پاندورا فریاد کشید: " تو حق نداری این کارو بکنی، تصمیم گیری در این مورد با تو نیست! "

" وقتی سلامتیت رو به خطر بندازه، هست. "

" دکتر گیبسون گفت می تونم به صورت محدود برم بیرون. "

" اولین باری که رفتی بیرون، با یه گروه تروریست سیاسی قاطی شدی. "

" اون اتفاق می تونست برای هر کسی بیفته! "

حالت چهره گابریل جسورانه شد. " اما برای تو اتفاق افتاد. "

" داری می گی تقصیر من بوده؟ "پاندورا با شگفتی به چشمان طلایی غریبه کنار تختش خیره شد، که ناگهانی و گیج کننده از همسر به یک دشمن تغییر کرده بود.

" نه، دارم میگم... گندش بزنن... پاندورا، آروم باش. "

پاندورا داشت برای نفس کشیدن تقلا می کرد، از میان ابر قرمز داغی از خشم که جلوی چشمانش را گرفته بود گفت: " چطور می تونم آروم باشم وقتی تو قولی که به من داده بودی رو زیر پا گذاشتی؟ همون چیزیه که ازش می ترسیدم. همون چیزی هست که بهت گفتم نمی خوام! "

لحن گابریل تغییر کرد، آرام و متقاعد کننده شد. " پاندورا، خواهش می کنم یه نفس عمیق بکش. داری خودت رو به هیجان میاری. " با فحشی آرام به سمت دکتر گیبسون چرخید. " می تونید یه چیزی بهش بدین که آروم بشه؟ "

پاندورا خشمگینانه فریاد کشید: " نه، تا زمانی که من توی اتاق زیر شیروانی با مچ پاهایی که به زمین زنجیر شده نباشم، تو راضی نمی شی. "

دکتر متفکرانه آنها را برانداز کرد، نگاهش از یکی به دیگری کشیده می شد انگار که درحالی تماشای مسابقه تنیس باشد. خودش را به کنار تخت رساند، دستش را به سمت کیف چرمی پزشکی اش دراز کرد و یک برگه نسخه و مداد از آن بیرون کشید. با رفتاری حرفه ای نسخه ای نوشت و به دست پاندورا داد.

پاندورا با عصبانیت به آن تکه کاغذ نگاه کرد.

یک عدد شوهر عصبی بردار، مجبورش کن توی تختخواب استراحت کنه. مقدار زیادی محبت و در صورت نیاز آغوش بهش اضافه کن تا زمانی که اثرش مشخص بشه. در صورت نیاز نسخه تکرار بشه.

پاندورا گفت: " نمی تونی جدی باشی. " نگاهش را به سمت صورت خونسرد دکتر گرت گیبسون بالا آورد.

" بهت پیشنهاد می کنم کلمه به کلمه اش رو انجام بدی. "

پاندورا ابرو در هم کشید. " ترجیح میدم به جای این کار تنقیه بشم. "

دکتر گیبسون رویش را برگرداند، اما قبل از آن پاندورا برق لبخندی را روی صورتش دید. " طبق معمول، فردا بهت سر می زنم. "

هر دو زن و شوهر ساکت ماندند تا گرت گیبسون اتاق را ترک کرد و در را بست.

گابریل مختصر گفت: " نسخه رو بده من، میدمش به دراگون تا از داروخانه تهیه کنه. "

پاندورا از بین دندانهای به هم قفل شده اش گفت: " خودم بهش می گم. "

" خوبه. " گابریل رفت تا چیزهای درهم و برهم روی میز کنار تخت شامل فنجانها، لیوان ها، کتابها، نامه ها، مدادها، ورقه های سفید، کارت های بازی و یک زنگ دستی کوچک که پاندورا هنوز از آن استفاده نکرده بود چون هرگز به اندازه ای تنها نمانده بود که به کسی نیاز داشته باشد را جمع کند.

پاندورا از گوشه چشم نگاهی فته گرانه به شوهرش انداخت. او عصبی نبود بلکه از خودراضی بود. اما وقتی از نزدیک به او خیره شد، تیرگی های سایه مانندی زیر چشمانش و خطوطی ناشی از خستگی و عصبی بودن دور لبهایش دید. گابریل خسته و عبوس بنظر می رسید و در زیر ظاهر معمولش بی قرار بود. پاندورا ناگهان درک کرد که نگرانی مداوم گابریل برای او و دو هفته بدون زنش سر کردن باعث شده بود تا در بهترین حالتش نباشد.

پاندورا به توجهات خشک و کمی که گابریل صرف او کرده بود اندیشید. چه احساس خوبی خواهد داشت اگر او را میان بازوانش نگه دارد، واقعاً نگهدارد و مثل گذشته به او عشق بورزد. انگار که عاشقش است.

عشق... گابریل اغلب این کلمه را برای عزیز کردن بکار می بُرد. او احساساتش را به هزاران شکل مختلف اثبات کرده ، اما هرگز واقعاً این سه کلمه ساده را بکار نبرده بود. پاندورا یک گل شب بو بود که مردی خوش قیافه را به دام انداخته بود، مردی که همه خواهانش بودند. منصفانه نیست پاندورا کسی باشد که این ریسک را انجام می دهد.

اما یک نفر مجبور است این کار را انجام دهد.