درحینی که گابریل او را یک بار دیگر در الگوی رقص هدایت می کرد، پاندورا مجبور شد با بی میلی بپذیرد که وقتی دست از جهت یابی محیط اطرافش برداشت و فقط روی صورت گابریل متمرکز شد، به هیچ عنوان حالش بد نشد. گابریل به شکل بی رحمانه ای صبور بود، در طی هر چرخش او را راهنمایی می کرد، میخرامید و قدمهایش را عوض می کرد و به کوچکترین جزئیاتی که پاندورا می گفت یا انجام می داد توجه نشان می داد.

به پاندورا تذکر داد: " روی پنجه های پات خیلی خودت رو بلند نکن. " و وقتی پاندورا در پایان یک چرخش به شکل خطرناکی تلو تلو خورد، گفت: " وقتی این اتفاق افتاد، بذار من تعادلت رو تنظیم کنم. "

مشکل پاندورا، مبارزه با واکنش ناخودآگاهش بود، و هر وقت تعدلش را از دست می داد، که شامل اغلب اوقات می شد، غریزه اش فریاد می کشید تا دقیقاً در مسیر اشتباه حرکت کند. در پایان چرخش بعدی، پاندورا هیجان زده شد و سعی کرد وقتی احساس کرد به جلو پرتاب می شود خودش را ثابت نگهدارد. در نهایت سکندری خورد و پای گابریل را لگد کرد. درست وقتی زمین به سمت پاندورا هجوم آورد، گابریل به راحتی او را گرفت و نزدیک خودش نگهداشت.

گابریل زمزمه کرد: " همه چیز خوبه. دارمت. "

پاندورا با نا امیدی گفت: " مزخرف. "

" تو به من اعتماد نداری. "

" اما احساسم طوری بود انگار که ... "

" باید اجازه بدی من انجامش بدم. " یکی از دستانش نوازش گونه پشت او بالا و پایین رفت. " من می تونم حرکاتت رو بخونم. درست قبل از اینکه تعادلت رو از دست بدی می تونم احساس کنم و به موقع جلوش رو بگیرم. " صورت گابریل پایین تر آمد و دست آزادش برای نوازش گونه او بالا رفت. با ملایمت گفت:  "با من حرکت کن، سیگنالهایی که برات می فرستم رو احساس کن. این مهمه که اجازه بدی بدن هامون با هم ارتباط برقرار کنن. میشه سعی کنی آروم باشی و این کارو بخاطر من انجام بدی؟ "

لمس پوستش.... صدای آرام و مخملی اش... بنظر می رسید به راحتی همه چیز را درون پاندورا سرجایش قرار داده است. گره های ترس و خشم مثل مایعی گرم درونش آب شدند. به محض اینکه دوباره در وضعیت شروع رقص قرار گرفتند، پاندورا احساس کرد درحال کار و تلاش برای رسیدن به یک هدف مشترک هستند.

مثل یک شراکت بود.

در حین انجام چرخشی بعد از چرخش دیگر، آن دو باهم در مورد مشکلات صحبت می کردند. آیا چرخیدن به این شکل راحت تر است یا به آن شکل؟ بهتر است گامهایشان را بلند تر بردارند یا کوتاه تر؟ شاید این تصور پاندورا بود، اما چرخش ها دیگر مثل اول زیاد او را به سرگیجه نمی انداخت و حالش را بهم نمی زد. بنظر می رسید هرچه بیشتر این کار را انجام می دهد، بدنش بیشتر با آن خو می گیرد.

هروقت گابریل او را ستایش می کرد برایش عذاب آور بود.... دختر خوب..... آره، اینطوری عالیه.... و حتی ناراحت کننده تر می شد وقتی حرفهای او باعث می شد با سربلندی به هیجان بیاید. احساس کرد آهسته آهسته درحال رها کردن خودش و تمرکز بر روی فشارهای دقیق دستان و بازوهای او است. وقتی گامهایشان دقیقاً با هم هماهنگ شد، لحظاتی کاملاً لذت بخش بوجود آمدند. لحظاتی بودند که پاندورا اندازه گام ها را گم می کرد و نزدیک بود همه چیز خراب شود و گابریل شکاف بوجود آمده در ریتم رقص را پُر می کرد. مطمئناً او رقصنده ای عالی بود، متخصص اداره کردن شریک رقصش و تنظیم کردن گامهایشان.

