کتاب فرار بزرگ - فصل بیستم - قسمت اول

وقتی لوسی از شهر بازگشت، خانه کاملاً ساکت بود. خوار و بار و ذغالهای کوچک مخصوص گریلی که خریده بود را از ماشین بیرون آورد. در حینی که ذغالها داغ می شدند، روی میز پیک نیک رومیزی پهن کرد، روی آن ظرفهای لنگه به لنگه ای که هرکدام با دیگری فرق داشتند برای خوردن بلال گذاشت.
وقتی به آشپزخانه برگشت خودش را به یک لیوان نوشابه دعوت کرد و سپس چند ماهی تازه صید شده اما خوشبختانه تمیز شده غزل آلا که از لنگرگاه خریده بود را از بسته اش بیرون آورد. درون شکم ماهی برگهای اسفناج، کمی پیازچه وحشی که پشت خانه پیدایشان کرده بود و ورقه های لیمو چپاند. بعد از آغشته کردن ماهی با اندکی روغن زیتون، همه را درون بشقابی آماده گریل شدن قرار داد.
مطمئن نبود که کار درستی انجام می دهد، اما می دانست که تمپل دیگر بیشتر از این نمی تواند به این رویه ادامه دهد—وسواس و عذاب وجدان از اضافه شدن تمام وزنهایی که در این مدت از دست داده بود به محض ترک کردن جزیره چربی ای که برای خودش ساخته بود او را رنج می داد.
وقتی لوسی مشغول آماده کردن سالادی سریع بود پاندا پیدایش شد، سالادش با دانه های کاج، برش های گلابی رسیده و تکه های خرد شده و ممنوع پنیر فتا تکمیل می شد. پاندا پرسید: " تو واقعاً فکر می کنی که این کار ایده خوبیه؟ "
" تو ایده بهتری داری؟ "
پاندا با اوقات تلخی تماشا کرد که لوسی اندکی روغن زیتون را با سس میوه ای مخلوط می کند. " چرا من اصلاً این شغل رو قبول کردم؟ "
" چون بهش مدیون بودی. " لوسی سینی پر از قزل آلای شکم پر را به دست او داد. " گریل بیرونه. خیلی نپزشون. "
پاندا به قزل آلا خیره شد، حالت صورتش کاملاً حیرت زده بود. " من مثل کسی بنظر می رسم که می دونه چطور چیزی رو گریل کنه؟ "
" فقط به ماهی ها سیخونک نزن تا زمانی که آماده برگردوندن بشن. تو از پسش برمیای. ژن مردانه بهت کمک می کنه." پاندا درحالیکه زیر لب غرغر می کرد بیرون رفت. لوسی آبی که برای پختن بلال ها گذاشته بود جوش بیاید را بررسی کرد. به جای فکر کردن به خراب کاری در رژیم تمپل، میخواست احساساتش را به سمت چیز دیگری به جز محرومیت منحرف کند.
تمپل با حالتی سرگردان با موهایی بهم ریخته چشمانی قرمز که او را به جای ملکه شیطانی بیشتر شبیه زنان ظرف شور کرده بود وارد آشپزخانه شد. لوسی نصف لیوان را برایش پر از نوشابه کرد و بدون هیچ صحبتی به دستش داد. تمپل آن را به بینی اش نزدیک کرد، سپس جرعه ای کوچک نوشید. چشمانش را بست و لذت برد.
" ما امشب بیرون غذا می خوریم، و من مقداری گل برای روی میز لازم دارم. " لوسی یک گلدان موج دار سفالی آبی رنگ که بیشتر شبیه کار هنری دوران مدرسه بود را به او داد. " دور و بر خانه بگرد و یه چیزی پیدا کن. "
تمپل بی رمغ تر از آن بود که اعتراض کند.
تلاش او شامل برگهایی سبز با حاشیه سفید، گلهای عروس سفید رنگ، و تعدادی سوسن های چشم سیاه بودند. قابل پیش بینی بود که نتیجه نهایی حس کمال گرائی تمپل را راضی نکرد، بنابراین از آنها متنفر شد، اما لوسی نمی توانست چیدمانی مناسب تر از این گلها برای رومیزی خروس نشان و ظرف های لنگه به لنگه روی آن پیدا کند.
میز پیک نیک به سمت منظره دریاچه چرخانده و زیر درخت بلوط جای گرفت بود. پاندا نیمکت سرتاسری را برای نشستن لوسی و تمپل به آنجا آورده بود.
لوسی یک بلال درون بشقاب تمپل و یکی برای خودش گذاشت اما دو تا به پاندا داد. به دروغ گفت: " فراموش کردم کره بخرم. به جاش اینو امتحان کنید." به برش های مثلثی لیمو که درون بشقاب پلاستیکی بچه گانه ای گذاشته بود اشاره کرد.
همانطور که لوسی امیدوار بود، طعم شیرین ذرت با طعم تند لیمو ترش و نمک دریا مخلوط شد و فقدان وجود کره را از خاطر برد. لوسی قصد داشت تا روح تمپل را تغذیه کند اما نمی خواست هیکلش را خراب کند.
به جز چند تا سوختگی کوچک ، پاندا وظیفه گریل ماهی ها را به خوبی انجام داده بود و گوشت ماهی آب دار و خوشمزه شده بود.
تمپل کلماتش را مثل یک دعا بیان کرد. " خدایا، این خیلی خیلی خوب شده. "
" آمین. " پاندا به سراغ دومین بلالش رفت، با نظم و تمیزی ای خیلی بیشتر از تمپل و لوسی مشغول غذا خوردن بود.
