چهار روز بعد درحالیکه نور صبحگاهی از میان شکاف پرده دزدکی سرک می کشید، پاندورا گفت: " من هرگز زمان زیادی رو توی تختخواب صرف نمی کنم. نه حتی وقتی مریض هستم. " به غیر از دفعات انگشت شماری بیرون رفتن برای پیاده روی و گشت و گذار برای دیدن مجسمه های ساکسون ها و خوردن چای در باغ بیرونی هتل، آنها در فضای خصوصی سوئیتشان مانده بودند. " نیاز دارم یه کار مفید انجام بدم. "

یک بازوی عضله ای، تنبل وار دورش حلقه شد و به سینه ای عضلانی و سخت فشردش. صدای گابریل مثل مخملی سیاه در گوشش پیچید. " برای یه بار من به شدت مفید واقع شدم. "

" منظورم یه چیز سودمنده. "

" تو سودمند بودی. "

" با انجام چه کاری؟ "

" خوشحال و راضی کردن من."

" بنظر می رسه کارم خیلی خوب نبوده، وگرنه مجبور نمی شدم همش اینکارو بکنم. " پاندروا شروع به خزیدن روی تخت کرد انگار که میخواهد فرار کند و وقتی گابریل به سمتش خیز برداشت، ریز خندید.

" تو کارت رو خیلی خوب انجام می دی. این باعث میشه بیشتر بخوامت. " گابریل رویش خیمه زد و محکم گیرش انداخت.

پاندورا گفت:  " تو نیاز به یه سرگرمی داری. تا حالا سعی کردی شعر بنویسی؟ یه کشتی توی بطری ساختی؟ "

" تو سرگرمی من هستی. "

وقتی شب نزدیک شد، شام را در اتاقشان سفارش دادند. دو پیشخدمت هتل که کفش های بی صدایی پوشیده بودند به اتاق نشیمن آمدند تا میز گرد را با پارچه سفید بدون لکی بپوشانند و جای ظروف چینی، نقره و کریستال را روی میز تنظیم کنند. آنها کاسه های کوچک آب با تکه ای لیمو و برگ نعنا روی میز قرار دادند برای شستن انگشتان هنگام غذا خوردن. بعد از آوردن سینی های غذا با درپوش نقره ای، خدمتکارها اتاق را ترک کردند تا آن دو بتوانند در خلوت غذا بخورند.

در طول مدت صرف شام، گابریل هم نشین سرگرم کننده ای بود و با داستان هایی بی پایان او را شگفت زده می کرد. او مشتاق گفتگو کردن درباره هر موضوعی بود و پاندورا را تشویق می کرد تا صریح صحبت کند و هر چند تا سوالی که دوست دارد بپرسد. هر زمان که پاندورا از موضوعی به موضوع دیگر که هیچ ربطی بهم نداشتند می پرید، هیچ گونه ناراحتی ای در گابریل ظاهر نمی شد. مهم نبود پاندورا چه نواقصی دارد، گابریل مشتاق بود تا هرچه که او هست و نیست را بپذیرد.

در پایان شام، خدمتکاران بازگشتند تا ظرفها را ببرند و فنجانی کوچک قهوه ترک، یک بشقاب پنیر فرانسوی و یک سینی حاوی بطری های نوشیدنی بیاورند. پاندورا عاشق نوشیدنی یاقوتی رنگی بود که در لیوانی های کریستالی مینیاتوری شبیه انگشتدانه با حاشیه طلائی سرو می شد. هرچند این نوشیدنی ها به شکل فریبنده ای قوی بودند و پاندورا وقتی این موضوع را دریافت که آن روز عصر اشتباه کرده و سه نوع مختلف آن را امتحان کرده بود. وقتی سعی کرد از روی صندلی اش بلند شود، پاهایش به شکل خطرناکی لق خوردند و گابریل به سرعت خودش را به او رساند و نگه اش داشت.

پاندورا با گیجی گفت: " تعادلم رو از دست دادم. "

گابریل لبخند زد. " حدس می زنم بخاطر لیوان اضافه ای که از نوشیدنی کرمی رنگ خوردی باشه. "

پاندورا چرخید تا نگاهی مبهوت به لیوان نیم خورده حاوی نوشیدنی بادام کرم رنگ بیندازد. " اما من حتی تمومش هم نکردم. " با تلاش خم شد تا لیوان را بردارد و با یک قلوپ باقی آن را پایین داد و لیوان خالی را روی میز گذاشت. با رضایت گفت: " اینجوری بهتر شد. " با دیدن نوشیدنی های گابریل که به سختی می شد گفته مزه مزه شان کرده بود، پاندورا برای برداشتن یکی از آنها دست دراز کرد، اما گابریل با خنده ای خفه او را عقب کشید.

" نه، شیرینم، دلت نمی خواد که صبح با سردرد بیدار بشی. "

پاندورا دستانش را دور گردن او حلقه کرد و با چشمانی که از نگرانی به اندازه چشمان جغد شده بودند به او خیره شد. " خیلی زیاد نوشیدم؟ بخاطر اینه که احساس گُرگیجه دارم ؟ " به محض اینکه گابریل خواست جواب دهد، با دهانش حرف او را قطع کرد.

صبح روز بعد با خاطراتی مبهم و شرم آور از خواب برخواست..... اوه دلش میخواست از خجالت بمیرد.

علاوه بر این سرش هم درد می کرد.

خوشبختانه، گابریل با دیدن ناراحتی او دست از کنایه زدن برداشت، هرچند گوشه لبش مختصراً به شکل لبخند بالا رفت. گابریل زمانی که پاندورا بیدار شد با یک لیوان نوشیدنی نعنا و پودر سردرد منتظرش بود. بعد از اینکه پاندورا دارو را خورد، گابریل حمامی گرم و خوشبوبرایش آماده کرد.

پاندورا غرغر کرد. " احساس می کنم توی سرم ماشین خرمن کوب داره می کوبه. "

گابریل گفت: " آلمانی ها به این حالت که صبح بعد از زیاد نوشیدن پیدا می کنی میگن کاتزنجامر. ترجمه اش میشه شیون گربه. "

پاندورا لبخند کوچکی زد و چشمانش را بسته نگهداشت. " اگر بفهمم که این کار بهم احساس بهتری می ده من هم شیون سر می دم. "

" باید بعد از لیوان دوم جلوت رو می گرفتم. اما تحملت رو دست بالا گرفته بودم. "

" لیدی برویک میگه یه لیدی همیشه باید اندازه حدش نوشیدنی بخوره. اگه ببینه من چه رفتار بدی داشتم نا امید میشه. "

گابریل به سمت او خم شد و زمزمه کرد: " پس بیا بهش هیچی نگیم، چون وقتی رفتار بدی داری خیلی دلفریب میشی. "