پاندورا  با بی میلی گفت: " فکر کنم باید همین الان تمومش کنیم. "

گابریل سرش را تکان داد، چشمانش را اندکی نیمه باز کرد انگار که از حرف او گیج شده باشد. " به سختی میشه گفت شروع کردیم. "

" این ماجرا به هیچ کجا ختم نمیشه. شاهزاده جذاب به دختری که یه گوشه می شینه تعلق نداره، اون مال دختریه که می تونه والس برقصه. "

" لعنت بر شیطون والس چه ربطی به این موضوع داره؟ "

" به عنوان مثال گفتم. "

گابریل او را کنار زد، نشست و دستش را میان موهایش فرو کرد. " برای چی؟ " علی رغم تلاش او برای کنار زدن موهایش، دسته های برنزی طلایی آن پریشان روی پیشانی اش لغزیدند و چهره اش را جذاب تر کردند. یک بازویش را روی پشت کاناپه گذاشت و نگاهش روی پاندورا قفل شد.

پاندورا آنقدر حواسش پرت او بود که به سختی توانست جوابش را بدهد. " بخاطر همه کارهایی که من نمی تونم انجام بدم. همسر تو مجبوره به عنوان میزبان در تمام مهمانی ها عمل کنه و به همراه تو به مجالس رقص و مهمانی های شب بره و کدوم زنی با دوتا پای کامل و سالم نمی تونه برقصه؟ مردم سوال خواهند کرد. چه بهانه ای می تونم براشون بیارم؟ "

" ما میگیم که من یه شوهر حسود هستم که نمی خوام تو هرگز بین بازوهای مرد دیگه ای به جز خودم باشی. "

پاندورا اخم کرد. او احساس آزردگی می کرد و اندکی دلش برای خودش می سوخت و ازهیچ چیز بیشتر از دلسوزی برای خودش متنفر نبود. غرغر کرد: " انگار که کسی این حرفو باور می کنه. "

گابریل بازوی او را محکم گرفت. چشمانش که مثل چراغ روشن شده بودند به پاندورا خیره بود. " من هرگز نمی خوام تو بین بازوهای هیچ مردی به جز خودم باشی. "

جهان در لحظه متوقف شد. پاندورا از اینکه فکر کند ممکن است ذره ای حقیقت میان حرف هایش باشد، اندوهگین و ترسیده بود. نه، منظورش این نبود. گابریل داشت او را دست می انداخت.

به قفسه سینه گابریل که مثل دیواری سنگی محکم بود فشار آورد. " این حرفو نزن. "

" تو متعلق به منی. "

 " نه. "

گابریل اصرار کرد: " هر وقت که کنار همیم احساسش می کنی. تو میخوای... "

خنده نرم گابریل از میان موهای او بگوش رسید." بذار تو رو به اتاقت ببرم و مثل یه دختر کوچولوی خوب بگیر بخواب. "

پاندورا اعتراض کرد:  "هنوز نه، می خوام اینجا کنار تو بمونم. " طوفان دور خانه می چرخید، باران با شدت و به درشتی سکه های برنزی می بارید. پاندورا بیشتر خودش را کنار گابریل مچاله کرد. " از طرف دیگه.... تو هنوز به سوالی که من توی زمین تیراندازی ازت پرسیدم جواب ندادی. "

" چه سوالی؟ "

" تو قرار بود بدترین موضوع در مورد خودت رو به من بگی. "

" خدایا. الان مجبورم در موردش صحبت کنم؟ "

" تو گفتی که می  خوای خصوصی در موردش صحبت کنی. نمی دونم کی دوباره یه شانس دیگه پیدا می کنیم. "

گابریل اخم کرد و ساکت ماند، با افکاری که خیلی خوشایند نبودند درگیر بود. شاید نمی دانست از کجا شروع کند.

پاندورا با لحنی کمک کننده پرسید: " موضوع ربطی به زنی که باهاش دوستی داره؟ "

گابریل با چشمانی باریک نگاهش کرد، انگار که این سوال غافلگیرش کرده. " پس تو در موردش شنیدی. "

پاندورا سرتکان داد.

گابریل اجازه داد آهی کنترل شده از دهانش بیرون بیاید. " شیطون شاهده که من به کارم افتخار نمی کنم. هرچند، فکر می کنم بودن با زن های ناجور از فریب دادن دخترهای معصوم بهتره و من آدمی نیستم که مجرد باقی بمونم."

پاندورا شتابزه به او اطمینان داد: " به این خاطر در موردت فکرهای بد نمی کنم. لیدی برویک گفت که مردهای اشراف زاده اغلب این کار رو می کنن و خانم ها باید وانمود کنن که هیچی در این باره نمی دونن. "

گابریل غرغر کرد: " همه چیز خیلی متمدنانه، " صورتش گرفته شد وقتی ادامه داد: " هیچ چیز بدی در رابطه با این بحث وجود نداره مگر اینکه یک یا دو طرف این رابطه ازدواج کرده باشه. همیشه فکر می کردم پیمان ازدواج مقدسه. در ارتباط بودن با همسر یک مرد دیگه..... غیر قابل بخششه. "

صدای گابریل صاف و آرام بود به جز کلمات آخر که نفرت از خودش در آن ها احساس می شد.

لحظاتی پاندورا آنقدر حیرت زده شده بود که نتوانست صحبت کند. بنظر غیر ممکن می رسید که این مرد با چهره درخشان و دلفریبش- مردی که از هر لحاظ کامل بود- از چیزی احساس شرمندگی کند. سپس شگفتی اش با این تصور که او مردی خداگونه نیست بلکه یک انسان با معایب بسیار انسانی است از بین رفت. این کشف برایش ناخوشایند نبود.