تمپل چوب باقیمانده از بلالش را برای یک دانه ای که ممکن بود جا انداخته باشد بررسی کرد. " چطور یاد گرفتی که اینطوری آشپزی کنی؟ " لوسی دوست نداشت بحث کاخ سفید و سرآشپز آنجا را پیش بکشد بنابراین گفت: " آزمون و خطا. "
بعد از اینکه تمپل با انگشت آخرین دانه کاج باقیمانده درون بشقاب خالی اش را شکار کرد، لوسی را با حس کنجکاوی ای واقعی بررسی کرد. " این وسط به تو چی می رسه؟ همه می دونیم که من دیوونه هستم. اما چرا برای تو مهمه که چه اتفاقی برای من می افته؟ "
" چون، من علاقه شدیدی به تو پیدا کردم. " از طرف دیگر تلاش برای درست کردن دیگران بهانه بسیار خوبی برای از یاد بردن تلاش برای درست کردن خودش بود. با توجه به اینکه از فرجه اش برای نوشتن، کمتر از یک ماه باقیمانده بود، و لوسی حتی یک صفحه هم از چیزی که پدرش می خواست ننوشته بود، نمی خواست به خودش اجازه دهد به برگشتن بر سر کار فکر کند، و به ندرت با خانواده اش تلفنی صحبت می کرد. تمام کاری که میخواست انجا دهد، پختن یک عالمه نان، تمام کردن فرمول کارامل عسلی و بودن کنار مردی مثل پاندا بود.
پاندا گفت: " لوسی تمام طول زندگیش از مردم مواظبت کرده. این کار توی خونشه. " پاندا طوری او را بررسی کرد که احساس ناخوشایندی به لوسی دست داد. " اون خواهر نوزادش رو نجات داده. والدینش رو کنارهم نگه داشته. اگه بخاطر لوسی نبود، شک دارم مادرش رئیس جمهور می شد. "
پاندا مگسی را پراند و ادامه داد. " میتونی این طور فرض کنی که وقتی لوسی پانزده ساله بود مسیر تاریخ آمریکا رو عوض کرده. " دیدگاه او به لوسی احساس بدی میداد بنابراین از پشت میز بلند شد. " نظرتون در مورد دسر چیه؟ "
" دسر هم داریم؟ " لحن تمپل طوری بود که انگار شنیده خرگوش عید پاک واقعی است.
لوسی با یک تخته مربعی شکلات تلخ بازگشت و آن را به سه تکه کوچکتر تقیسم کرد. تمپل غر زد " تو بیشتره رو دادی به پاندا." و بعد گفت: " فراموش کن چی گفتم. " اما در حینی که لوسی و تمپل به شکلاتشان گاز می زدند، تکه پاندا دست نخورده باقیماند. او دستمال سفره اش را مچاله کرد و درون بشقابش انداخت. " من استعفا می دم. "
شکلات در گلوی لوسی گیر کرد. شکلات تمپل از دستش افتاد... شامی که لوسی پخته بود باعث شد.... پاندا بهترین بهانه ای که برای ترک جزیره به دنبالش بود را بیابد، و به طبع آن، از لوسی هم فرار کند.
تمپل خرده های شکلات را از روی انگشتانش لیسید. " به درک که استعفا می دی. "
پاندا با آرامش گفت: " تو منو استخدام کردی که دقیقاً جلوی همچین چیزهایی رو بگیرم. پنیر ،شکلات، ذرت ... من کارم رو انجام ندادم. "
" کار تو تغییر کرده. "
آرامش ظاهری پاندا دود شد و به هوا رفت. " دقیقاً چطوری عوض شده؟ "
تمپل اشاره ای مبهم کرد. " بعداً برات در موردش توضیح میدم. "
" فراموشش کن! " با فشار خودش را از پشت میز بیرون کشید و طوفانی عرض حیاط را طی کرد و به سمت مکان مورد علاقه اش رفت.
در حینی که او بالای صخره شیب دار ناپدید می شد، تمپل به لوسی نگاه کرد. " اگه می خوای این آدم رو به زانو در بیاری، باید سریعتر کار کنی. زمانت داره تمام میشه . "
" اونو به زانو در بیارم؟ من نمی خوام به زانو دربیارمش. "
" حالا کی داره از حقیقت فرار می کنه؟ " تمپل شکلاتی که او باقی گذاشته بود را برداشت، و یک لقمه اش کرد. " پاتریک شید علی رغم غرغر هایش عاشق تو هست. اون یکی از جذاب ترین مردهای این سیاره هست. اون همچنین با اخلاق ، دلسوز و به اندازه کافی پیچیده هست که جالب توجه باشه. تو هم عاشق اونی. "
" نیستم! "
" حالا کی احتیاج به یه تکون داره؟ "
لوسی پاهایش را از زیر نیمکت پیک نیک به سمت دیگری گذاشت و بشقابش را برداشت. " این تشکریه که بخاطر غذای واقعی ای که بهت دادم دریافت کردم. "
" اگر نمی خوای بهترین مردی که توی زندگیت می تونستی ملاقات کنی رو از دست بدی، بهتره موضعت رو مشخص کنی. "
" من هیچ موضعی ندارم. و تد بیودین بهترین مردی بود که تا بحال ملاقات کرده بودم. "
" در موردش مطمئنی؟ "
لوسی با عجله به سمت خانه هجوم برد. " تو تمیزکاری رو انجام بده. من میخوام برم شهر. و هیچ تمرین ورزشی دیگه ای تا شب در کار نخواهد بود! "
پیام بگذارید