به محض خارج شدن از تأتر، ازدحام بدتر هم شد. در ایوان ورودی مردم بهم تنه می زدند و اطراف شش ستون کنگره دار ساختمان که تا لبه پیاده رو امتداد داشتند تجمع کرده بودند. ردیفی طولانی از کالسکه های خصوصی و اتاقک های لوکس در طول مسیر جمع شده و باعث گیر افتادن بعضی از وسایل نقلیه شده بودند. بدتر از آن، تجمع پولدارها باعث جذب جیب برها، شیاد ها، دزدها و گداها از کوچه ها و خیابان های نزدیک شده بود. تنها یک پلیس قابل رویت بود که سعی می کرد به این هیاهو نظم دهد، و ظاهراٌ تنها اندکی موفق بود.

وینتربورن درحالیکه راهش را با هل دادن جمعیت به کنار باز می کرد به سمت گابریل رفت و گفت:  "هم کالسکه تو و هم کالسکه من گیر کردن. " به سمت جنوب هایمارکت اشاره کرد. " اونجا متوقف شدن. مجبورن صبر کنن تا ترافیک خیابون به حرکت در بیاد تا بتونن کالسکه رو حرکت بدن. "

گابریل گفت: " می تونیم پیاده به سمت کالسکه ها بریم. "

وینتربورن نگاهی ناشی از تفریح به او انداخت. " این کارو توصیه نمی کنم. جمعی از قبرسی ها دارن از سمت پال مال میان، و ما مجبوریم از بین تعداد زیادی از اونها عبور کنیم. "

پاندورا درحالیکه فراموش کرده بود صدایش را پایین نگهدارد پرسید: " منظورتون زن های بدکاره هست، آقای وینتربورن؟ "

تعدای از مردم برگشتند تا با ابروهای بالا رفته نگاهش کنند.

گابریل برای اولین بار در طول این مدت خندید و سر پاندورا را به خودش نزدیک کرد. گوشش را با لبهایش لمس کرد و زمزمه وار گفت: " آره، منظورش زن های ناجوره. "

پاندورا پرسید: " چرا بهشون می گن قبرسی ها ؟ قبرس یه جزیره توی یونانه و مطمئنم اونها از اونجا نیومدن. "

" بعداً برات توضیح میدم. "

هلن بلند گفت:  "پاندورا، می خوام تو رو به بعضی از دوستام از کلوپ کتاب خانم ها معرفی کنم، از جمله خانم توماس که بنیانگذارش هست. اونها در یک گروه کنار آخرین ستون جمع شدن. "

پاندورا به گابریل نگاه کرد. " اگه چند دقیقه با هلن برم ناراحت نمی شی؟ "

" ترجیح میدم کنار من بمونی. "

اعتراض کرد: " فقط کمی اون طرفتره. به هرحال مجبوریم منتظر کالسکه بمونیم. "

گابریل با بی میلی اجازه داد برود. " یه جایی وایسا که بتوننم ببینمت. "

پاندورا نگاهی اخطار آمیز حواله اش کرد. " باشه، با زن های یونانی حرف نزن. "

گابریل لبخند زد و او را که همراه هلن از میان جمعیت می گذشتند تماشا کرد.

هلن به پاندورا گفت: " خانم توماس در مورد تاسیس کتابخانه اطراف لندن برای فقرا فعالیت می کنه. اون به طور باورنکردنی ای بخشنده و جذابه. تو عاشق همشون می شی. "

" هر کسی می تونه به کلوپ کتاب ملحق بشه؟ "

" هرکسی به جز آقایون. "

پاندورا بلند گفت: " چه عالی، من واجد شرایطم. "

آنها کنار گروه کوچکی از خانم ها توقف کردند و هلن منتظر فرصت شد تا بتواند وارد بحثشان شود.

پشت او، پاندورا تور دور یقه اش را به سمت شانه ها راند و دو ردیف مروارید دور گردنش را لمس کرد.

بدون هیچ اخطاری، صدای ملایم یک زن با لهجه آمریکایی را کنار گوشش شنید. " تو چیزی به جز یه بچه استخونی دست و پا چلفتی نیستی، همون چیزی که گابریل توصیف کرده بود. می دونستی، ضمن برگزاری مراسم عروسی به ملاقات من اومد. من و اون باهم به شیفتگی کودکانه تو به اون خندیدیم. تو حسابی حوصله اش رو سر می بری. "

پاندورا چرخید و خودش را با خانم نولا بلک رو در رو دید. او زنی هیجان انگیز بود، پوست کرمی رنگ و بی عیب و نقص داشت با چشمان نافذ و تیره زیر ابروهایش که مانند نواری نازک و مخملی بنظر می رسیدند. اگرچه خانم بلک تقریباً هم قد پاندورا بود، ولی هیکلش با آن کمر باریک که می توانستی یک قلاده گربه را دورش ببندی، ساعت شنی را به یاد مخاطب می آورد.

