" لوس، چیکار داری میکنی؟" لوسی نمی­توانست به تریسی نگاه کند. پوستش داغ شده و ذهنش کاملاً گیج بود. او انگشتانش را در بازوی مگ فرو کرد. " اونو بیار پیش من، مگ. خواهش می­کنم" کلماتش شبیه یک جور تقاضا یا دعا بودند.

از ورای تورهای خفه کننده او لبان مگ را دید که با شوک تکان خوردند. " حالا؟ فکر نمی­کنی می­تونستی این کارو چندین ساعت پیش انجام بدی؟"

لوسی با گریه گفت:" درست می­گی. هرچی تو بگی. کاملاً حق با توئه. خواهشم می­کنم کمکم کن." این کلمات با زبانش بیگانه بودند. او همیشه کسی بود که از دیگران مراقبت می­کرد. حتی وقتی یک بچه بود، هرگز از کسی کمک نخواسته بود.

خواهرش تریسی به سمت مگ چرخید، چشمان آبی­اش از خشم می­درخشید. " نمی­تونم بفهمم. چی بهش گفته بودی؟" او دست لوسی را کشید. " لوسی ،تو دچار یه حمله عصبی شدی. همه چیز درست میشه."

اما هیچ چیز درست نخواهد شد. نه الان و نه هیچ وقت دیگر. " نه. من... من باید با تد صحبت کنم."

تریسی مثل مگ تکرار کرد " حالا؟ تو الان نمی­تونی با اون صحبت کنی." اما او مجبور بود. مگ می­دانست چرا، حتی اگر تریسی چیزی نمی­دانست. مگ با نگرانی سری تکان داد، دسته گلش را پایین آورد و به جای قبلی­اش برگشت تا در میان راهرو او را پیدا کند.

لوسی این شخصیت عصبی که بدنش را در اختیار گرفته بود نمی­شناخت. نمی­توانست به چشمان اندوهگین خواهرش نگاه کند.

همینطور که کورکورانه در راهرو میان جمعیت حرکت می­کرد، دسته گل سوسنش را همچون چاقویی در دست گرفته بود. یک دوجین از عوامل سرویس مخفی با چشمانی مراقب جلوی در ایستاده بودند. کمی آن طرفتر جمعیت تماشاچی­ها، دریایی از دوربین­های تلوزیونی و گروه بیشماری از گزارش گران منتظر ایستاده بودند.

امروز، بزرگترین دختر رئیس جمهور کارولین کیس جوریک، لوسی جوریک سی و یک ساله با تد بیودین، تنها پسر اسطوره گلف، دالاس بیودین و زن خبر تلویزیون، فرانچسکا بیودین ازدواج می­کند. هیچ کسی از عروس انتظار نداشت که زادگاه داماد در وینته تگزاس را به عنوان محل برگزاری مراسم عروسی انتخاب کند اما...

او صدای قدمهای هدفمند مردی را که روی مرمرها گام برمی­داشت شنید و برگشت تا تد را ببیند که به سمتش می­آید.

از ورای تورها،  می­توانست شعاع نوری که روی موهای قهوه­ای تیره او می­رقصید و پرتو دیگری که صورت خوش ترکیبش را نورانی کرده بود،تماشا کند. همیشه همینطور بود انگار که هرجا می­رود، پرتوهای خورشید دنبالش می­کنند. او زیبا و مهربان بود و هر آنچه یک مرد باید دارا باشد را داشت. کاملترین مردی بود که لوسی تا بحال شناخته بود. کاملترین داماد برای والدینش و بهترین پدر قابل تصور برای فرزندان احتمالی­اش در آینده. تد با چشمانی پر از احساس—نه احساس خشم، او از این نوع مردان نبود—بلکه مملو از احساس نگرانی به سمت او آمد.

والدینش درست پشت سرش می­آمدند و صورتهایشان با حالتی حاکی از اعلان خطر پوشانده شده بود. به دنبالشان والدین تد نیز پدیدار شدند و سپس بقیه مثل مور و ملخ آمدند—خواهران و برادرش، دوستان تد، مهمانانشان..... یعنی تمام کسانی که او از آنها می­ترسید و دوستشان داشت.

با حالتی عصبی به دنبال تنها کسی که می­توانست کمکش کند، گشت.

مگ گوشه ای ایستاده بود و گل مخصوص ندیمه عروس را در دستانش می­چلاند. لوسی با نگاهش التماس کرد و در دل دعا کرد که مگ از نگاهش بخواند او نیازمند چیست. مگ خودش را به سمت او انداخت و سپس متوقف شد. با تلپاتی ای که با بهترین دوستش برقرار کرد فهمید که او چه می­خواهد.

تد بازوی لوسی را در چنگ گرفت و او را به سمت اتاق کفش کنی که در گوشه کلیسا بود کشید. درست قبل از اینکه او در را پشت سرشان ببندد، لوسی مگ را دید که نفس عمیقی کشید و با اراده به سمت والدین لوسی رفت. مگ پیش از این هم تجربه شلوغ کاری داشت. او آنها را آنقدر از اتاق دور کرد تا لوسی بتواند...

او می­خواست چه کاری انجام دهد؟