کتاب راونل ها - جلد سوم (شیطان در بهار) - فصل چهاردهم - قسمت دوم

دست مهربان کتلین را روی سرش احساس کرد. " برای تغییر خط فکری مردم نیاز به زمان و صبوری هست. فراموش نکن که خیلی از مردها در مورد تساوی حقوق زنان صحبت می کنن، که شامل آقای دیسرایل هم میشه. "
پاندورا کج شد تا به کتلین نگاه کند. " پس ای کاش یه کمی بلند تر صحبت می کرد تا صداش به همه برسه. "
کتلین متفکرانه او را بررسی کرد: " مجبوری با مردم به روشی صحبت کنی که بتونن حرفهات رو درک کنن. در هر صورت قانون در دو روز آینده تغییر نخواهد کرد و تو باید تصمیمت رو بگیری. آیا کاملاً مطمئنی که کنت سنت وینسنت شرکت تخته بازی تو رو حمایت نمی کنه؟ "
" اوه، اون حمایت می کنه، به همون شکلی که یه شوهر از سرگرمی های زنش حمایت می کنه. اما اینطوری کارم همیشه باید نسبت به چیزهای دیگه در درجه دوم قرار بگیره. این مطلول نیست همسری داشته باشی که به جای برنامه ریزی مهمانی شام برای سرکشی به کارخونه اش وقت بذاره. می ترسم اگه باهاش ازدواج کنم، در نهایت درگیر موضوعات روزمره بشم و تمام رویاهام به آرومی بمیرند درحالیکه من مشغول رسیدگی به مسائل دیگه هستم. "
" می فهمم. "
پاندورا با حرارت پرسید: " می فهمی؟ اما تو انتخابی شبیه من نداشتی، داشتی؟ "
" من و تو ترس ها و نیازهای متفاوتی داریم. "
" کتلین.... چرا تو بعد از رفتار بدی که تئو باهات داشت با پسرعمو دوون ازدواج کردی؟ نترسیده بودی؟ "
" چرا خیلی ترسیده بودم. "
" پس چرا این کارو کردی؟ "
" اونقدر عاشقش بودم که نمی تونستم بدون اون بمونم. و فهمیدم که نمی تونم اجازه بدم ترس به جای من تصمیم بگیره. "
وقتی غم و افسردگی سایه اش را روی پاندورا انداخت، نگاهش را دزدید.
کتلین چین و چروک روتختی را صاف کرد. " من و دوشس داریم دخترها رو برای یه گردش ساحلی به شهر می بریم. برنامه ریزی کردیم از چند تا فروشگاه دیدن کنیم و میوه یخ زده بخوریم. دوست داری با ما بیای؟ ما صبر می کنیم تا تو حاضر بشی. "
پاندورا با آهی کوتاه ملحفه را تا روی سرش بالا کشید. " نه، نمی خوام وقتی به شدت احساس درب و داغونی می کنم وانمود کنم که خوشحالم. "
کتلین ملحفه را پایین کشید و به او لبخند زد. " پس هرکاری که دوست داری بکن. هر کسی یه سمت متفرق شده و خونه کاملاً ساکته. دوون به همراه دوک به اسکله رفته و ایوا میخواد ببینه طوفان به قایق خانوادگی آسیب نرسونده باشه. لیدی کلر با بچه ها برای قدم زدن بیرون رفته. "
" کنت سنت وینسنت چی؟ می دونی اون کجاست؟ "
" فکر می کنم توی اتاق مطالعه به مکاتبات تجاری رسیدگی می کنه." کتلین خم شد و پیشانی پاندورا را بوسید، با این حرکتش بوی گل رز و نعنا در هوا پخش شد. " عزیزم، اجازه بده تو رو با افکارت تنها بگذارم. لحظات کمی در زندگی هست که احتیاج به همنشینی با هیچ کسی نداری. مهم نیست چه انتخابی می کنی، انتخابت بی نقص نخواهد بود. "
پاندورا با بدخلقی گفت: " تنها دلیل انتخابم بخاطر خوشحالی بعدشه. "
کتلین لبخند زد. " اما خسته کننده نمیشه اگر بعدش بدون مشکلات یا گرفتاری هایی که حلشون کنی همیشه خوشحال باشی ؟ بعدش اگه پست و بلندی داشته باشه خیلی جالب تر از اینه که همیشه خوشحال باشی. "
کمی بعد پاندورا در لباس یاسی رنگ با نوارهای ظریف ابریشمی راه راه و زیر دامنی سفید که بصورت آبشاری پر چین و شکن در پشت لباس جمع شده بود به طبقه پایین رفت. ایدا، با وجود برخورد بدخلق قبلی اش، برای پاندورا چای و نان تست آورد و با سنجاق های خاص موهایش را آراست.
