کتاب راونل ها - جلد سوم (شیطان در بهار) - فصل چهاردهم - قسمت پنجم

حالا پاندورا حسابی عصبانی شده بود. چرا او چنین کاری کرده بود؟ آیا داشت سعی می کرد او را به بحثی دیگر بکشاند؟
ایدا پرسید: "چی نوشته؟ "
پاندورا کوتاه گفت: " مجبورم برای مذاکره درباره گروگان گیری به طبقه پایین برم. میشه کمکم کنی آماده بشم؟ "
" بله، خانم. "
لباس ابریشمی یاسی رنگی که تنش بود چنان مچاله و چروک شده بود که پاندورا مجبور به تعویضش با پیراهن جدید چین داری به رنگ زرد شد. این پیراهن به خوبی اولی نبود، اما سبک تر و راحت تر بود و نیازی به زیردامنی زیادی نداشت. خوشبختانه، آرایش موی استادانه اش آنقدر محکم و خوب سنجاق شده بود که نیاز کمی به اصلاح دوباره داشت.
پاندورا پرسید: " می خوای سنجاق های مرواریدی رو از موهام بیرون بیاری؟ اونها برای این لباس زیادی قشنگ هستن. "
ایدا اعتراض کرد: " اما اونها زیبا بنظر می رسن. "
" نمی خوام زیبا بنظر بیام. "
" اگه پیشنهادی آقا منشانه داشته باشه چی؟ "
" نداره. از قبل براش روشن کردم که اگه پیشنهادی هم داشته باشه، من قبول نمی کنم. "
ایدا وحشت زده بنظر می رسید. " تو.... اما.... چرا؟"
برای یک ندیمه زیاده روی بود که در مورد چنین چیزی سوال بپرسد، اما با این وجود پاندورا جواب داد. " چون اونوقت به جای اینکه شرکت تخته بازی خودم رو داشته باشم، مجبورم همسر یه نفر بشم. "
شانه از دست های بی حس ایدا زمین افتاد. وقتی نگاهش درون آینه با نگاه خیره پاندورا تلاقی کرد چشمانش به اندازه نعلبکی شده بود. " تو ازدواج با وارث یه دوک نشین رو قبول نمی کنی چون ترجیح می دی کار کنی؟ "
پاندورا مختصراً پاسخ داد:" کار کردن رو دوست دارم. "
" فقط به این خاطره که مجبور نشدی همیشه کار کنی! " حالتی صاعقه زده صورت گرد ایدا را از ریخت انداخت. " از بین تمام حرفهای خیره سرانه ای که تا بحال ازت شنیدم، این بدترین شونه. با پس زدن چنین مردی داری اشتباه بزرگی می کنی- توی فکرت چی میگذره؟ مردی که اونقدر خوش قیافه هست که باور کردنی نیست.... یه مرد جوان خوش بنیه در بهترین سالهای جوانیش، از تو خوشش اومده...... و از همه مهم تر، اون به اندازه ضرابخانه سلطنتی پولداره. فقط یه آدم کله خر شیرین عقل ممکنه اون رو از خودش برونه! "
پاندورا گفت: " من به حرف هات گوش نمی کنم. "
" البته که گوش نمی دی، چون خودم دارم حس می کنم! " ایدا نفس لرزانی کشید و لبش را گاز گرفت. " ای کاش می تونستم درکتون کنم، خانم. "
انفجار ندیمه از خود راضی اش از عصبانیت باعث شد حالت روحی پاندورا کمی بهتر شود. درحالیکه احساس می کرد یک آجر درون معده اش است به طبقه پایین رفت. اگر گابریل را هرگز ملاقات نکرده بود، اگر قبول نمی کرد به دالی کمک کند و خودش را در میان نیمکت گیر نمی انداخت، اگر دالی گوشواره اش را گم نمی کرد، اگر هرگز به مجلس رقص نمی رفت، اگر، اگر... مجبور نمی شد الان با چنین موقعیتی روبرو شود.
به محض رسیدن به اتاق نشیمن رسمی، از میان درهای بسته صدای نواختن پیانو را شنید. آیا کار گابریل بود؟ آیا او پیانو می نواخت؟ با حیرت یکی از لنگه های در را باز کرد و قدم درون اتاق گذاشت.
اتاق نشیمن با کف چوبی طرح دار، دیوارهای تخته پوش به رنگ کرم نباتی و پنجره های وسیع پوشیده شده با پرده های نازک ابریشمی و نیمه شفاف بسیار زیبا و دلباز بنظر می رسید. فرش ها در یک گوشه اتاق لوله شده بودند.
گابریل در کنار پیانو بزرگ ماهگونی رنگ استاده بود و از موسیقی لذت می برد درحالیکه خواهرش فوئبه روی نیمکت جلوی کیبوردهای پیانو نشسته بود. گابریل یک ورق به او داد و گفت: " اینو بزن. " با صدای بسته شدن در به آن سمت چرخید و نگاهش با پاندورا تلاقی کرد.
