در فضای بیرون از ساختمان کیلدهال، هرج و مرج میان دریای متراکمی از جمعیت همچنان حکمفرما بود. مردم با وحشت به هر طرف پراکنده می شدند. دسته ای از گارد تشریفات سواره نظام جلو و عقب می رفتند و سعی در منظم کردن واگن ها، کالسکه ها و اسب هایی که در آن سر و صدا سر رسیده بودند داشتند. صدای سوت ها هوا را شکافت وقتی پلیس های تک افتاده برای پیدا کردن یکدیگر شروع کردند به سوت زدن. پاندورا با سری که به قفسه سینه گابریل تکیه داشت ایستاده بود که با سوال گابریل لرزش سینه اش را احساس کرد. گابریل پرسید: " آیا اون مرد پریسکات رو گم کردی؟ "

پاندورا چرخید تا اتان رنسام را ببیند که کنارشان ایستاده و طوری نگاه می کند که پاندورا احساس کرد، خسته ولی نا آرام است انگار که جریان الکتریسیته باعث پرش تک تک عضلاتش شده است. دراگون در سکوت قطعه فعال کننده بمب را به دستش داد. رنسام دستگاه را میان دستانش جابجا و درحین پاسخ دادن آن را امتحان کرد.

" در طول خیابون گریشام دنبالش کردم و کنار انبار عمومی راه آهن گیرش ا نداختم. اما قبل از اینکه حتی دستم بهش برسه، اون... " حرفش را قطع کرد و با صورتی درمانده و خالی سرش را تکان داد. گفت:  " درست جلوی من قرص های استرکنین (قرصی سمی) رو خورد. متاسفم جناب کنت، اما نمی تونم پنج دقیقه ای که با اون بهتون وعده داده بودم رو در اختیارتون بذارم." دستگاه فعال کننده بمب را درون جیبش سراند. " خدا می دونه عمق فاجعه چقدره و یا چه کسایی در اداره مرکزی و نیروی پلیس دراین ماجرا دخالت دارن. پریسکات به تنهایی عمل نکرده. "

گابریل پرسید: " قصد داری چیکار کنی؟ "

رنسام بدون هیچ شادی ای لبخند زد. " هنوز مطمئن نیستم. اما هرچی که هست، باید خیلی محتاطانه انجامش بدم. "

گابریل خواست بگوید: " اگر هر کمکی از دست من بر میاد... "

رنسام حرفش را قطع کرد: " نه، بهتره که از همینجا راهمون رو جدا کنیم. حالا که پریسکات مرده، لیدی سنت وینسنت در امان هستن. هرچقدر کمتر با من در ارتباط باشید بهتره. در مورد وقایع امشب با هیچ کسی صحبت نکنید. به ملاقات من توی خونه اتون هیچ جا اشاره نکنید. "

پاندروا سر به زیر پرسید: " ما هرگز دوباره شما رو نمی بینیم؟ "

وقتی به پاندورا نگاه کرد، نوری از محبتی واقعی در چشمانش روشن شد. " نه اگه با این کار بتونم کمکی کنم، خانم. "

رنسام با دراگون دست داد، اما وقتی به سمت گابریل چرخید لحظه ای تامل کرد. معمولاً مردها با اشخاصی در طبقه اجتماعی خودشان دست می دادند.

گابریل جلو آمد و محکم دست او را فشرد. " موفق باشی، رنسام. "

کارآگاه با تکان اندک سرش جواب داد و خواست ترکشان کند.

گابریل گفت: " یه چیزی هست که می خوام بپرسم. "

رنسام به سمت او چرخید و ابروهایش را اندکی بالا برد.

