عصر هنگام، دوون و وست در اتاق غذاخوری باشکوه و مخروبه شام خوردند. کیفیت غذا بسیار بالاتر از آنچه انتظار داشتند بود، شامل سوپ خیار سرد، قرقاول سرخ شده و تزئین شده با نارنج، و پودینگ پیچیده شده در نان شیرینی.

وست گفت: " به مباشر خونه گفتم در سرداب رو باز کنه بنابراین حالا می تونم توی مجموعه نوشیدنی های اینجا یه گشتی بزنم. مجموعه باشکوهی دارن. بر خلاف قدیمی بودن خونه،  حداقل ده نوع نوشیدنی گاز دار، بیست نوع آب انگور قرمز، تعداد بیشماری نوشیدنی انگور زرد و مقدار زیادی نوشیدنی فرانسوی اونجا هست. "

دوون گفت: " شاید اگر به اندازه کافی از اونها بخورم، متوجه نشم که خونه داره روی سرمون خراب میشه. "

وست گفت: " هیچ ضعفی توی ستون های اصلی خونه دیده نمیشه. هیچ دیواری کج نشده، برای مثال، هیچ ترکی توی سنگهای بیرونی نتونستم ببینم. "

دوون با نگاهی مهربان و متعجب به او نگاه کرد. " برای مردی که به ندرت هوشیار هست، متوجه مسئله بزرگی شدی. "

وست رنجیده نگاه کرد. " اینطوریه؟ منو ببخش- بنظر می رسه ایندفعه به طور تصادفی هوشیار شدم. " دستش را به سمت لیوان نوشیدنی اش دراز کرد. " اورسبی پریوری یکی از بهترین املاک تفریحی در انگلستان هست. شاید باید فردا به شکار قرقاول بریم. "

دوون گفت: " عالیه. از صبحی که با کشتن چیزی شروع بشه لذت خواهم برد. "

" بعد از اون با پیشکار و وکیل ملاقات خواهیم کرد، و به نتیجه می رسیم که با اینجا چیکار کنیم. " وست منتظرانه به او نگاه کرد و گفت: " تو هنوز بهم نگفتی بعد از ظهر که با لیدی ترنر قدم زدی چی شد. "

دوون با کج خلقی شانه ای بالا انداخت. " هیچ اتفاقی نیفتاد. "

بعد از معرفی او به هلن، کتلین در تمام مدت حضور در گلخانه تندخو و سرد شده بود. وقتی از هم جدا شدند، مثل کسی که وظیفه ای نا خوشایند را به پایان رسانده، نفس عمیقی کشیده بود.

وست پرسید: " آیا اون تمام مدت اون حجاب توریش رو پوشیده بود. "

" نه. "

 " قیافش چطوره؟ "

دوون نگاهی تمسخر آمیز به سمت او روانه کرد. " چرا برات مهمه؟ "

" کنجکاوم. تئو سلیقه خودش رو در مورد زنها داشت-  مطمئناً با یه زن زشت ازدواج نکرده بود. "

دوون توجهش را معطوف به لیوان نوشیدنی اش کرد، لیوان را آنقدر چرخاند تا مثل یاقوت سیاه درخشید. بنظر می رسید هیچ راهی برای توصیف دقیق کتلین وجود نداشت. می توانست بگوید که موهایش قرمز است و چشمانش قهوه ای طلائی با گوشه هایی کشیده مثل یک گربه. می توانست پوست لطیفش را توصیف کند و رنگ گلگون روی گونه هایش که وقتی خجالت می کشید مثل طلوع آفتاب در زمستان به سطح می آمد. با هیکلی ظریف و متناسب که به نرمی در زیر تورها و لایه های پارچه حرکت می کرد. اما هیچ کدام از اینها نمی توانست تاثیری که کتلین روی او گذاشته بود را توصیف کند... به این معنا که کتلین اگر فقط کمی سعی کند این قدرت را دارد تا احساساتی جدید را درون او بیدار کند.

دوون گفت: " اگر کسی بخواد از ظاهرش قضاوت کنه، فکر می کنم به اندازه کافی برای یه همسر مناسب هست. اما خلق و خوی بدی داره. قصد دارم هرچه زودتر از اینجا پرتش کنم بیرون. "

" خواهرهای تئو چطور؟ اونها چطوری بودن؟ "

" شاید لیدی هلن برای استخدام شدن به عنوان معلم سرخانه مناسب باشه. البته هیچ زن متاهل ثروتمند و با هوشی چنین دختر زیبایی رو استخدام نمی کنه. "

" اون زیباست؟ "

دوون نگاهی ترسناک به او انداخت. " از اون دور بمون. خیلی دور. دور و برش نچرخ، باهاش صحبت نکن، حتی بهش نگاه هم نکن. این برای دوقلوها هم صدق می کنه. "

" چرا نه؟ "

" اونها دخترهای ساده و معصومی هستن. "

وست نگاهی طعنه آمیز به او انداخت. " آیا اونها مثل گلها انقدر شکننده هستند که نمی تونن چند دقیقه مصاحبت من رو تحمل کنن؟ "

" شکننده کلمه ای نیست که من استفاده کردم. دوقلوها سالهای عمرشون رو  به چهارنعل دویدن توی املاک مثل یک جفت روباه وحشی گذروندن. اونها تربیت نشده و کمی بهتر از موجودات وحشی هستن. خدا می دونه با اونها باید چکار کنم. "

" براشون متاسف میشم اگه بدون مراقبت یک مرد به درون اجتماع برن."

