آنها وارد گیلدهال شدند و یک راهرو پهن و وسیع را به سمت سالنی بسیار بزرگ طی کردند. سالن فضایی باشکوه و نفس گیر می شد با سقفی ساخته شده از چوب بلوط شامل طرح های قوسی پیچیده و دیوارهایی زیبا که پنجره های با طرح گوتیک در آن کارگذاشته شده بود. کف چوبی موقت روی کف سنگی سالن برای رویدادهای مهم ساخته شده بود تا به تالار ظاهر یک ملک بارون نشین قدیمی را بدهد. تالار مستطیل شکل به هشت قسمت تقسیم شده بود، با ارکستری که در انتهای قسمت غربی می نواخت و یک سکوی مخصوص در انتهای قسمت شرقی جای گرفته بود. ستون های مرمری مصنوعی در هر سمت سکوی ویژه قرار گرفته و سقفی طاقدار را روی آن بوجود آورده بودند، نوارهای باریک پارچه سبز رنگ و تعداد فراوانی گل با دست و دلبازی اطراف ستون ها را فرا گرفته بودند. یک جفت صندلی رسمی طلائی سنگین در قسمت جلوی شاهنشین قرار داده شده بود.

نگاه نامطمئن پاندورا روی جمعیت حرکت کرد. تالار پر از جمعیت بود و تعداد بیشتری در حال اضافه شدن بودند. حتی اگر مرد داخل انبار اینجا بود، چطور می توانست با وجود اتفاقاتی که اطرافش در جریان بود او را تشخیص دهد؟

به لطف آهنگی که ارکستر می نواخت، زوج ها درحالی چرخیدن و والس رقصیدن بودند و مردم دسته دسته با یکدیگر صحبت می کردند و می خندیدند. صدای وزوز بلندی در گوش پاندورا شروع شده بود، یک دستش را بالا آورد تا با ضربه به سرش آن را از بین ببرد.

گابریل او را تا گوشه ای از تالار همراهی کرد. سرش را نزدیک گوش سالمش برد و گفت:" سعی کن قسمت به قسمت به تالار نگاه کنی. "

آنها به آرامی دور اتاق تالار حرکت کردند، گاهی متوقف می شدند تا کلامی با آشنایان رد و بدل کنند. گابریل او را به حدود صد نفر معرفی کرد. گابریل حافظه ای قابل توجه برای به یادآوردن اسامی و جزئیات داشت، بیاد داشت تا در مورد عمه مریض شخصی یا پیشرفت خاطره نویسی پیرمردی نجیب زاده سوال بپرسد. موضوع اصلی گفتگوها همانطور که انتظار می رفت، هول تجربه پاندورا در حمله هایمارکت دو هفته پیش می چرخید. حمله انجام شده که تصور می شد یک سرقت خیابانی بوده، به شدت تکان دهنده و ناپسند شمرده شد و حجم زیادی از علاقه و همدردی را به سمت پاندورا روانه کرد. دریافت این اندازه توجه باعث شد پاندورا احساس ناراحتی وخجالت کند، اما گابریل با خونسردی جریان مکالمه را ادامه داد.

ارکستر به زیبایی شروع به نواختن کرد، آهنگ رقص والس انگار که بال دارد در هوا به پرواز در آمد و به سرعت موج زنان خودش را به همه جا رساند. ابتدا آهنگ والس پرنده مقلد نواخته شد، بعد آهنگ رقص والس عروسی، بعد آهنگ والس انعکاس غروب بگوش رسید. آهنگ دیگری شروع شد و پس از چند گام اول، پاندورا و گابریل به محض تشخیص دادن آهنگ " سالی در کوچه ما " که به عنوان آهنگ والس نواخته شد، به یکدیگر نگاه کردند و هردو زدند زیر خنده.

درست از بالای شانه گابریل، در انتهایی ترین نقطه تالار بزرگ، پاندورا یک نظر مردی با موهایی به رنگ کاه را دید و لبخندش ناپدید شد. وحشت زده، به گابریل نزدیک تر شد و نیمی پنهان در پناه او دوباره دزدانه سرک کشید. صورت پهن و مربع شکل، چانه جلو آمده و چهره رنگ پریده مرد را شناخت.

