فصل بیست چهارم

لوسی پاندا را به سمت پایین پله ها که به خلیج و خانه قایقی منتهی میشد دنبال کرد. صدای غژغژ قایق در این صبح زود هنگام برای لوسی یادآور خاطراتی عاشقانه بود، اما برخلاف اوبنظر نمی رسید آن خاطرات دردناک پاندا را اذیت کرده باشند. نور چراغ قوه اش را مستقیم روی در کابین انداخت. لوسی تقریباً مطمئن بود وقتی آنجا را جستجو کرد چفت در کابین را انداخته بود، اما حالا اندکی نیمه باز بود. پاندا به آرامی بازش کرد و نور چراغ قوه اش را به درون کابین انداخت. لوسی از کنار پاندا سرک کشید.

توبی در قسمت دماغه قایق دراز کشیده در خودش جمع شده و خوابیده بود.

آسودگی ناشی از دیدن توبی نگرانی رو به افزایشش را از بین برد. پاندا تلفن لوسی را به او بازگرداند. لوسی از کابین بیرون رفت و با بری تماس گرفت. نفس نفس زنان گفت:  " ما اون رو توی خونه قایقی پیدا کردیم. خوابیده. "

صدای بری بیشتر عصبانی بود تا تسلی یافته. " خوابیده؟ "

" نذارید فرار کنه! دارم میام. "

لوسی از چیزی که شنید خوشش نیامد، اما قبل از اینکه بتواند بری را به آرامش دعوت کند او قطع کرده بود.

پاندا با توبی کثیف و بی حال بیرون آمد. لباسهای توبی حسابی چرک بودند. خون خشک شده روی بازویش دلمه بسته بود و گونه اش را لکه دار کرده بود. پاهایش پوشیده از عسل و چرک بودند، موهایش به سرش چسبیده بود. توبی ترسیده بنظر می رسید، زیر لب گفت: " من هیچ چیز توی قایق رو خراب نکردم. "

پاندا مهربانانه گفت: " می دونم خراب نکردی. "

توبی سکندری خوران از پله ها به سمت خانه بالا رفت و اگر پاندا محکم نگرفته بودش حتماً سقوط می کرد. درست زمانیکه که بالای پله ها رسیدند، مایک را دیدند که دوان دوان از یک سمت خانه به طرف آنها می آمد. وقتی توبی او را دید، تلو تلو خوران به سمت او رفت.

مایک فریاد زد. " توبی! تو چی فکر کردی؟ تو هرگز نباید—"

تجدید دیدارشان با صدای فریاد روح مانندی که بری از میان درختان کشید، متوقف شد. " توبی ! "مایک خشکش زد. توبی بطور غریزی از مقابل همه آنها عقب نشینی کرد تا اینکه پشتش به میز پیک نیک خورد.

بری مثل یک زن وحشی شده بود، لباسهایش پر از چرک و کثیفی بود و موهای قرمزش درهوا به پرواز درآمده بود. بری همینطور که عرض حیاط را به سمت توبی طی می کرد جیغ کشان گفت: " تو چطور می تونی کاری به این ترسناکی انجام بدی؟  جرات داری یه بار دیگه همچین کاری انجام بده!" قبل از اینکه هیچ کدام از آنها بتوانند جلوی او را بگیردند، بازوی توبی را گرفت و تکانش داد. " هیچ فکر کردی چه اتفاقی ممکن بود برات بیفته؟ در کل اصلاً فکر کردی؟ " انگشتانش در گوشت بازوی توبی فرو رفت، سر توبی لق خورد.

همه آنها به سمت بری حمله ور شدند، اما قبل از اینکه بتوانند او را لمس کنند، بری محکم توبی را به خودش فشرد. " هر اتفاقی ممکن بود برات بیفته. هر اتفاقی! " بری شروع کرد به گریه کردن. " تو منو خیلی ترسوندی. نباید میرفتی. می دونم که سرت داد کشیدم. من کنترلم رو از دست داده بودم. متاسفم. اما تو نباید فرار می کردی. "

چند سانتی توبی را عقب کشید، گونه هایش را با دستش قاب گرفت، و صورتش را بالا آورد، صدایش از احساسات گرفته بود. " بهم قول بده دیگه از پیش من فرار نمی کنی. اگه مشکلی پیش بیاد، با هم در موردش صحبت می کنی، باشه؟ بهم قول بده. "

توبی بی صدا و با چشمانی گشاد شده به او خیره بود.