دوون دستش را به سمت تنگ نوشیدنی دراز و لیوانش را پر کرد. سعی کرد تا به اینکه برایشان چه اتفاقی خواهد افتاد فکر نکند. دنیا با دختران جوان ساده، مهربان نخواهد بود. " نگرانی من این نیست. این وظیفه تئو بوده نه من. "

وست متفکرانه گفت: " باور دارم این بازی سرنوشته تا یک قهرمان نجیب پیدا بشه، روشنایی و دوشیزه ها رو نجات بده و همه چیز رو درست کنه. "

دوون با شصتش گوشه چشمانش را مالید. " حقیقت اینه که، من نمی تونم این ملک لعنتی رو نجات بدم یا از دوشیزه ها محافظت کنم، حتی اگر بخوام. من هرگز یه قهرمان نبودم، آرزو هم ندارم که باشم. "

****

صبح روز بعد وکیل خانوادگی گفت: " ... بخاطر شکست آخرین کنت در تهیه کردن ضمانت قانونی، مطابق با قانون حقوقی، در صورتی که ملک رهنی ای که ارائه می شود بی اعتبار بوده باشد، مهلت تسویه بدهی منقضی می شود."

در میان سکوت ناشی از انتظاری که کتابخانه را پر کرد، دوون نگاهش را از کپه ای اجاره نامه، سند و دفاتر حساب و کتاب بالا آورد. او درحال ملاقات با پیشکار املاک و وکیل خانوادگی ، به ترتیب آقای تاتهیل و آقای فوگ بود که هیچ کدام از آنها ظاهرشان کمتر از نود سال نشان نمی داد.

دوون پرسید: " این معنیش چیه؟ "

فوگ عینک بدون دسته اش که او را شبیه جغد نشان می داد را جابجا کرد و گفت: " املاک به شما تعلق دارند تا هر کار که مایلید انجام بدید، عالیجناب. درحال حاضر شما بخاطر در رهن بودن ملک محدودیتی ندارید. "

نگاه خیره دوون، وست را نشانه گرفته که گوشه ای لمیده بود. آنها نگاهی حاکی از اتفاق نظر با هم رد و بدل کردند. خدایا شکر. می توانست املاک را تکه تکه یا یکجا بفروشد، قرض ها را پرداخت کند و بدون هیچ وظیفه ای به راه خودش برود.

فوگ گفت: " باعث افتخارمه که در زیر رهن بردن املاک کمکتون کنم، عالیجناب. "

" این کار لازم نیست. "

هم پیشکار و هم وکیل هر دو از جواب دوون آشفته شدند.

تاتهیل گفت: " عالیجناب، می تونم بهتون اطمینان بدم آقای فوگ در این مقوله صلاحیت کامل دارند. ایشون دو بار به راونل ها برای زیر رهن بردن املاک کمک کردند. "

دوون چکمه هایش را روی میز گذاشت و با آرامش به عقب تکیه داد. " من به صلاحیت ایشون شکی ندارم. به هرحال، وقتی قصد دارم املاک رو بفروشم نمی خوام خودم رو با زیر رهن بردن ملک محدود کنم. "

سکوتی ناشی از غافلگیری اظهارات او را همراهی کرد.

تاتهیل شجاعتش را جمع کرد تا بپرسد: " کدام بخش ملک رو می فروشید؟ "

" همه، به انضمام خانه. "

مبهوتانه، دو مرد شروع کردند به اعتراض... اورسبی پریوری یک میراث تاریخی بود، بخاطر فداکاری و نگهداری اجدادشان تا به امروز باقیمانده بود.... مقام دوون بدون نگاه داشتن حداقل تکه ای از این ملک قابل احترام نخواهد بود.... مطمئناً نمی تواند منظورش این باشد که فرزندان آینده اش را بدون زمین و بی آبرو رها کند.

دوون با اوقات تلخی، به هردو اشاره کرد تا ساکت باشند. صاف نشست و گفت: " تلاش برای حفظ کردن اورسبی پریوری بیشتر از آنکه بی ارزه به درگیری و تلاش نیاز داره. هیچ آدم عاقلی به جز فروش اینجا کاری نمی کنه. و در مورد فرزندان من در آینده، وقتی هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم بنابراین فرزندی هم نخواهد بود. "

پیشکار نگاهی التماس آمیز به وست انداخت: " آقای راونل، شما نمی تونید در چنین کار غیر عاقلانه ای برادرتون رو همراهی کنید. "

وست دستانش را طوری از دو طرف کشید که انگار وزنه هایی در دستانش است. " توی یک دست، اون یک عمر مسئولیت، بدهی و کار پر زحمت در انتظارشه. توی دست دیگه، اون آزادی، لذت و خوشی در انتظارشه. واقعاً انتخابی هم باقی می مونه؟ "

