تمام طول مدت روز بعد و روز بعد از آن، کنت سنت وینسنت هیچ تلاشی  برای نزدیک شدن به پاندورا نکرد. او مردی محترم، با ادب و با ملاحظه بود که دقت می کرد شخصی همراهشان باشد یا همیشه در دیدرس باقی خانواده باقی می ماند.

پاندورا از این بابت خیلی خوشحال بود.

اغلب اوقات خوشحال بود.

در حقیقت کم و بیش خوشحال.

حقیقت 33. نزدیک بودن به یک مرد از اون تجربه های الکتریسیته ای هست که منجر به کشفیات جدیدی میشه اما در این بین مثل گوشت گوسفند سرخ می شید.

با این حال نمی توانست جلوی تعجبش را بگیرد که چرا گابریل مثل روز اول تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کند.

مسلماً، نباید اجازه می داد دوباره آن اتفاق تکرار شود. لیدی برویک به او گفته بود که یک مرد محترم گاهی اوقات ممکن است یک خانم را با پیشنهادات ناشایست امتحان کند و اگر آن خانم مخالفت نکند به شدت مورد قضاوت قرار خواهد گرفت. اگرچه به نظر بسیار بعید می رسید که گابریل این کار را انجام دهد، پاندورا به اندازه کافی درباره مردها نمی دانست تا امکان این کار را غیر ممکن بشمارد.

اما دلیل بسیار محتمل برای اینکه گابریل تلاشی دوباره برای نزیک شدن به او نکرد احتمالاً این بوده که پاندورا در این کار بسیار بده بوده. او هیچ ایده ای در مورد نحوه انجام درست این کار نداشت. اما احساسش آنقدر جذاب بود که باعث شد پاندورا تقریباً به گابریل حمله کند. و بعد از آن بود که گابریل او را دزد دریایی نامید که باعث سردرگمی پاندورا شد. آیا منظورش تمسخر او بود؟ لحنش شکایت آمیز نبود اما آیا می شد آن را به عنوان تعریف در نظر گرفت؟

حقیقت 34. لیستی از ویژگی های یک زن ایده آل تا بحال این جمله را شامل نشده است. " تو مثل یه دزد دریایی هستی. "

هرچند هر زمان که پاندورا به آن روز فکر می کرد احساس رنجیدگی می کرد و حالت دفاعی به خود می گرفت، گابریل در طول دو روز گذشته آنقدر فریبنده شده بود که پاندورا نمی توانست جلوی لذت بردنش از همراهی او را بگیرد. آنها بیشتر مدت روز را با همراهی یکی از اعضای خانواده با هم می گذراندند، صحبت می کردند، قدم می زدند، تنیس، کروکت و بازی های بیرون از خانه انجام می دادند.

به نوعی گابریل او را به یاد دوون می انداخت که بنظر می رسید به سرعت با هم طرح دوستی ریخته بودند. هر دوی آنها مردانی تیز هوش و بی ادب بودند و تمایل داشتند تا دنیا را با دیدی ترکیبی از تمسخر و قاطعیت نگاه کنند. اما درحالیکه طبیعت دوون ناپایدار و گاهی اوقات لطیف بود، گابریل بیشتر محتاط و سنجیده عمل می کرد، شخصیتش چنان به بلوغ رسیده بود که برای مرد جوانی به سن او نسبتاً نادر بود.

گابریل به عنوان پسر اول دوک، آینده خاندان کالون محسوب می شد، شخصی که باید مسئولیت املاک، عنوان خانوادگی و خانواده را بر عهده می گرفت. او انسانی تحصیل کرده بود که درک کاملی از امور مالی و  بازرگانی و اطلاعات وسیعی در مورد اداره املاک داشت. در این روزها که همه چیز وابسته به صنعت و توسعه تکنولوژی بود، اشراف دیگر نمی توانستند به در آمد محصولات حاصل از زمین های آبا و اجدادیشان تکیه کنند. نجیب زاده های بیشتر و بیشتری که قادر به تطبیق خود با شرایط روز و تغییر تفکرات قدیمیشان نبودند فقیر می شدند و مجبور بودند املاکشان را رها کنند و دارایی هایشان را بفروشند.

