خانم اُکر رفت یکی از کشو ها را بیرون کشید و یک پاکت باز شده را برداشت. " تا شما یه دوری اینجا می زنید منم زود برمی گردم. "

وقتی زن چاپخانه دار از در بیرون رفت و در را پشتش محکم بست، چیزی پرپر زنان به دنبالش روی زمین افتاد. یک تکه کاغذ.

پاندورا اخم کنان، کیفش را کناری گذاشت و رفت تا تکه کاغذ کوچک را بردارد. یک سمتش سفید بود و سمت دیگر بنظر می رسید نمونه دیگری از چاپ تیپوگرافی حروف باشد، اما مانند چاپ صفحات نمونه نبود. آیا از درون پاکتی که خانم اُکر از درون کشو برداشت افتاده بود؟ آیا مهم بود؟

پاندورا زمزمه کرد: " دردسر. " در را باز کرد و درحالیکه نامش را صدا می زد به دنبال زن چاپخانه دار رفت. وقتی جوابی نیامد، پاندورا محتاطانه میان یک راهروی کم نور پیش رفت که به فضای کاری انبار منتهی می شد. یک ردیف از پنجره های تکه تکه نزدیک سقف اجازه ورود نوری خاکستری را می داد که روی سنگ های مخصوص چاپ سنگی و صفحه های فلزی، غلطک ها، قطعات ماشینی و توده ای از فیلتر ها افتاده بود. بوی قوی روغن و فلز با بوی تند چوب بریده شده در هم آمیخته بود.

وقتی پاندورا از راهرو بیرون آمد، خانم اُکر را دید که با یک مرد کنار توده ای عظیم از یک ماشین چاپ بخار ایستاده است. مرد بلند قد بود و قیافه بی روحی و رنگ پریده ای داشت. ابروها و مژه هایش آنقدر روشن بودند که انگار وجود نداشتند. هرچند لباس های تیره اش جلب توجه نمی کرد، کلاه لبه دار و استوانه ای شکلش تنها توسط مردی محترم از طبقات متوسط استفاده می شد. هرکسی می توانست باشد ولی یک پیک نبود.

پاندورا درحالیکه به آنها نزدیک می شد گفت: " من رو ببخشید. میخواستم بپرسم- " وقتی خانم اُکر به سمتش چرخید، سرجایش متوقف شد. درخشش آشکارای وحشت در چشمان زن چنان تکان دهنده بود که ذهن پاندورا خالی شد. نگاهش به سرعت به سمت مرد غریبه برگشت که چشمان بدون مژه کبرا مانندش طوری  پاندورا را بررسی می کرد که باعث شد مورمورش شود.

پاندورا با صدایی ضعیف گفت: " سلام."

مرد قدمی به سمت او برداشت. چیزی در حرکت او بود که باعث واکنشی غریزی می شد طوری که پاندورا احساس کرد درحال نگاه کردن به حرکت سریع یک عنکبوت یا پیچ و تاب خوردن یک مار است.

" خانم. " خانم اُکر از جا پرید، به سرعت مسیر مرد را سد کرد و بازوی پاندورا را گرفت. " انبار جای خوبی برای شما و لباس زیباتون نیست.... دوده و روغن همه جا ریخته. اجازه بدین شما رو برگردونم داخل. "

پاندورا با گیجی گفت:  "متاسفم. " اجازه داد زن با تقلا و سرعت به گالری و از آنجا به دفتر فروشگاه برش گرداند. " قصد نداشتم ملاقاتتون رو قطع کنم، اما... "

زن خودش را مجبور کرد لبخندی سطحی بزند. " این کارو نکردین. پیک فقط داشت در مورد مشکل یکی از بسته ها برام توضیح می داد. متاسفم که همین الان باید بهش رسیدگی کنم. امیدوارم اطلاعات و نمونه های کافی بهتون داده باشم. "

" بله. آیا باعث دردسر شدم؟ متاسفم- "

" نه، اما خیلی بهتره اگه همین الان تشریف ببرین. کارهای زیادی هست که باید انجام بشه. " پاندورا را از میان دفتر همراهی کرد، کیف چرمی را بدون مکث از دسته اش قاپید. " این هم کیفتون، خانم. "

پاندورا گیج و آشفته به همراه او از پشت مغازه به سمت دری که دراگون منتظرش بود عبور کرد.

خانم اُکر گفت: " متاسفم، نمی دونم مشکل این سفارش چقدر ممکنه زمان ببره. اگر این مشکل حل بشه ما خیلی سرمون شلوغ میشه و نمی تونیم بازی شما رو چاپ کنیم، یه چاپ خانه دیگه هست که می تونم بهتون پیشنهاد بدم. چاپخونه پیکرزگیل در منطقه مارلبن. کارشون خیلی خوبه. "

پاندورا با نگرانی نگاهش کرد و گفت: " ممنون. باز هم متاسفم اگه کار اشتباهی انجام دادم. "

زن چاپخانه دار لبخند ملایمی زد، هرچند حالت دستپاچه اش همچنان باقی بود. " سلامت باشید، خانم. براتون آرزوی موفقیت دارم." نگاه خیره اش روی چهره ناخوانای دراگون چرخید. " بهتره هرچه سریعتر برید- ترافیک خیابون ها نزدیک عصر بدتر میشه. "

دارگون با حرکت کوتاه سرش جواب داد. کیف را از پاندورا گرفت و در را باز کرد و با بی نزاکتی او را بیرون راند.

از روی پیاده روی چوبی به سمت کالسکه در انتظارشان قدم برداشتند. دراگون با لحنی خشن پرسید :" چه اتفاقی افتاد؟ " او را از روی قسمتی پوسیده در مسیر به کناری هدایت کرد.

پاندورا درحالیکه بعضی از کلماتش توسط بعدی نیمه کاره می ماند، به سرعت وضعیت را توضیح داد. امابنظر نمی رسید دراگون برای دنبال کردن حرف هایش مشکلی داشته باشد. " اوه، دراگو خیلی عجیب بود. نباید به انبار می رفتم. " با پشیمانی حرفش را تمام کرد. " اما من... "

داگون با لحنی عاری از سرزنش و فقط برای تایید گفت: " نه، نباید می رفتین. "

" فکر کنم بد شد که اون مرد رو دیدم. شاید یه درگیری رمانتیک بین اون و خانم اُکر وجود داره که نمی خواستند کسی متوجه بشه. اما اینطوری بنظر نمی رسید. "

" آیا چیز دیگه ای دیدن؟ هرچیزی که بنظر برسه به اون انبار تعلق نداره؟ "

درحینی که به کالسکه نزدیک می شدند پاندورا سرش را تکان داد. " نمی تونم چیزی بیاد بیارم. "

دراگون در را باز کرد و پله تاشو را برایش پایین آورد. " از شما و راننده میخوام پنج دقیقه صبر کنید. باید یه کاری انجام بدم. "

پاندورا درحال بالا رفتن از کالسکه پرسید: " چه کاری؟ " نشست و کیف چرم را از دراگون گرفت.

" میخوام برم دست به آب. "

" ملازم ها واقعاً نمی رن دستشوئی. یا حداقل قرار نیست بهش اشاره کنن. "

به پاندورا گفت: " پرده رو پایین بکش، در رو قفل کن و روی هیچ کسی بازش نکن."

" حتی اگه تو بودی؟ "

دراگون صبورانه تکرار کرد. " روی هیچ کسی بازش نکن. "

" ما باید یه علامت مخفی بین خودمون داشته باشیم. یه جور در زدن مخصوص... "

دراگون قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند در را محکم بست.