گابریل به آن پیکر کوچک روی تخت نگاه کرد، هجوم مخلوطی از احساس تفریح و اشتیاق  را درونش حس کرد که باعث شد نفسش به شماره بیفتد. قبل از گذشت حتی یک ثانیه، خودش را بالای سر او رساند.

پاندورا با خنده درحالیکه وول می خورد پرسید: " چیکار داری می کنی؟ "

" دعوتت رو قبول می کنم. "

" چه دعوتی؟ "

" دعوتی که وقتی با حالتی اغوا کننده روی تخت دراز کشیدی از من کردی. "

درحینی که گابریل مشغول کار خودش بود، پاندورا اعتراض کرد: " من مثل یه ماهی مرده خودم رو از پشت روی تخت انداختم. "

" می دونی که نمی تونم مقاومت کنم. "

پاندورا التماس کنان گفت: " اول یه دوش بگیر. به درد توی خونه موندن نمی خوری. باید ببرمت به اسطبل و مثل یه اسب با صابون و غشو تمیزت کنم. "

" اوه، تو دختر بدذات ... آره، بیا همین کارو بکنیم. "

پاندورا با خنده جیغ کشید و مشغول کشتی گرفتن با گابریل شد. " دست بردار، داری منو کثیف می کنی! "

گابریل ثابت نگهش داشت. با لحنی تشویق کننده پرسید: " تو میخوای خدمتکار حمام من بشی؟ "

" تو که خوشت میاد، مگه نه؟ "

گابریل زمزمه کرد: " معلومه... "

چشمان آبی تیره پاندورا از شرارت درخشید. " به شما در حمام کردن کمک می کنم، جناب کنت، اما فقط اگه قول بدی دستهات رو کنارت نگهداری و مثل یه مجسمه آروم و ثابت باقی بمونی. "

پاندورا با خنده غلتید و به سمت حمام رفت، درحالیکه که گابریل با اشتیاق دنبالش می کرد.

گابریل با فکر کردن به اینکه مدت کوتاهی قبل، باور داشت هیچ زنی به اندازه نولا بلک با آن استعداد های تاریکش نمی تواند سرگرمش کند، حیرت زده شد. اما حتی در بهترین لحظاتشان هم، برخوردش با نولا احساس پوچی ای مبهم در او باقی می گذاشت. هرزمان که او و نولا سعی می کردند گاردشان را حتی یک لحظه برای یکدیگر پایین بیاورند، زخم هایی متقابل برای هم باقی می گذاشتند. هیچ کدامشان نمی توانستند ریسک شریک شدن معایب و نقطه ضعف هایشان با یکدیگر را بپذیرند و گاردشان را در مقابل هم به شدت حفظ کرده بودند.

اما با پاندورا همه چیز متفاوت بود. او نیروئی از طبیعت بود، ناتوان از اینکه چیزی به جز خودش باشد و به نوعی برای گابریل غیر ممکن بود اطراف او به چیزی تظاهر کند. هر زمان گابریل به عیبی اعتراف می کرد یا اشتباهی مرتکب می شد، بنظر می رسید پاندورا بیشتر از قبل دوستش دارد. پاندورا با آرامشی وحشتناک قفل قلب او را باز کرده و کلیدش را دور انداخته بود.

گابریل به حدی او را دوست داشت که برای هیچ کدامشان خوب نبود. پاندورا برایش سرچشمه شادی ای شده که هرگز تجربه اش نکرده بود. تعجبی نداشت که همیشه اشتیاق بودن با او را داشت. تعجبی نداشت که به شدت نسبت به او احساس مالکیت می کرد و زمانی که پاندورا جلوی چشمش نبود هر لحظه احساس نگرانی می کرد. پاندورا نمی دانست چقدر خوش شانس است که گابریل برای فرستادن یک بادیگارد تک تیر انداز، سواره نظام، کماندارهای اسکاتلندی و تعدادی جنگجوی سامورائی ژاپنی به همراهش اصرار نکرده است.

این دیوانگی بود که اجازه دهد موجودی تا این حد زیبا با روحی ساده و آسیب پذیر به عنوان همسرش ریسک وارد شدن به دنیایی را بپذیرد که می توانست با خونسردی او را درهم بشکند و او هیچ انتخابی به جز دادن این اجازه به او نداشت. اما خیال نداشت به راحتی با این موضوع کنار بیاید. گابریل برای باقی عمرش، هر زمان که پاندورا پا از در بیرون می گذاشت و او را با قلبی بی حفاظ ترک می کرد، نیش ترس را احساس می کرد.

صبح روز بعد قبل از اینکه گابریل خانه را برای شرکت در جلسه ای تجاری به همراه یک معمار و سازنده ترک کند- جلسه ای درباره اعطای اجاره نامه املاکی که در کینگستون داشت- توده ای نامه جلوی پاندورا گذاشت.

پاندورا سرش را از روی میز تحریر اتاق نشیمن بالا آورد، جایی که با زحمت درحال نوشتن نامه ای به لیدی برویک بود. با اخم ملایمی پرسید: " اینا چیه؟ "

گابریل با ملایمت به حالت چهره او لبخند زد. " دعوت نامه. فصل میهمانی ها تمام نشده. مطمئنم که دوست داری ردشون کنی، اما شاید شرکت در یکی یا دوتاش بد نباشه. "

پاندورا به توده نامه های رو میز طوری نگاه کرد که انگار ماری چمبره زده است و گفت: " مطمئن بودم که نمی تونم برای همیشه از دست مردم فرار کنم. "

گابریل به لحن بدون شوق و ذوقش خندید. " به این می گن روحیه. به همین زودی یه مهمانی در گیلدهال برای شاهزاده ولز که از مسافرت هندوستان برگشته، برگزار میشه. "

پاندورا گفت: " ممکنه ازش خوشم بیاد. از مهمانی های شام کوچیک که من توشون مثل یه زن ریشوی دهاتی احساس انگشت نما شدن بهم دست می ده خیلی بهتره. در مورد ریش گفتم- دلیلی وجود داره که دراگو ریشش رو اصلاح نمی کنه؟ حالا که یه ملازم شده، واقعاً باید ریشش روبزنه. "

گابریل اندوهگین گفت:  " می ترسم که قابل مذاکره نباشه، اون همیشه ریش داشته. در حقیقت هر وقت که می خواد یه قول سفت و سخت بده، به ریش هاش قسم می خوره. "

" خوب، این احمقانه است. هیچ کسی نمی تونه به یه ریش قسم بخوره. اگه آتیش بگیره چی؟ "

گابریل لبخند زد و روی او خم شد. " اگه دوست داری موضوع رو با دراگو مطرح کن. اما در جریان باش که اون خیلی به ریشش وابسته است. "

" خوب، معلومه که بهش وابسته هست، ریش خودشه دیگه. "

گابریل زمزمه کرد: " امروز دختر خوبی باش. "

پاندورا درحالیکه گونه هایش گُر گرفته بودند لبخند زد و در حینی که گابریل اتاق را ترک می کرد سعی کرد هوش و حواسش را جمع کند. شیشه نگهدارنده کاغذ ها را که طرح گلی روی آن نقش بسته بود را برداشت، با حواسی پرت آن را بین دستش چرخاند و به صدای فعالیت اهل خانه گوش سپرد. پنجره ها باز و گردگیری شدند، وسائل پاک شده، برق انداخته شده و برس زده شدند و اتاق ها مرتب شدند.