شنید که مادرش با لحنی اندوهناک گفت: " دلم برای روزهایی که می تونستم مشکلات بچه هام رو با خوابوندنشون یا یه بیسکوئیت حل کنم تنگ شده. "
سباستین با لحنی خشک اضافه کرد: " خوابوندن و بیسکوئیت در حال حاضر همچین هم بد نیست. گابریل، برو یه تخت مناسب پیدا و چند ساعت استراحت کن. ما مواظب بچه روباه کوچولوت هستیم. "
7 نظر(ها)
تشکرررررررر
مرسی عزیزم
دلم برای شیطنت های پاندورا تنگ شده.... :(
به زودی با دردسرها و شیطنت هاش برمی گرده :)
مثل همیشه عالی... واقعا ممنون بابت این همه زحمتی که میکشی خانومی. امیدوارم بهترین ها منتظرت باشن
یک دنیا ممنون از آرزوی زیبات 3>
بوس بوس.الی جونم.
مرسی رویای عزیزم
مرسی عزیزم
خواهش می کنم 3>
چقدر مامان باباشو دوست دارممم
دقیقاً نمونه یه پدر و مادر عاشق هستن که خیلی منطقی بچه هاشون رو تربیت و بزرگ کردن
خیلی زیبا بود
مادر گابریل واقعا دوس داشتنیه
ممنون محدثه جان. مادر گابریل توی جوونی یه جورایی مثل خود پاندورا بوده
پیام بگذارید