کتاب راونل ها - جلد اول (شرور سنگ دل) - فصل دوم - قسمت اول

تنها بعد از چند دقیقه در معیت دوون راونل بودن، کتلین هیچ شکی برایش باقی نماند که هر شایعه مزخرفی که درباره او شنیده است حقیقت دارد. او یک عوضی خودخواه، نفرت انگیز و شرور بی نزاکت بود.
کتلین مجبور بود اعتراف کند که .... او خوش قیافه بود. هرچند نه به آن شکلی که تئو زیبا بود، او با آن صورت لطیف و موهای طلائی مثل مجسمه آپولو می مانست. چهره تیره، خوش سیما و بی قید دوون راونل او را کمی کمتر از بیست و هشت سال نشان می داد. کتلین هر وقت به آن چشمان آبی با رنگ اقیانوس خشمگین در زمستان که با خط های آبی تیره به عنبیه منتهی میشد نگاه می کرد اندکی دچار هراس میشد. صورتش کاملاً صاف تراشیده شده بود، اما نیمه پایین صورتش بخاطر وجود ریش سایه دار دیده می شد که حتی تیز ترین تیغ ها هم نمی توانست اثر آن را کاملاً محو کند.
دوون دقیقاً شبیه همان مردانی بود که لیدی برویک، کتلین را از آنها برحذر می داشت. " تو با مردانی روبرو خواهی شد که خیالاتی برایت دارند، عزیزم. مردانی بدون محظوریت اخلاقی که فریب و دروغ را به خدمت می گیرند تا زنان معصوم را اغوا کنند و از آنها برای لذت های نادرست خودشان استفاده کنند. وقتی خودت را در معیت چنین مردان رذلی دیدی، بدون درنگ فرار کن. "
کتلین پرسیده بود: " اما من چطور می تونم رذل بودن مردی رو تشخیص بدم؟ "
" با درخشش ناپاکی که توی چشماشون هست و جذابیتشون رو بیشتر می کنه. حضورشون باعث برانگیختن احساسات ترسناکی می شه. چنین مردانی چیز خاصی در حضور فیزیکی شان داردند... مادرم آن را خوی حیوانی می نامید. متوجه شدی، کتلین؟ "
با اینکه در آن زمان متوجه نشده بود گفت: " فکر می کنم متوجه شدم. "
حالا کتلین دقیقاً می دانست منظور لیدی برویک چه بود. مردی که کنارش راه می رفت به وفور خوی حیوانی درش دیده میشد.
دوون گفت: " با توجه به چیزی که از خیلی قبل دیده ام، عقلانی تره که این ساختمان با چوبهای فرسوده اش رو به آتش بکشی تا اینکه بخوای تعمیرش کنی. "
چشمان کتلین گشاد شدند . " اورسبی پریوری یه تاریخ مجسمه. این ساختمان چهارصد سال قدمت داره. "
" بنابراین شرط می بندم لوله کشی داره. "
کتلین با حالتی تدافعی گفت: " لوله کشیش به اندازه کافی هست. "
یکی از ابروهای دوون بالا رفت. " اونقدری لوله کشیش کافی هست که من بتونم توی حمام دوش بگیرم؟ "
کتلین قبل از اینکه اقرار کند اندکی مکث کرد. " ما اینجا حمام با دوش نداریم. "
" پس، یه حمام با وان داریم؟ عالیه. یکی از اون وانهای مدرن که باید خودم رو امشب توش خیس بدم؟ یا یه سطل زنگ زده؟ "
در کمان ناراحتی، کتلین احساس کرد لبش بخاطر شکل گرفتن لبخند به لرزه افتاده است. سعی کرد قبل از اینکه با وقار جواب دهد لبخندش را در نطفه خفه کند. " یه وان حلبی قابل حمل داریم. "
" هیچ وان فلزی ای توی حمام اتاق خوابها نیست؟ "
" متاسفم هیچ حمامی وجود نداره. وان به اتاقتون آورده میشه و بعد از اینکه حمامتون تموم شد می برنش. "
" هیچ آب لوله کشی ای توی هیچ کجای ساختمون وجود داره؟ "
" توی آشپزخونه و اصطبل. "
" اما مطمئناً دستشوئی توی خونه هست. "
کتلین نگاهی سرزنش گر بخاطر موضوع خارج از ادبی که به آن اشاره کرده بود تحویلش داد.