ایدا بعد از فر کردن دسته های موی سیاه با انبرک داغ، با دقت آنها را روی سر پاندورا به شکل توده ای حلقه حلقه با سنجاق محکم کرد. هر زمان که یک دسته از موهای سرکش و صاف پاندورا از نگهداشتن فرها سرباز می زد، ایدا آن را با ژل موی ساخته شده از دانه های بِه آغشته می کرد که باعث می شد مو به شکل فنر مانند پیچ بخورد. ندیمه به عنوان آخرین قسمت کار و برای زیبا تر شدن آرایش مو تعدادی مروارید به صورت تصادفی توسط سنجاق های نقره ای در نقاط مختلف اضافه کرد.
پاندورا که به کمک آینه دستی و آینه قدی نتیجه کار او را نگاه می کرد، گفت: "ممنونم، ایدا. تو تنها کسی هستی که موهای من ازش حساب می برن . " بعد از مکثی کوتاه، فروتنانه اضافه کرد: "متاسفم که چیزها رو گم می کنم. مطمئنم هرکی مجبور باشه دنبال من راه بیفته و وسائل گم شده رو پیدا کنه دیوانه میشه. "
ایدا با لحنی فیلسوفانه گفت: " من رو برای این کار نگهدارید، اما عذرخواهی نکنید، خانم- شما نباید هرکز به یک خدمتکار بگید معذرت میخوام. این کار همه چیز رو بهم می ریزه. "
" اما اگه من انقدر متاسف باشم که یا مجبورم بیانش کنم یا منفجر بشم چی؟ "
" نمی تونی. "
" البته که می تونم. من بهت نگاه می کنم و با سه تا انگشت به پیشونیم ضربه می زنم- اینطوری. این علامت بین ما برای وقتی هست که من متاسفم. " پاندورا که از این ایده احساساتی شده بود ادامه داد: "می تونم علامت های دیگه هم درست کنم- ما زبون خودمون رو خواهیم داشت! "
ایدا التماس کنان گفت: " خانم، لطفاً انقدر عجیب رفتار نکنید. "
حالا که طوفان فروکش کرده بود، خانه با پرتوهای اریب نور خورشید روشن شده بود. هرچند هیچکسی دیده نمی شد، پاندورا درحالیکه در طول تالار ورودی قدم می زد می توانست صدای جنب و جوش خدمتکاران را از اتاقهای مختلف بشنود. صدای تلق تلوق سطل زغال، صدای فش فش جارویی که روی فرش کشیده می شد و صدای خش خش تمیز کاری انبرک شومینه بگوش می رسید. تمام کارهایی که اطرافش جریان داشت باعث شد اشتیاق پاندورا برای بازگشت به خانه و کار بر روی تجارت تخته های بازی اش بیشتر شود. وقت آن رسیده بود که مکان های مناسب برای فضای کوچک کارخانه اش را بررسی کند و ملاقاتی با ناشر کارهایش داشته باشد و شروع کند به مصاحبه با کارمندان آینده اش.
در اتاق مطالعه باز گذاشته شده بود. به محض نزدیک شدن پاندورا به آستانه در، ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که می توانست ضربان آن را در گلو، مچ ها و زانوهایش احساس کند. بعد از اتفاقات دیشب به سختی می دانست چطور با گابریل رودر رو شود. در کنار ورودی اتاق توقف کرد و از کنار چهارچوب در دزدانه به داخل اتاق نگاه کرد.
گابریل پشت میز سنگین چوبی از جنس چوب گردو نشسته و نیم رخش با نور خورشید روشن شده بود. با اخمی کوچک ناشی از تمرکز مدرکی را می خواند و بعد مکث می کرد تا چیزی را روی کاغذی باطله یادداشت کند. گابریل ملبس به لباس صبح با موهایی که مرتب شانه شده بودند و صورتی کاملاً اصلاح شده به برازندگی یک شاه بر روی سکه ای تازه ضرب شده می نمود.
