کتاب راونل ها - جلد سوم (شیطان در بهار) - فصل چهاردهم - قسمت اول

روز بعد ایدا درحالیکه کنار تخت پاندورا ایستاده بود پرسید: " شما مریض هستین، خانم؟ "
پاندورا با احساس اینکه هوشیاری جیغ زنان و فریاد کشان از اعماق ذهنش به سطح می آید، نگاه چپ چپی به ندیمه اش انداخت.
با ترش روئی گفت: " من توی یه اتاق تاریک درحالیکه سرمو زیر متکا کردم و چشمهام بسته هست دراز کشیدم. مردم وقتی این کارو می کنن یعنی میخوان بخوابن. "
" اما صبح های دیگه این موقع، تو معمولاً از جات می پریدی و مثل یه مرغ کُرچ توی لونه مرغ ها شروع به قد قد می کردی. "
پاندورا غلطی خورد تا صورتش را از او برگرداند. " دیشب خوب نخوابیدم. "
" بقیه اهالی خونه بیدار شدن. صبحانه رو از دست می دی مگر اینکه من تا نیم ساعت دیگه برای پایین رفتن آماده ات کنم. "
" برام مهم نیست. به هرکی براش مهمه بگو دارم استراحت می کنم. "
" خدمتکارها رو چیکار کنم؟ میخوان بیان تو و اینجا رو تمیز کنن. "
" اتاق از قبل منظم هست. "
" مطمئناً اینطور نیست. فرش باید جارو بشه و... چرا روپوشت پایین تختخواب افتاده بجای اینکه توی جارختی آویزون باشه؟ "
پاندورا زیر پتو نفس عمیقی کشید تا صورتی شدن چهره اش را پنهان کند. به یاد داشت که شب گذشته گابریل او را تا اتاقش حمل کرده و روی تختخوابش گذاشته بود. آنقدر تاریک بود که پاندورا به سختی می توانست چیزی ببیند، اما گابریل دید در شب استثنائی داشت.
گابریل درحالیکه پتو را روی او مرتب می کرد پرسیده بود: " دست هات رو زیرش می ذاری یا بیرون؟ "
پاندورا با بی حواسی و تفریح گفته بود: " بیرون. نمی دونستم چنین مهارت هایی هم داری. "
" این کار رو برای اشخاص کمی تا بحال انجام دادم. جاستین به طور معمول توی این کار بهم امتیاز کمی میده چون پتو رو خیلی شُل دورش درست می کنم. "
سر انجام گابریل او را ترک کرده و مثل گربه ای در تاریکی ناپدید شده بود.
پاندورا با شنیدن صدای در جعبه حلبی نازک مخصوص روفرشی هایش از خاطرات لذت بخشش بیرون آمد.
صدای ایدا را شنید که با لحنی مشکوک گفت:" فقط یه دونه روفرشی هست. یکی دیگش کجاست؟ "
" نمی دونم. "
" چرا از تختخوابت بیرون رفته بودی؟ "
پاندورا پُر از نگرانی و با کج خلقی جواب داد: " وقتی نتونستم بخوابم، دنبال یه کتاب می گشتم. " اگر گابریل فراموش کرده باشد لنگه دیگر را از سرسرا بردارد چه؟ و شمع روی زمین افتاده چی؟ اگر یکی از پیشخدمت ها آنها را پیدا کند....
ایدا اخم کرد و خم شد تا زیر تخت را نگاه کند. " باید یه جایی همینجاها باشه. چطور انقدر راحت چیزها رو گم می کنی؟ دستکش ها، دستمال ها، سنجاق ها... "
پاندورا گفت: " حرفهات داره میره روی مغزم. فکر می کردم از اینکه بیشتر از معمول بی هوش باشم خوشحال می شی. "
ایدا متقابلاً گفت: " میشم، اما به جای منتظر موندن بخاطر تو تمام صبح کارهای دیگه ای برای انجام دادن دارم، خانم تن پرور. " با پوفی سرپا ایستاد، اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست.
پاندورا بالشت اش را پُف داد و سرش را درون آن فرو کرد. غر زد: " یه روز یه ندیمه خوش اخلاق استخدام می کنم. کسی که با اسم های مختلف منو صدا نزنه و اول صبح سخنرانی راه نندازه. " به پشت و بعد به پهلو چرخید تا وضعیت راحتی پیدا کند. هیچ فایده ای نداشت. هوشیار شده بود و کاری نمی شد کرد.
آیا تلاش بی فایده ای بود تا با زنگ ایدا را احضار کند و تلاش کند تا به موقع برای صبحانه لباس بپوشد؟ نه، احساس می کرد در کل عجله کردن را دوست ندارد. در حقیقت، نمی دانست چه کاری را دوست دارد. مخلوطی از احساساتی قوی درونش به سرعت حرکت می کردند..... عصبانیت، هیجان، غم اندوه، اشتیاق و ترس. فردا آخرین روز کامل حضورش در هرنزپوینت بود. از اینکه مجبور به ترک آنجا بود می ترسید. مخصوصاً از چیزهایی که باید گفته می شد می ترسید.