دوون به این موضوع اشاره کرد. " اگر بیش از حد برای تعلیم اسب ها توجه خرج نمی کردید، مطمئناً میتونستید تعداد دستشوئی های عمارت رو به من بگین. "
کتلین سرخ شد تا توانست خودش را مجبور به پاسخ دادن کند. " هیچ دستشوئی وجود نداره. یه توالت سیار برای شبها و یک مستراح بیرون از خونه برای روزها داریم. "
دوون نگاهی ناباور به او انداخت، بنظر می رسید بخاطر این مسئله حقیقتاً رنجیده است. " هیچی؟ یه زمانی این ملک یکی از بهترین املاک انگلستان بوده. چرا این خونه هیچ وقت لوله کشی نشده؟ "
" تئو می گفت طبق نظر پدرش، با وجود این همه مستخدم هیچ دلیلی برای این کار نبوده. "
" البته. چه فعالیت لذت بخشی، از پله ها با یه ظرف سنگین آب بالا و پایین بدویی. به توالت سیار دیگه اشاره نمی کنم. پیشخدمت ها چقدر می بایست سپاسگزار باشن که کسی تا بحال اونها رو از چنین تفریحی محروم نکرده. "
کتلین گفت: "هیچ نیازی به طعنه زدن نیست. این تصمیم من نبوده. "
آنها در امتداد مسیری منحنی که با درختان سرخدار و گلابی تزئینی مرز بندی شده بود پیش رفتند، درحالیکه دوون با اخم به راهش ادامه می داد.
تئو، دوون و برادر جوانترش را یک جفت آدم پست توصیف کرده بود. تئو به کتلین گفته بود: " اونها از جمع های محترم اجتناب می کنن و ترجیح میدن با افراد بی شخصیت نشست و برخواست کنن. عموماً اونها رو یا توی کافه های شبانه یا باشگاه های ورزشی می تونی پیدا کنی. تحصیلاتشون رو به هدر دادن. در حقیقت، وستون همون اوایل، اکسفورد رو ترک کرد چون نمی خواست بدون دوون اونجا بمونه. " هرچند تئو هیچ رفت و آمدی با پسرعموهای دورش نداشت و بخصوص با دوون خیلی خصومت داشت، کتلین حرفهایش را به یاد سپرده بود.
روزگار چه گردش عجیبی داشت که درست همین مرد حالا جای تئو را گرفته بود.
دوون با سوالش او را از جا پراند. " چرا با تئو ازدواج کردی؟ ازدواجتون بخاطر عشق بود؟ "
کتلین اندکی اخم کرد: " ترجیح می دم گفتگومون رو به موضوعات معمولی محدود کنم."
" موضوعات معمولی خسته کننده اند. "
" در ضمن، مردم از شخصی با جایگاه اجتماعی شما انتظار دارن مبادی آداب باشید. "
دوون با لحنی نیش دار پرسید: " تئو اینجوری بود؟ "
" بله. "
دوون غرید: " هرگز ندیدیم توی این موارد مهارت خاصی داشته باشه. شاید همیشه انقدر سرم شلوغ بوده که تلاشش در این زمینه رو متوجه نشدم. "
" فکر می کنم بهتره بگیم که شما و تئو قسمت های خوب همدیگه رو نمی دیدید. "
" نه. ما در اشتباهاتمون به شدت شبیه هم بودیم. " با لحنی استهزا آمیز اضافه کرد. " و بنظر می رسه من هیچ یک از کمالات اون رو ندارم. "
کتلین ساکت باقیماند و اجازه داد نگاهش از روی انبوه گلهای ادریسی سفید، گلهای شمعدانی و ساقه های بلند گل شیپوری قرمز عبور کند. قبل از ازدواجش، می پنداشت در طول شش ماه اظهار عشق و نامزدیشان، که به مراسم رقص، مهمانی، کالسکه سواری و اسب سواری می رفتند همه چیز را در مورد خصوصیات مثبت و منفی تئو فهمیده است. تئو بصورت غیر قابل تصوری فریبنده بود. هرچند از قبل در مورد خلق و خوی بدنام راونل ها توسط دوستان آگاه شده بود، آنقدر از خود بی خود بود که نشنیده گرفتشان. علاوه بر این، محدودیت های دوران نامزدی و دیدارهایشان در گردش ها، باعث شد حقیقت وجودی تئو برایش روشن نشود. فقط کتلین خیلی دیر به واقعیت تلخ زندگی پی برد : هرگز نمی توانی حقیقتاً یک مرد را بشناسی مگر اینکه با او زندگی کنی.
