یک خانم مدیر جوان نزدیک شد. او زنی مرتب، بلند و باریک با بالاتنه ای برجسته بود و موهای قهوه ای فرفری و چشمانی عسلی با مژه هایی بلند داشت. تواضعی احترام آمیز کرد و پرسید:  " لیدی سنت وینسنت؟ اُکر هستم. "

پاندورا با خوشروئی گفت: " باعث افتخاره. "

خانم اُکر گفت: " هرگز تا این حد هیجان زده نشده بودم تا اینکه نامه شما رو دریافت کردم. تخته بازی شما یه کار خیلی هوشمندانه بنظر می رسه. " او زنی خوش صحبت با لهجه ای موزیکال بود. پاندورا به شدت انرژی و سرزنده بودنش را دوست داشت. " اجازه می دین بنشینیم و در مورد برنامه های شما صحبت کنیم؟ "

آنها به سمت اتاقی جداگانه در مجاورت مغازه رفتند. یک ساعت بعد را درحالیکه پاندورا طرح ها، یادداشت ها و عکس ها را از کیف چرمی بیرون می آورد به صحبت درباره بازی و ترکیباتی که نیازداشت گذراندند.

این یک بازی با تِم خرید بود، به همراه قطعاتی که در طول مسیر واحد های مختلف یک فروشگاه با جزئیاتی خیال انگیز حرکت می کردند. بازی شامل کارت های کالا، پول بازی و کارت های شانس می شد که ممکن بود به روند بازی کمک کنند یا بازی کننده را عقب بیندازند.

خانم اُکر در مورد این پروژه مشتاق بود و درباره مواد متنوعی که در اجزا بازی استفاده می شد پیشنهاداتی ارائه کرد.

" مهم ترین موضوع تخته تاشو بازی هست. ما می تونیم با چاپ پرسی صفحه تخت، مستقیماً روی تخته چاپ لیتوگرافی انجام بدیم. اگر یه تخته بازی چند رنگ می خواین، می تونیم برای هر رنگ یه صفحه چاپی درست کنیم- پنج یا ده رنگ کافی خواهد بود- و لایه به لایه جوهر رنگی به تخته اضافه کنیم تا زمانی که عکس کامل بشه. "

خانم اُکر متفکرانه به تخته بازی دستی رنگ شده پاندورا نگاه کرد. " خیلی ارزون تر تمام میشه اگه چاپ روی تخته رو سیاه وسفید بزنیم و خانم هایی رو استخدام کنیم تا اون رو دستی رنگ کنن. اما البته که این کار خیلی وقت گیر تر خواهد بود. اگر تقاضا برای تخته بازی زیاد بشه، که همینطور هم خواهد بود، مطمئنم، با تولید تماماً ماشینی بازی سود بیشتری خواهید کرد. "

پاندورا گفت:  " ترجیح میدم روش رنگ کردن دستی رو انتخاب کنم، دوست دارم شغل های خوبی برای خانم هایی که سعی در حمایت از خودشون و خانواده شون دارن ایجاد کنم. چیزهایی مهم تر از سود هم هست. "

خانم اُکر لحظاتی طولانی با نگاهی گرم به او خیره شد. " تحسینتون می کنم، خانم. خیلی زیاد. بیشتر خانم ها در رده اجتماعی شما، اگر در کل به فقرا فکر کنن، کاری بیشتر از بافتن جوراب یا کلاه برای گروه های خیریه انجام نمی دن. کسب و کار شما خیلی بیشتر از کارهای بافتنی به فقرا کمک می کنه. "

پاندورا گفت: " امیدوارم. حرفم رو باور کنید، کارهای بافتنی من به درد هیچ کسی نمی خوره. "

زن خندید. " ازتون خوشم میاد، خانم. " ایستاد و با چابکی دستانش را به هم سایید. " اگر دوست دارید به اتاق های عقبی بیاین و من یک سری نمونه به شما می دم تا به خونه ببرین و با خیالی آسوده بررسیشون کنید. "

پاندورا کاغذها و تکه های بازی را جمع کرد و درون کیف چرمی اش چپاند. از روی شانه اش به دراگون نگاه کرد که از کنار در او را نگاه می کرد. با دیدن اینکه پاندورا به سمت انتهای فروشگاه می رود قدمی جلو گذاشت، اما پاندورا سرش را تکان داد و اشاره کرد که سرجایش بماند. دراگون با اندکی اخم دستانش را در هم قلاب کرد و سرجایش باقیماند.

پاندورا خانم اُکر را تا پشت یک کانتر که تا بالای کمر ارتفاع داشت، دنبال کرد. آنجا دو پسر مشغول جمع کردن صفحات کاغذی بودند. سمت چپ، یک شاگرد مغازه یک ماشین چاپ پرسی حروف با چرخ دنده ها و اهرم هایی عظیم را اداره می کرد، درحالیکه مردی دیگر یک ماشین با غلطک های بزرگ مسی را بکار انداخته بود که عکس ها را به طور مداوم روی لوله های از کاغذ پرس می کرد.

خانم اُکر او را به سمت اتاق نمونه ها که با کالاهای مختلف پر شده بود هدایت کرد. از کنار دیواری از قفسه ها و کشو ها عبور کردند، خانم اُکر شروع کرد به جمع آوری تکه های کاغذ، کارت ها، تخته ها، نوارهای صحافی کانوایی و چیت و نمونه های متنوعی از ورقه های چاپ حروف. پاندورا که از پشت سر او را دنبال می کرد، دسته ای از صفحات را از دست او گرفت و درون کیف چرمی اش منتقل کرد.

آنها بخاطر در زدنی محتاطانه متوقف شدند.

خانم اُکر گفت: " احتمالا پسرک انباردار باشه. " به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. درحینی که پاندورا بین قفسه ها می پلکید، زن چاپخانه دار در را آنقدر باز کرد تا پسری حدوداً ده ساله با کلاهی که روی پیشانی اش پایین کشیده بود، نمایان شود. بعد از صحبت مختصر پچ پچ واری که رد و بدل شد، خانم اُکر در را بست و گفت: " خانم، عذرخواهی می کنم، اما مجبورم یه پیک رو راهنمایی کنم. ناراحتی میشین اگه یک دقیقه شما رو اینجا تنها بذارم؟ "

پاندورا گفت: " مطمئناً نه. من مثل تشنه به آب رسیده خوشحالم. " مکث کرد تا به زنی که هنوز داشت لبخند می زد از نزدیک نگاه کند.... اما نگرانی ردی ماهرانه روی صورت او برجای گذاشته بود. پاندورا با نگرانی پرسید: " اتفاقی افتاده؟ "

صورت زن فوراً صاف شد. " نه، خانم، فقط به این خاطره که دوست ندارم وقتی با مشتری هستم وقفه ای ایجاد بشه. "

" از طرف من نگران نباشید. "