قبل از اینکه دو مرد سالخورده بتوانند پاسخ دهند، دوون به سرعت پاسخ داد: " تصمیم گرفته شده. برای شروع، یک لیست از سرمایه ها، سندها و ضمائیم، به علاوه یک فهرست از تمام دارایی های خانه لندن و املاک میخوام. که شامل نقاشی ها، پرده ها، قالیچه ها، مبلمان، وسایل برنزی، مجسمه های مرمری، ظروف نقره و محتوای گلخانه ها، اصطبل ها و انبار کالسکه ها میشه. "

تاتهیل به کندی پرسید. " یک فهرست از حیوانات زنده هم می خواین، عالیجناب؟ "

" البته. "

" به جز اسب من. " صدایی جدید وارد بحث شد. هر چهار مرد به سمت در نگاه کردند، جایی که کتلین به سفتی و کشیدگی یک تیغ ایستاده بود. او با نفرتی آشکار به دوون خیره شده بود. " اون اسب عربی به من تعلق داره. "

همه به جز دوون که هنوز روی صندلی اش مانده بود از جا بلند شدند. دوون به اختصار پرسید: " تا بحال با حالتی عادی وارد اتاقی شده این؟ یا این عادت همیشگی تونه که مثل عروسک فنری که از جعبه بیرون می پره، دزدکی وارد اتاق بشین؟ "

" من فقط میخوام روشن کنم که وقتی دارین غنائمتون رو می شمارید، اسب من رو از لیستتون بیارین بیرون. "

آقای فوگ پادرمیانی کرد. " لیدی ترنر، متاسفم که میگم در روز عروسیتون، شما تمام حقوق مربوط به اموال خودتون رو واگذار کردین."

چشمان کتلین باریک شدند. " من حق دارم مهریه و تمام دارائی هایی که هنگام ازواج آوردم رو نگهدارم. "

تاتهیل موافقت کرد: " مهریه، اما نه دارائی ها. بهتون اطمینان می دم هیچ دادگاهی در انگلستان به حقوق جداگانه یک زن متاهل توجه نمی کنه. اون اسب متعلق به همسر شما بوده، و حالا متعلق به کنت ترنر هست. "

چهره کتلین اول به سفیدی گچ و بعد قرمز شد. " کنت ترنر داره این املاک رو مثل یه شغال که لاشه فاسدی رو می خوره لخت می کنه. چرا باید اسبی که پدرم به من داده رو بگیره؟ "

خشم بسیار زیاد و احترام کمی که کتلین در مقابل دیگران به او اظهار می کرد باعث شد تا دوون از پشت میز بلند شود و با چند گام کوتاه خودش را به او برساند. کتلین با تکیه بر اعتماد به نفسش ضعفی نشان نداد، هرچند دوون دوبرابر او بود. دوون با کنایه گفت: " خدا لعنتت کنه. هیچ کدام از اینها گناه من نیست. "

" معلومه که هست. شما می خواین برای فروش اورسبی به هر بهانه ای چنگ بزنید چون نمی خواین خودتون رو درگیر کنید. "

" وقتی امید کمی به موفقیت هست، این فقط یه درگیری ساده نیست. این یه سقوطه. لیست طلبکارها بلند بالا تر از قد منه، خزانه خالیه و در آمد سالیانه ملک به نصف کاهش پیدا کرده. "

" من حرفهاتون رو باور نمی کنم. شما نقشه کشیدین املاک رو بفروشین تا قرضهای خودتون که هیچ ربطی به اورسبی پریوری نداره رو تسویه کنید. "

دستان دوون با این نیاز که چیزی را خراب کند مشت شدند. اشتیاق رو به افزایشش به کشتن یا شکستن تنها با شنیدن صدای خرد کردن اشیاء آرام می گرفت. هرگز با چنین موقعیتی مواجه نشده بود، و هیچ آدم قابل اعتمادی نبود تا نصیحتش کند، هیچ همنشین یا دوستی بین اشراف نداشت. و این زن فقط می توانست او را متهم کند یا به او توهین کند.

دوون غرید: " هیچ بدهی ای نداشتم تا اینکه این گرفتاری رو به ارث بردم. خدا عالمه، شوهر احمقت هرگز هیچ توضیحی راجع مسائل مالی املاک بهت نداده؟ یا اینکه وقتی با اون ازدواج کردی به طور کل وخیم بودن وضعیت رو نادیده گرفتی؟ مهم نیست- یه نفر باید با حقیقت روبرو بشه، و خدا به همه ما کمک کنه، بنظر می رسیه اون یه نفر من هستم. " دوون پشتش را به او کرد و پشت میز بازگشت. بدون اینکه پشتش را نگاه کند گفت: " حضورتون لازم نیست، میخوام که همین حالا اتاق رو ترک کنید. "

دوون شنید که کتلین با لحنی تحقیر آمیز گفت: " اورسبی پریوری چهارصد سال در خلال انقلاب ها و جنگهای خارجی دوام آورده، و حالا افتاده دست یه شرور خودخواه تا همشو به باد بده. "

همچنان او بخاطر این وضعیت مورد سرزنش بود. همچنان او به تنهایی مسئول از بین رفتن املاک خانوادگی بود. لعنت به کتلین.

