گابریل اخم کرد: " رفتارش با تو خیلی خودمونیه. کم کم دارم فکر می کنم اخراجش کنم. "

پاندورا تصدیق کرد: " ایدا بین ندیمه ها چنگیز خان حساب میشه، اما کارش توی یادآوری چیزهایی که من دائم فراموش می کنم خیلی خوبه و چیزهایی که گم می کنم رو پیدا می کنه. " وقتی وارد حمام با دیوارهای مرمری شد صدایش اندکی انعکاس پیدا کرد. " در ضمن، اون به من گفت یه کله خر کم عقل هستم اگه با تو ازدواج نکنم. "

گابریل قاطعانه گفت:  " نگهش می داریم. " وارد حمام شد و پاندورا را خم شده روی وان سرامیکی بزرگ حمام پیدا کرد. وان با دو جفت شیر آب یکی با روکش نقره و دیگری با روکش برنج جلا خورده مجهز شده بود.

پاندورا پرسید:  "چرا این همه تجهیزات اینجا هست؟ "

" یکیش مخصوص حمام با آب شیرین هست و اون یکی برای حمام با آب دریا. "

" واقعاً؟ می تونم همینجا با آب دریا حمام کنم؟ "

گابریل به حالت چهره او ریز خندید. " بدون شک. حالا نظرت نسبت به ماه عسلمون یه کمی بهتر شده؟ "

پاندورا با کمروئی لبخندی به او زد و اقرار کرد: " شاید یه کمی. " لحظاتی بعد بدون هیچ فکری خودش را به سمت او انداخت و بازوهایش دور گردن گابریل حلقه شدند.

گابریل با احساس لرزشهای پشت سر همی که بدن لاغر او را تکان داد، محکم تر نگهش داشت و سرخوشی از سرش پرید. " عقشم، چرا داری می لرزی؟ "

پاندورا صورتش را در لباس او پنهان کرد و گفت:  " از امشب می ترسم. "

البته. پاندورا یک عروس در آستانه اولین شب عروسی اش بود، دورنمای گذراندن شب با مردی که شناخت اندکی رویش داشت به علاوه شرم و خجالت برایش سخت خواهد بود. موجی از محبت و در همان زمان موجی از ناامیدی مثل پشته ای آجر درون سینه اش شکل گرفت. انگار که امشب هیچ نتیجه ای نخواهد داشت. مجبور بود صبور باشد. تا زمانی که پاندورا آماده شود، خودش را کنار خواهد کشید و بعد شاید در عرض یک یا دو روز پاندورا مایل باشد...

پاندورا گفت: " ترجیح میدم همین الان انجامش بدیم. اینطوری می تونم جلوی نگرانیم رو بگیرم. "

این اظهارات چنان گابریل را کیش و مات کرد که نتوانست صحبت کند.

پاندورا ادامه داد: " مثل غازی که قراره برای شب کریسمس پخته بشه عصبی هستم، قادر به شام خوردن، کتاب خوندن یا انجام هرکاری دیگه ای نیستم مگر اینکه همه چیز تموم بشه. حتی اگر عذاب محض باشه ترجیح می دم که منتظر نمونم. "

قلب گابریل از آسودگی و خواستن بالا جهید و نفس کنترل شده اش را بیرون داد. " عشق عزیزم، عذابی درکار نیست. بهت قول می دم ازش لذت ببری. " قبل از اینکه با کنایه اضافه کند لحظه ای مکث کرد. " از بیشترش. "

گابریل سرش را خم کرد و به نرمی پرسید:  " تو راندگوی نیمه شب مون رو دوست داشتی، مگه نه؟ " پاندورا سرتکان داد. گابریل می توانست تلاش پاندورا برای آرام ماندن و اعتماد به او را احساس کند.

با کمک گابریل پاندورا آرام شد و به او تکیه داد. گابریل می توانست احساس کند که توجه پاندورا روی خودش متمرکز شده و تمام انرژی اش به سمت او جاری شده است. درحالیکه انرژی ای سوزان درونش سر به شورش برداشته بود موهای پشت گردن گابریل از هیجان سیخ شدند. به سختی صورت پاندورا را میان دستانش گرفت و مشغول تماشای مژه های مشکی شلاق وارش شد که به سمت بالا رفتند و چشمان آبی تیره خمار راونل گونه اش را به نمایش گذاشتند.