پاندورا با لحنی آرام گفت: " این حرفها چیزی به جز تصورات یه زن بدکاره نیست. اون تو رو ملاقات نکرده یا اگه کرده بود به من می گفت. "

همانطور که وینتربورن حدس زده بود، خانم بلک سلاحش را از رو بسته بود. " گابریل هرگز به تو وفادار نخواهد بود. همه می دونن که تو یه دختر عجیب و غریبی که برای ازدواج گولش زدی. اولش ازت خوشش میاد ولی مطمئناً ازت خسته میشه و بعد تو رو به یکی از خونه های دور افتاده اش می فرسته. "

پاندورا پر از احساساتی گیج کننده بود. حسادت، چون این زن کاملاً گابریل را می شناخت و چیزی مشترک با او داشت...و احساس خصومت، اما در عین حال احساس ترحم داشت چون موجودی زخم خورده در عمق تاریکی چشمان آن زن وجود داشت. در پشت ظاهر خوب بیرونی، او زنی به شدت بدبخت بود.

پاندورا گفت:  "مطمئنم فکر می کنی این چیزیه که من باید ازش بترسم، اما من اصلاً در این مورد نگران نیستم. ضمناً من گولش نزدم. " قبل از ادامه حرفش لحظه ای مکث کرد. " قبول دارم عجیب و غریبم. اما بنظر می رسه گابریل خوشش میاد. "

پاندورا دید که بین دو ابروی بی نقص او از حیرت چین افتاد و واضح بود که انتظار عکس العمل دیگر را داشته، شاید گریه یا عصبانیت. خانم بلک می خواست جنگ راه بیندازد چون از دیدگاه او پاندورا مردی که برایش اهمیت داشت را دزدیده بود. هر زمان که بیاد بیاورد هرگز دوباره گابریل را کنارش نخواهد داشت، چقدر برایش دردناک خواهد بود. پاندورا با لحنی ملایم گفت: " متاسفم. چند هفته گذشته باید برات وحشتناک بوده باشه. "

نگاه خانم بلک زهرآلود شد. " به خودت جرات نده برای من دل بسوزونی. "

هلن با آگاهی از اینکه پاندورا با کسی صحبت می کند چرخید و با دیدن زن آمریکایی رنگش پرید. دستش را حمایت گرانه دور پاندورا پیجید.

پاندورا به خواهرش گفت:  " همه چیز خوبه. چیزی برای نگرانی نیست. "

متاسفانه این حرفش خیلی درست نبود. چند لحظه بعد گابریل با چشمانی آتشین و کشنده خودش را به آنها رساند. بنظر می رسید به سختی متوجه پاندورا یا هلن شده باشد، تمام توجهش روی خانم بلک زوم شده بود. با لحنی آرام که باعث شد خون پاندورا یخ ببندد از زن آمریکایی پرسید: " دیوونه شدی؟ به زن من نزدیک شدی.... "

پاندورا شتابان حرفش را قطع کرد: " من کاملاً حالم خوبه. "

در همین زمان، گروه خانم های عضو باشگاه چرخیدند تا بحثی که درحال بالا گرفتن بود را تماشا کنند.

گابریل یک دستش را دور مچ های دست کش پوش خانم بلک پیچاند و غرید: " می خوام باهات صحبت کنم. "

پاندورا اعتراض کرد: " من چی؟ "

با لحنی خشن به پاندورا گفت: " برو توی کالسکه. الان جلوی ایوان تاتر هست. "

پاندورا نگاهی به صف وسایل نقلیه انداخت. حقیقاً کالسکه شان جلوی پیاده رو ایستاده بود و یک نظر توانست دراگون را در لباس ملازمین ببیند. با این حال چیز او را از ایده رفتن به کالسکه مثل سگی که دستور گرفته تا به لانه اش برود، باز می داشت. بدتر از آن، نگاه پیروزمندانه ای بود که خانم بلک از پشت گابریل حواله اش کرد، که موفق شده توجهی که میخواست را بدست بیاورد.

پاندورا شروع کرد بگوید: " اینجا رو نگاه کن، فکر نمی کنم... "

مردی دیگر به مکالماتشان اضافه شد. " دستت رو از زن من بکش کنار. " صدایی که از میان دندانهای بهم فشرده آمد متعلق به سفیر آمریکا بود. او با چنان خصومت ریشه داری به گابریل نگاه می کرد که انگار آن دو یک جفت خروس جنگی هستند که از وست میدان دعوا به اینجا پرتاب شده اند.