دوون با تلاش فراوان عصبانیتش را قورت داد. عمداً پاهایش را با آرامش و راحت طلبی کشید و به برادرش خیره شد و با لحنی خونسرد پرسید. " وست، کاملاً مطمئنی پسرعمو تئو بخاطر سقوط از اسب مرده؟ بیشتر احتمال داره  که اون از دست زنش سنکوب کرده باشه. "

وست بخاطر کنایه بدجنسانه دوون با دهان بسته خندید.

تاتهیل و فوگ، در نوع خودشان، نگاهشان را پایین انداختند.

کتلین از آستانه در گذشت و گذاشت تا در از شدت ضربه بهم خوردنش به لرزه در آید.

وست با لحن سرزنش آمیز ساختگی گفت: " برادر، این دور از شان توئه. "

دوون با صورتی سنگی گفت: " هیچی دور از شان من نیست ،خودت که می دونی. "

مدتها بعد از اینکه تاتهیل و فوگ رفتند، دوون پشت میز نشست و به فکر فرو رفت. یکی از دفترچه های حساب و کتاب را باز کرد، بدون اینکه چیزی درک کند آن را ورق زد. وقتی وست خمیازه کشان و غرغر کنان از اتاق مطالعه بیرون رفت، به سختی به زمان حال بازگشت. احساس خفگی می کرد، کراواتش را بی صبرانه شل و دکمه اول جلوی یقه اش را باز کرد.

خدایا، چقدر دلش میخواست به تراس خانه اش در لندن بازگردد، جایی که همه چیز راحت و آشنا بود و به خوبی پیش می رفت. اگر تئو هنوز کنت بود، و او صرفاً گاو پیشانی سفید خانواده باقی می ماند، صبح ها به اسب سواری در مسیر هاید پارک می رفت، و بعد از آن ممکن بود از یک غذای خوشمزه در باشگاه لذت ببرد. عصر هنگام با دوستان غذا می خورد و بدون هیچ مسئولیت یا چیزی که نگرانش باشد مسابقات بکس یا مسابقات اسب دوانی تماشا می کرد، به تأتر می رفت.

بدون چیزی که از دست برود.

آسمان انگار که کج خلقی اش را احساس کرده باشد، غرید. دوون نگاهی به پنجره انداخت. هوای بارانی به پنجره فشار می آورد،  آسمان تقریباً سیاه شده بود. طوفانی شدید در راه بود.

صدایی محجوب از میان چهارچوب در توجهش را جلب کرد. " عالیجناب. "

با تشخیص هلن، دوون از جایش بلند شد. سعی کرد حالت چهره اش را بشاش نشان دهد. " لیدی هلن. "

" منو ببخشید که مزاحمتون شدم. "

" بیاید تو. "

هلن محتاطانه وارد اتاق شد. نگاه خیره اش قبل از اینکه روی دوون بازگردد به سمت پنجره منحرف شد. " متشکرم، عالیجناب. اومدم تا بهتون بگم با توجه به اینکه طوفان داره به سرعت نزدیک میشه، می خوام یکی از نوکرها رو به دنبال کتلین بفرستم. "

دوون اخم کرد. نمی دانست که کتلین خانه را ترک کرده است. " کجاست؟ "

" رفته تا یکی از مستاجرین اون طرف تپه رو ملاقات کنه. یک سبد سبزیجات و نوشیدنی برای خانم لافتن که از تب زایمان بهبود پیدا کرده بُرد. ازش پرسیدم که می تونم همراهیش کنم، اما  دوست داشت به تنهایی قدم بزنه. گفت نیاز داره تنها باشه. " انگشتان هلن که بهم گره خورده بود رو به سفیدی رفت. " باید تا حالا برمی گشت، اما هوا اونقدر به سرعت داره  خراب میشه که میترسم توی طوفان گیر بیفته. "

دوون هیچ چیز را در دنیا بیشتر از دیدن کتلین خیس خورده در باران و گل آلود دوست نداشت. مجبور شد جلوی خودش را بگیرد تا بخاطر خوشحالی شرورانه دستانش را بهم نمالد.

بصورت غیر جدی گفت: " نیازی نیست نوکر دنبالش بفرستیم. مطمئنم که لیدی ترنر متوجه می شه که باید توی مزرعه مستاجر بمونه تا بارون بند بیاد. "

" بله، ولی راه ها گل آلود خواهند شد. "

بهتر و بهتر. کتلین، گیر کرده در میان گل و لای. دوون با خودش جنگید تا چهره اش موقر باقی بماند، درحالیکه درونش عروسی برپا بود. به سمت پنجره رفت. هنوز باران نمی باری، اما ابرهای تیره مثل جوهری که روی کاغذ مرطوب پخش می شود به سرعت در آسمان می دویدند. " کمی دیگه صبر می کنیم. ممکنه هر لحظه برسه. "

رعد و برق به طور ناگهانی آسمان را سوراخ کرد، خطی سه شاخه، کج و کوله و درخشان که با یک سری صدا  شبیه خرد کردن شیشه همراهی شد.

