کتاب فرار بزرگ - فصل اول - قسمت دوم

" لوس، چیکار داری میکنی؟" لوسی نمیتوانست به تریسی نگاه کند. پوستش داغ شده و ذهنش کاملاً گیج بود. او انگشتانش را در بازوی مگ فرو کرد. " اونو بیار پیش من، مگ. خواهش میکنم" کلماتش شبیه یک جور تقاضا یا دعا بودند.
از ورای تورهای خفه کننده او لبان مگ را دید که با شوک تکان خوردند. " حالا؟ فکر نمیکنی میتونستی این کارو چندین ساعت پیش انجام بدی؟"
لوسی با گریه گفت:" درست میگی. هرچی تو بگی. کاملاً حق با توئه. خواهشم میکنم کمکم کن." این کلمات با زبانش بیگانه بودند. او همیشه کسی بود که از دیگران مراقبت میکرد. حتی وقتی یک بچه بود، هرگز از کسی کمک نخواسته بود.
خواهرش تریسی به سمت مگ چرخید، چشمان آبیاش از خشم میدرخشید. " نمیتونم بفهمم. چی بهش گفته بودی؟" او دست لوسی را کشید. " لوسی ،تو دچار یه حمله عصبی شدی. همه چیز درست میشه."
اما هیچ چیز درست نخواهد شد. نه الان و نه هیچ وقت دیگر. " نه. من... من باید با تد صحبت کنم."
تریسی مثل مگ تکرار کرد " حالا؟ تو الان نمیتونی با اون صحبت کنی." اما او مجبور بود. مگ میدانست چرا، حتی اگر تریسی چیزی نمیدانست. مگ با نگرانی سری تکان داد، دسته گلش را پایین آورد و به جای قبلیاش برگشت تا در میان راهرو او را پیدا کند.
لوسی این شخصیت عصبی که بدنش را در اختیار گرفته بود نمیشناخت. نمیتوانست به چشمان اندوهگین خواهرش نگاه کند.
همینطور که کورکورانه در راهرو میان جمعیت حرکت میکرد، دسته گل سوسنش را همچون چاقویی در دست گرفته بود. یک دوجین از عوامل سرویس مخفی با چشمانی مراقب جلوی در ایستاده بودند. کمی آن طرفتر جمعیت تماشاچیها، دریایی از دوربینهای تلوزیونی و گروه بیشماری از گزارش گران منتظر ایستاده بودند.
امروز، بزرگترین دختر رئیس جمهور کارولین کیس جوریک، لوسی جوریک سی و یک ساله با تد بیودین، تنها پسر اسطوره گلف، دالاس بیودین و زن خبر تلویزیون، فرانچسکا بیودین ازدواج میکند. هیچ کسی از عروس انتظار نداشت که زادگاه داماد در وینته تگزاس را به عنوان محل برگزاری مراسم عروسی انتخاب کند اما...
او صدای قدمهای هدفمند مردی را که روی مرمرها گام برمیداشت شنید و برگشت تا تد را ببیند که به سمتش میآید.
از ورای تورها، میتوانست شعاع نوری که روی موهای قهوهای تیره او میرقصید و پرتو دیگری که صورت خوش ترکیبش را نورانی کرده بود،تماشا کند. همیشه همینطور بود انگار که هرجا میرود، پرتوهای خورشید دنبالش میکنند. او زیبا و مهربان بود و هر آنچه یک مرد باید دارا باشد را داشت. کاملترین مردی بود که لوسی تا بحال شناخته بود. کاملترین داماد برای والدینش و بهترین پدر قابل تصور برای فرزندان احتمالیاش در آینده. تد با چشمانی پر از احساس—نه احساس خشم، او از این نوع مردان نبود—بلکه مملو از احساس نگرانی به سمت او آمد.
والدینش درست پشت سرش میآمدند و صورتهایشان با حالتی حاکی از اعلان خطر پوشانده شده بود. به دنبالشان والدین تد نیز پدیدار شدند و سپس بقیه مثل مور و ملخ آمدند—خواهران و برادرش، دوستان تد، مهمانانشان..... یعنی تمام کسانی که او از آنها میترسید و دوستشان داشت.
با حالتی عصبی به دنبال تنها کسی که میتوانست کمکش کند، گشت.
مگ گوشه ای ایستاده بود و گل مخصوص ندیمه عروس را در دستانش میچلاند. لوسی با نگاهش التماس کرد و در دل دعا کرد که مگ از نگاهش بخواند او نیازمند چیست. مگ خودش را به سمت او انداخت و سپس متوقف شد. با تلپاتی ای که با بهترین دوستش برقرار کرد فهمید که او چه میخواهد.
تد بازوی لوسی را در چنگ گرفت و او را به سمت اتاق کفش کنی که در گوشه کلیسا بود کشید. درست قبل از اینکه او در را پشت سرشان ببندد، لوسی مگ را دید که نفس عمیقی کشید و با اراده به سمت والدین لوسی رفت. مگ پیش از این هم تجربه شلوغ کاری داشت. او آنها را آنقدر از اتاق دور کرد تا لوسی بتواند...
او میخواست چه کاری انجام دهد؟
2 نظر(ها)
ممنوون
من ممنونم که وقت گذاشتی خوندی
دستت درد نکنه دختری بسی مشعوف شدیم.
خواهش می کنم دختری
پیام بگذارید