پاندورا در ذهنش شک نداشت که گابریل به مبارزه با چالش های دنیای در حال تغییر خواهد رفت. او زیرک، باهوش، خونسرد و یک رهبر بلفطره بود. پاندورا هنوز فکر می کرد زندگی کردن زیر بار این همه انتظارات و مسئولیت ها برای هر مردی مشکل است. آیا گابریل تا بحال نگران ارتکاب اشتباه، احمق بنظر رسیدن یا شکست خوردن در کاری شده است؟

در روز سوم مسافرت، پاندورا بعد از ظهر را به همراه کاساندرا، ایوا و سرافینا در زمین تیراندازی با کمان املاک گذراند. با رسیدن زمان بازگشت به خانه و تعویض لباس برای شام، گروه مشغول جمع کردن تیرهایشان از درون ردیفی از هدف ها شدند.

سرافینا اخطار داد: " فراموش نکنید، ما امشب شام باید لباس رسمی تری نسبت به همیشه بپوشیم. ما از دو خانواده محلی برای ملحق شدن به شام دعوت کردیم. "

کاساندار که سریعاً نگران شده بود پرسید: "  چقدر رسمی؟ تو چی میخوای بپوشی؟ "

ایوا انگار که این سوال ربطی به او داشته است متفکرانه گفت: " خوب، من فکر می کنم شلوار مخمل سیاه و جلیقه ام با دکمه های تجملی رو بپوشم.... "

سرافینا با هیبتی ساختگی فریاد کشید: " ایوا، وقت برای مسخره بازی نداریم. طرز لباس پوشیدن یه موضوع جدی هست. "

ایوا گفت:  "نمی دونم چرا دخترها هر چند ماه ظاهرشون رو تغییر می دن و انقدر هیاهو براش به پا می کنن. ما مردها مدت ها قبل یه گردهمایی تشکیل دادیم و همگی تصمیم گرفتیم که چیزی که همیشه خواهیم پوشید شلواره. "

سرافینا با لحنی غم انگیز پرسید: " پس اسکاتلندی ها چی؟ "

ایوا معقولانه جواب داد: " اونها نتونستن دامن هاشون رو کنار بذارن چون از اینکه هوا بخورن خوششون میاد... "

گابریل با خنده حرف او را قطع کرد و موهای قرمز درخشان ایوا را بهم ریخت. " منظورش زانوهاشونه. من تیرهات رو جمع می کنم بچه جان. برو خونه و شلوار مخملت رو بپوش. "

ایوا به برادر بزرگترش خندید و دوان دوان دور شد.

سرافینا به کاساندرا گفت: " زود باش با من بیا تا زمان کافی برای نشون دادن پیراهنم به تو داشته باشم. "

کاساندرا نگاهی نگران به هدفش انداخت که هنوز از تیرهای جمع نشده مثل جوجه تیغی بود.

پاندورا به او گفت: " من جمعشون می کنم. من هرگز بیشتر از چند دقیقه برای تعوض لباس نیاز ندارم. "

کاساندرا لبخند زد و بوسه ای در هوا برای خواهرش فرستاد و همراه سرافینا به سمت خانه دوید.

پاندورا به عجله خواهرش خندید، دستانش را دور دهانش حلقه کرد و با بهترین تقلیدی که از صدای لیدی برویک می توانست انجام دهد فریاد زد. " خانم ها مثل اسب چهار نعل نمی رن! "

کاساندرا از فاصله ای دور جواب داد. " خانم ها عین کرکس فریاد نمی کشن! "

پاندورا خندان چرخید و نگاه معنی دار گابریل را روی خودش دید. او به نظر مجذوب ... چیزی شده بود... هرچند پاندورا نمی توانست تصور کند گابریل چه چیزی در مورد اورا تا این حد جالب یافته است. آگاهانه با انگشتانش گونه هایش را لمس کرد، چون نگران بود لکه ای روی صورتش وجود داشته باشد.

گابریل یواشکی لبخند زد و تکان کوچکی به سرش داد. " بهت خیره شدم؟ ببخشید. فقط به این خاطر بود که عاشق مدلی که می خندی هستم. "

پاندورا تا نوک موهایش قرمز شد. به سمت نزدیک ترین هدف رفت و شروع کرد به بیرون کشیدن تیرها. " لطفاً از من تعریف نکن. "

گابریل به سمت هدف کناری رفت. " تو خوشت نمیاد ازت تعریف کنن ؟"

" نه، این کار به من احساس ناشی بودن میده. هرگز بنظر نمی رسه حقیقت داشته باشن. "

" شاید برای تو حقیقت نداشته باشن، اما دلیل نمیشه معنیش این باشه که تو تعریفی نیستی. " گابریل بعد از ریختن تیرهایش درون تیر دان چرمی، رفت تا به پاندورا در جمع کردن تیرها کمک کند.