هلن خودش را نزدیک تر کشید. " عالیجناب، می دونم که شما و خواهر شوهر من کمی قبل با هم بحث کردید... "

دوون گفت: " وقتی میگید باهم بحث کردیم این معنی رو می رسونه که ما بصورت متمدنانه مذاکره کردیم، اما آخرین صحبت ما اینطور نبود، ما می خواستیم همدیگرو تکه و پاره کنیم. "

اخمی ابروهای خوش فرم هلن را چین داد. " شما هر دو خودتون رو در موقعیت مشکلی می بینید. بعضی اوقات این باعث میشه افراد چیزی رو بگن که منظورشون نیست. به هرحال،  اگر شما و کتلین بتونید اختلافاتتون رو کنار بگذارید... "

" لیدی هلن... "

" من رو دخترعمو صدا کنید."

" دخترعمو، اگر یاد بگیرید که افراد رو همونطور که هستند ببینید، به جای چیزی که آرزو دارید اونها باشن، از مشکلات زیادی که در آینده ممکنه پیش بیاد اجتناب خواهید کرد. "

هلن لبخند ضعیفی زد. " همین کار رو می کنم. "

" اگر این حرفتون درست باشه، باید بدونید که لیدی ترنر و من ارزیابی درستی از هم داشتیم. من یه آدم رذل هستم، و اون یه زن بی عاطفه هست که کاملاً می تونه مواظب خودش باشه. "

چشمان نقره ای-آبی هلن که شبیه رنگ سنگ مونو استون بودند از نگرانی گشاد شد. " عالیجناب، من بعد از فوت برادرم در طول این مدت عزاداری کتلین رو خوب شناختم... "

دوون بی ادبانه صحبت او را قطع کرد. " شک ندارم که ایشون خیلی اندوهگین هستند، با اعتراف خودش، اون حتی یک قطره اشک هم برای مرگ برادرتون نریخته. "

هلن پلک زد. " اون به شما گفت؟ اما توضوح نداد چرا؟ "

دوون سرش را تکان داد.

هلن با نگاهی ناراحت گفت: " این داستان من نیست که تعریف کنم. "

دوون با مخفی کردن شعله های ناگهانی کنجکاوی اش، با بی خیالی شانه بالا انداخت. " پس خودتون رو به این خاطر ناراحت نکنید. عقیده من در مورد ایشون تغییر نمی کنه. "

همانطور که دوون قصد داشت، با نشان دادن بی علاقگی اش هلن را به حرف زدن ترغیب کرد. هلن مرددانه گفت: " اگر این باعث بشه که شما کمی بهتر کتلین رو بشناسید، شاید باید چیزی رو براتون توضیح بدم. می تونید به شرافتتون قسم بخورید که این راز پیش خودتون بمونه؟ "

دوون به سادگی گفت: " البته. " بخاطر نداشتن شرافت، دوون همیشه بدون هیچ مکثی با تکیه بر آن قول می داد.

هلن به سمت یکی از پنجره ها رفت. ساعقه دیگری آسمان را شکافت و هیکل ظریف او را با نوری آبی روشن کرد. " وقتی که ندیدم کتلین بعد از حادثه رخ داده برای تئو گریه کنه، فکر کردم به این خاطره که اون ترجیح می ده احساساتش رو برای خودش نگهداره. مردم راه های متفاوتی برای عزاداری دارن. اما یک روز عصر که من و اون توی اتاق نشیمن مشغول سوزن دوزی نشسته بودیم، دیدم که انگشتش رو خراشید، و .... هیچ واکنشی نشون نداد. انگار که حتی احساسش نکرده. اون همینطوری نشست و چکیدن خون از انگشتش رو تماشا کرد تا جایی که من نتونستم تحمل کنم. دستمالی را دور انگشتش پیچیدم و ازش پرسیدم موضوع چیه. اون خجالت زده و آشفته بود... گفت که هرگز گریه نکرده، اما فکر می کرده که بتونه برای تئو حداقل چند قطره اشک بریزه. "

هلن مکث کرد، با حواس پرتی تکه ای رنگ تبله کرده را از روی دیوار کند.

دوون زمزمه کرد: " ادامه بده. "

هلن با وسواس تکه رنگ کنده شده را روی قاب پنجره گذاشت و تکه ای دیگر کند، انگار که دارد پوسته های اضافه را از روی زخمی نیمه بهبود یافته می کند. " ازش پرسیدم یادش میاد تا بحال گریه کرده باشه. او گفت بله، وقتی یه دختر بچه کوچیک بود، همون روزی که ایرلند رو ترک کرد. والدینش بهش گفته بودند همگی قراره با کشتی بخار سه دکله به انگلستان مسافرت کنند. آنها با هم به اسکله رفته بودند و طوری وانمود کردند که میخواهند سوار کشتی شوند. اما وقتی کتلین و پرستارش قدم روی پله های کشتی گذاشتند، کتلین متوجه شد که والدنش به دنبالشان نیامده اند. مادرش به او گفته بود که قراره با آدمهای خیلی مهربانی در انگلستان زندگی کند، و یک روز وقتی دیگه مجبور نبودند به خارج از کشور سفر کنند به دنبالش خواهند فرستاد. کتلین بی اندازه عصبانی شد، اما وقتی پرستار بچه او را درون کشتی کشید، والدینش برگشتند و از آنجا رفتند. " هلن نگاهی یک وری به دوون انداخت. " اون فقط پنج سالش بود."

دوون به آرامی فحشی داد. او دستانش را روی میز تکیه داد و در حینی که هلن به حرفش ادامه می داد به ناکجا خیره شد.