گابریل با هر چرخش زمزمه می کرد: " راحت باش. "

بتدریج مغز پاندورا ساکت شد و دست از مخالفت با چرخیدن و احساس سقوط کردن برداشت. به خودش اجازه داد به گابریل اعتماد کند. دقیقاً نه به این خاطر که از این تجربه لذت می برد، .... اما این احساس که کاملاً خارج از کنترل باشی و هنوز در لحظه بدانی که در امنیت هستی برایش لذت بخش بود.

گابریل قبل از اینکه هر دو کاملاً متوقف شوند، رفته رفته گامهایشان را آهسته کرد و دست های درهم قلاب شده شان را پایین آورد. موسیقی متوقف شد.

پاندورا به بالا و چشمان خندان گابریل نگاه کرد. " چرا ایستادیم؟ "

" رقص تموم شد. ما سه دور رقص والس رو بدون هیچ مشکلی تموم کردیم. " پاندورا را نزدیکتر کشید. کنار گوش سالمش گفت:  " حالا مجبوری یه بهانه دیگه برای گوشه گیری پیدا کنی.  چون می تونی والس برقصی. " مکثی کرد. " اما من هنوز کفش روفرشیت رو پس نمی دم. "

پاندورا خیلی آرام و ناتوان از اعتراض بود. هیچ کلمه ای حتی یک هجا از دهانش بیرون نیامد. بنظر می رسید انگار پرده هایی بزرگ از جلوی دیدگانش کنار رفته اند و دنیای آن طرفشان برایش آشکار شده است، نگاهش به جایی افتاده بود که هرگز نمی دانست وجود دارد.

گابریل که آشکارا از سکوت او آشفته شده بود، بازوهایش را شُل کرد و درحالیکه یک دسته موی قهوه ای طلائی روی پیشانی اش سر خورد، با آن چشمان به شفافی صبح زمستانی اش به پاندورا نگاه کرد.

در همان لحظه، پاندورا فهمید که بدون داشتن او خواهد مُرد. شاید بتواند دل شکستگی اش را از بین ببرد. به همراه گابریل به شخصی جدید تبدیل می شد- آن دو با همراهی هم به جایی می رسیدند- و هیچ چیز نمی توانست نظرش را در اینباره عوض کند. کتلین حق داشت- هر انتخابی بکند، کامل نخواهد بود. در هر صورت مجبور خواهد شد چیزی  را از دست بدهد.

اما مهم نبود چه چیز دیگری را تسلیم کند، این مرد تنها چیزی بود که نمی توانست از دست بدهد. درحالیکه گابریل با نگرانی به پرسیدن سوال ادامه می داد، فوئبه از جلوی پیانو بلند شد و به سمت آنها رفت.

اشک هایش راه گرفت. نه از آن گریه های ملایم و زنانه، بلکه صورتی سرخ،  آشفته و هق هقی شدید. وحشتناک ترین، زیبا ترین و حیرت انگیز ترین احساسی که تا بحال شناخته بود با موجی بزرگ او را درهم شکست و در خودش غرق کرد.

گابریل با احساس خطر به او خیره شد و کورکورانه درون جیب کتش به دنبال دستمال گشت. " نه، نه.... تو قرار نبود... خدای من، پاندورا، این کارو نکن. چی شده؟ " شروع کرد به پاک کردن صورت او تا اینکه پاندورا دستمال را گرفت و درحالیکه شانه هایش از گریه تکان می خورد، دماغش را پاک کرد.

گابریل محکم پاندورا را میان بازوانش پیچید و نگاهی پریشان به خواهرش انداخت. زمزمه کرد:  "نمی دونم چه اتفاق اشتباهی افتاده. "

فوئبه سرش را تکان داد و از روی علاقه موهای برادرش را بهم ریخت. " هیچ اتفاق اشتباهی نیفتاده، کله خر. تو مثل یه صاعقه وارد زندگی اون شدی. هر کسی باشه کمی احساس سوختگی می کنه. "