پاندورا گفت: " توی این وضعیت، این تعریف قطعاً درست نیست. صدای خنده من شبیه آواز یه قورباغه درختی روی یه دروازه زنگ زده درحال نوسان هست. "

گابریل لبخند زد: " شبیه یه زنگ نقره ای هست که در نسیم تابستانی تکون می خوره. "

پاندورا تمسخر آمیز گفت :" اصلا شبیه این صدا نیست. "

" اما به من چنین احساسی میده. " صمیمیت نهفته در صدای گابریل باعث لرزش و کشیده شدن اعصابش شد.

پاندورا از نگاه کردن به او امتناع کرد و کمی با دسته ای از تیرها که درون هدف کاموایی فرو رفته بودند ور رفت. تیرها بسیار عمیق و نزدیک بهم در هدف نشسته بودند طوری که بعضی از میله ها بسیار چسبیده و نزدیک بهم قرار گرفته بودند. مطمئناً این هدف متعلق به گابریل بوده. گابریل تقریباً خیلی سهل انگارانه تیرها را پرتاب می کرد و همه آنها دقیقاً به مرکز هدف برخورد می کردند.

پاندورا در حینی که تیرها را بیرون می کشید به آرامی آنها را می چرخاند تا بدنه چوبی شان نشکند. بعد از بیرون کشیدن آخرین تیر و دادن آن به گابریل، شروع کرد به در آوردن دستکش تیراندازی اش که شامل انگشت های چرمی می شد که با تسمه ای به دور مچ محکم می گردید.

پاندورا درحالیکه به تسمه چرمی محکم نگاه می کرد گفت: " تو تیرانداز ماهری هستی. "

گابریل دستش را به سمت تسمه دراز کرد و برای پاندورا بازش کرد. " بخاطر سالها تمرینه. "

پاندورا فروتنی او را نپذیرفت و گفت: " و توانایی طبیعی خودت. در حقیقت، بنظر می رسه تو همه چیز رو عالی انجام می دی. " وقتی گابریل به سمت بازوی دیگر او دست دراز کرد و شروع به باز کردن محافظ بازوی چرمی او کرد، پاندورا درجایش آرام باقی ماند. با تردید بیشتری گفت: " من فکر می کنم که همه همین انتظار رو ازت دارن. "

" خانواده ام نه. اما دنیای بیرون... " گابریل مکث کرد. " مردم کشیک می کشن تا متوجه یه اشتباه من بشن و اون رو بخاطر بسپرن. "

پاندورا به خود جرات داد. " تو مجبوری خودت رو در بالاترین استاندارد نگهداری؟ بخاطر موقعیت و مقامت؟ "

گابریل نگاهی نا خوانا به او انداخت و پاندورا متوجه شد که دوست ندارد حرفی شبیه گله و شکایت بر زبان بیاورد. " دیدم بهتره توی فاش کردن نقطه ضعف هام دقت بیشتری بکنم. "

پاندورا وانمود کرد شگفت زده شده و نیمی با خنده پرسید: " تو نقطه ضعف هم داری؟ "

گابریل با افسوسی زیاد گفت: " خیلی. " او با دقت محافظ بازو را از دور پاندورا باز کرد و آن را درون جیب کنار تیردان گذاشت.

او آنقدر نزدیک ایستاده بود که پاندورا توانست تارهای نازک نقره ای را در عمق چشمان آبی شفافش ببیند. پاندورا بدون فکر گفت: " بدترین چیز در مورد خودت رو به من بگو. "

صورت گابریل حالتی عجیب به خود گرفت مخلوطی از ناراحتی و تقریباً... شرمندگی؟ با صدایی آرام گفت: " میگم، اما ترجیح میدم بعداً به شکل خصوصی بهت بگم. "

سنگینی ای بیمار گونه در انتهای معده پاندورا ایجاد شد. آیا بدترین تصوراتش در مورد او درست بوده است؟

 پاندورا خودش را مجبور کرد بپرسد: " آیا هیچ ربطی به.... خانم ها داره؟ " ضربان شدید قلبش بر روی گلو و مچ دستش سوزن سوزن می شد.