" ساعتها بعد از اینکه کتلین به کابین کشتی برده شد، فریاد می کشید و هق هق می کرد تا اینکه پرستارش آمد و گفت، اگر به سر و صداهای وحشتناکت ادامه بدی، من می ذارم می رم و تو توی دنیا تنها می مونی بدون کسی که دنبالت بگرده. پدر و مادرت تو رو دور کردن بخاطر اینکه تو مایه عذابی. " هلن مکث کرد. " کتلین کوچک یک مرتبه ساکت شد. اون اخطار پرستار رو به این معنی گرفت که هرگز نباید دوباره گریه کنه، انگار که این بهای زنده ماندنش باشه. "

" والدینش هیچ وقت به دنبالش اومدن؟ "

هلن سرش را تکان داد. " اون آخرین باری بود که کتلین مادرش رو دید. چندین سال بعد، لیدی کاربری در سفر بازگشت از مصر به علت مالاریا از پای در آمد. وقتی کتلین در مورد فوت مادرش صحبت می کرد، به شدت احساس رنج می کرد، اما نمی تونست با اشک ریختن کمی تسکین پیدا کنه. برای مرگ تئو هم همین اتفاق افتاد. "

صدای بارش سنگین باران مثل صدای تلق تلوق سکه شده بود.

هلن زمزمه کرد: " همونطور که می بینید، کتلین بی عاطفه نیست. اون عمیقاً احساس اندوه می کنه. فقط نمی تونه نشونش بده. "

دوون نمی دانست بخاطر این افشاگری از هلن ممنون باشد یا شاکی. دلش نمی خواست هیچ گونه احساس دلسوزی نسبت به کتلین داشته باشد. اما نادیده گرفته شدن توسط والدینش در آن سن حساس می بایستی بسیار ویران کننده بوده باشد. دوون تلاش برای اجتناب از خاطرات و احساسات دردآور را درک می کرد... درست مثل دنیایی اجباری برای اطمینان از بسته بودن درهای ذهنت.

با صدایی خشن پرسید: " کنت و لیدی برویک با اون مهربون بودند؟ "

" بهش باور دارم. کتلین با محبت در موردشون صحبت می کنه. " هلن مکث کرد. " اونها خانواده ای به شدت سخت گیر هستند. قانون های زیادی توی خانواده وجود داشت که برای حفظشون به شدت سختگیری می کردند. اونها برای خودداری ارزش زیادی قائل بودند. " هلن با پریشان خیالی لبخند زد.

"تنها استثنا در باره اسب ها بود. همه اونها دیوانه اسب بودند. شب قبل از عروسی کتلین، هنگام شام، اونها گفتگوئی پر شور در باره نژاد و آموزش اسب داشتند، و چنان درباره بوی خوش اسطبل حماسه سرایی می کردن که انگار اسطبل بوی عطر میده. صحبتشون حدود یک ساعت طول کشید. فکر کنم تئو کمی دلخور شده بود. اون احساس می کرد چون راجع به این موضوع اشتیاق نداره از بحث کنار گذاشته شده. "

دوون برای اینکه نگوید عموزاده اش به هر بحثی که موضوعش خودش نبود علاقه ای نشان نمی داد، به بیرون از پنجره نگاه کرد.

طوفان بالای سر چراگاه مستقر شده بود، باران بی وقفه در رودخانه ها می بارید و باعث راه افتادن سیل شده بود. حالا این ایده که کتلین در چنین طوفانی گیر بیفتد دیگر لذت بخش نبود. بلکه تحمل ناپذیر بود.

دوون از پشت میز بیرون آمد، زیر لب به خودش فحش داد. " اگر من رو ببخشید، لیدی هلن.... "

هلن با امیدواری پرسید: " میخواین کسی رو دنبال کتلین بفرستید؟ "

" نه، خودم به دنبالش می رم. "

هلن به نظر خیالش راحت شد. " متشکرم، عالیجناب. چقدر شما مهربونید! "

دوون درحالیکه به سمت در می رفت گفت: " این مهربونی نیست. این کار رو فقط به این خاطر انجام میدم که بتونم اون رو تا قوزک پا توی گل ببینم. "

******

کتلین به چابکی با گامهای بلند در مسیر کثیف و پیچ در پیچی میان بوته های بلند و درختان بلوط کهنسال حرکت می کرد. جنگل بخاطر نزدیک شدن طوفان و پناه گرفتن پرنده ها و حیوانات وحشی به خش خش افتاده بود.  تندری با قدرت آسمان را شکافت و زمین را تکان داد.

کتلین شالش را محکم تر دور خودش پیچید، با خود اندیشید به مزرعه لافتون باز گردد. هیچ شکی نبود که آنها به او پناه خواهند داد. اما تقریباً به نیمه راه میان مزرعه و خانه رسیده بود.

بنظر می رسید که آسمان شکاف برداشته، و باران شلاق وار بر زمین می بارید طوری که چاله های مسیر پر شدند و رودخانه به راه افتاد. کتلین شکافی بین بوته ها یافت و از مسیر به سمت چمنزاری شیبدار خارج شد. خارج از مسیر زمین گل شده بود و راه رفتن را به تقلایی ناخوشایند تبدیل کرده بود.

