پاندورا بدون اینکه لحنش پرسشی باشد گفت: " اون خانم ازدواج کرده. "

" اون همسر سفیر آمریکاست. "

" پس چطور تو و اون.... "

" من یه خونه خریدم تا هر وقت امکانش بود اونجا همدیگه رو ملاقات کنیم. "

پاندور احساس کرد چیزی درون سینه اش جمع شد، انگار که چنگال هایی درون قلبش فرو رفتند. پرسید:  "هیچ کسی اونجا زندگی نمی کنه؟ اون خونه فقط برای قرار ملاقات گذاشتنه؟ "

گابریل نگاهی کنایه آمیز به او انداخت. " با خودم فکر کردم برای قرار ملاقات گذاشتن اونجا بهتر از پشت پرده در یه مهمونی شبانه هست. "

پاندورا خودش می دانست که به این موضوع خیلی دقیق شده است. " بله، اما خریدن کل یه خونه .... " اما این فکر که گابریل یک مکان مخصوص و خصوصی برای خودش و دوست اش خریده است عذاب آور بود. خانه ای برای خودشان. آن خانه احتمالاً شیک و مد روز بود، یکی از آن ویلاها با پنجره های قوس دار یا شاید یک کلبه با باغ کنار آشپزخانه اش.

پاندورا پرسید: " خانم بلک چطور آدمیه؟ "

" سرزنده، با اعتماد بنفس. خاکی. "

" فکر کنم زیبا هم باشه. "

" خیلی زیباست. "

چنگال های ناپیدا عمیق تر فرو رفتند. چه احساس بدی داشت. تقریباً احساسی مشابه.... حسادت؟ نه. بله. احساس حسادت می کرد. اوه، این وحشتناک بود.

پاندورا درحالیکه سعی می کرد لحنش نیش دار نباشد پرسید: " اگر این موضوع که با یه زن ازدواج کرده در ارتباط باشی تو رو اذیت می کنه، چرا دنبال یه نفر دیگه نمی گردی؟ "

گابریل با لحنی خشک گفت: " اینطوری نیست که بشه برای پیدا کردن یه همراه توی روزنامه آگهی داد و همیشه آدم مناسب پیدا نمیشه. اینکه نولا ازدواج کرده خیلی من رو اذیت می کنه اما این دلیل برام کافی نبود تا جلوم رو بگیره، وقتی متوجه شدم که.... " حرفش را قطع کرد و پشت گردنش را مالید، دهانش از کج خلقی به صورت یک خط باریک فشرده شد.

پاندورا با اندکی ترس پرسید: " متوجه شدی که چی؟ که عاشقش هستی؟ "

" نه. ازش خوشم میاد، نه چیزی بیشتر. " صورت گابریل وقتی خودش را مجبور کرد ادامه دهد به سرخی گرایید. " متوجه شدم که من و اون از بعضی جهات با هم خوب کنار میایم. به ندرت زنی پیدا میشه که مثل اون بتونه با من کنار بیاد. بنابراین چشمم رو روی این حقیقت که ازدواج کرده بستم. وقتی موضوع به مسائل خصوصی می رسه من به نفع خودم از هر محذور اخلاقی ای میگذرم. "

پاندورا پریشان شده بود. پرسید: " چرا برای زن ها سخته که باهات کنار بیان؟ دقیقاً ازشون میخوای چیکار کنن ؟"

بنظر می رسید سوال بی پروای پاندورا، گابریل را از حالت غمگین اش بیرون آورده. نگاه خیره اش را روی او برگرداند و گوشه لبهایش انحنا پیدا کرد. " من فقط میخوام که در دسترس و مشتاق باشن..... و احساساتشون رو بروز بدن. متاسفانه بیشتر خانم ها فکر می کنن فقط باید بچه به دنیا بیارن. "

 پاندورا با احساس مبارزه جویانه این گفت: " اما تو فکر می کنی نباید اینطور باشه؟  من جلوی بروز احساساتم رو نمی گیرم. " به محض دیدن جرقه های تفریح در چشمان گابریل از گفته اش پشیمان شد.

پاندورا گفت: " فکر کنم اگه ازدواج می کردیم برام مهم نبود. اما ما ازدواج نمی کنیم.... " پاندورا مجبور شد با هجوم خمیازه ای غیر قابل مقاومت حرفش را قطع کند و دهانش را با دست بپوشاند.

گابریل لبخند زد و او را نزدیک تر کشید، انگار که سعی دارد احساسات او را جذب کند. پاندورا به خودش اجازه داد در جای گرم و نرمش آرام گیرد. با بوی او احاطه شده بود. در طی چند روز چقدر بوی او برایش آشنا شده بود. در آینده دلش تنگ خواهد شد.

لحظاتی که نیش حسادت را احساس می کرد، با خودش تصور کرد که گابریل به لندن و به آن خانه کوچک که برای خودش و دوستش خریده بود برمی گردد. آنجا، خانم بلک عطر زده و در بهترین لباسش منتظر او خواهد بود. پروانه ها شروع به بال زدن در شکمش کردند.

با لحنی نا مطمئن گفت:  "گابریل، من تمام حقیقت رو بهت نگفتم. "

دستش با موهای پاندورا بازی می کرد. " در مورد چی، عشقم؟ "

" نباید می گفتم که هیچ مانعی برای بروز احساساتم ندارم. حقیقت اینه که بیشتر اوقات مانعی نیست، اما فکر می کنم گاهی اوقات موانعی باشه. فقط دقیقاً نمی دونم چی هستش. "

زمزمه ای نرم گوشش را گرم کرد. " من می تونم در این مورد کمکت کنم. "

ضربان قلب پاندورا شدید تر از قطرات باران شده بود. قلب ناسپاسش به این شدت او را می خواست....اما پاندورا نمی توانست متوقفش کند.

گابریل گفت: " مجبورم همین الان ببرمت به اتاقت، پاندورا. یا قرار ملاقاتمون به جاهای خوبی ختم نمیشه. "