گابریل نگاهی غیر مستقیم به او انداخت: " بله. "

اوه، خدایا، نه، نه. آنقدر آشفته شد که نتوانست جلوی زبانش را نگهدارد و کلمات را به بیرون پرتاب کرد: " می دونستم. تو سفلیس داری. "

گابریل نگاهی وحشت زده به پاندورا انداخت. تیردان مملو از تیر با صدای تلق تلوق از دستش به زمین افتاد. " چی؟ "

پاندورا با پریشانی گفت: " می دونم تو احتمالا همین الان هم این بیماری رو داری. " گابریل او را با خود به پشت یکی از هدف ها که آنها را از دید اشخاص درون خانه پنهان می کرد کشید. پاندورا ادامه داد: " خدا می دونه چه نوعش رو داری. سفلیس انگلیسی، فرانسوی، باواریایی، ترکی... "

گابریل تکان کوچکی به او داد تا توجهش را جلب کند: " پاندورا، صبر کن. " اما کلمات همچنان از دهان او بیرون می ریختند.

" .... سفلیس اسپانیایی، آلمانی، استرالیایی... "

گابریل کلامش را قطع کرد: " من هرگز سفلیس نداشتم. "

" کدوم یکیش رو؟"

" همه شون رو. "

چشمان پاندورا گشاد شدند. " تو همه نوعش رو داری؟ "

" نه، گندش بزنن...." گابریل شکست خورد و اندکی دور شد. به خشکی شروع به سرفه کرد و شانه هایش لرزیدند. یکی از دستانش بالا رفت تا چشمانش را بپوشاند، پاندورا با ترس و وحشت فکر کرد او گریه می کند. اما لحظه ای بعد متوجه شد گابریل درحال خندیدن است. هر بار که نگاه گابریل به چهره دلخور پاندورا می افتاد، دوباره خنده غیر قابل کنترلش شروع می شد. پاندورا مجبور شد منتظر بماند تا گابریل بتواند خودش را کنترل کند.

بالاخره گابریل توانست نفسی بگیرد. " من هیچ کدومشون رو ندارم. و فقط یک نوع سفلیس وجود داره. "

نوعی آسودگی جایگزین دلخوری پاندورا شد. " پس چرا اسامی متعددی برای این بیماری وجود داره؟ "

خنده های او با نفسی که کشید فروکش کرد و گوشه چشمان نمناکش را پاک کرد و گفت:  " وقتی انگلیسی ها با فرانسه در جنگ بودن شروع به نامیدن این مریضی به اسم سفلیس فرانسوی کردن و طبیعتاً اون ها هم مقابله به مثل کردن و این بیماری رو سفلیس انگلیسی نامیدن. شک دارم کسی تا حالا اون رو سفلیس باواریایی یا آلمانی نامیده باشه. مهم اینجاست که من هرگز این بیماری رو نگرفتم چون همیشه جانب احتیاط رو رعایت کردم. "

" معنیش چیه؟ "

گابریل گفت: " اگر فکر می کنی برای این سطح از جزئیات آناتومی آماده هستی برات توضیح بدم. "

پاندورا سریع جواب داد: " مهم نیست. " هیچ علاقه ای به بیشتر خجالت زده شدن نداشت.

گابریل با تکان آهسته ای که به سرش داد پرسید: " تو چطور به این نتیجه رسیدی که من سفلیس دارم؟ "

" چون تو یه فاسد بدنام هستی. "

" نه، نیستم. "

" کنت چوورث گفت که بودی. "

گابریل با کمی تاکید پاسخ داد: " پدرم یه فاسد بدنام بوده، مربوط به زمان قبل از ازدواجش با مادرم. به من هم همین تهمت رو می زنن چون اتفاقا ً شبیه اون هستم و وارث عنوان قدیمی اون. اما حتی اگر بخوام دست به کارهایی شبیه پدرم بزنم که نمی زنم، وقت کافی براش ندارم. "

" اما تو زن های زیادی رو می شناسی، نه؟ با همه اونها سر و سری داشتی. "

چشمان گابریل باریک شدند. " زیاد رو چطور تعریف کنیم؟ "

پاندورا اعتراض کرد: " تعداد خاصی توی ذهنم نیست، نمی خوام هم بدونم.... "

" یه عدد به من بگو. "

پاندورا چرخی به چشمانش داد و آه کوتاهی کشید تا نشان دهد از این وضعیت راضی نیست.  "بیست و سه. "

گابریل فوراً گفت: " من کمتر از بیست و سه تا زن میشناسم که باهاشون سرو سری داشتم. " به نظرش این بحث دیگر تمام شد بنابراین گفت: " حالا، فکر می کنم به اندازه کافی وقت برای این بحث کثیف تلف کردیم. بیا برگردیم خونه. "