کسی به نرمی در زد. پاندورا با تصور اینکه ممکن است گابریل سعی در بازگرداندن دمپایی روفرشی گم شده دارد، قلبش به تپش در آمد. با صدایی آرام گفت: " بله؟ "
کتلین وارد اتاق شد، موهای قرمز اش حتی در تاریکی می درخشید. کنار تخت آمد و آرام گفت: " متاسفم که مزاحمت شدم، عزیزم، اما می خواستم بپرسم که حالت چطوره. مریض شدی؟ "
" نه، اما مغزم خسته هست. " پاندورا با احساس دست سرد کتلین که به نرمی روی موهایش کشیده و اندکی روی پیشانی اش مکث کرد، خودش را به سمت لبه تشک نزدیک کرد. از لحظه ای که کتلین وارد املاک شده بود، با وجود اینکه خودش هنوز یک خانم جوان محسوب می شد، نزدیک ترین نقش به مادری که پاندورا تا بحال شناخته را برایش ایفا کرده بود.
کتلین درحالیکه صورتش با دلسوزی مهربان شده بود زمزمه کرد: " تو یه موضوع مهم برای فکر کردن داری. "
" هر تصمیمی که بگیرم به من احساس اشتباه کردن می ده. " گلویش گرفت. " ای کاش کنت سنت وینسنت یه پیرمرد زگیل دار چاق بود. اونوقت همه چیز آسون تر می شد. در عوض، اون به شکل نفرت انگیزی جذاب و فریبنده هست. انگار اون عمداً داره سعی می کنه زندگی من رو تا اونجا که ممکنه مشکل کنه. به همین دلیله که هرگز درک نکردم چرا مردم فکر می کنن شیطان یه جانور کریه با شاخ و چنگال های تیز و دم دوشاخه هست. هیچ کسی گول یه همچین جانوری رو نمی خوره. "
کتلین درحالیکه اندکی تفریح در صدایش بود پرسید: " تو میخوای بگی کنت سنت وینسنت یه شیطان در لباس مبدله؟ "
پاندورا با ترشروئی گفت: " ممکنه باشه. اون همه چیز رو پیچیده می کنه. من درست مثل یه سهره ( اسم یه پرنده شبیه گنجشک) هستم، با خودم فکر می کنم، اون قفس کوچک با میله های طلائی اش چقدر قشنگه و لونه گرم و نرمی دارم و ظرف دون ام پر از غذاست—شاید ارزشش رو داشته باشه بالهام رو بخاطرش بچینم. وبعد وقتی در قفس پشتم با صدا بسته بشه، دیگه برای پریدن خیلی دیر شده. "
کتلین با مهربانی پشتش را نوازش کرد. " هیچ کسی مجبور نیست بالهاش رو بچینه. من از هر تصمیمی که تو بگیری حمایت می کنم. "
با این پیشنهاد، پاندورا به طور غریبی به جای آرامش احساس ترس کرد. " اگه من باهاش ازدواج نکنم، خانواده ما ویران میشه؟ و کاساندار چی؟ "
" نه. ما بخاطر شایعات مدت کمی تحت فشار قرار می گیریم، اما زمان حافظه همه رو کم رنگ می کنه و بعد لکه ای که روی شهرت ما به جای مونده فقط ما رو به همراهانی شگفت انگیز برای مهمانی های شام تبدیل می کنه. و من بهت قول می دم که ما یه شوهر عالی برای کاساندرا پیدا می کنیم. " کتلین مکث کرد. " هرچند، اگر بخوای در آینده ازدواج کنی، این رسوائی ممکنه از نظر بعضی از مردها مشکل ساز باشه. اما نه برای همه اونها. "
" من تا زمانی که خانم ها حق رای نداشته باشن و قانونهای برابر تصویب نشه ازدواج نمی کنم. که معنیش میشه هرگز. " پاندورا صورتش را درون بالشت دفن کرد و با صدای خفه ای اضافه کرد: " حتی اگه ملکه با رای دادن مخالفت کنه. "
6 نظر(ها)
تشکرررر
خواهش می کنم
سلام
واقعا مرسی بابت پستی که گذاشتی و بسیاااااار خسته نباشید داری
بهار عزیز سلام با کتاب خون هایی مثل شما مگه من خسته می شم
ممنون الیز جون
خواهش می کنم خانم
سلام الی جونم دستت درد نکنه و خسته نباشی
ایدا به دخترم چی گفت!؟بزنمش!؟چقده بی ادب!؟
واییی شیطان چقد به گابی میادخداییش کی گول یه موجود قرمزه دم داره شاخدارو می خوره!؟همه می ترسن فرار میکنن پس همون گابی شیطونه
از دست ساغر شیطون
سلام عزیزم
خب خداروشکر انگار پاندورا وقتی از بغل گابریل بیرون باشه، عقلش بکار میوفته!
این دختر ضریب هوشیش بالاست. همیشه مغزش خوب کار می کنه :)
خیییلی عالیه. ممنونم. بعد از نوشته های جرجت هایر که تو همین سبک هستن کمتر داستانهایی به این شیرینی خوندم ❤
شاذه عزیزم خیلی خوشحالم که این داستان را دوست داری و کلی هم به من انرژی می دی
پیام بگذارید