شنید که دوون گفت: " در مورد خواهرهای تئو برام بگو. تا اونجا که بیاد میارم اونها سه تا بودن. همگی مجرد هستن؟ "
" بله، جناب کنت. "
بزرگترین دختر راونل ها، هلن بیست و یک ساله بود. دوقلوها، کاساندرا و پاندورا، نوزده ساله بودند.
نه تئو و نه پدرش هیچ کدام برنامه ریزی ای برای آینده دخترها نکرده بودند. واضحه که دختران اشراف زاده بدون جهیزیه توجه هیچ خواستگار مناسبی را جلب نمی کنند. و کنت جدید هیچ وظیفه قانونی ای در قبال تدارک جهیزیه آنها نداشت.
دوون پرسید: " آیا هیچ کدام از اونها بیرون توی اجتماع بودن؟ "
کتلین سرش را تکان داد. " اونها تقریباً چهار ساله که درحال عزاداری هستن. اول از همه مادرشون فوت کرد، و سپس کنت بزرگ. امسال دیگه وقتش بود که وارد اجتماع بشن، اما حالا... " صدایش رو به خاموشی رفت.
دوون در کنار کپه ای گل ایستاد و گفت: " سه دختر مجرد نجیب زاده بدون هیچ در آمد و جهیزیه ای. نا مناسب برای استخدام شدن و بسیار بلند مرتبه برای ازدواج با عوام. و بعد از سالها زندگی در انزوای حومه شهر، آنها به کسل کنندگی شیر برنج خواهند بود. "
" اونها کسل کننده نیستن. در حقیقت... "
حرفش با صدای جیغ بلندی که آمد نصفه ماند.
" کمک! یه جونور خبیث بهم حمله کرده! افسوس که تو یه وحشی پستی! " صدا از زنی جوان و ترسیده می آمد.
در یک واکنش آنی، دوون با تمام سرعت در طول مسیر به سمت دروازه منتهی به دیوارهای باغ دوید. دختری در لباس سیاه روی چمن هایی محسور بین گل ها درحالیکه دو سگ سیاه پشمالو اطرافش بالا و پایین می پریدند غلط می خورد.
گامهای دوون با شنیدن جیغ او که به خنده های بریده بریده تغییر کرد رفته رفته آهسته شد.
با رسیدن به کنار او، کتلین بریده بریده گفت: " دوقلوها- اونها فقط مشغول بازی هستن. "
دوون ایستاد، گرد و خاک اطراف پاهایش به هوا بلند شد و غرغر کرد: " لعنت بر شیطون. "
کاساندرا با لهجه دهاتی با یک شاخه وانمود می کرد که دارد آنها را دور می کند. " برید عقب، سگهای شرور، یا گوشتتون رو میدم کوسه ها بخورن! " شاخه را روی زانویش زد و آن را به دو تکه شکست. دو تکه چوب را روی چمنها پرت کرد و به سگها گفت: " از جلوی چشمم دور شید. "
سگها با حالتی شاد و واق واق کنان به دنبال تکه های چوب دویدند.
