موقعیت داشت به سرعت بدتر می شد. پاندورا با اعلان خطر به هلن نگاه و زمزمه کرد: " کمک. "

هلن دعایی کرد، دست بکار شد و خودش را بین دو مرد انداخت. " سفیر بلک، من لیدی هلن وینتربورن هستم. من رو ببخشید، اما فکر کنم احتمالاً در مهمانی شام ماه گذشته آقای دیزراییل با هم ملاقات کردیم؟ "

مرد مسن تر پلک زد، با حضور ناگهانی زنی جوان با موهای نقره ای و چشمانی فرشته وار خلع سلاح شد. شهامت بی ادبانه رفتار کردن با او را نداشت. " بیاد نمیارم چنین افتخاری داشتم. "

پاندورا با دیدن گابریل که بازوی خانم بلک را رها کرد، خوشحال شد.

هلن درحالیکه به سختی راحتی خیالش از سر رسیدن شوهر در کمک به جمع کردن این وضعیت را پنهان می کرد گفت:  " و ایشون هم آقای وینتربورن هستن. "

وینتربورن نگاه سریعی با گابریل رد و بدل کرد و پیام هایی خاموش مثل پیکان هایی در هوا به پرواز در آمدند. وینتربورن با ظاهری خونسرد و محترم شروع کرد به صحبت با سفیر که شق و رق پاسخ می داد. درحالیکه گابریل با سکوتی خشم آلود آنجا ایستاده بود، با وجود هلن و وینتربورن که طوری رفتار می کردند انگار اتفاق بدی نیفتاده است، تصور نمایش ناهنجاری که ممکن بود رخ دهد سخت بود. و خانم بلک از فضای پریشانی که ایجاد کرده بود در سکوت - حداقل در ذهنش- لذت می برد که هنوز بخش مهمی از زندگی گابریل است. چهره اش از هیجان می درخشید.

آخرین ذره دلسوزی ای که پاندورا نسبت به این زن احساس می کرد ناپدید شد. از دست گابریل دلخور بود که دقیقاً طبق نقشه ای که خانم بلک کشیده بود رفتار کرده، وقتی می بایست به راحتی او را نادیده بگیرد با عصبانیت واکنش نشان داده بود. برای دوست سابق گابریل کاملاً راحت بود که سطح غریزه های مردانه او را در حد یک مزرعه دار پایین بیارود.

پاندورا آهی کشید، با خودش فکر کرد که احتمالا باید سوار کالسکه شود. حضورش به هیچ چیز کمک نمی کرد و لحظه به لحظه داشت خشمگین تر می شد. حتی صحبت نسیه با دراگون بهتر از اینجا ماندن بود. از کنار گروه خودش را عقب کشید و برای یافتن راحت ترین راه رسیدن به ایوان نگاهی انداخت.

شخصی با تردید گفت: " خانم، خانم سنت وینسنت؟ "

نگاه پاندورا به زنی تنها که در کنار ستون کندکاری شده در انتهای ایوان ایستاده بود افتاد. او کلاهی ساده، لباسی تیره و شالی آبی پوشیده بود. به محض اینکه زن لبخند زد، پاندورا او را شناخت.

با نگرانی فریاد زد: " خانم اُکر. "  به سرعت به سمتش رفت. " شما اینجا چیکار می کنید؟ حالتون چطوره؟ "

" من به اندازه کافی خوبم، خانم. و شما؟ "

پاندورا گفت: " من هم به اندازه کافی خوبم. از اینکه دیروز خدمتکارم اونطور سرزده وارد فروشگاهتون شد معذرت میخوام. اون خیلی روی محافظت از من حساسه. هیچ راهی نبود که بتونم جلوش رو بگیرم، مگر اینکه با یه چیز سنگین می کوبیدم توی سرش. که در صورت لزوم قصد دارم همینکارو انجام بدم. "

خانم اُکر لبخند افسرده ای زد و چشمان شفافش با نگرانی ابری شد. " هیچ آسیبی نرسید. اما امروز یه مرد به فروشگاه اومد و سوالاتی پرسید. هیچی در  مورد اسمش یا اینکه چه کاری داره نگفت. بخاطر این سوالم از شما معذرت میخوام، خانم، اما شما به پلیس خبر دادین؟ "

" نه. " پاندورا با نگرانی ای رو به افزایش به زن نگاه کرد و متوجه شد که لایه ای عرق صورت زن را پوشانده و مردمک هایش گشاد شده اند. " خانم اُکر، شما مشکلی دارین؟ مریض هستین؟ بهم بگید چطوری می تونم کمکتون کنم. "

زن سرش را کج کرد و با افسوسی محبت آمیز به پاندورا نگاه کرد. " شما قلب مهربونی دارید، خانم. منو ببخشید. "

صدای خشن مردی حواس پاندورا را پرت کرد. به سمت جمعیت نگاه کرد. با تشخیص دراگون که درحال هل دادن و تنه زدن راهش را به سمت او باز می کرد وحشت زده شد. دراگون به کلی دیوانه شده بود. چه اتفاقی برایش افتاده بود؟

قبل از اینکه پاندروا بتواند نفس بکشد خودش را به آنها رساند. با ضربه ای شدید کمر و ساعدش را به شانه پاندورا کوبید انگار که سعی دارد استخوان هایش را بشکند. پاندورا از شدت ضربه نفسی ترسیده کشد و عقب رفت. دارگون او را گرفت و جلوی قفسه سینه پهنش نگهداشت.