پاندورا از حرکت کردن خودداری کرد و پرسید:  " تو با بیست و دو تا زن سَر و سِر داشتی؟ "

توالی ای از احساسات از صورت گابریل عبور کرد، دلخوری، تفریح، خواستن و احساس خطر. " نه. "

" با بیست و یکی؟ "

دقایقی سکوت محض برقرار شد قبل از اینکه چیزی درون گابریل از هم پاره شود. مثل یک ببر به پاندورا حمله کرد و روی او خیمه زد. پاندورا جیغ خفه ای کشید و در میان دستان او وول خورد، اما بازوان گابریل مثل منگنه به راحتی دور او را گرفته بود و عضلاتش به محکمی تنه درخت بودند. ......

پاندورا با صدای ضعیفی گفت: " نه. "

" چرا؟ هنوز بخاطر سفلیس استرالیایی نگرانی؟ "

پاندورا به آرامی متوجه شد که آنها دیگر روی پا نه ایستاده اند. گابریل روی زمین نشسته بود و به کپه علف های خشک تکیه داده بود- خدا به دادش برسد- پاندورا کنار او قرار داشت. با سر در گمی به اطرافشان نگاه کرد. کی این اتفاق افتاده بود؟

پاندورا گیج و آشفته گفت: " نه، اما یادمه که گفتی کارهای من مثل دزد دریایی می مونه. "

گابریل لحظاتی پلک زد: " اوه، اونو می گی. اون حرفم یه تعریف بود. "

لبهایش اندکی لرزید و با محبت موهای پاندورا را کنار زد. " ضعف من در انتخاب کلمات رو ببخش. منظورم این بود که تو به شدت با حرارت و جذابی. "

پاندورا قرمز شد . " واقعاً؟ " سرش را روی شانه او گذاشت و با صدایی خفه گفت:  " چون من سه روز گذشته نگران این بودم که کاری رو اشتباه انجام دادم. "

گابریل او را بیشتر به سمت خود کشید. " نه، هرگز عزیزم. معلوم نیست که هر چیزی در مورد تو من رو غرق لذت می کنه؟ "

پاندورا با لحنی غمگین گفت: " حتی وقتی مثل یه وایکینگ سرو صدا به پا می کنم؟ "

" مثل دزد دریایی. بله، مخصوصاً اون موقع بیشتر خوشم میاد. شیرینم، روی هم رفته یک عالمه زنان محترم توی دنیا وجود داره. عرضه تقریباً بیش از تقاضاست. اما کمبود زیادی برای دزدهای دریایی جذاب وجود داره و کارهای تو یه موهبت بنظر می رسه. من فکر می کنم ما اسم درستی برات پیدا کردیم. "

پاندورا گفت: " تو داری منو دست می ندازی. "

گابریل لبخند زنان سر او را بین دستانش گرفت و به چشمانش نگاه کرد. " تو منو به هیجان میاری. تمام مدت باقیمونده از زندگیم رویای اون بعد از ظهر در تنگه رو می بینم که با یک مو سیاه زیبا قدم می زدم و اون با گرمای هزاران ستاره توی چشماش من رو ویران و روهم رو خاکستر کرد. حتی وقتی یه پیرمرد بشم و ذهنم دیگه چیزی رو به یاد نیاره، آتش شیرین لبهای تو رو بیاد خواهم داشت. "

پاندورا ناتوان از عقب راندن خنده نابجایش با خود فکر کرد، شیطان چرب زبان. همین دیروز، شنید که گابریل مهربانانه پدرش را دست انداخته بود و با استادی حرفهایش را به شکلی پیچیده طوری که معنی اش عوض شود بیاد می کرد. کاملاً واضح بود که این هدیه خدادادی از پدر به پسر منتقل شده بود.

پاندورا با احساس اینکه نیاز به ایجاد فاصله بین خودشان دارد، خزیده کنار رفت.

پاندورا ایستاد و آشفتگی دامنش را درست کرد و گفت: " خوشحالم که سفلیس نداری. و همسر آینده ات- هرکی که هست- هم از این موضوع خوشحال خواهد شد. "

نکته درون حرف پاندورا از نظر گابریل پنهان نماند. نگاهی پُر از حرف به پاندورا انداخت و به راحتی روی پاهایش بلند شد. با لحنی خشک گفت: " بله. " شلوارش را تکاند و دستی درون موهای براقش کشید. " خدا رو شکر. "