گابریل پرسید: " دیدیش؟ "

پاندورا سرتکان داد. " درست از کنار سکو بیرون اومد. " قبل از ادامه حرفش نفس دیگری گرفت. " الان داره به سمت قسمت شمالی تالار میره. "

گابریل چرخید تا نگاهی به مرد بیندازد، چشمانش به شکل شکاف هایی سوزان تنگ شدند.

رنسام با لخند دوستانه ای که روی لب نشانده بود به آنها پیوست. درحالیکه نگاهش روی پشت و موهای روشن مرد می چرخید پرسید: " خودشه؟ "

پاندورا سر تکان داد.

رنسام با لحنی آرام گفت: " اون باید آقای نَش پریسکات باشه. معاون وزیر. بعضی اوقات دستوراتی ازش دریافت می کنم. "

پاندورا دوباره نگاهی به مرد انداخت. به سمت دری در جهت مخالف در ورودی تالار رفت و از آن خارج شد.

گابریل گفت: " داره در میره. "

رنسام غرغر کرد: " لعنت به من اگه بذارم. " و از میان زوج های درحال والس رقصیدن با چند تصادف کوچک مستقیم عبور کرد.

پاندورا پرسید: " دارم فکر می کنم اون پشت سکو چیکار داشت می کرد؟ "

" خواهیم فهمید. " به نرمی پاندورا را چرخاند تا با دراگون که به آنها نزدیک می شد روبرو شود. به مرد دیگر گفت:  " مواظبش باش. " نگاهش به نیمکت های سنگی ای که در انتهایی ترین نقطه یکی از هشت قسمت اتاق گذاشته شده بود افتاد. " پاندورا، برو چند دقیقه بی سر و صدا اونجا بشین. "

پاندورا شروع کرد بگوید: " من بیشتر ترجیح میدم... " اما گابریل از قبل به سمت دیگر حرکت کرده بود.

پاندورا با اخم به رفتنش خیره شد. وقتی دراگون او را تا نیمکت سنگی همراهی کرد، گفت:  " خوب، این خلاف انتظاره. " آه صدا داری کشید: " دوباره برگشتم به دوران گوشه نشینی. "

دراگون جواب نداد، فقط نا آرام اطراف او پرسه زد.

پاندورا ستایش آمیز درحال تماشای زیبایی و چابکی زوج های رقصنده بود. آن طور که دامن های پفی قبل از تغییر جهت به سمت مخالف دور پای مردان چرخ می خورد را دوست داشت. چند متر آنطرف تر یکی از خانم های برازنده روی برآمدگی کف سالن اندکی لیز خورد و هم رقصش به طور غیر ارادی گام های او را جبران کرد. این صحنه به پاندورا احساس بهتری نسبت به رقصیدن خودش داد. اگر یک زن کاملاً برازنده می توانست اشتباه کند....

افکار پاندورا وقتی دراگون آمد و کنارش روی نیمکت نشست متوقف شد. دراگون دستش را روی پنل های چوبی دیوار کشید، فشار وارد کرد و حتی چند ضربه به آن زد.

پاندورا حیرت زده پرسید: " دنبال چی هستی؟ "

بلند شد و به قدم زدن آهسته اش ادامه داد: " نمی دونم. "

" چرا نمی شینی؟ "

" نمی تونم. "

" چرا؟ "

" احساس خوارش دارم. "

" دراگون، من بدجنس نیستم، اما ملازم ها واقعاً نباید به موضوعات شخصی اشاره کنن.... "

" از اون نوع خوارش ها نه. و من امشب یه محافظ هستم نه یه ملازم. "

پاندورا گفت: " حق با توئه. در حقیقت، تو شبیه یه نجیب زاده کامل شدی. " پاندورا متوجه شد که زوج دیگری در همان منطقه کف سالن دچار مشکل شدند. این بار این رقصنده مرد بود که سکندری خورد، انگار که کفشش به لبه یک تخته گیر کرده باشد. پاندورا ادامه داد: " شاید یه زن دوست داشتنی توی این اتاق داره تماشات می کنه و با خودش می گه،" این غریبه با ریش جذاب کی هست؟ ای کاش از من تقاضای رقص می کرد. "

" من نمی رقصم. "