پاندورا پرسید: " چیکار داری می کنی؟ " با گام هایی محتاط درست مثل اسبی که آماده رم کردن است به او نزدیک شد. " چرا دنبال من فرستادی؟ و چرا لیدی کلر اینجا هستن؟ "
گابریل با لحنی خوشحال گفت: " از فوئبه خواستم به ما کمک کنه و اون با مهربونی قبول کرد. "
فوئبه حرف او را اصلاح کرد: " من به زور وادار به این کار شدم. "
پاندورا با سرگشتگی سرش را تکان داد. " به ما کمک کنه که چیکار کنیم؟ "
گابریل به سمت پاندورا رفت و شانه هایش جلوی دید خواهرش را سد کردند. صدایش را پایین آورد و گفت: " می خوام که تو با من والس برقصی. "
پاندورا احساس کرد صورتش از ناراحتی سفید شد، سپس با خجالت قرمز شد و بعد دوباره سفید شد درست مثل یک پارچه راه راه. هرگز تصور نمی کرد گابریل توانایی داشته باشد اینطور شرورانه او را به تمسخر بگیرد. خودش را وادار کرد بگوید: " تو می دونی من نمی تونم والس برقصم، چرا یه همچین حرفی می زنی؟ "
گابریل با چرب زبانی گفت: " فقط با من امتحانش کن، من در موردش فکر کردم و باور دارم یه راهی هست تا من بتونم والس رقصیدن رو برات آسون تر کنم. "
پاندورا با لحنی سوزان متقابلاً جواب داد: " نه، وجود نداره. تو در مورد مشکل من به خواهرت گفتی؟ "
" فقط گفتم که با رقصیدن مشکل داری. بهش نگفتم چرا. "
" اوه، ممنونم، حالا اون فکر می کنه من دست و پا چلفتی هستم. "
فوئبه از کنار پیانو گفت: " ما اینجا یه اتاق بزرگ و اساساً خالی داریم. هیچ لزومی به پچ پچ کردن نیست، می تونم همه چیزو بشنوم. "
پاندورا چرخید تا فرار کند، اما گابریل جلوی راهش را سد کرد.
به پاندورا گفت: " تو قراره با من امتحانش کنی. "
پاندورا طلبکار شد. " این موضوع چه ربطی به تو داره؟ اگر عمداً داری سعی می کنی با پیش کشیدن ناخوشایند ترین، شرم آور ترین و نا امید کننده ترین فعالیت برای من، وضعیت احساسی ناپایدار من رو از بین ببری، این کار همون والس رقصیدنه. " با عصبانیت به فوئبه نگاه کرد و کف دستانش را به سمت بالا گرفت انگار که از او می پرسد با چنین انسان غیر قابل تحملی چکار باید کرد.
فوئبه نگاهی ناشی از اظهار تاسف به او انداخت و گفت: " ما دوتا پدر و مادر کاملاً دوست داشتنی داریم، نمی دونم این یکی بچه به کی رفته. "
گابریل به پاندورا گفت: "میخوام بهت آموزش بدم پدر و مادرم چطور یاد گرفتن والس برقصن. این رقص آهسته تر و دلپذیر تر از سبک معمول هست. چرخش های کمتری داره و راه رفتنش بیشتر از چرخیدنش هست. "
" مهم نیست چند تا چرخش داشته باشه. من حتی یک دونه اش رو هم نمی تونم انجام بدم. "
چهره گابریل متقاعد نشدنی بود. آشکارا قصد نداشت تا زمانی که راضی نشده به پاندورا اجازه دهد اتاق نشیمن را ترک کند.
حقیقت 98: مردها مثل شکلات مغز دار می مونن. اونی که بیرونش از همه جذاب تره، درونش بدترین احساس رو بهت می ده.
4 نظر(ها)
مررررسی
میشه بیشترپست داشته باشیم؟؟
چشششششم نفس مهربون من هم مثل شما دوست دارم زود زود این کتاب ترجمه بشه
ممنون بابت ترجمه خوب و روانتون...ای کاش زود تر پست بزارید
خواهش می کنم سما جان تمام سعیمو می کنم که حجم ترجمه رو بیشتر کنم
من شکلات دوست دارم :D
الیزابت عزیز مرسی برای ترجمه هات.
هم دوست دارم زود زود ترجمه بزاری ببینم چی میشه آخرش
هم دوست ندارم داستانش تموم شه
نمیشه هم زود زود پست بذارم و هم داستان تموم نشه. ضمناً شکلات خوب نیست دندونات خراب میشه :)
سلام الیزابت جان.
ممنون و خسته نباشین.
سلام عزیزم مرسی که به من انرژی می دید
پیام بگذارید