با وجود اینکه پاندورا هیچ صدا یا حرکتی از خود نشان نداد، نگاه خیره گابریل روی او لغزید. لبخندی که به آرامی روی لبهایش شکل گرفت باعث آشفتگی پاندورا شد. گابریل درحینی از پشت میز بلند می شد گفت: "بیا تو. "
پاندورا درحالیکه به شدت احساس خجالت می کرد با گونه هایی شعله ور به او نزدیک شد. " داشتم می رفتم به- خوب، فقط سرگردان بودم، اما- می خواستم در مورد دمپایی روفرشیم ازت سوال کنم. پیداش کردی؟ پیش تو هست؟ "
گابریل ایستاد و به او نگاه کرد، چشمانش شبیه یک جفت ستاره آتشین بود و لحظاتی تنها چیزی که پاندورا توانست به آن فکر کند، زبانه کشیدن نور آتش روی پوست تیره رنگش بود. گابریل گفت: " روفرشی پیش منه. "
" اوه، خدا رو شکر. چون نزدیک بود ندیمه ام مفقود شدنش رو به اسکاتلند یارد گزارش بده. "
" چه بد. چون من تصمیم گرفتم او رو برای خودم نگهدارم. "
8 نظر(ها)
مرررررررررررسی
خواههههشش می کنم
چه خوبه جلوجلو میخونم قبل از کانال و سایت :D
چه خوبه که شما همراه ما هستید
سلام دخی مخملی خوبی؟خسته نباشی روزتم به خیر باشه
گابی دمپایی گرو نگه داشته!؟الان یه چشم اندازه توپ فوتباله اون یکی اندازه توپ پینگ پونگ
باز این دوتا رو باه هم تنها گذاشتن دسته گل به اب بدن!؟عجبااا
سلام ساغر جان تو چطوری ؟خوبی؟ بله دمپایی رو گرو گرفته یه تیکشم به عنوان تهدید برای پانی می فرسته
سلام الیزابت جون خسته نباشی رمان با ترجمه زیبای شما روز به روز قشنگتر میشه ممنون
سلام عزیزم مرسی که همراهمی و به من انرژی می دی
سلام عزیزم حیف اینجا نمیشه امتیاز یا لایک داد عاشقتممم همیشه کارهاتو دنبال کردم خیلی منظمی و ترجمه خوبی داری ممنون به خاطر پست ها
سلام ماریا جان لایک یعن همین حضور همیشگی شما و اینکه زحمت می کشی برامون پیام میذاری. امیدوارم از خوندن ترجمه لذت ببری
سلام الیزابت جان.
مرسی برای ترجمه های قشنگت.
حالا مونده تا پاندورا بفهمه این یه لنگه روفرشی قراره به چه قیمتی براش تموم بشه.
یه سوال ترجمه ی فرار بزرگ رو توی کانال نمیذارین؟
فقط توی بلاگ قابله خوندنه؟
سلام عزیزم. به زودی تکلیف گروگان گیری این روفرشی هم معلوم میشه :) لینک ترجمه فرار بزرگ توی کانال اعلام میشه و کل متن در بلاگ قرار می گیره و وقتی ترجمه ها زیاد شد فایل پی دی اف اون در کانال قرار می گیره
پس کو این پست تپل من؟؟؟
اوا سلام (شکلک خجلی و شرمسار بودنی)
خب حالا این پست توپول من کی آپ میشه پس؟ (شکلک متوقع، بعد (شکلک خندون که 32 دوتا دندون رو نمایش میده))
بوووس
سلام مینا جان چقدر جالب از شکلک ها استفاده کرده بودی. :) ببخشید یه کمی دیر شد. امیدوارم از پست امروز لذت ببری.
سلام به نویسنده خوب اثر و کسایی که نظرمو میخونن میخ استم بدونم این داستان تو تلگرام یا اینستا گذاشته نشده؟آخه اینجا بعضی بخش ها میاد.جلد اول و دومش رو کامل خوندم اما جلد سوم نصفه. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم
سلام آرزو جان تمام فصلهای جلد سوم توی همین سایت به طور کامل موجوده و به صورت فصل به فصل قابل خوندنه. امیدوارم بتونی راحت پیداش کنی
پیام بگذارید