هیچ اتفاقی تا بحال چنین حسی به گابریل نداده بود، واقعی بود و در عین حال غیر قابل باور. کابوسی در بیداری. هیچ چیز تا این حد او را نترسانده بود. به همسرش نگاه کرد، دلش می خواست از غم و اندوه و خشم زوزه بکشد.

صورت پاندورا خسته و بیرنگ بود و لبهایش به رنگ آبی در آمده بودند. از دست دادن خون به شدت او را ضعیف کرده بود. درحالیکه پاهایش روی صندلی کالسکه دراز شده بودند به گابریل تکیه داده بود. هرچند که بین چندین کت و پتوهای پشمی پیچیده شده بود باز هم پیوسته می لرزید.

گابریل کت ها را دورش محکم تر کرد و بانداژی که با یک دستمال پارچه ای تمیز بسته بود را بررسی کرد. دستمال را با کراوات هایی که از دور بازوی پاندورا عبور کرده و بند گردن و شانه اش شده و دور قسمت پایین بازوی مخالفش پیچیده، محکم کرد بود. ذهنش به لحظه ای بازگشت که پاندورا میان بازوهایش سقوط کرد و خون از شکاف زخمش فواره می زد.

اتفاقات طی چند ثانیه رخ داد. نگاهش را بالا آورده بود تا مطمئن شود پاندورا فاصله کوتاه تا کالسکه را طی کرده است. در عوض دراگون را دید که می جنگید تا راهش را از میان جمعیت باز کند و مثل فشنگ به سمت گوشه ساختمان می دوید، جایی که پاندورا به همراه زنی ناشناس ایستاده بود. زن چیزی از آستینش بیرون آورد و وقتی چاقوی تاشو را باز کرد، گابریل لرزش بازوی زن را دید. وقتی زن چاقو را بالابرد، تیغه کوتاه آن نور لامپ های تاتر را منعکس کرد.

گابریل یک ثانیه بعد از دراگو به پاندورا رسید، اما تیغه چاقو از قبل پایین آمده بود.

پاندورا که روی سینه گابریل می لرزید، تند تند حرف زد:  " عجیب نیست اگر من از این زخم بمیرم؟ نوه هامون از این داستان تحت تاثیر قرار نمی گیرن. ترجیح می دادم درحین انجام یه کار قهرمانانه چاقو بخورم. مثلاً یه نفر رو نجات بدم. شاید بتونی به نوه هام بگی... اوه، اما .... فکر کنم اگه من بمیرم ما نوه نخواهیم داشت، مگه نه؟ "

گابریل مختصر گفت: " تو قرار نیست بمیری. "

پاندورا با کج خلقی گفت: " من هنوز یه چاپ خونه پیدا نکردم. "

گابریل که فکر می کرد او هزیان می گوید پرسید: " چی؟"

" ممکنه توی برنامه تولید تخته بازیم تاخیر بیفته. تا کریسمس باید آماده می شد. "

وینتربورن که به همراه هلن در صندلی روبرو نشسته بودند، با ملایمت حرفش را قطع کرد. " هنوز برای این کار وقت هست، بیچان ( به ولزی یعنی کوچولو). در مورد بازیت نگران نباش. "

پاندورا آرام شد و مشتش مثل یک بچه دور پارچه پیراهن گابریل بسته شد.

وینتربورن به گابریل نگاه کرد، انگار می خواست چیزی بپرسد.

گابریل به بهانه نوازش موهای بهم ریخته پاندورا، کف دستش را روی گوش سالم او گذاشت و نگاهی پرسشگر به مرد دیگر انداخت.

وینتربورن با صدایی پایین پرسید : " آیا خون فواره زد؟ انگار که با هر ضربان قلبی بیرون می جهد؟ "

گابریل سرش را تکان داد.

وینتربورن اندکی آرام شد و نیمه پایینی فکش را مالید.

گابریل دستش را از روی گوش پاندورا برداشت، به نوازش موهای او ادامه داد و دید که چشمانش بسته شد. اندکی او را بالا کشید. " عزیزم، نخواب. "

پاندورا ناله کنان گفت: " سردمه، شونه ام آسیب دیده و کالسکه هلن همش تکون می خوره. " با پیچیدن کالسکه و افتادنش در چاله، ناله ای درد آلود سر داد.