بری با شستش روی چانه کثیف توبی کشید. " می شنوی چی میگم؟ "

" قول میدم. " یک قطره بزرگ اشک از زیر پلکهای توبی بیرون چکید. زمزمه کرد. " اما بخاطر من، ما همه چیز رو از دست دادیم."

" ما تو رو از دست ندادیم و این از همه مهم تره. " بری لبش را به پیشانی او فشرد. " ما با باقیمانده اونها یه کاری می کنیم. "

تمام آن مبارزه طلبی توبی را ترک کرد. به سمت بری خم شد، بازوهایش را دور کمر او پیچید. بری محکم بغلش کرد و لبهایش را روی سر او گذاشت. توبی بالاخره پناهگاهی امن یافت، و در حینی که داشت سعی می کرد هق هقش را عقب براند بدنش به لرزه افتاد. بری چیزی زیر گوشش زمزمه کرد که فقط او میتوانست بشنود.

مایک دورتر از باقی آنها ایستاده بود، دوباره به یک بیگانه تبدیل شده بود. از وقتی بری رسیده بود توبی حتی یک نگاه هم به سمت او نینداخته بود.

لوسی صدای زمزمه بری با توبی را شنید. " بیا بریم خونه. برات چند تا پنکیک درست می کنم. فردا تا هروقت خواستیم میخوابیم. نظرت چیه؟ "

کلمات توبی با سکسکه همراه بود. " پنکیک های تو خیلی خوب نمیشه. "

" می دونم. "

توبی گفت: " برام مهم نیست. برای من به اندازه کافی خوب هستن. "

بری پیشانی اش را بوسید. درحینی که بازوهایشان دور هم بود به سمت جنگل رفتند. درست قبل از اینکه قدم میان درختان بگذارند، بری توقف کرد. برگشت و به مایک نگاه کرد. لوسی دید که او میخواست دستش را بالا بیارود ولی بعد تنها اجازه داد دستش کنارش بیفتد، و بعد او و توبی ناپدید شدند.

مایک سرجایش همان جا که بود در میان پرتو کم نور خورشید درحال طلوع ایستاده بود. لوسی هرگز کسی را اینچنین ویران و نا امید ندیده بود. او بالاخره با صدایی کاملاً دستپاچه گفت: " میخواستم سرپرستی توبی رو قبول کنم، قصد داشتم فردا با بری در باره اش صحبت کنم." به درخت ها خیره شد و ادامه داد. " اون می تونست کلبه رو بفروشه و یه زندگی جدید رو جای دیگه ای شروع کنه. فکر می کردم این کارو دوست داره. "

لوسی متوجه شد. بعد از دیدن اتفاق بین آن دو، مایک تازه فهمید که بری اندکی بیشتر از او عاشق توبی است و هرگز نمی گذارد توبی از کنارش برود.

لوسی صدای خودش را شنید که با لحنی بسیار شبیه دکتر کریستی گفت: " خوشحال کردن بری برای تو مهمتر هست، درسته؟ "

مایک سری به تایید تکان داد. " همیشه اینطور بوده. از اولین باری که چشمم بهش افتاد. اون فقط یادشه که من چه آدم دست و پا چلفتی و احمقی بودم. اون زمانهایی که بچه های دیگه نبودند و برای من نقاشی می کشید یا با هم در مورد موسیقی صحبت می کردیم رو فراموش کرده. به نظر اون این چیزها مسخره بودند. "

لوسی گفت: " اون بهت اهمیت می ده. می دونم که میده. "

" وانمود میکنه. اون برخورد خوبی با من درپیش کرفته چون بهم احتیاج داره. "

" فکر نمی کنم حرفت درست باشه. اون هم به اندازه تو عوض شده. "

مایک حرف لوسی را باور نکرد. " دیر شده. بهتره برم خونه. " دستش را در جیبش فروبرد تا کلیدهای ماشینش را بیابد.