می بایست از قبل متوجه نشانه های تغییر هوا می شد، عاقلانه تر بود که ملاقات با خانم لوفتون را تا فردا به تاخیر بیندازد. اما برخوردش با دوون او را آشفته کرده و قدرت تفکرش را از بین برده بود. حالا بعد از گفتگوئی که با خانم لوفتون داشت، پرده جلوی چشمانش به اندازه کافی کنار رفته بود تا موقعیت را واضح تر ببیند.

هنگامیکه کنار تخت خانم لوفتون نشسته بود، بعد از پرسیدن از سلامتی و دختر تازه متولد شده اش سرانجام بحث به سمت مزرعه کشیده شده بود. در پاسخ سوال های کتلین، خانم لوفتون تائید کرد مدت هاست، قبل تر از آنی بتوان بیاد آورد، که راونل ها شروع به گسترش زمین های املاک کردند. علاوه بر این، با توجه به شرایط اجاره، مستاجرین از ایجاد تغییرات نا امید شده اند. خانم لوفتون شنیده بود که مستاجرین دیگر ملک ها شیوه های پیشرفته تری در کشاورزی را اجرا کرده اند، اما در زمین های اورسبی پریوری همه چیز مثل صدها سال گذشته باقیمانده بود.

هرچیز که زن گفت تائیدی بود بر حرفهایی که دوون پیش از این زده بود.

چرا تئو هیچ چیز در باره مشکلات مالی املاک به او نگفته بود؟ او به کتلین گفته بود که خانه بحال خودش رها شده چون هیچ کسی نمی خواهد دکوراسیون مادرش را تغییر دهد. او قول داده بود که  کتلین می تواند حریر گلدار و کاغذ دیواری های فرانسوی برای دیوارها، پارچه های جدید مخمل برای پرده ها، گچکاری و نقاشی، فرش و اثاثیه جدید سفارش دهد. گفته بود که  آنها اسطبل ها را نوسازی خواهند کرد و مدرن ترین وسائل برای اسب ها را به آن می افزایند.

تئو برایش قصه جن و پری بهم بافته بود، و قصه اش آنقدر جذاب و خوش آیند بود که کتلین باور کرده بود. اما هیچ کدام از آنها حقیقت نداشت. تئو می دانست که او درنهایت متوجه خواهد شد که نمی توانند هیچ کدام از کارهایی که قولش را داده بود عملی سازند. انتظار داشت کتلین بعداً چه عکس العملی نشان دهد؟

هرگز جواب سوالش را نخواهد فهمید. تئو رفته بود، و دوران ازدواجش قبل از شروع به پایان رسیده بود. تنها انتخابی که می توانست داشته باشد فراموش کردن گذشته و هدایت زندگیش به مسیری جدید بود.

اما اول مجبور بود با این حقیقت نا مطلوب روبرو شود که با دوون منصفانه رفتار نکرده بود. مطمئناً او آدم متکبر و بی ادبی بود، اما تصمیمش درباره اورسبی پریوری درست بود. اینجا حالا متعلق به او بود. کتلین بیشتر از دهانش صحبت کرده و مثل یک زن غرغرو رفتار کرده بود و به همین خاطر مجبور بود معذرت بخواهد. هرچند می دانست که دوون هر کلمه را به صورتش پرت خواهد کرد.

کتلین به سختی از میان خاک نرم و چسبناک گام برمی داشت. آب از میان درزهای لباسش به درون راه گرفته و کفش ها و جوراب هایش را خیس کرده بود. تور عزاداری که روی صورتش بازگردانده بود به سرعت چروک و سنگین شد.

بوی رنگ سیاهی که برای رنگ کردن  لباسهای صبح اش بکار رفته بود بخاطر مرطوب شدن تند و زننده شده بود. او باید کلاه لبه دار خانگی اش را با کلاه بدون لبه عوض می کرد تا اینطور در باد تکان نخورد.

وقتی ساعقه آسمان را شکافت از جا پرید. ضربان قلبش بالا رفت، و گوشه های دامنش را در مشت گرفت تا سریع تر از میان مزرعه عبور کند. زمین نرم تر شده بود، که باعث می شد با هر  قدمی که برمی دارد پاشنه هایش عمیقاً در گل فرو روند. باران با صدا و به شدت می بارید، روی گلبرگ های بنفشه آبی لیز می خورد و روی علفها می چکید. وقتی به مزرعه رسید خاک آنجا به گل تبدیل شده بود.

ساعقه دیگری در آسمان درخشید و صدای رعد چنان بلند بود که کتلین در خود جمع شد و کوشهایش را پوشاند. با درک اینکه شالش را جایی انداخته است، برگشت تا به دنبال آن بگردد، با یک دست جلوی چشمانش حفاظی ایجاد کرد. توده ای کثیف و پشمی روی زمین چندین یارد آنطرف تر افتاده بود.

کتلین فریاد زد " مزاحم. " برگشت تا برش دارد.

 بخاطر ساعقه بزرگی که آنقدر سریع بود که نمی شد فرار کرد با فریادی کوتاه ایستاد. بشکلی غریزی چرخید و با بازوهایش سرش را پوشاند. با صدای ضربانی در گوشش که بخاطر غرش رعد بود، از اتفاقی که ممکن بود بیفتد به خود لرزید. وقتی معلوم شد هیچ بلای ناگهانی قرار نیست نازل شود، قامت راست کرد و صورت خیسش را با آستینش پاک کرد.