گابریل پیشانی سرد و نمناکش را لمس کرد و گفت: " پیچیدیم توی خیابون کُرک. تو رو می برم توی ساختمون و اونها بهت مورفین می زنن. "

کالسکه ایستاد. به محض اینکه گابریل با دقت او را بلند و به داخل ساختمان حمل کرد، پاندورا در آغوشش مثل پرنده ای توخالی به شکل وحشتناکی سبک احساس می شد. سرش روی شانه او آرام گرفته بود و با راه رفتنش به آرام حرکت می کرد.گابریل دلش می خواست نیروی خودش را به پاندورا منتقل کند، رگ هایش را با خون خودش پُر کند. دلش میخواست التماس کند، رشوه دهد، تهدید کند یا به کسی آسیب برساند.

داخل ساختمان به تازگی بازسازی شده بود و دارای یک تهویه هوای خوب و سالن ورودی روشن بود. آنها از کنار ردیفی از درهای خودکار بسته شونده عبور کردند و به سمت تعدادی اتاق بزرگ که با علائم شناسایی مشخص شده بودند رفتند که شامل یک درمانگاه، یک داروخانه خیریه، دفاتر اداری، اتاق های مشاوره و معاینه و اتاق جراحی که در انتهای راهروی طولانی قرار گرفته بود می شد.

گابریل از قبل می دانست که وینتربورن دو دکتر را بصورت تمام وقت استخدام کرده تا به صدها زن و مردی که برایش کار می کنند خدمات پزشکی ارائه دهند. هرچند، بهترین دکترها معمولاً از بیماران طبقات بالا مراقبت می کردند، درحالیکه طبقه کارگر و متوسط جامعه باید به دانشجویان پزشکی و کسانی که کمتر استعداد داشتند مراجعه می کردند. گابریل به شکلی مبهم دفاتری فرسوده و اتاق جراحی متوسطی را پیش خودش تصور کرده بود که توسط دو دکتر بی حال اشغال شده اند. اما باید می دانست که وینتربورن در ساخت مرکز پزشکی پیشرفته از هیچ هزینه ای دریغ نخواهد کرد.

آنها در سالن انتظار اتاق جراحی دکتری میان سال با توده انبودهی موی سفید، ابروهای پهن، چشمانی نافذ و صورتی خوش ترکیب و زاویه دار را ملاقات کردند. او دقیقاً شبیه یک دکتر جراح بنظر می رسید، لایق، توانا با کوله باری ارزشمند از تجربیاتی که طی ده ها سال کسب کرده بود.

ونیتربورن گفت: " سنت وینسنت، ایشون دکتر هاولوک هستن. "

پرستاری با موهای قهوه ای و هیکلی بلند و باریک با چابکی وارد اتاق انتظار شد و تلاش وینتربورن برای معارفه را نادیده گرفت. او یک دامن شلواری و لباس و کلاه سفید جراحی شبیه دکتر هاولوک به تن داشت. صورتش جوان و صاف بود، چشمان سبزش نافذ و ارزیابی کننده بودند.

بدون مقدمه چینی به گابریل گفت:  " جناب کنت، لطفاً لیدی سنت وینسنت رو از این طرف بیارین. "

گابریل او را تا اتاق معاینه دنبال کرد که با چراغ های مخصوص جراحی کاملاً نورانی شده بود. همچنین اتاق به شکل افراطی تمیز بود با دیوارهایی پوشیده شده از شیشه، کفی فرش شده از کاشی های صیقلی و شیار دار تا به راحتی مایعات ریخته شده را تخلیه کند. بوی مواد شیمیایی مانند اسید کربولیک، بخار الکل و اثری جزئی از بنزن به مشام می رسید. نگاه خیره گابریل به سمت یک سری ظروف فلزی و لوازم استریل با بخار، میزی حاوی سینک ظرف شوئی سنگی و سینی های ابزار آلات کشیده شد.

گابریل با نگرانی از اینکه چرا دکتر همراهشان نیامده است از روی شانه به عقب نگاه کرد و مختصر گفت:  "همسرم درد داره. "

پرستار جواب داد: " من از قبل یه آمپول مورفین زیر جلدی آماده کردم. آیا در طول چهار ساعت گذشته چیزی خورده؟ "

" نه. "