گابریل پیشنهاد داد: " چرا سفارش کمی نوشیدنی ندیم؟ می تونه بهت کمک کنه تا آروم بشی. " با شست اش گونه پاندورا را نوازش کرد. " و بعد میخوام یه هدیه بهت بدم. "

ابروهای تیره هلالی پاندورا بهم نزدیک شدند. " یه هدیه واقعی؟ "

گابریل با لبخندی معما گونه جواب داد. " بله. مگه می تونه جور دیگه ای باشه؟ "

" فکر کردم جمله میخوام یه هدیه بهت بدم می تونه یه استعاره باشه. " نگاه پاندورا به سمت مسیر منتهی به اتاق خواب لغزید. " درباره اونجا. "

گابریل شروع کرد به خندیدن. " قصد ندارم تا این حد خودم رو چاپلوس نشون بدم. بعداً به من اطلاع می دی که آیا عشق من برات یه هدیه هست یا نه. " همچنان که ریز می خندید به سمت پاندورا خم شد.

هیچ زنی شبیه او وجود نداشت و پاندورا تمام و کمال متعلق به خودش بود... هرچند بهتر بود که این حرف را بلند نگوید.

هرگونه احساس ناخوشایندی که پاندورا بخاطر اتفاقات پیش رو احساس می کرد با شوخی های گابریل از بین رفت. گابریل به خندیدن ادامه داد تا اینکه پاندورا طلبکارانه گفت: " تو هنوز داری به استعاره ات می خندی؟ "

این حرف دوباره گابریل را به خنده واداشت.  " اون یه استعاره نبود. "

هرچند پاندورا میخواست به این نکته اشاره کند که بیشتر عروس ها خوششان نمی آید شوهرانشان شب عروسی دائم درحال خندیدن باشند، کاملاً مطمئن بود که هر حرفی بزند فقط باعث بیشتر خندیدن گابریل خواهد شد. پاندورا لباسهایش را سبک کرد و به سرعت به سمت تخت خواب رفت و زیر روتختی شیرجه زد. درحالیکه روتختی را تا گردنش بالا می کشید پرسید: " گابریل؟ میشه یه نوشیدنی ادویه دار بخورم؟ یا اینکه فقط مخصوص آقایونه؟ "

شوهرش به کنار تخت آمد و به سمتش خم شد. " اگه نوشیدنی ادویه دار دوست داری، عشق من، حتماً باید برات آماده کنند. "

گابریل برای به صدا درآرودن زنگ احضار پیشخدمت اتاق را ترک کرد. بعد از لحظاتی بازگشت و لبه تخت نشست. دست پاندورا را گرفت و جعبه مستطیل شکل چرمی را کف دستش گذاشت.

پاندورا ناگهان خجالت کشید و پرسید:  " جواهر؟ هیچ احتیاجی به این نبود. "

" این یه رسمه که داماد روز عروسی به عروس کادو بده. "

پاندورا بعد از کنار زدن گیره طلایی، جعبه را باز کرد و نگاهش به یک گردنبند مروارید دو ردیفه که روی مخمل قرمز آرام گرفته بود افتاد. چشمانش گشاد شدند و یکی از ریسه ها را بلند کرد و به نرمی مروارید های عاجی رنگ درخشانش را میان انگشتانش چرخاند. " هرگز تصور نمی کردم یه چیز به این زیبایی داشته باشم. ممنونم. "

" ازشون خوشت اومد، شیرینم؟ "

" اوه، خیلی به شدت زیاد... " پاندورا داشت حرف می زد که با دیدن قفل طلایی که با الماس های رویش برق می زد متوقف شد. قفل به شکل دوقسمت بهم متصل شونده با پیچ به شکل برگهای تراش خورده درست شده بود. پاندورا با لبخندی کج گفت:  " برگ های پیچک آکانتوس، درست مثل اونهایی که روی نیمکت آلاچیق آقای چوورث بودن و من بینشون گیر افتادم. "

" من علاقه زیادی به پیچک آکانتوس داریم. " نگاهش پاندورا را هنگام برداشتن گردنبند دنبال کرد. دو ریسه مروارید آنقدر بلند بودند که برای استفاده نیازی به باز کردن قفل نبود. " اون برگها انقدر تو رو نگهداشتن تا من بتونم بگیرمت. "

پاندورا ریز خندید، از خنکی و احساس وزن مروارید ها دور گردنش لذت برد. " من فکر می کنم تو کسی بودی که به دام افتادی، جناب کنت. "

گابریل دست دراز کرد تا انحنای شانه پاندورا را با انگشتانش لمس کند. " برای باقی عمر اسیرت شدم، خانمم. "

پاندورا به سمت او خم شد. چشمانش بسته شد و هیچ چیز در دنیا به جز گابریل برایش اهمیتی نداشت.

.............

پاندورا با دسته ای موی مرطوب پشت گردن گابریل بازی کرد و با انگشتش طرح گوشش را دنبال کرد. گفت: " عشقت برام یه هدیه هست. "

و منحنی لبخند گابریل را روی شانه اش احساس کرد.