دختر دیگری که روی زمین بود – پاندورا- روی آرنج بلند شد، با دستش روی چشمانش سایه انداخت تا ملاقات کنندگانشان را ببیند. با شادی فریاد زد: " آهای، موجودات فراری. " هیچ کدام از دخترها کلاه یا دستکش نپوشیده بودند. سر آستین یکی از آستین های پاندورا گم شده و تکه ای از چین های دامن کاساندرا پاره و آویزان بود.
کتلین با لحنی سرزنش آمیز پرسید: " دخترا، تورهای روی صورتتون کجاست؟ "
پاندورا دسته ای از موهایش را از جلوی چشمهایش کنار زد. " از مال خودم تور ماهیگیری درست کردم و مال کاساندرا رو برای شستن توت ها استفاده کردیم. "
دوقلوها با اندام کشیده و ظریفشان و نور خورشید که روی موهای پریشانشان می رقصید بسیار خیره کننده بودند، که نامگذاری آنها با نامهای الهه های یونان را کاملاً توجیه می کرد. نوعی یاغیگری و نشاطی بی قید در گونه های گلگونشان وجود داشت.
مدت های مدیدی بود که کاساندرا و پاندورا از دنیای اطراف دور نگه داشته شده بودند. مخصوصاً کتلین به این خاطر افسوس می خورد که مهر و محبت کنت و لیدی ترنر بصورت انحصاری روی تئو، تنها پسرشان که تولدش آینده خانواده و کنت نشین را تضمین می کرد، متمرکز شده بود. در تلاشهای بعدیشان برای داشتن وارث دوم، آنها شاهد تولد سه دختر ناخواسته بودند که چیزی جز مصیبت برایشان بود. برای والدینی نا امید نادیده گرفتن هلن که شخصیتی آرام و مطیع داشت کار آسانی بود. دوقلوهای غیر قابل کنترل هم به حال خودشان رها شدند.
کتلین به سمت پاندورا رفت و کمکش کرد تا از زمین بلند شود. ماهرانه برگها و علفهای چسبیده به دامن دخترها را تکاند. " عزیزم، امروز صبح بهت یادآوری کردم که مهمون داریم. " بیهوده موهای بهم ریخته سگ را نوازش کرد و ادامه داد. " بیشتر امیدوار بودم شما سرگرمی آروم تری رو انتخاب کنید. برای مثال مطالعه.... "
پاندورا گفت: " ما تک تک کتابهای توی کتابخونه رو خوندیم. هر کدوم رو سه بار. "
کاساندرا در حالیکه سگ زوزه کشان به پایش آویزان بود جلو آمد و از دوون پرسید: " شما کنت هستین؟ "
دوون خم شد تا سگها را نوازش کند و سپس بلند شد تا با قیافه ای موقر با کاساندرا رو در رو شود. " بله. متاسفم که هیچ کلمه ای برای بیان علاقه ام به زنده بودن برادرتون پیدا نمی کنم. "
پاندورا گفت: " بیچاره تئو. اون همیشه کارهای بی ملاحظه انجام می داد و هیچی نمی تونست جلوش رو بگیره. ما همیشه فکر می کردیم اون شکست ناپذیره. "
صدای کاساندرا در تکمیل صحبت خواهرش محزون بگوش رسید. " تئو هم همینطور فکر می کرد. "
کتلین خودش را وسط انداخت. " جناب کنت، اجازه بدین لیدی کاساندرا و لیدی پاندورا رو بهتون معرفی کنم. "
دوون دوقلوها را که شبیه یک جفت پری جنگلی ژولیده بودند بررسی کرد. کاساندرا با آن موهای طلائی، چشمان درشت آبی و لبهای قلوه ای احتمالاً زیبا ترین بین آن دو بود. در مقابل، پاندورا هیکلی باریک و لاغر، موهای قهوه ای تیره و چهره ای زاویه دار داشت.
در حینی که سگهای پشمالو ورجه وورجه کنان دور آنها می چرخیدند، پاندورا به دوون گفت:" هرگز قبل از این شما رو ملاقات نکرده بودم. "
دوون گفت: " درواقع همدیگرو دیدیم، در گردهمایی خانوادگی در نورفولک. شما اونقدر کوچیک بودین که بیاد نمیارین. "
پیام بگذارید