این اشتباه بود. لوسی می دانست اما در حینی که مایک چرخید  و آنجا را ترک کرد، لوسی نتوانست هیچ کلمه ای برای درست کردن اوضاع بیابد.

پاندا در طول صحبت آنها ساکت مانده بود، اما حالا صدایش آرامش شب را برهم زد. " ممکنه من اشتباه کنم، مودی، اما بنظر می رسیه روزگار دست و پا چلفتی و احمق بودن تو هنوز به سر نرسیده. "

لوسی چرخید تا به پاندا نگاه کند. قرار بود شخص باهوش او باشد نه پاندا.

شاید بخاطر اینکه این حرف از دهان یک مرد دیگر بیرون آمد، مایک مکث کرد. برگشت و به پاندا نگاه کرد که برایش شانه بالا انداخت.

مایک به مسیر منتهی به کلبه نگاهی انداخت. و سپس به آن سمت راه افتاد.

****

بری به حیاط پشتی خانه رسیده بود که صدای بلند خش خشی را از میان درختان شنید. توبی گرم و محکم به یک طرف او تکیه داده بود. برگشت و مایک را دید که وارد حیاط شد. نفس بری گرفت.

مایک در حاشیه جنگل توقف کرد. اگر منتظر بود تا بری خودش را میان بازوان او بیندازد، مدتها باید منتظر می ماند. توبی را تنگ تر به خودش فشرد و به مایک خیره شد. با لحنی ملایم گفت: " من همه چیزم رو از دست داده ام، می تونی باور کنی که من فقط برای تامین معاشم دارم ازت استفاده می کنم. یا می تونی حقیقت رو باور کنی. چیکار می خوای بکنی؟ " توبی بصورت غیر معمولی ساکت ماند، انگار که به سختی حتی نفس می کشد.

دستان مایک درون جیب هایش لغزید، اعتماد به نفس یک فروشنده او را ترک کرد. " می دونم که چی رو می خوام باور کنم. "

بری گفت: " تصمیمت رو بگیر، میخوای جزئی از این خانواده باشی یا نمی خوای. "

مایک همچنان تکان نخورد. به جای نگاه کردن به بری، به توبی نگاه کرد. سپس به آهستگی شروع کرد به راه رفتن. اما تمام راهی که آمده بود را برنگشت، درعوض جلو آمد و در نیمه راه ایستاد.

با قورت دادن آب دهانش گلویش بکار افتاد. " توبی، من عاشق بری هستم. میخوام ازت اجازه بگیرم تا باهاش ازدواج کنم. "

بری به نفس نفس افتاد. " دست نگه دار! من—من خوشحالم که عاشق منی، اما این خیلی زوده—"

توبی با تعجب فریاد زد. " واقعاً؟ واقعاً؟ من موافقم! " بری نمی توانست تغییر عقیده ناگهانی مایک را باور کند، شجاعتی که او بخرج داد و قلبش را به کسی پیشکش کرد که کاملاً به او اعتماد نداشت. اما الان ساعت سه صبح بود، و آنها خسته بودند. خیلی زود بود برای صحبت کردن درباره آینده. لازم بود بی پرده با مایک صحبت کند.

و برای انجام این کار، اول باید دست از لبخند زدن برمیداشت، ولی متاسفانه نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد.

همینکه مایک به چشمانش  خیره شد، بری گونه اش را به بالای سر نرم توبی فشرد. " من هم عاشقتم، خیلی زیاد. با تمام قلبم. اما فعلاً، تنها چیزی که بهش علاقه دارم پنکیک هست. " مایک گلویش را صاف کرد، که باعث رفع گرفتگی ناشی از احساساتی شدن صدایش نشد. " نظرت چیه من درستشون کنم؟ من توی این کار خیلی خوبم."

بری به پایین و توبی نگاه کرد. توبی به بالا و بری نگاه کرد. توبی پچ پچ کرد: " من میگم آره. "

بری توبی را میان بازوهایش نگه داشت ،اما چشمانش مایک را پیدا کردند. " فکر می کنم باید بگم آره."

لبخند درخشان مایک تمام تاریکی های درون بری را از بین برد. بری دستش را دراز کرد. مایک آن را گرفت و آنها سه تایی درون خانه رفتند.