پاندورا گیج و حیران در مخمل نرم کت خدمتکاری او صحبت کرد. " دراگون، چرا به من ضربه زدی؟ "

او پاسخ کوتاهی داد، اما پاندورا نتوانست از میان فریادها و جیغ هایی که اطرافشان بلند شده بود چیزی بشنود.

به محض اینکه دراگون اجازه داد از کنارش دور شود، پاندورا دید که آستین لباس او پاره شده انگار که توسط قیچی بریده شده باشد و پارچه اش خیس و تیره شده است. خون. با حیرت سرش را تکان داد. چه اتفاقی افتاده بود؟ خود دراگون همه جای لباسش پاندورا بود. خیلی زیاد بود. بوی شدید و مسی خون به دماغش رسید. چشمانش را بست و رویش را برگرداند.

چند ثانیه بعد متوجه بازوهای گابریل دور خودش شد. انگار داشت با فریاد دستوراتی به مردم می داد.

پاندورا که به طور کامل دستپاچه شده بود، تکان خورد و به اطراف نگاه کرد. این چه وضعی بود؟ روی زمین افتاده و نیمی از بدنش روی پای گابریل بود. و هلن کنارشان زانو زده بود.مردم اطرافشان ازدحام کرده بودند، کتشان را پیشنهاد می دادند درحالیکه پلیس سعی می کرد عقب نگهشان دارد. برایش عجیب و ترسناک بود که در چنین وضعیتی بهوش آمده است.

پاندورا پرسید: " کجا هستیم؟ "

هلن با صورتی که به شدت سفید اما آرام بود جواب داد: " هنوز توی هایمارکت هستیم، عزیز ترین. تو غش کردی. "

پاندورا سعی کرد حواسش را جمع کند. " من غش کردم؟ " آن طور که گابریل مثل منگنه شانه هایش را محکم گرفته بود، به راحتی نمی توانست فکر کند. " جناب کنت، خیلی محکم شونه های منو گرفتی. داری بهم صدمه می زنی. لطفا... "

گابریل با صدایی خفه گفت: " عشق عزیز، آروم بمون. من دارم روی زخمت رو فشار می دم. "

" کدوم زخم؟ من زخمی شدم؟ "

" تو توسط خانم اُکر چاقو خوردی. "

پاندورا با سر درگمی به بالا نگاه کرد، مغزش به آهستگی داشت اتفاقات را جذب می کرد. بعد از لحظاتی درحالیکه دندان هایش بهم می خورد گفت: " نه، خانم اُکر، شاید اون نزدیک فرد ضارب بوده، من منکر حمله اون میشم. " شانه اش داشت بیشتر و بیشتر درد می گرفت و درد شدید و برنده به مغزش منتقل می شد. کل استخوان هایش بطور مدام تیر می کشید انگار که با دستانی نامرئی درحال خورد شدن هستند. " دراگون چی؟ اون کجاست؟ "

" دنبال اون زن رفت. "

" اما بازوش... اون آسیب دیده بود... "

" گفت که بریدگی عمیق نیست. خوب میشه. "

شانه اش احساسی داشت انگار که با روغن داغ سوزانده شده. زمین در زیرش سفت و سرد بود و تمام بدنش به شکل عجیبی خیس بود. به پایین نگاه کرد، اما گابریل با کتش جلوی دیدش را پوشانده بود. به طور آزمایشی بازویش را بالا آور تا لباس را کنار بزند.

هلن جلویش را گرفت و آرام دستش را روی قفسه سینه او فشرد. " عزیزم، سعی نکن حرکت کنی. تو باید گرم بمونی. "

پاندورا با حالتی دمدمی گفت: " لباس هام خیس و چسبناکه، کف خیابون سفته. این وضعیت رو دوست ندارم. می خوام برم خونه. "

وینتربورن جمعیت را عقب راند و کنار آنها دولا شد. " خون ریزی به اندازه کافی آهسته شده که بتونیم حرکتش بدیم؟ "

گابریل پاسخ داد: " فکر کنم. "

" با کالسکه من می ریم. از قبل برای کارکنان واحد پزشکی پیام فرستادم- اونها توی خیابون کُرک ما رو ملاقات می کنن. یه اتاق جراحی و کلینیک جدید توی ساختمان کنار فروشگاه وجود داره. "

" ترجیح میدم اون رو پیش دکتر خانوادگیمون ببرم. "

" سنت وینسنت، او باید سریعاً توسط یه پزشک معاینه بشه. خیابان کُرک فقط نیم مایل ازاینجا فاصله داره. "

 

صدای ناسزای آرام گابریل را شنید. " پس، بریم. "