هیکلی عظیم کنارش پدیدار شد... مردی سوار بر اسبی سیاه. کتلین با گیجی تشخیص داد که دوون است. نمی توانست کلمه ای برای نجات زندگی اش بگوید. دوون لباس مناسب سوارکاری نپوشیده بود- حتی دستکش هم بدست نداشت. از همه گیج کننده تر کلاه لبه دار مسئول اسطبل روی سر او بود، انگار که وقتی داشت با عجله حرکت می کرد آن را قرض گرفته بود.

دوون با چهره ای غیر قابل خواند گفت: " لیدی هلن از من خواست که دنبال شما بیام. می تونید همراه من سوار اسب بشید، یا همینجا می ایستیم و زیر طوفان بحث می کنیم تا اینکه یه ساعقه کبابمون کنه. شخصاً از پیشنهاد دوم بیشتر خوشم میاد- کباب شدن بهتر از خواندن باقی دفاتر حساب و کتاب خواهد بود. "

کتلین با گیجی به او خیره ماند.

از نظر کاربردی، سواری دو نفره به همراه دوون تا برگشت به خانه امکان پذیر بود. اسب با هیکلی بزرگ و رفتار آرامی که داشت برای سواری دادن به هردویشان مناسب بود. اما وقتی سعی کرد تصور کند که باید به هم بچسبند.... بازوهای او دورش حلقه شود...

نه، نمی توانست نزدیکی به هیچ مردی را تاب بیاورد.

" من... من نمی تونم با شما سوار بشم. " هرچند سعی کرد قاطع باشد، صدایش لرزان و ناله دار بود. باران روی صورتش روان بود، باریکه های آب دهانش را پر می کرد.

لبهای دوون انگار که بخواهد جوابی دندان شکن به او بدهد از هم باز شد. در حینی که نگاه خیره اش روی چهره خیس او چرخید، حالت چهره اش نرم تر شد. " پس شما اسب رو بردارید و من پیاده برمی گردم. "

گیج از پیشنهاد او، کتلین فقط توانست خیره اش شود. " نه. " سر انجام خودش را مجبور کرد تا بگوید: " اما... ممنونم. خواهش می کنم، شما باید به خونه برگردید. "

دوون بیصبرانه گفت: " هر دو با هم پیاده میریم، یا هردو سوار میشیم. اما من ترکت نمی کنم. "

" من کاملاً... "

حرفش در صدای غرش تندر گم شد.

" اجازه بده ببرمت خونه. " لحن دوون عملگرایانه بود، انگار که به جای ایستادن زیر طوفان شدید اواخر تابستان در اتاق نشیمن ایستاده اند. اگر با لحن متکبرانه همیشگی اش گفته بود، ممکن بود کتلین بتواند مخالفت کند. اما همانطور که دوون حدس زده بود نرمش کلامش بهترین راه برای بستن دهان کتلین بود.

اسب بی صبرانه سرش را تکان داد و سم روی زمین کشید.

کتلین با نا امیدی دریافت که مجبور است به همراه او سوار اسب شود. هیچ انتخاب دیگری نداشت. دستانش را دور خودش پیچید و با نگرانی گفت: " ااااول باید یه چیز رو بهتون بگم. "

ابروهای دون بالا پرید و صورتش سرد شد.

" من.... " به سختی آب دهانش را قورت داد، و کلمات به سرعت از دهانش بیرون پرید. " چیزهایی که من پیشتر در کتابخانه گفتم نامهربانانه و نادرست بود، و من بخاطرش متاسفم. اشتباه از طرف من بود. باید این موضوع رو برای آقای تاتهیل، آقای فوگ و برادرتون هم روشن کنم. "

حالت چهره دوون تغییر کرد، یک گوشه لبش به شکل لبخندی به سمت بالا رفت که باعث نامنظم شدن ضربان قلب کتلین شد. " لازم نیست خودتون رو برای این موضوع به زحمت بندازید. هر سه نفرشون بخاطر حرفهایی که از قبل زده بودم از دست من عصبانی بودن. "

" با این وجود، این منو مبرا نمی کنه... "

" فراموشش کردم. بیاید، بارون داره بدتر می شه. "

" باید شالم رو بردارم. "

دوون نگاه او را به سمت کپه تیره رنگ در دوردست دنبال کرد. " اونه؟ خدای من، بذار همونجا بمونه. "

" نمی تونم... "

" همین الانش هم خراب شده. من یکی دیگه براتون می خرم. "

" نمی تونم چنین چیز شخصی ای رو ازتون قبول کنم. از طرف دیگه... حالا که اورسبی پریوری رو دارید، نمی تونید خرج جدیدی برای خودتون بتراشید. "

کتلین ردی از پوزخند در صورت او دید.

دوون گفت: " جایگزینش می کنم. با توجه به چیزهایی که یاد گرفتم، افرادی با درجه مقروض بودن مثل من خودشون رو نگران مسائل اقتصادی نمی کنن. " از گوشه زین به سمت پایین منحرف شد، و دستش را به سمت او دراز کرد. خطوط سخت صورتش در سایه قرار گرفت<