نگاه خیره گابریل محکم و متفکرانه بود. " چه ارتباطی با خانواده راونل داری؟ "

پاندورا حیران از شوهر خودش به اتان رنسام نگاه کرد که بیشتر از آنچه انتظار می رفت برای پاسخ دادن درنگ کرد. " در کل هیچی. چرا می پرسید؟ "

گابریل گفت: "  دفعه اولی که دیدمت، فکر کردم چشمات سیاه هست. اما اونها آبی تیره با حاشیه سیاه هستن. من فقط چهار نفر رو در زندگیم با این رنگ چشم دیدم و همشون راونل هستن. " مکث کرد. " و حالا تو. "

رنسام با لبخندی خشک جواب داد: " پدر من یه زندانبان بود. حرفه مادرم رو در یه جمع مودبانه نمی تونم به زبون بیارم. من یه راونل نیستم، جناب کنت. "

****

در حینی که آنها با کالسکه به خانه می رفتند پاندورا پرسید: " فکر می کنی چه اتفاقی برای آقای رنسام بیفته؟ " دارگون ترجیح داده بود روی سقف کالسکه به همراه راننده بنشیند تا خلوت پاندورا و گابریل را برهم نزند. پاندورا روی شانه شوهرش لم داده بود، درحالیکه دست گرم او دورش پیچیده بود.

گابریل گفت: " اون توی موقعیت مشکلی قرار داره، متهم کردن مقامات دولتی به شرکت در توطئه های تروریستی با افراطی های خشونت طلب معمولاً برای سلامتی یک مرد خوب نیست. "

پاندورا با نگرانی اخم کرد. " گابریل... " مجبور شد مکث کند چون خمیازه ای غیرقابل مقاومت غافلگیرش کرد. " آیا واقعاً فکر می کنی یه ارتباطی بین آقای رنسام و خانواده من هست؟ "

گابریل اعتراف کرد:  "ممکنه یه تصاف عجیب باشه، اما در این مدت لحظاتی بوده که نشونه هایی جزئی و آشنا در چهره و حرکاتش مشاهده کردم. "

پاندورا چشمانش را مالید. " بله، من هم متوجه شدم. ازش خوشم میاد. برخلاف چیزی که گفت، هنوز امیدوارم دوباره یه روزی ببینیمش. "

گابریل او را بیشتر به سمت خودش کشید و جایش را درست کرد. " شاید ببینیم. به من تکیه بده. به زودی میرسیم خونه و میذارمت توی تختت. "

پاندورا خودش را بالا کشید و سعی کرد صدایش اغواکننده باشد. " فقط اگه تو هم با من بیای. اگه بیای می فهمی ارزشش رو داشت. "

گابریل با لحنی تفریح آمیز گفت : " از فکرش خوشم میاد ولی تو همین الان هم نیمه خوابی. "

پاندورا اصرار کرد:" من خسته نیستم. " چنان موجی از دوست داشتن او درونش احساس می کرد که بدنش قادر به جا دادن آن همه عشق درون خودش نبود. گابریل شریک، عشق و همسرش بود—تمام چیزی که تابحال نشناخته بود و همیشه دلش میخواست داشته باشد. " ذهنم دلش میخواد بیدار بمونه. "

گابریل خنده آرامی کرد: " تو به زور چشم هات رو باز نگهداشتی. ترجیح میدم تا صبح صبر کنم، وقتی که فرصت مشارکت دوجانبه وجود داشته باشه. "

پاندورا تهدید کرد: " یه مشارکتی بهت نشون بدم. هوش از سرت می پرونم. گوشتت رو از استخونت جدا می کنم. "

" سخت نگیر، دزد دریایی کوچولو. " گابریل لبخند زد و موهایش را آنقدر نوازش کرد تا پاندورا آرام گرفت. " وقت زیاده. من برای همیشه متعلق به تو هستم، در خوشی، در ناخوشی و هزاران حوادث شوکه کننده زندگی کنارت هستم."  صدایش به شکل مقاومت ناپذیری نرم و مخملی شد. " اما الان تنها چیزی که می خوام داشتن توئه، پاندورا... قلبم، رقصنده آروم من، سرنوشت شیرینم. بذار امشب در رویای تو باشم... و فردا صبح اونطور که سزاوارش هستی ستایشت می کنم. نظرت چیه؟ "

آره. اوه، آره. ستایش خوب بنظر می رسه. خوابیدن هم خوبه. پاندورا ناگهان آنقدر خسته بود که حتی قادر به ادای یک کلمه هم نبود، وقتی بازوهای گابریل او را نزدیکتر کشید، ذهنش در گرمایی دلپذیر و پتویی نرم از تاریک شناور شد. صدای زمزمه او را کنار گوش آسیب دیده اش احساس می کرد، اما این بار دقیقاً می دانست آن کلمات چه هستند.... و با لبخندی ضعیف به خواب فرو رفت.